Wednesday, December 31, 2008

مسابقه

به عنوان جایزه این مسابقه ، به شرکت کننده ، ۲۰ ثانیه فرصت داده میشه تا خودشو به جایگاه جوایز برسونه و هر مقدار که میتونه از جایزه ها برای خودش برداره، و معمولا شرکت کننده با فرض اینی که خب این یه مسابقه ست و دیگران هم میدونن که طبیعتا این یه مسابقه ست ، بدون توجه به اطرافش و نگاههایی که بهش دوخته شده با سرعت فوق العاده به سمت جایگاه حرکت میکنه ، به جایزه ها که میرسه دیگه هیجان حتی مانع از این میشه که کمی به محتوای هر کدوم فکر کنه ، به سرعت وارد عمل میشه ، حتی انگار نمیخواد باور کنه که دو تا دست بیشتر نداره ، همه رو روی هم روی هم قرار میده ، یکی دو تا رو سعی میکنه با دندون بگیره و برای جا نموندن از زمان تعیین شده ، از خیلی از اون جایزه ها مجبوره بگذره ، ولی از اینکه دستش پره ، راضی به نظر میاد، در راه برگشت بعضا از سنگینی زیاد تعادلش را از دست میده ، حتی چندتایی رو میندازه و با حسرت بهشون نگاه میکنه ، ولی باید عجله کنه ، هدفش تنها رسیدن به خط پایانه تا همه اونچه رو حمل کرده ، بهش تعلق بگیره ....
کاریکاتور زندگی بعضی از آدمها وقتی روی دور تند قرار میگیره ، به نظرم این شکلی میاد، زندگی را یه جورایی مسابقه و عرصه ای برای تصاحب و حداکثر استفاده می بینن حتی بی توجه به اینکه خیلی از جایزه ها برخلاف شکل و اندازه شون پوچ و توخالین و یا تکراری و غیر ضروری ، هدف رو به چنگ و دندون گرفتن حداکثر ها میدونن ، به نتایج خوب یا بدش کار ندارم شاید خودم هم در همچین موقعیتهای مدت دار قرار گرفتم ولی همیشه کسی رو کنارم داشتم که به جای تشویق برای داشتن بیشترین هایی که لزوما بهترین ها نیست ، با طمانینه و آرامش ، بهم امید یافتن یک جایزه «۲۰ ثانیه ای » دیگر را در بین جوایز داده است
.
ا

Thursday, December 25, 2008

نوئل

روزها، آنقدر خاکستری و ابریند که به اندکی رنگ نارنجی نیاز پیدا کردم
شور و هیجان نوئل رو امسال خیلی احساس نکردم ، بخشی از اون بخاطربیماریمه که خیلی طولانی و کشدار شد و فرصت لذت بردن از هیجان این روزهای شاد و پر هیجان را بهم نداد، ولی از اینکه ارشیا چند تا از ترانه های کریسمس را با صدای ظریف میخونه ، کلی قند توی دلم آب میشه، اونقدر با ساپن و پر نوئل ، سورتمه اش و گوزنهای شاخدارش، سرگرم شده که ما هم داریم کم کم باورش میکنیم بخصوص که امروز صبح هم کادویی که پاپا نوئل شب پیش، به پنجره مون آویزون کرده بود و علتش تنها نداشتن شومینه مون بود ، را باز کردیم و با یه سری ماشین های ریز و فسقلی آتش نشانی و هاور کرافت و کشتی روبرو شدیم ، عجب پاپا نوئل باسلیقه ای بوده که نه تنها ارشیا بلکه همه خانواده را حسابی سرگرم کرده!ا

L'as-tu vu?

L'as-tu vu, l'as-tu vu, le petit bonhomme, le petit bonhomme?
L'as-tu vu, l'as-tu vu, le petit bonhomme au chapeau pointu?
On l'appelle le Père Noël, par la cheminée, par la cheminée,
On l'appelle le Père Noël, par la cheminée il descendra du ciel.
Il apporte des joujoux, sa hotte en est pleine, sa hotte en est pleine
Il apporte des joujoux, sa hotte en est pleine et c'est pour nous!

écoutez link


Wednesday, December 17, 2008

mon bureau


گوشه تنهاییم را دوست دارم
گوشه ای از این سالن که در روزهای آخر سال ۲۰۰۸
خلوت و سوت و کور شده
چراغ مطالعه ام ، یه اکران سفید بزرگ
با نقشی از قالی چارباغ در آبی پس زمینه اش
میزی به رنگ چوب روسی و لیوان پسته ایم
برگ پیچ خورده درخت خرمالو درجامدادی سفالیم
قفسه ای پر از کتاب و جزوه سمت چپم
شوفاژ دیواری و آویز در سمت دیگرم
و آن تقویم سال ۲۰۰۹ اهدایی استفان
که این روزها ماههایش را جور دیگری می بینم
پنجره روبرویم که چندین فصل را
از لابلای کرکره های باریکش تجربه کرده ام
وبرگهای خشک پاییزی که بدقت در گوشه ای از آن چیده ام
عکسهای ارشیا، چند قطعه شعر
عکسی از موجهای آب و مردی از اهالی امروز
نقش شده بر حاشیه سفید پنجره ام
و درآخرصندلی نارنجیم که همه رنگهایم
را تکمیل کرده است
...
نمی دانم بعد از من چه کسی خواهد آمد
شاید نمی خواهم باور کنم
که تقویمم را جور دیگری می بیند
بی خیال عکسهایم میشود ، کرکره را می بندد
به فلسفه لیوان سبزم می خندد، برگهای خشکیده ام را مچاله میکند
جایگزینی برای نقش قالیم می یابد
...
ولی ای کاش کنج دوست داشتنیم را بفهمد
کاش او هم به حافظه فضا معتقد باشد
و بداند که روح فضا در من ابدیست
کاش اوهم بداند که من همه فضاهایم را عاشقانه ساخته ام
برای بودن ، برای دوست داشتن ، خاطره شدن...
ا

Sunday, December 14, 2008

ارشیا-۳۰


با دستای کوچولوش بخشی از بدنمو نشون میده و میگه مامان«بُ بُ» داری؟ (یعنی جاییت زخم شده؟ ) و بعد بلافاصله میگه «نادی نادی» (نازی نازی)
میشه گفت زبون در آوردن بچه ها و ساختن ساده ترین کلمه ها و جمله ها برای رسوندن منظور ، در نوع خودش پدیده ایه که با سرعت پیشرفت زیادش ، پدر مادرو انگشت بدهن میذاره

سوژه سازی تخیلی و حتی واقعی یکی از شیرین ترین اتفاقات شروع این دورانه:
-ارشیا با هر آدم جدیدی که این روزا برخورد میکنه ، سریع برای داستان شبش ، سوژه سازی میکنه، یکی از بهترین سوژه ها ، داستان «میشل»و نشون دادن پرنده ایه که براش آواز خونده بود، اینطوریه که هرشب میگه «آنکُغ میشلللل» یعنی بازم میشل رو برام تعریف کن تا بخشی رو با زبون خودش تکمیل کنه. دومین سوژه پر طرفدار ،داستان هواپیما سوارشدنش و عصبانی شدن مهماندار از نبستن کمربندشه که حسابی از این قسمتش ، خودش هم ابروهاش توی هم میرن .
بعضی جمله هاش ، در عکس العمل به یه رفتار شکل میگیرن:
-موقع دست به یقه شدن پسر بچه ها که معمولا توی مهدکودک پیش میاد ، بهش یاد دادم تا بجای گریه از خودش دفاع کنه یا به دوستش بفهمونه که کارش اشتباهه و نباید برای دیگران تکرار کنه،حالا هرشب میگه «توما منو زد ، منم توما رو زدم بعد بهش گفتم (با اشاره انگشت دست ) «بس کن توما، کارت اصلا درست نیست !»
و وقتی روحیه ریاست و مدیریت پیدا میکنه ، آخر ژست و قیافه رو به خودش میگیره:
- به من میگه (با تحکم ) «مامان لطفا اینجا بشین، یه جا هم برای من بذار!»، به باباش میگه «لطفا تو هم دراز بکش وقتی من خوابیده ام »،«لطفا یه کم به من گوش بده»، «لطفا صبر کن» .
بعضی از جمله های تخیلی اش هم که اقتباسی از دنیای واقعیه :
-هر وقت موتور یا ماشینش کار نمی کنه و میدونه که باید توش باطری بندازیم ،سریع میاره و پشتشو نشون میده «مامان موتور کاکا کرده باید عوضش کرد» و وقتی در همچی مواقعی تحویل گرفته نمیشه با یه حالت مظلومانه ای در حالی که سرشو کج گرفته میگه «آخه بو میده !»
یکی بگه تو وروجک کی و چطوری زبون درآوردی و با تخیلات اینطوری جمله میسازی که من مادرت ، ازت عقب موندم

Sunday, December 07, 2008

تز

و نمی دانم این تز لعنتی که واژه ای خوشایندتر ،بهش نمی چسبد ، کی تمام میشود ، تازه همه چیز هم مطابق برنامه پیش می ره ، حتی شاید هم زودتر از پیش بینی و پلانینگ های مربوطه ، گاهی کار اوج میگیرد ، انرژی میدهد ،توجیه پذیرست اونقدر که گوش شنوایی میخواهی تا هیپوتز و متدولوژیت را با آب و تاب تعریف کنی، گاهی اونقدر یکنواخت و بیخود میشود که میخواهی گوشه ای بندازیش و دیگر چشمت بهش نیفتد. گاهی حتی حوصله ارائه اش را نداری و درست همان زمان استاد مربوطه احوال کارت را میپرسه ، و برعکس اون زمانی که به کمکش احتیاج داری ، گم و گور میشود زیر زمین و هیچ دسترسی ای بهش نداری،درست وقتی که ایران میروی یادش میفتد که ایمیل هم روش خوبی برای ارتباطست . گاهی آنقدر در حواس پنجگانه و ادراکی موضوع که خوراک این لابراتوارست ، دست و پا میزنی که به پروپوزال اولیه ات که چیزی جز جفنگیات نبود ، خنده ات میگیرد و حوصله استادت را تا به امروز میستایی .
به بازی واژه هایی که بعضا چیزی جز من در آوردی آدمهایی که بر وبیایی برای خودشان پیدا کرده اند، نیست ، فکر میکنی و اینکه چگونه قرارست یه مشت واژه ادراکی و احساسی، بعدها به فارسی ترجمه شوند ، اصلا ، کجای ایران ، این بحثها میتواند خریدار داشته باشه ؟این نرم افزار صوتی که صداو فرکانس فضایی را تحلیل میکند و این اواخر درگیرش شده ای، چه دردی را میتواند درمان کند؟ جز اینکه قند در دل استادت آب کند که یه تحقیق صوتی به مجموعه اش اضافه میشود.
اینروزها یه کم گیج شده ام ، می دانم که این بیماری اخیر من ، به همه این هذیان گویی ها دامن زده ، رگهای مغزم از شدت سرفه های پشت هم ، بدجور متورم شده ، به زور مسکن ، خودم را سرپا نگه داشته ام ، به گمانم خروسک گرفته ام ، قول میدهم دیگر از خودم ننویسم ، دفعه بعد ، نوبت ارشیاست.
ا .

Tuesday, December 02, 2008

برونشیت

یعنی یا من مریض نشم یا اگه شدم به این روز نیفتم، یه برونشیت مزمن یه ماهه ، که یه هفته ست کاملا منو از پا انداخته، یعنی یه جورایی بهم یادآوری کرد که اهای ...کجا با این شتاب؟ درسته جوونی ولی سلامتیت دست خودت نیست ، یه ویروس فسقلی میتونه همه زندگیتو به یه چشم بهم زدن فلج کنه و به غلط کردن بندازتت که چرا امپول سرماخوردگی نزدی، چرا به موقع دکتر نرفتی، چرا آنتی بیوتیک شروع نکردی ، چرا به حرف شوهرت که هر روز خدا شیر داغ و عسل و قرص مسکن و ضد سرماخوردگی تجویز میکرد گوش ندادی، چرا با مهمونای روز یکشنبه ات نشستی یه دل سیر آبگوشت و کشک بادمجون و ترشی و سالاد شیرازی خوردی، چرا هر روز صبح کله سحر ،با اون یه لایه پلیور و بدون شال کلاه زدی بیرون و حتی قرارات را به خاطر مریضیت بهم نزدی ،... همین شد که الان با یه دونه از ان سرفه های شدیدا عذاب آور و پشت هم که، همه ماهیچه های شکم را مثل حرکت سینوسی جابجا میکنه، آهت بلند میشه و از درد به خودت می پیچی و آنچنان به صرافتت انداخته که گوشه خونه افتادی و هوس خوندن رمان و کتابایی رو کردی که مدتیه بالای کمد انبار شدن ولی با همین ضعف بدن الا و بلا که باید دو تا قاب شیشه ای رو از اون بالا بندازی و خرد و خاکشیر کنی تا کتابت پیدا بشه، از ویار آب پرتغال داغ که بگذریم این آخری بعد بوقی ،هوس تخم مرغ عسلی میکنی و تازه بعد از پختن یادت میفته که هیچوقت بدون فلفل نمی تونستی مزه شو تحمل کنی و حالا دو انتخاب بیشتر نداری...
ا

Thursday, November 27, 2008

زندگی دانشجویی؟

دیگر عادت کرده ام که در مسیر روزانه ام ، به آپارتمانها و پنجره هاشون نیم نگاهی بندازم و با حس فضاشناسی که به مرور زمان یاد گرفته ام ، یک پلان اونورتر را تصور کنم ، عادت کرده ام به خونه هایی که به نظرم تمیز و مرتب میان، همونطور که دوست دارم هر گوشه اشو با بخشی از هنر و ظرافت زنونه تصور کنم، تابلوهای مرتب بر دیوار خونه ، یه آباژور و گلدانی که ترکیبشون زیبا و فکر شده ست، کتابخونه ای مرتب و یا کمدی که با چیدمان داخلش از بیرون قابل تشخیصه،مبلمان و بعضا گلدانهای چیده شده در تراس، یه پرده پشت پنجره ای ظریف ...، همون چیزایی که حکایت از این داره که کیفیت زندگی برای ساکنینش اهمیت داره .
بر عکس عادت کرده ام پشت بعضی از پنجره ها سناریوی یه زندگی شلخته را تصور کنم زندگی ای که زن و مردش همیشه به نظر گرفتارو مشغولن یا بهانه بچه داری دارند یا کار و درس خارج از خونه مجال دستی به سر و روی خونه کشیدن بهشون نمیده و شاید هم رفت و آمد های کم و بعضا زندگی مجردی، امکان نظم دلبخواهی رو بهشون داده. عادت کرده ام این مواقع به میزان علاقه خانم خونه به محیط زندگی ای که بهش تعلق داره، در یک نگاه پی ببرم.
عادت کرده ام که هرچند وقت چندانی برای خونه کوچک و دوست داشتنی ام در طول هفته نداشته باشم ، همه روزای هفته به تغییرات عمده فکر کنم و آخر هفته ها یه حال و هوای جدید به خونه بدم، دیگر به قیافه متعجب رضا هم این روزها عادت کرده ام که که گاهی از تنوع و تغییر مدام خونه ای که چهل متر بیشتر مساحت نداره و امکاناتش محدود و حداقل به نظر میاد، جیغ بنفش بکشه.
حتی به این هم خودم را مدتهاست عادت داده ام که مغلوب واژه «زندگی دانشجویی» و توجیه همه نابسامانیها نشوم چرا که بخشی از بهترین دوران عمرم را خواسته یا ناخواسته در این دوران می گذرونم.

ا

Monday, November 24, 2008

سفید

هیچ دلم نیومد دل از این جعبه سفید ، بکنم، انگار همدم همیشگی و عضوی از خانواده مون بود ، بسکه وقت و بی وقت به سراغش میرفتیم و آخ نمی گفت، از بس که باهاش سر و کله زدیم تا یه مدل فارسی نوشتن باهاش سازگار شد،از بسکه فیلم و عکس و برنامه های سنگین بهش خوروندیم ولی صداش در نیومد . حالا هم هر روز توی لابراتوارچشمم به یکی شبیهش میخوره ولی حسش با همه اینا انگار متفاوت بود .از وقتی هم یک مدل جدیدتر جایگزینش شده بود، حس خاصتری بهش پیدا کرده بودم ، یه جور حس نستالوژیک ، قرص و محکم بودنی که با ظرافت این یکی قابل مقایسه نبود ، حداقل آخرین جملات را در آخرین دقایق باهاش اینجا نوشتم تا بخشی از حسشو توی نوشته هام نگهدارم .
بالاخره رفت مثل همه چیزای دیگه ای که باید میرفت ، نامرد بخشی از عکسامونو هم با خودش برد ولی مثل رنگش ساده و با وقار بود معصوم و به یاد موندنی .
ا

Saturday, November 22, 2008

مادام دال

از وقتی که کار نیمه وقتم رو در سال تحصیلی جدید ،با مادام «د» شروع کردم ، یه فاز مثبت و منفی جدید به روزمره هام اضافه شده، روحیه اهمال کاری عمدی یا غیر عمدی خانم د که همه چهار ساعت صبحش به باز کردن یک نامه و یک تلفن اداری ، و بقیه ش به زیر لب زمزمه کردن کارایی که نکرده و احتمالا در چند روز آینده نخواهد کرد،میگذره یه تاخیر سه ماهه و اختلال جدی در شبکه اداری برای تشکیل پرونده دانشجویان جدید ایجاد کرده ، و همین موضوع کافیه که با هربار بررسی پرونده ای که طبیعتا از زیر دستش یک بارگذشته ، یه علامت تعجب گنده توی مغزم روشن بشه و یه دوباره کاری مسخره به کارام اضافه بشه ، از اونطرف روحیه تر و فرز یه زن پنجاه و چند ساله فرانسوی که با شخصیت کاریش کاملا تضاد داره و در نوع خودش منحصر بفرده ،نسبت بهم حس مادرانه و نسبت به پسرم حس مادر بزرگی داره و در عین حال امیدواره دختر سی و چند ساله اش ،آرزوشو برآورده کنه، باعث میشه صبحها بی توجه به اونچه از نظر کاری بینمون میگذره ، با اشتیاق خودمو بهش برسونم درست جایی که در تاریکی اتاق نشسته و روز کاریش از نظر خودش انگار بدون من شروع نمیشه !
ا

Monday, November 03, 2008

سفر ایران

سفر دوست داشتنیم ، به همین زودی تموم شد. این سفر برام با سفرای گذشته کمی تفاوت داشت البته این خود من بودم که شاید تفاوتها را ایجاد کردم ، اول از همه از اون نگاه منتقد همیشگی یه ایرانی فرنگ رفته و اتو کشیده ای که دائم چشماش به دنبال مقایسه ست و پیش قضاوتهایی که کم و بیش توی حرفا و وبلاگها میدیدم ،فاصله گرفتم و سعی کردم زیبایی هاو نکات مثبت کشورم رو ببینم واین موضوع خیلی بهم کمک کرد تا واقعیتها رو چه خوب و چه بد بهتر درک کنم. بخصوص دو سفر کوتاه بین شهری بخاطر کارم اونهم با اتوبوس بین راهی، فرصت خوبی رو برام ایجاد کرد تا نکات جالبی رو تجربه کنم ، نوع کارم که تهیه پرسشنامه و مصاحبه با مردم بود ،بهم این اجازه رو داد تا درک بهتری حتی از مسايل اجتماعیمون داشته باشم. کوتاه بودن سفر باعث شد برای دیدن اونایی که دوستشون دارم، دیدن جاهای نستالوژیک ، تجربه روزانه خوراکیهای خوشمزه و از همه مهمتر همراهی ارشیا که کاملا هیجانزده و در برخی موارد غیرمنتظره شده بود، حداکثر استفاده رو بکنم.
تجربه پاییز و هوای مطبوعش برام غنیمت بود ، دیدن بچه های فامیل یا شنیدن اونایی که در راهن ، مهربونی و دلتنگی اونایی که واقعا دوستت دارن و بهت محبت میکنن بهمون اندازه حس زیبایی بهم میداد که قیافه های خشک و عصا قورت داده ای که از سر وظیفه و انگار به زور اومدن ببیننت، کلافه ام میکرد.
دو خبر خوبی که در مدت همین سفر کوتاه از اینجا بهم رسید ، امیدواری خاصی بهم داد و برای چندمین بار بهم ثابت کرد که تا ذهنم را ازچیزی خالی نکنم ، و از مسئله ای دور نشم ،راه حلی پیدا نمیشه.
فعلا هم باز دلم به یه یخچال پر از خوراکی ای که ایندفعه یه معجونی از همه شهرای ایرانه ، خوشه. کادوهای کوچکم برای دوستام که هرکدوم با دقت تهیه شدن، رو بسته بندی کردم ، عکسها و داده های جدیدم آماده ان و منتظر یه شروع دیگه ام.
ا

Thursday, October 16, 2008

شوق سفر

از اونجایی که یه مدته ننوشتم ، خط و ربط روزام تقریبا از دستم در رفته، مهمترین اتفاقی که این مدت افتاد ، دفاع رضا ،آخر ماه سپتامبر بود همونطور که پیش بینی کردیم ، همه چی خوب و مطابق انتظار پیش رفت ، به دور از هیجان زدگی و با آرامش. طبق قرارقبلی ، بهش حسابی حسودی کردم ، با سطح زبانی که از نظر همه نزدیک به عالی بود و از نظر محتوا به اون چیزی که باید میرسید ، توی این مدت رسیده بود. براش واقعا خوشحالم بخاطر همه استرسها و تلاشی که باید صرف می کرد و در مدت معقولی نتیجه میگرفت .
خودم هم با وجود مشغله های فکری اخیرم ، به تعادل رسیدم ، تمام شدن یه پروژه توی زندگی مشترک ، یه باب جدیدی رو باز میکنه ، چیزی که آرامش میده و سردرگمی را کم میکنه،.... یه سفر دوهفته ای درپیش دارم و یه حس فوق العاده ، یه نیاز نسبتا شدید که از اول تابستون تا حالا منو ول نکرده و حاضرم بهر ترتیبی شده هرچند یه کم بی موقع، عملیش کنم .از حالا سفارش زولبیا بامیه که ظاهرااز ماه رمضون تا حالا در فریز نگه داشته شده، در صدر لیست قرار گرفته و الباقی ، در محل قراره تهیه بشه. در حال حاضر هم کوچک ترین چمدونمون ،از انباری تا اینجا با یه جفت دست کوچولوی مردونه کشیده شده و داره کم کم با کوچولو ترین لباسهای موجود در خونه پرمیشه ......تا بعد،

Wednesday, September 24, 2008

زبان مادری

برای همه فارسی زبونهای مقیم یه کشور خارجی یا حتی ملیتهای دیگه که بچه هاشون به زبون بازکردن میفتن ، حتما این سوال پیش میاد که چه زبونی با بچه هاشون ارتباط برقرار کنن که مشکلات فعلی و آینده اش را کمتر کنن. اینکه زبان مادری ارجحه یا زبان محیطی که بچه برای مدتی چه کوتاه مدت و چه بلند مدت ، توش زندگی میکنه .
طبیعتا من هم در ارتباطم با ارشیا از بدو تولدش با این مسئله روبرو بودم و با پیشرفت سطح زبان خودم ، اشتیاقم به یاد دادن زبان فرانسه بهش بالا رفت بهمون اندازه که دوست داشتم فارسی هم یاد بگیره.
در این مورد قطعا کتاب و مطلب زیاده ولی بهترین و کاملترین نظری که از یه پزشک شنیدم مربوط به این بود که زبان مادری فقط تلفظ کلمات و چیدنشون کنار هم نیست ، یه چیزی فراتر از اون چیزیه که از زبان جاری میشه، در واقع زبان مادری، بیان روانی و عاطفی از درونه ، و وقتی به بچه با زبان مادری صحبت میشه ، محبت و احساس هم به همراهش منتقل میشه.
بچه های بیلانگ یا دوزبانه و یا حتی چند زبانه، قدرت دریافت چند فرهنگ را همزمان دارند
و نه تنها براشون گیج کننده نیست حتی دانستن دو یا چند زبان ، توانایی بچه را در ارتباط با محیط بالا می بره .ازنظر تئوری، ذهن بچه ، قابلیت تشخیص دو زبان رو از هم داره ، یعنی زبانی که در محیط مدرسه یا مهدکودک توسط همکلاسیها و مربی یاد میگیره و زبانی که پدر و مادر در محیط خانه با آن ارتباط برقرار میکنن کاملا در ذهنش ، دسته بندی میشن . حتی در برخی موارد ، کودک این امکان را پیدا میکنه که مثلا برای بیان یه شی از بین دو زبان به دنبال ساده ترین واژه و یا جمله بگرده و اونو انتخاب کنه .پس چه بهتر که بدون نگرانی از گیج کردن بچه، با زبان مادری باهاش ارتباط برقرار کنیم تا وجه عاطفی زبان را ازش دریغ نکرده باشیم.
در مورد زبان خودمون که از جهاتی ، زبان رایج و شناخته شده ای نیست، خیلی از پدر مادرها چه داخل و چه خارج از ایران ، سعی در یاد دادن یکی از زبانهای لاتین به بچه هاشون دارند که به عنوان زبان دوم قابل قبوله ولی اینکه لطف زبان مادری را ازش دریغ کنیم ، جای سوال داره و این مسئله تا حدیه که از یک طرف به سختی در بین اسمهای فارسی بدنبال اسامی کاملا فارسی میگردیم واز اونطرف با تلفظ و آوای دیگه ،اونرو صدا میزنیم.
....
ا

Thursday, September 18, 2008

پاریس

دیدن پاریس بهمون اندازه جذابیت داره که خسته کننده ست بخصوص که برای اولین بار و آخرین بار متوجه بشی ، پاریس گردی با بچه و یه کالسکه گنده تر خودش ، توی تونلهای مترو یه بارکشی به تمام معناست، مدت کوتاه هم که قراره به چند کار اداری بیانجامه، لذت چندانی از دیدن پاریس برای چندمین بار ایجاد نمیکنه ، شاید متفاوت ترین قسمت این سفر، تجربه نصف روزه سفارت ایران در یه فضای کاملا سنتی با کاربندیهای آجری روشن بود و شنیدن صدای طنین دار سلام ، ببخشید ، چاکرم و مخلصم .... ، و همینطور دیدن چهره های کنجکاو مراجعه کنندگان که رنگ آشنایی داشت ، بازهم سیستم کارمند و ارباب رجوع و جوابهای کوتاه همیشگی وبعد هم یه دل سیر دیدن شبکه خبر روی یه صفحه اکران و پخش اذان ساعت ده و نیم صبح ، که به حال و هوای مجموعه اضافه میکرد.
این بار ترجیح دادم شهر را روی رود سن ، تجربه کنم ، توی یه آفتاب لذت بخش بعداز ظهر توی قایق شیشه ای که هنوز از سیل توریست ها ، مملو بود و نسیم خنک پاییزی که به آرومی همه رو نوازش می کرد.
قدم زدن بدون دغدغه عکس گرفتن هم لطف خودش را داشت بخصوص که متوجه بشی پاریس اونقدر ایرانی داره یا شاید حداقل توی این فصل که دیگه شنیدن زبون فارسی در هر چند قدمی ، نگاه متفاوتی را جز لبخند کوتاه نمی طلبه.
روز دوم هم تمام و کمال به دیدن کاخ ورسای که در حومه شهره ،گذشت و درنهایت هم یه گشت کوتاه در محله لاتّن و دیدن چند تا کتابفروشی که ساعتها میتونست سرگرمت کنه .
و در اخر اینکه با تجربه چندباره ابر شهرهایی مثل پاریس ، به مزایای زندگی توی یه شهر کوچیک و آروم که به جای ساعتها وقت گذروندن توی تونل های مترو و زندگی زیر زمینی و سرعت زندگی شهری میشه از منظره و چشم اندازش لذت کافی برد، پی بردم.
ا

Sunday, September 14, 2008

همکلاسی

ساناز ، میاد با عطری آشنا از جایی که اینروزها در حسرت سفر چند روزه اش مانده ام ، با دست ودلبازی همیشگی و روحیه شیرازیش ، با جعبه ای که رویش عکسی از باغ ارم حک شده و یک سینه ریز به جبران سالهایی که بعد از عروسی و بچه دارشدنم ،مرا ندیده ست ، تنها شب اول مهمانم است با خاطرات ریز و درشتی که انگار در روزمرگیها از ذهنم پاک پریده است ، دانشگاه و همکلاسیها ، کلم پلو با قلقلی ، سفر شیراز و بارکردن بازار وکیل ، سفر ارگ بم و ....روزها همدیگه رو می بینیم و در میان محیط جدی سمینار ،فرصتی برای پچ پچ کردن های همیشگی پیدا میکنیم، به پسرم می گوید «مسیو سولٍی » ...پر از انگیزه ست ، پراز هدف ، پر از اشتیاق سفر ، پراز اعتماد بنفس، پر از هیجان و من برایش خوشحالم ،... دفتر جیبیش را به عادت همیشه از خطوط مشکی طرحهایش پر کرده است ، استاد دانشگاست و برای من همان سانازیست که اولین بار دوازده سال پیش توی حیاط دوم دانشکده ، به عنوان همکلاسی شناختمش.
ا

Monday, August 25, 2008

ارشیا ۲۶-مهدکودک

تو ، اسم تک تک اعضای بدنتو می گی ، من بهت براوو میگم
تو از هر کاری با یه مرسی گنده که تهش یه مامان گنده تره تشکر می کنی و من مثل خودت بهت جواب میدم
تو حساب خورشید و ماه و ستاره توی آسمونو داری ، و من با هیجانت همراه میشم
تو معنی قسمت کردن اسباب بازیاتو فهمیدی و با سخاوت با دیگران سهیم میشی ، من با سر تاییدت میکنم
تو برای خودت و خرست لالایی میخونی ، من باهات همصدا میشم
تو با کارد و چنگال و قاشق با مهارت همزمان غذا میخوری و من محو تواناییت میشم
تو یک ساعت بدون هیچ حرکتی محو فیلم جیمز باند میشی و من کاری به کارت ندارم
تو برای ماست و شیرت حساب جداگونه باز کردی و من به خواسته ات احترام میذارم
تو لبای کوچولوت رابرای یه ماچ آبدار به لبام می چسبونی و من هیچوقت سیر نمیشم
تو صبحها که از خواب بیدار میشی تنهایی با خودت حرف میزنی و من پر از انرژی میشم
تو رنگ تی شرت و شلوارت رو انتخاب میکنی و من به نظرت اهمیت میدم
برای تو ماست میشه «واوا» و بیسکویت میشه «وی وی» و من هیچ اصراری برای تغییر لفظ بچه گونه ت ندارم
هر خانمی «مامان » و هر اقایی «باپا » ست ، اونم از نظر من اشکالی نداره
ولی امان
از وقتی که هر ماشینی ، ماشین «باپا»ست و هر چیزی مال «ارشیا»،
از اون وقتی که با اعتماد بنفس تمام بعد از هر خطا و اشتباهی ، یا «توما»مقصره یا «موسیو»یی که وجود خارجی نداره
اون وقتی که چشم چشم دو ابرو ،روی دیوار و کف خونه قشنگتره
اون زمانی که لجباز میشی و جیغ جیغ میکنی
اون وقتی که مالکیت همه وسایل برقی رو از خودت میدونی و با یه لیوان آب تمیزشون میکنی!
اون صبحهایی که فقط با «لیلی» که یه کارتون خاص توه ، شروع میشه و دیگه هیچ،....
اون زمانی که بی خواب بی خواب میشی و زمین و زمان رو بهم می دوزی
...
همه اینا رو گفتم تا بدونی چقدر از اینکه بعد از این همه مدت ، امروز نیستی و جای شیرین زبونیات ، شیطنتات ،«لیلی »گفتنات توی خونه خالیه، دلتنگم ،پسرک زیبای من

Sunday, August 17, 2008

دنیای رنگی


روزمرگیهامو دوست دارم
اون زمانی که ، با حجم های رنگی از میوه و سبزی که هر کدوم با دقت انتخاب شدن و گوشه گوشه آشپزخونه نقلیم را با حضورشون زنده کردند، انگار وارد دنیای جدیدی میشم ، دنیایی که همه حواس پنجگانه ام را درگیر میکنه ، بازی با فرمها ، بازی با بافت و طیف بی نهایتی از رنگها ، صدای نرم و گاهی قرچ قرچ یه توده زیر چاقوی آشپزخونه ، ترکیبی از دو ، سه و گاهی صدها مزه و بو ، لمس زبری و نرمی هر کدوم با سر انگشتام ، ترکیبی از همه سردیها و گرمیها ، چشم دوختن به پف کردن یه کیک یا قل قل یه سوپ اشتها برانگیز، چیدن میوه ها روی یه تارت یا پیچیدن یه گاتوی کوچک ، انتظار کشیدن برای یه ترشی جا افتاده، ... همه اونچه میتونه فارغ از همه دغدغه های روزانه گذر زمان رو به کل از یادم ببره.
ا

Wednesday, August 13, 2008

هویت

به تنهایی نیاز دارم وقتی دلتنگم ،حتی اگر زیر افتاب سوزان یک روز اوت باشد ، اینجا قلب شهره ، خیابانها همه آشنا، دیگر به کوچه پس کوچه هایش ، برای کنکاش کوچکترین چیزها عادت کرده ام ، ولی اینبار نمی دانم چه می خواهم ، حس خوبی ندارم ، انگار که خودم را گم کرده باشم ، دیگر حتی صدای رهگذران که تک تک کلماتشان را می فهمم برایم جذابیتی ندارند، هیچ چیز در کلامشان آشنا نیست ، حتی در چشمان و نگاهشان ،.... انگار که خودم را گم کرده باشم ، تند تند راه میروم ، قدمهایم را آهسته می کنم ، ویترین ها ، سنگفرش خیابان ، دیوارهای چند قرنی ، رنگها ، نوشته های حک شده بر پلاک هر خیابان ، خط تراموا که با پیچی از نظر گم میشه ، اون درخت سایه دار، آب نمای سر اون کوچه ،همه را با چشمان نه چندان هیجان زده ، می گردم تا حس آشنایی بیابم ، حتی از کنار هر رستوران و کافه ای ، بوی آشنایی را جستجو می کنم ...ولی نیست یعنی نباید باشد و من به عمد گاهی خودم را که با پهنه دیگری از جغرافیا و مکان معنی پیدا کرده ، فریب می دهم ، گاهی در آینه و ویترینی ، خودم را می یابم در میان رنگ های تابستانی و باز جز یک شبح در حال گذر چیزی نمی یابم، انگار که خودم را گم کرده باشم،...
۵ اوت

Thursday, August 07, 2008

تابستانه ۲

بعدازظهرها که هوا خنک میشه ، یکی دوساعتی توی حیاط مرکزی مجموعه که مشترک بین چند اپارتمان و کاملا ایزوله ست یعنی به خارج دسترسی نداره و بچه ها امنیت لازم را دارند ، می گذرونیم ، ژاد یه دختر سه ساله بامزه ست که همبازی شماره یک ارشیاست ، در همین عالم دوستی هم بماند که چشم ندارند وسایل همدیگه رو برای چند لحظه تقسیم کنند، ژاد دوچرخه ارشیا رو دوست داره و ارشیا هم متقابلا، فقط تفاوتش در اینه که ارشیا به محض سوارشدن ، کاملا مالکیت حقیقی و حقوقی اون رو به خودش اختصاص میده و ژاد طفلکی کلی باید از حنجره اش مایه بذاره تا این موضوع را بهش ثابت کنه.
- ازسفر کردن توی گرمای تابستون ،متنفرم یعنی باید اونقدر انگیزه سفر داشته باشم که مدام از گرما و بدنبالش خستگی به اطرافیان غر نزنم، در راستای اثبات حرفم و اینکه در خودم انگیزه حرکت نمی بینم ،عطای سفر جمعی ایتالیا را به لقایش بخشیدم ، رضا هم که تصمیم گرفته بود تنهایی این سفر رو بره،تقریبا منصرف شد.
- واما هر روز صبح از اونجایی که سحر خیزم و زودتر از بقیه از خواب بلند میشم و هوای اون وقت صبح هم مطبوع و پر طراوت ،ترجیح میدم وقتم رو توی تراس بگذرونم همون تراس نخودی ۴ متری که سمپا ترین قسمت خونه ست ، از آپارتمان روبرو که این روزا به خاطر تعطیلات تقریبا خالی از سکنه شده ، فقط توی یه خونه ، علائم حیاتی رویت میشه ، اونم یه زوج پیرن که تقریبا خانمه افلیج و حرکتاش خیلی کنده ولی آقاهه ماشاله یه مرد سرحال ، توی این خونه هم زنده ترین قسمت خونه ، یه تراس کشیده ست که همه اتاقها و آشپزخونه بهش دسترسی دارن واز هر عملکردی که فکر کنید توی این تراس اتفاق میفته ، ازروزنامه خوندن و سیگار کشیدن و غذاخوردن که معمولیشه تا اتو کشیدن و تلویزیون دیدن و رادیو گوش دادن ، حمام آفتاب گرفتن و حتی کلاسهای فیوتراپی خانمه ، بعضی روزها هم مهمونی و شطرنج و ....حالا اینا رو گفتم که بگم جفتمون به دیدن هم از همون اول صبح عادت کردیم ، از صبح تا شب دائم از این فاصله ۲۰ متری بدون اینکه بخوایم انگارتوی خونه همیم.

-امسال به نسبت پارسال ، به نظرم خلوتی ناشی از تعطیلات و مسافرت های کوتاه مدت ، کمتر به چشم میاد ، شاید به این خاطره که محله مون پر جمعیت تر شده یا دیگه خیلیا که نیمه اول تعطیلات رفتن ، دارن کم کم برمیگردن.
ا

Tuesday, August 05, 2008

تبلیغ

مدتها بود که میخواستم بنویسم هیچکدوم از لینکایی که گوشه سمت چپ صفحه هستند ، به خاطر مارک بودن یا معروفیتشون لینک نشدند ، همشون لینکهای پراکنده و کاربردی ای هستند که در مدت بارداری و بعدش ازشون استفاده کردم ،که در غیر اینصورتش هم هیچ اشکالی در تبلیغ و حتی توصیه مارک یا لینکی که به درد بخور بوده نمیبینم که در موردش بخوام توضیح بدم یا مثل برنامه های تلویزونی شطرنجیشون کنم.
نستله و پمپرز دو شرکت خیلی موفق در ارائه راه حل های تغذیه و بهداشتی بچه هستند که هرچند تبلیغ محصولات خودشونرو هم کنارش دارندولی صفحات فوق العاده ای از نکات وتوصیه های لازم به پدر ومادر دارند .
اینکه اسم مارکها رو همه جا از صفحه تلویزیون گرفته تا دیوار داروخانه و بروشورهای پستی و ...می بینیم هیچ لزومی در استفاده یا عدم استفاده شون برای من مخاطبی که بر حسب نیازم قاعدتا محصول مورد نظر را انتخاب میکنم ، ایجاد نمیکنه. این به من مخاطب یا نیازم بر میگرده که محصولی را با اطمینان انتخاب کنم . هرچند قبل از انتخاب ، بدلیل عدم اطلاع از کیفیت ، مجبور به امتحان خیلی از محصولات با مارک یا بی مارک باشم ولی بپذیریم که استاندارد همیشه استاندارده.و شرکتهای تولیدی که تجربه بیشتری دارند شناخته شده تر و قابل اعتماد ترند هرچند بعضا در اخبارهای پراکنده از خطاهای بزرگ همین شرکتهای بزرگ باخبر میشیم ولی هیچ دلیلی بر انکار کردنشون نداریم. من بالشخصه موقع خریدخواسته یا ناخواسته به مارک توجه دارم ، شاید بعضیشون در سبد خانوادگیمون جا نگیرند هرچند که همه مارکها هم لزوما قیمت بالایی ندارند ولی نسبت به جنس چینی که متناسب با قیمت و کیفیتش که تعدد خرید رو هم بالا میبره یا نهایتا اصلا رضایت به خریدار نمیده ، از نظر غیر مادی ارزش بیشتری دارند .
درمورد لباس و کفش هم تا حدودی از همین فرمول استفاده میکنم شاید کمتر بخرم یا کمتر بپوشم ولی از کیفیتی استفاده میکنم که ماندگار تر باشه یا نهایتا از نظر جنس و دوخت ، احساس خوبی بهم منتقل کنه و اینکه بدونم پشت این پارچه یا چرم،به جای سری دوزی و کپی برداری ، فکر و دقت بکار رفته ...
ولی هنوز هم در یه نگاه کلی و زندگی روزمره ، انگارگریزی از استفاده محصولات چینی نمیشه پیدا کرد وخواسته و ناخواسته جاشو با وجود کیفیت پایین توی زندگیمامون باز کرده.
ا

Friday, August 01, 2008

تابستانه۱

ازاولین آشپزی این روزام که پختن یه کیک پنیر بود ، بسیار هیجانزده ام ،هرچند که محتویاتشو تغییر دادم ولی باز به استعداد آشپزیم امیدوار شدم چون به نظر خودم ، فوق العاده شد

- اینکه ساعت سه بعدازظهر توی این شهر درندشت ، دوتا پلیس جلوی یه اپارتمان از بین اینهمه ساختمون و دقیقا زیر یکی از تراس ها را برای گپ زدن و اختلاط انتخاب میکنن، در همین حین پسرک مشغول بازی توی تراس بعد از مدتها حس شیطنتش در اون لحظه گل میکنه و اسباب بازیاش رو از لای نرده تراس میندازه پایین و بلافاصله دو تا هیکل یونیفورم پوشیده درخونه ات سبزمیشن با مشتی از مکعب های چوبی رنگی و بهت می فهمونن که میتونست چه جنایت اجتماعی ای رخ بده و امنیت رهگذران به خطر بیفتده، به خودت نمیگی وای که من چقدر خوش شانسم؟ البته یه کم هم به شانس اون بیچاره ها یا هر رهگذر دیگه ای که میتونست مورد هدف قرار بگیره ، شک کردم!


- سر و کله زدن این روزا با ارشیا برای فهموندن یه مطلب ، چندین درجه به دمای هوا اضافه میکنه ، بخصوص که باید روشی در مقابل حس «مالکیت» ، حس «من هستم» ، حس «فقط من»، حس «کنجکاوی در حد مکاشفه»، حس «نمایش خود»، حس «لجبازی»، حس «عدم تشخیص کثیفی از تمیزی» ، حس « وابستگی در حد چسبندگی» ، پیدا کرد یعنی همه فسفرهای مغزم دربست در این جهت بکار افتاده،شاید یه کتاب در پایان تعطیلات ازش دراومد.
ا

Sunday, July 27, 2008

تابستون ما

تعطیلات من و ارشیا از این هفته با هم شروع شده ، یعنی قراره مامان و پسر، توی این یه ماهه ، بابا رو که سرش حسابی به تزشه رو بی خیال بشن و پروژه های خیالی شونو دوتایی اجرا کنن ، فعلا که روز اول به خرده کاریهای هفتگی گذشته ولی از تصور راه افتادن بوی کیک وشیرینی ،دلم میخواد قیلی ویلی بره ، از فکر اینکه بالاخره دستی به دیوارا میخوام بکشم تا یه جونی بگیرن ، کلی ذوق زده میشم ،کلاسهای فوق برنامه ارشیا هم که جای خود داره ولی از همه مهمتر پروژه آموزش اعلام پی پی ! توی تراس چهار متری اینجاست که همه برنامه های دیگه رو قراره تحت الشعاع قرار بده، منظم کردن ریتم خواب ارشیا و به تبعش کل خانواده هم از برنامه های پیش بینی شده این تابستونه ، و چند تا برنامه کوچولوی دیگه ... البته همه اینا به این شرطه که کتابا و کاغذایی که با خودم آوردم و از عذاب وجدان ،همونجا توی ماشین گذاشتم ، بعد از یک ماه دست نخورده بر گردونم،یعنی میشه؟

Monday, July 21, 2008

شکاف فکری

وقتی توی اون روز گرم تابستون که چند بار استارت سپند مدل ۸۱ را زدم و روشن نشد بلافاصله مورد خطاب خاله خانم که سمت راستم نشسته بودند قرار گرفتم که «خاله ...خب بگو بابات یه ماشین خوب برات بخره !» .فکر کنم هنوز یک سال و چند ماهی از ازدواجم نگذشته بود ، یادم نیست چه جوابی بهش دادم ولی اگه امروز کسی بهم این حرفو بزنه ، خیلی ناراحتم کرده ، هرچند توی همون روزا ، برای خرجهایی که بعضا توی سبد خانواده دونفرمون جایگاهی نداشتند،دست بدامن بابام که عزیز دردونه اش بودم ،می شدم حتی برای خرید همین ماشین و ماشین بعدی ، شاید این کاری بود که بر حسب عادت انجام میشد یا در محیطی بود که همه اطرافیان انجامش می دادن و پدر و مادر هم با رضایت استقبال میکردن و کمک گرفتن از پدر و مادربه نظر منفی نمی اومد.
ولی امروز اعتقاد دارم وقتی دو نفر اونم از نوع جوونش تصمیم می گیرن زیر یه سقف زندگی کنن باید اونقدر در خودشون توانایی احساس کرده باشن که گلیمشون را از آب بتنهایی بیرون بکشن با کم و زیاد زندگی کنن یا با تلاش بیشتر سطح زندگیشون را تغییر بدن .

متاسفانه بعضی عرفها ، جایگاه عمیقی توی زندگیمون پیدا کرده و هیچوقت زیر سوال نمیره . پسر یا دختر به خرجی گرفتن از پدر و مادر به غلط عادت میکنن حتی وقتی نیروی جوونی بهشون هزاران امکان برای کار کردن و ساختن زندگیشونو میده ،پدر ومادر هم با فرض اینکه آینده بچه شون را تامین می کنن و بچه شون به قول معروف چشم و دل سیر بشه و نگاهش به بقیه نباشه ، زیر بار هزینه هایی بعضا غیر معقول که حاصل همون جو گرفتگیه ، هم میرن حتی بعد از اینکه بچه هاشون زندگی مستقلی تشکیل میدن.
من خیلی دختر و پسر در اطراف خودمون می شناسم که کار کردنو توی سن پایین عار میدونن و همینا توقعات آنچنانی از پدرومادرشون دارن،نمیدونم شاید دیدن جوون این ور آب که از سن شونزده هفده سالگی ، حسابشو از خانواده اش جدا میکنه و دنبال کار میره ، رشته حقوق میخونه ولی توی قنادی سر کوچه شون کار میکنه و وقتی ازش می پرسی کارت به رشته ات یا شغل آینده ات ربطی نداره ، می خنده و میگه عوضش استقلال مالی دارم ، بهت خیلی چیزا رومی فهمونه ،همون چیزایی که فرق نیروی جوان توی کشور توسعه یافته و توسعه نیافته را مشخص میکنه ، همون چیزایی که در مغز و فکر آدما حک شده،برای یکی داشتن موبایل و لپ تاپ آخرین مدل حتی بدون استفاده از یک چهارم رمش ارزش میشه ،برای یکی میزان نیاز و توانایی مالیش برای خرید ، مدل و مارک را تعیین میکنه ، برای یکی لباس و مدل مو و رنگ ناخن در آخرین ژورنال و برنامه های رنگ و وارنگ ماهواره ای اهمیت پیدا میکنه، و دائم چشمش به میزان شیکی و کم نیاوردن از بقیه ست ، برای یکی کارایی و سادگی و نهایتا پول توی جیب ، تعیین میکنه چقدر به سر و وضعش برسه.
و این شکاف فکری چه زمانی و با چه قدرتی جبران میشه ، خدا داند.
ا

Wednesday, July 16, 2008

تعطیلات

فقط یه هفته به شروع تعطیلات ما مونده البته برای خیلیا از دو سه هفته پیش رسما تعطیلات شروع شده و هر کسی با یه برنامه خاصی این مدت را میگذرونه و کسایی که بی برنامه هستند و قراره جابجا نشن ، تقریبا میشه گفت هیچ کاری که از جنس کار باشه انجام نمیدن حتی جواب دادن به یه تلفن کاری ، به همین خاطر برای ماه اوت که شهر بی شباهت به برهوت نیست ، باید تمام پیش بینی های لازم اعم از مریض نشدن ونداشتن کار اورژانس و اداری و ... ،رابکنیم وگرنه با یه جمله معروف مواجه میشیم. الان که اینجا نشستم می تونم بگم در شرایط کاملا بی راندمانی ، کار میکنم ، شاید نیاز شدید به تعطیلات را میشه درک کرد یعنی دیگه بدن و حواس چند گانه و از همه مهمتر مغز برای کار کشیدن ، راندمان ندارن. هر روز صبح با کمال بی میلی به سمت لابراتوار میام ، ارشیا هم دیگه تمایلی به مهد رفتن نداره. اینجا همه معمولا از برنامه تعطیلات سوال میکنن و اینکه برنامه ایران رفتن داریم یا نه ؟ بماند که هیچ کدام از برنامه های ایران رفتنمون با تعطیلات اینجا ، هم تاریخ نبوده ولی این یه تابستون،خیلی دلم میخواست اینجا نبودم ، این تابستون برام بااین چند تابستون اخیر فرق داره ، ،یه تابستونی که برای تصمیم گیری باید از مغزم زیاد کار بکشم ، رضا توی این مدت برای دفاع از پایان نامه اش آماده میشه و قاعدتا وقتی برای فکر کردن نداره و میخواد هرچه زودتر کارش تموم بشه و برگرده ایران، من هیچ تصمیم مشخصی برای اینجا موندن یا رفتن برای ادامه تحصیلم نگرفتم و همه برنامه های سپتامبر به بعد بستگی به تصمیم من داره.
فعلا که به هیجان یا بهتره بگم یه سورپرایز نیاز پیدا کردم

Thursday, July 10, 2008

نشانه

پیدا شدن کلیدم ، دو روز پیش برام یه نشانه بود اونم بعد از دو ماه و اندی وقتی چارتا آدم گنده ، سراسیمه و در حالی که به همه درهای دانشکده امتحانش کردن و سر از اتاق ما در آوردن ، بهم تحویل دادن ، گل از گلم شکفت و ...نمیدونم اسمش پیامه ، نشانه ست ، خرافاته ، اعتقاده هرچی که هست ، دلمو یهویی روشن کرد، شاید اتفاق خاصی بعد از اون تاریخ نیفتاد حتی یکی دو مورد دلسرد کننده هم بود ولی حداقل تونستم بدون تلاش خاصی هنوز به یه هفته نرسیده ، بخشی از مواردی که ذهنمو مشغول کرده بود، را به حالت اولشون برگردونم، و این یعنی خالی شدن من ...و این یعنی داشتن تعطیلات بدون عذاب ، مطمئنن هرچی جلوتر میرم ، آینده مبهم تر میشه ولی من همچنان خوش بینم ، حتما راهی هست ، ....مثل کلیدی که پیدا شدنش از نظرم محال بود
دوستان من ، اول ممنون از پیامهای دلگرم کننده تون که جایگاه خاصی برام داره و دوم اینکه منو به خاطر مبهم نویسی می بخشید ، یه وقتا تخلیه احساس مهمتر از خود اتفاقه ، شاید همه اون چیزایی که من ازشون شاکیم ، ارزش چندانی در کل زندگی نداشته باشند که قابل گفتن یا نوشتن باشن ولی موقعیتش بستگی به توان تحمل آدم داره که من این چند وقته از زنجیره وار شدن گره های کوچک ، واقعا کلافه شده بودم . باید امیدوار بود...
ا

Monday, July 07, 2008

طبیعی

لابد همه چی خوبه ، لابد باید نشون بدم که همه چی خوب پیش میره ، لابد همه این بدبیاریا ، مقطعی و گذراست ، لابد قانون شانس سه ساله من ، به تحقق پیوسته ، لابد فراموشی و حواس پرتی دیگران طبیعیه ، لابد به جای اینکه من دلسرد شده باشم ، یکی دیگه دلسرد شده هم طبیعیه ، لابد اینکه من هنوز هم لبخند میزنم و دیگران فکر میکنن از شنگولی دارم پرواز میکنم ، نرماله و به این معنیه که همه چی سر جاشه، لابد با زبون بی زبونی همزمان چند تا پیام ناامید کننده بهت میدن و من همچنان امیدوارم هم طبیعیه ،لابد اینکه روز پشت روز اتفاقات عجیب برام میفته ، طبیعیه، لابد تلاش این مدت من تا سر حد جون ، نشانه انرژی زیادمه ، لابد از اینکه همه تلاششونو کردند تا حسادت منو تحریک کنن و نتونستن هم طبیعیه، لابد ادمایی که روشون حساب باز کرده بودم ، جو گیر میشن هم طبیعیه، ، لابد از اینکه توی این اوضاع سخت تصمیم گیری برای موندن یا رفتن ، یه دفعه ورق برگرده و همه چی خراب بشه ، نرماله ، لابد من توی این یه هفته باقیمونده میتونم معجزه بکنم و همه چیزای خراب شده را به اولش برگردونم تا حداقل خودم خالی بشم هم طبیعیه
فعلا که آرزو در طبیعیترین روزهای زندگیش داره نفس میکشه

Sunday, June 29, 2008

برای ارشیا -۲۴

پسرک دوساله ام ، تولدت مبارک ، برات مثل همه مامانای دنیا،بهترینها رو میخوام ، بدون که همیشه دلم صورت خندون و شادتو آرزو داره ، دلم جمع کوچیک ولی مهربونی رو میخواد تا شادی تولدت رو همیشه با هاشون تقسیم کنی .
اون روز خنده های صادقانه روبرت پسرک سیاه پوست مهربان ، چهره معصومانه لولا ، دوستی زیبای نوام ، حضورهمیشگی انزو ، شوق مهربانانه میریام دخترک تپل و مو مشکی ،همراهی صبورانه ماری جو در کنار پدر و مادری که چشم به شادی ساده و بچه گانه تون دوختند تا به نوبت شمع کوچولوی روی کیک را فوت کنین ، روزی ماندنی برای هر سه مون بجا گذاشت

Friday, June 13, 2008

دلتنگی

دلم برات تنگه برای تو برای نوشتنت ، برای ثبت کردن همه شادابی هات ، همه اون لطافتت ، برای اون لحظه ایه که دو تا چشم مشکی براق توی یه صورت گرد و پر از خنده بچگونه، سرشار از اشک ذوق میشه ، برای وقتی که پر از شوقی ، برای بپربپر ات ، هیجان کودکانه ات که همه رو فارغ از سن و سال ، همونقدر بچه میکنه ، همونقدرکه بی شرط و شروط دوست داشته میشی، همونقدر که از کشف کوچک ترین چیزا ، ذوق زده میشی ، همونقدر که با انگشت ، کشفتو داد میزنی، همونقدر که طبیعی و غریزی ، گرسنه میشی و با قدمات به سمت آشپزخونه ، سهم غذاتو طلب میکنی ،از خستگی بی جون میشی و به میله های تخت آویزون ، توی یه بغل گرم و نرم ، وول خوردنات ، نفس نفس زدنات ،اون حس قلدری پسرونه که جواب هر سوال و خواهشی منفیه ،همون زیر زیرکی خندیدنا از سرزنش بعد از نقاشی روی میز غذات ، اون حس شدید مالکیت ، اون رفاقت شش دنگ بی تعارف و ملاحظه ات ،اون دیالوگای چند جمله ایت ....نمی دونم شاید دلتنگی این شکلی از این فاصله نزدیک ، خاصیت همه اوناییه که یکی مثل تو رو دارند

Saturday, June 07, 2008

حسرت آفتاب

خداجون میشه این هوای گرفته رو باز کنی ، می دونی کی داره باهات حرف میزنه ، همون که عاشق هوای ابری و بارونیه ، همون که از این هوا نه تنها افسرده نمیشه بلکه حس شاعرانه و رمانتیکش کلی هم گل میکنه ، همون که فقط قدم زدن رو توی این هوا دوست داره ، همون که لطافت هوای مرطوب رو برای روزای آفتابی و خشک تابستون، توی پوستش ذخیره میکنه ،.... ماه ژوئن شروع شده ولی این دو هفته کاملا ابری و گرفته ، دیگه برای من یکی قابل تحمل نیستند ، از هوای گرفته و بسته این آسمون یه دنیا دلم گرفته ، حال بقیه رو تصور کن که در حسرت یه ذره آفتاب و برنزه شدن ،به مرز کلافگی رسیدن ! خدایا من دلم آفتاب میخواد.........
ا

Monday, May 26, 2008

روز مادر


از در نرده ای چوبی مهدکودک که رد میشم ، یه نگاه به سیلوی کافیه که بفهمم امروز از ارشیا و شیطنتهاش راضی بوده یا نه ، هرچند باهم به نتیجه رسیدیم که بد قلقی های ارشیا مقطعی و کوتاه مدته ولی هنوز هم همه به اینکه مربی سختگیر و پیچیده ایه و در ضمن شاید سنش هم دیگه ، اقتضای بازیگوشی پسر بچه هایی که خودش اسم گانگستر را روشون گذاشته ، نمیکنه اعتقاد دارن . این بار با مهربونی و رضایت حرف میزنه و برای اولین بار معنی اسم ارشیا رو ازم می پرسه و بلافاصله بعدش منو تنها میذاره تا این هدیه دوست داشتنی رو که هر کدوم از بچه ها در رنگ آمیزی و ساختنش برای ماماناشون سهم داشتن ، بهم بده ، شاید برای اولین باره که دلم از یادآوری مادر بودنم پر از ذوق میشه ، اون حس همیشگی ، اون حس واقعی که انگار همین پدیده های کوچک میتونن بهش معنی بدن، شاید این اولین ولی بزرگترین هدیه ایه که در تمام عمرم گرفتم ، هدیه ای که هنوز هم پسرم آگاهانه بهش احساس مالکیت میکنه و خودشو در نگهداریش مسوول میدونه!
ا

Tuesday, May 20, 2008

فستیوال کن

دیدن شصت و یکمین فستیوال کن بصورت زنده در شهری که هرساله میزبان هزاران توریست و طرفدار سینما ست ، جذابیت خودشو داره هرچند که مدعو یا بیننده هیچ برنامه ای نباشی ولی تا چشمت به فرش قرمز و هیجان سینه چاکان برادپیت و آنجلیا جولی ، هریسون فورد و ایندیانا جونز که گله گله ،روز یکشنبه ، توی شهر راه افتادند ، میفته ، جو گیر و هیجان زده میشی وهوس میکنی ساعتها توی آفتاب وایسی تا چشمت به یکیشون بیفته . بخصوص که در کنارش چند روزی هم ، مهمون حمید و مریم عزیز در شهر نیس باشی و هر روز با چشم انداز دریا از طبقه هشتم آپارتمانشون، صبح متفاوتی را شروع کنی . در راه برگشت هم هوای آفتابی یاری کنه و پسرک برای اولین بار با بیل و بیلچه به جون شنهای ساحل کن بیفته و از ذوق زدنش ، سرشار لذت بشی.
ولی امان از اینکه از سفر برگردی و بی خبر از همه جا ، پرونده بورست ، گیر یه مسئله اداری پیش پاافتاده و غیر قابل جبران افتاده باشه و همه زحمات این مدتت برباد رفته باشه ، و بلافاصله بعدش ، با شنیدن صدای غمگین و گریان مهدیه از پشت تلفن به جای خوشحالی از تولد بچه نورسیده اش ، تمام روز و شبت به کابوس بگذره ، اینطوریه که میشه گفت تعطیلات و استراحت کلا به من نیومده !
ا

Tuesday, May 13, 2008

معلمی

می دونم که هفته و روز معلم تموم شده و مطلبم تاریخ گذشته ست ولی دلم میخواست یه چند کلمه درباره معلمام بنویسم ، من تنها چیزی که از معلمای دبستانم یادم میاد ، اسم و کمی از قیافه هاشونه ، از دوران راهنمایی شاید بیشتر یادم میاد و اینکه چند تا از معلمام معنی تبعیض و بی عدالتی رو متاسفانه برای اولین بار ،هرچند به نفع من ، در ذهنم ایجاد کردند ...، ولی دلم میخواست از دوران دبیرستان و جو خفقان آور مدرسه تیزهوشان بنویسم که هنوز هم اگه بهم زندگی دوباره بدن ، محاله پامو توی همچی مدارسی بذارم یا به بچه ام اجازه بدم یه مدرسه خط کشی شده از بقیه ، بره ،من با وجود درس خون بودنم همیشه چند بعدی بودم یعنی به درس و کتاب اکتفا نمی کردم و همین مسئله ، باعث مشکلاتی واسم شده بود. مدیر مدرسه مون که مثل اسمش صاحب جاه و جلال بود ، مدام مارو چک میکرد ، از سر صف نگاه کردن به دست و ناخونامون گرفته تا زنگ زدن به خونه مون که آیا دخترتون که مدرسه نیومدن ،ّ منزل تشریف دارند ّ و این حرفا .... یا اینکه معلما به صرف بودنت توی یه مدرسه خاص ازت انتظار صرفا درس خوندن داشتند و زنگ ورزش و استراحت خیلی معنی ای نداشت ، برای همین اصلا ذهنیت خوبی از معلم داشتن در ذهنم توی اون دوران نداشتم ، بخصوص که احساس میکردم همه این دروس رو بدون معلم هم میشه کم و بیش یاد گرفت. و این متاسفانه سیستم آموزشی بود که معلم را در یه طرف کلاس و بقیه را در طرف دیگه کلاس قرار میداد .
دقیقا دوران دانشگاه بود که با شناختن بعضی از استادا که به معنای واقعی ، روحیه استادی و مرشدی داشتند ، معنی معلم بودنو درک کردم و اینکه معلم بودن به این نیست که یکی بتونه سواد و درس های از پیش تعیین شده رامنتقل کنه یا دايم نکته کنکوری معرفی کنه یا گچ زیاد بخوره و شاگرداش درصدای کنکورشون بالا باشه ....، معلم کسیه که که میتونه توان و انرژی شاگردشو برای بیدار کردن بشناسه و وقت و حوصله کافی برای هدایت یه استعدادی که ممکنه در حالت عادی هیچ وقت بروز نکنه ، بذاره ،اونی که در کنار شاگردش حرکت میکنه و هیچوقت حس بالاتر بودن یا بیشتر دونستن رو بهش تحمیل نمیکنه، اونی که تک بعدی و فقط آموزشی فکر نمیکنه، اونی که به شاگردش می فهمونه منم از کنارت بودن ، دارم چیزی یاد میگیرم ، کسی که گوش شنوای حرفات باشه و حتی بعضی اوقات ، تکیه گاه.. و من خوشبختانه این شانسو چند جای مهم زندگیم داشتم ، بعضی با وسواس و سختگیری بیشتر که با گذر زمان برام ملموس تر و ارزشمند میشدن ، بعضی با آرامش بیشترو طمانینه که در جای خودش واقعا موثر و بجا بوده، و آخرین معلمی که در حال تجربه کردنشم ، استاد فعلیمه که در دسته دوم می گنجه ، همیشه با آرامش به دغدغه ها و فکرام گوش میده ، میدونه کجا سفت باشه و کجا بهم آزادی عمل بده ، کسی که همیشه برام بودنش با یه احترام و قدر شناسی همراهه و یه اعتماد دوطرفه که به هردومون انرژی لازمو برای حرکت میده و.. خیلی های دیگه که شاید شغلشون معلمی نبوده ولی از صدتا معلم ، برای من و امثال من معلم تر بودن.
ا

Thursday, May 08, 2008

سفر ۳

ا(لطفا از پست قبل شروع کنید!)
یکی از خصوصیات خاص شهر سانفرانسیسکو ، شیب های خیلی تند خیابونهاست و هیچ نظم خاصی هم نداره ، یعنی نمیشه گفت از شمال به جنوب شیب داره یا برعکس ، توی یه فاصله کوتاه ممکنه چندین شیب به سمت بالا یا پایین ،به مسیرتون بخوره و جالب اینکه ، ماشیا باید پشت چراغ قرمز توی یه شیب ۷۰ تا ۸۰ درجه توقف کنن . خیابونها کاملا شطرنجی و مستقیمن وبه خاطر خوانایی مسیرها ، درصد گم شدن درشهر خیلی پایینه
.
یکی از خصوصیات قسمت مرکزی شهر البته به سمت جنوب که به چشم هر توریستی میاد ، تعداد زیاد افراد هوم لس یا بی خانمانه ، البته در همین قسمت شهر ، چندین مرکز اهدای غذا به این افراد وجود داره ، حتی اینطور که شنیدم ، محل خواب هم دارند و بیشتر مالیات شهروندی به این افراد اختصاص پیدا میکنه ولی روزها ، چهره خیابون رو با حضورشون کاملا عوض می کنن. محله هایت اشوبری در غرب سانفرانسیسکو که در دهه ۶۰، مرکز تجمع هیپی ها بوده و الان جز با چندنشانه کوچیک وشاید قیافه های متفاوت و تاتو شده، اثری ازش باقی نمانده،از محله های پر بازدید شهره.
یونین اسکور یا میدان ملل ، میدان مهم و مرکزی شهره که با حجم زیادی از فروشگاههای و مارکهای بزرگ و معروف احاطه شده .
در منطقه فیشرمن ، اثری از یه کارخانه شکلات سازی معروف بانام جیراردلی ، باقی مونده و هنوز هم به عنوان شکلات معروف این منطقه شناخته میشه ، لیوایز یا همون مارک معروف شلوار برای اولین بار توی سانفرانسیسکو توسط دو برادر ایجاد شده و هنوز هم با یه فروشگاه بزرگ با محصولات جدیدو با همون کیفیت ، مشتری زیادی داره ،
و آخرین مطلبی که به ذهنم میرسه اگه گذرتون به بندر شرقی شهر وساختمان فری افتاد ، دیدن هتل هایت رو که در همون نزدیکیه ، از دست ندید، قطعا با یه فضای متفاوت از هتلهایی که تا بحال دیدید روبرو میشید.
و اگر شادی بهم برچسب شکمو نزنه !، خوردن چاودر که یه نوع سوپ محلی دریایی در منطقه فیشر منه را برای یکبار بهتون توصیه میکنم، البته اگر اصرار «جی» که از دیدن نون کاسه ایش به وجد اومده بود نبود ، من یکی اهل امتحان کردنش نبودم.
این موارد ،مجموع بازدیدهای فشرده و هل هلکی من از این شهر در طول یک هفته بود ، با گذروندن وقت بیشتر ، قطعا کیفیت سفر میتونه متفاوت وتفریحی تر باشه، بخصوص که روحیه شاد و خوش گذرون مردم و توریست های محلی ، کاملا آدمو به سر وجد میاره.
ه

Friday, May 02, 2008

سفر۲

شهر سانفرانسیسکو ، به نظر مساحت زیادی نداره از شمال و شرق و غرب به دریا منتهی میشه ، بندر شمالیش یا فیشرمن هاف ، یکی از زیباترین ساحل های تفریحی به حساب میاد که توی همچین فصلی ، توریست های زیادی رو به خودش جذب میکنه و حال و هوای خاصی به این قسمت شهر میده ، از این ساحل ، شهرهای شرقی و شمالی و همینطور جزیره نظامی الکاترز ، دیده میشه ، پل قرمز رنگ گلدن گیت که سمبل و نشانه مهم شهره در قسمت شمال غربی و بر روی اقیانوس آرام قرار گرفته ،در پارکی هم به همین اسم در قسمت جنوبی پل ، بناهای مهمی مثل موزه دو یانگ و اکادمی سیانس ، باغ ژاپنی و ...واقع شدند.
بناهای قدیمی سانفرانسیسکو قدمت چندانی ندارن و به قرن نوزدهم بر میگردن ، خونه های قدیمی که در مرکز به سمت غربی شهر بیشتردیده میشن به سبک ویکتوریایی ساخته شدن و نماهای رنگی متفاوتی دارند. اثری از زلزله ۱۹۰۶ تقریبا در شهر دیده نمیشه ، یکی از محله های دیدنی شهر ، چاینا تون یا محله چینی هاست که کلی بازارچه و مغازه و رستوران به استیل چینی میشه توش پیدا کرد،در نزدیکی همین محله ، دان تون یا محله پایین ، پر از آسمونخراش های عظیم و اداریه و در سمت شرق شهر قرار گرفته ، ساختمان هرمی معروف شهر هم در همین قسمت واقع شده . در کل مقیاس شهر سانفرانسیسکو بر خلاف ابر شهرها و متروپلیتن ، خیلی صمیمی و انسانی تره و حتی وقتی در کنار آسمون خراشها قدم میزنین ، احساس امنیت و صمیمیت فضایی خیابون حفظ شده، ماشین ها خیلی روون و راحت در شهر حرکت میکنن و میشه گفت اصلا ترافیکی وجود نداره ، کیبل کار یا قطار کابلی که با همون سیستم مکانیکی گذشته کار میکنه و نشانه سمبلیک شهره ، خطوط وسط خیابون را به خودش اختصاص داده و چند مسیر شرق به غرب و شمال به جنوب را پوشش میده.
ا

Saturday, April 19, 2008

سفر۱

سفر یک هفته ایم خیلی بهتر از اون چیزی که فکر میکردم شروع شد و به همین سادگی هم تموم شد .اولین روز سال جدید ، بسته پستی ویزا بطور غیرمنتظره ای بدستم رسید هیجان از قبل پیش بینی شده ام رو توی هوای سرد بیرون اداره پست ، قورت میدم و به عنوان کادوی روز عید تصورش می کنم ، یه مدت قبل از سفر به برنامه ریزی سفر میگذره ، اول بلیط هواپیما که پیدا کردنش میون این همه سایت ریز و درشت که مثل بازار بورس با هم رقابت میکنن ، و بعد هتل و .... از همه مهمتر ارائه مقاله ام که قسمتهای جانبیش به اندازه کافی وقت گیرن . ترس و دلهره شدیدی در خودم احساس نمی کنم، فقط در روبروشدن با جمع ساعت نه صبح و اولین نفر توی روز دوم کنفرانس ، یه کم ممکنه واکنشمو پیچیده کنه . کارم رو برای رضا و اربیل توی آمفی تاتر ارائه کردم و قراره یه سری ایراداتی که بهم گرفتن را توی مدت پرواز که در مجموع هفده ساعت و با دو توقف و عوض کردن هواپیماست ، اصلاح کنم ،اصطکاک مگلی و همسفر شدنش با من یه موضوع نگران کننده ست که توی این شرایط خیلی اهمیتی نداره . قطعا بزرگترین دلهره ام مربوط به ارشیا خواهد بود، با وجود مشورت با دکترش که خیلی ریلکس موضوع سفر یکی از والدین را ساده و طبیعی و نگرانی ما رو بی دلیل اعلام کرد می دونم که مثل همه مادرا عذاب وجدان دارم و از اونور خودخواهیم باعث شده تا بیشتر به دلتنگی خودم فکر کنم تا ارشیا که ممکنه نبودن منو بیشتر حس کنه.
تعریف از جزییات سفر شاید تکرار مطالب سایت های توریستی باشه ،هرچند حتما ازش می نویسم، ولی اونچه که توی این سفر برام اهمیت داشت ، تجربه فضای متفاوت و جدید بود .اولین مورد تفاوت چشمگیر رفتار آمریکایی ها و اروپایی ها بود ، از همون ب بسم ا... همسفر شدنم در فرودگاه لندن ، با یه امریکایی کاملا تیپیک که خودش سر صحبت رو باز میکنه و مدتی از پرواز با دیدن یه فیلم بلند بلند می خنده و داوطلبانه بهم در اصلاح انگلیسی متنی که داشتم کمک میکنه، تصویر اولیه مثبتی در من ایجاد میکنه ، گرمی و روحیه باز آمریکایی ها در تمام مدت کنفرانس هم کاملا به چشم میاد، تقریباموردی که توی اروپا به خصوص فرانسه به دلیل بسته بودن مردم و عدم تمایلشون به پیش قدم شدنشون در یه ارتباط کمتر دیده میشه.
دومین مورد ، پیدا کردن چند دوست فوق العاده بود که به سفرم کلی کیفیت داد، دومین روز اقامتم در سانفرانسیسکو ، در کنار «یاسی» که اولین بار می بینمش و خواهرش، تولدم رو با یه چیز کیک خیلی خوشمزه جشن کوچولو می گیریم ، با «مونا» که یه دختر متولد ایرانه ولی از بدو تولد دیگه هیچ وقت ایران رو ندیده و کار عکاسی کنفرانس رو انجام میده ، توی کنفرانس اشنا میشم ، از همه مهمتر آشناییم با «جی »تایلندیه که بهترین و بیشترین زمان رو باهاش میگذرونم ، به دختر بی نهایت پرانگیزه به خصوص برای خرید و باهیجان از دیدن چیزای جدید بدون اندکی بد قلقی که زمان زیادی رو با هم میگذرونیم و آخرین مورد هم همسفر شدنم به صورت خیلی اتفاقی با یه خانم مسن ایرانی بود که با تعارف کردن نخود کشمش بهم ، حرفمون گل میگیره و از اونجا که روحیه بسیار گرمی داره ، طولانی بودن دوازده ساعته برگشت از سان فرانسیسکو به سمت فرانکفورت، رو متوجه نمیشم.
روش متفاوت زندگی و تغذیه آمریکایی ها قطعا برای منی که با سیستم بسیار متعادل غذایی فرانسوی آشنا هستم ، مورد قابل توجه دیگه ست ، هر روز با یه صبحانه مفصل توی هتل که شامل نیمرو ، پن کیک ، کوکوی گوشت ،بیکن ، پوره سیب زمینی و انواع نوشیدنی و کره و مرباهای متنوع و یه قهوه گنده شروع میشد و با یه شام مفصل و پر گوشت و پر چرب کامل میشد ، البته جایی که من بودم شبیه یه پانسیون -هتل بود که در روز دو وعده غذایی داشت و میشد با نوع تغذیه آمریکایی آشنا شد. ناهارهای کنفرانس کاملا ارگانیک و شامل سالاد و یه چند تیکه مرغ یا لوبیای سفیدتوی یه جعبه قابل بازیافت وبدون هرگونه نوشیدنی الکلی یا گازدار بود که البته با توجه به موضوع کنفرانس راجع به اکو سیتی و شهر سبز ، یه نوع ژست محیط زیستی به حساب میومد.البته همین جا بد نیست به این موضوع هم اشاره کنم که فست فود و غذاهای ساندویجی مثل مک دونالد که الان دامن خیلی کشورهای اسیایی و حتی اروپایی رو گرفته ،تقریبا میشه گفت از برنامه غذایی امریکایی ها و به خصوص مردم شهری که من توش بودم داره حذف میشه و مردم به سمت غذاهای ارگانیک و کاملا طبیعی رو اوردن ، و این موضوع به حدی بود که توی سانفرانسیکو به زحمت یه مک دونالد پیدا میشد.
ادامه دارد.............

Wednesday, April 16, 2008

تحول

نمی دونم در نوشتن چه احساسی نهفته ست که یه روز رو بدون خط خطی کردن یه کاغذ یا صفحه سفید مدرن و گول زنکی که با نوشته های بعضا کج و معوج از فوران فکر آدما هویت پیدا میکنه ،نمیشه شب کرد ، انگار باید اثری از فکر هرچند پیش پاافتاده ، هرچند گذرا و بی ثبات ،جایی حتی توی این آرشیو سردرگم بمونه ،این روزا انگیزه هام برای نوشتن کمتر و کمتر شدن ، البته علت اصلیش به خودمم برمیگرده که دوست دارم درونگراتر بشم ، برم توی خودم و برنامه هامو با خودم و خودم تنها مرور کنم ،شاید به خاطر تحولات آشنای هرساله ست که با نزدیک شدن اول اردیبهشت ،یه گوشه ای از دلم جای میگیرن و ازم یه آرزوی بیقرار ولی از نظر دیگران ساکت و آروم میسازه ، یه حسی از بودن بهمون اندازه نبودن ، یه حسی از امید بهمون اندازه ناشناخته ، یه حسی از مفید بودن بهمون اندازه کمرنگ ، یه حسی از طراوت بهمون اندازه .......تضادی که هر سال نزدیک بهار در وجودم شکل میگیره و سالهاست به حضورش، ایمان آوردم ، همه اونچه باید باشه و همه اونچه نباید باشه ، در درونم جمع میشن و یه آرزوی بی تاب ازم میسازند، انگار باید لایه های سخت و نفوذناپذیر یه تنه درخت را کنار بزنم ، تا راهی برای خودم به روی نور باز کنم و مثل یه جوونه تازه ، ببالم ......به سفرم چیزی نمونده ، ازش مینویسم

Saturday, March 22, 2008

Wednesday, March 19, 2008

بهار ۸۷

از اینکه سال نومون با یه اتفاق طبیعی شروع میشه ، حس قشنگی دارم ،
لطافت و طراوت هوای این روزا، شکوفه های صورتی و زرد چسبیده
به درختا ، سبزی خیره کننده در چشم انداز هرچند زمستونی کوهها
صدای چلچله ها، رطوبت ملایمی که روی پوست میشینه، بوی رطوبت خاک
همه و همه برام ، بوی «شروع» دارن ، بوی زندگی ، بوی بودن
که بی اغراق در هیچ موقع دیگه ای از سال اتفاق نمیفته
همه اینا زیبان
حتی اگر حدس بزنم موقع تحویل سال خونه نیستم
حتی اگه قرار باشه از سر اجبار ، سر کلاس سوزل باشم
حتی اگر بدونم روز اول عید ،هر کسی باید بره سی کار خودش
حتی اگر برخلاف سالهای پیش سفره هفت سینم ، پنج تا سین کم داشته باشه
حتی اگر، امسال خونه تکونی ای در کار نبوده باشه
حتی اگه امسال سبزه ام خراب شده باشه
حتی اگر تخم مرغ رنگی نداشته باشم
حتی اگر بدونم به محض تحویل سال تلفنم نمیتونه زنگ بخوره یا نمی تونم به کسی زنگ بزنم
حتی اگر امسال مجال نشه روز اول عید ،لباس خوشگلامونو بپوشیم
حتی اگر اون عکس فرمالیته هرساله را کنار سفره هفت سین ، نگیریم
حتی اگر برای ناهار عید ،سبزی پلو با ماهی ای در کار نباشه
حتی اگر....
حتی اگه اینجا نشسته باشم و عذاب وجدان فردا راگرفته باشم

البته اگه به آرزو باشه ، از حالایعنی ۲۴ ساعت مونده به عید همه بدو بدوهاشو میکنه
که همه این «غیر ممکن» ها رو به «ممکن» تبدیل کنه
همه و همه برای همون حس بزرگی که در یک هزارم ثانیه اتفاق میفته
همون تحول دوست داشتنی که با صدای یه دهل و سورنای معرکه همراهه ،
همون حس طبیعی و غروری از داشتن تقویم ایرانی بهمون دست میده،
همون حس دوست داشتنی از کنار هم بودن دور یه سفره رنگی
همون دعای شروع سال.....


سال نوی همگیتون مبارک


Friday, March 14, 2008

از کنکورد تا مونت مارتر۲

وقتی برای بار دوم مسیر خیس و پاییزی شانزه لیزه رو به سمت میدون کنکورد اومدم ، به آرامش کامل رسیده بودم ، همه استرسم تموم شده بود، حتی اگه بازهم نمیشد ، به نظرم میتونستم هضمش کنم. خیلی جا نخوردم از اینکه توی پست بازرسی سفارت، با نگاه به پاسپورتم، کیف و وسایلم وحتی اسمم توی لیست مشکوکین کنترل میشد ، همه در و پیکرها رو با روحیه مسلط گذروندم و بالاخره بعد از اونهمه انتظار ، بافاصله یه اپسیلون که ممکن بود دوباره به تور کارمند قبلی بخورم، از خطر جستم ، یه آمریکایی تیپیک ولی خوش برخوردتر از کارمند قبلی پشت گیشه شیشه ای شماره ۱۰بهم خیره شد، چشمام رو مصمم و بانفوذ توی چشمای روشنش ، انداختم و با یه چند جمله این ور تر اون ور تر و یه ترکیبی از انگلیسی و فرانسه ،به سوالاتش محکم جواب دادم ،..بدون اینکه باهام حرف بزنه شروع به تایپ کردن کرد، هنوز هم از نتیجه کارم مطمئن نبودم ...نصف مدارکم هم توی دستام مونده بود، کاملا داغی رو توی صورتم احساس میکردم ولی تسلطم روحفظ کردم ...یه کم طول کشید و چند تا سوال بی ربط دیگه ...نهایتا مسئله خیلی راحت تر از اونی که فکر میکردم، تموم شد و بهم قول دو تا سه هفته دیگه رو داد.
اونقدر انرژی گرفتم که دیگه نفهمیدم چطوری از سفارت زدم بیرون ، تازه میتونستم پاریسو درک کنم حتی اون مسیری که دفعه پیش با بغض راه رفته بودم ، با هیجانی که داشتم پای پیاده ، سر از محله مونت مارتر درآوردم بارون ویه آفتاب ملایم هم همزمان حال و هوای یه روز دوست داشتنی رو بهم یادآوری میکرد . توی راه برگشت به خیلی چیزا فکر کردم ، به همه اونچه با امید بدست میاد ،به قدرت همه اون نیروهای درونی که هر «نشدنی» را میتونه ممکن کنه ،حتی ظاهرو چشم ادما که میتونه درون آروم یا پر از ترسشون را بروز بده ...اینبار خسته تر از دفعه پیش برگشتم ولی حداقل پیروز از یه نبرد نابرابر .ا

Thursday, March 13, 2008

از کنکورد تا مونت مارتر۱

این دومین بار بود که میرفتم سفارت آمریکا، دفعه اول کارمند سفارت با نگاه سرسری به چندتا مدارکم ، به طرز شوک آوری، درخواست ویزام رو رد کرد و شرایطم رو برای رفتن به آمریکا توجیه ناپذیر اعلام کرد، خب طبیعی بود که خیلی جا خوردم و بیشتربه عکس العمل احتمالی استادم یا بقیه لابراتوارفکر میکردم ، ولی فرداش کاملا به خودم مسلط شدم و خیلی راحت قضیه را گفتم حالا خیلی مهم نبود به نظر اونا مسئله ناسیونالیته ست یا هر مورد دیگه که به فکرشون میرسید. توی این مدت با خودم کلی دودوتا چهارتا کردم و با فکر به همه جوانب که باز هم منو تا یه سال دیگه از درخواست جدید برحذر میکردو درخواست دوم یه ریسک محض بود، تصمیمم رو گرفتم تا همه مدارک توجیه پذیرو جمع کنم . طبیعتا دلسرد بودم . توی این مدت همه از استادم گرفته که بهم اطمینان داشت تا استفان منشی لابراتوار برای یه سری کارای اداری بهم کمک کردند. چند روزی هم حرفامو مزه مزه کردم و عزممو جزم که برم سفارت و با اعتماد به نفس ، دلایل و توجیهاتم رو ارائه کنم و بفهمونم بهشون که هدفم ازاین سفر کوتاه مدت فقط و فقط ارائه یه مقاله علمی و نتیجه چندین سال تلاشو وقتیه که براش گذاشتم و اصلا برام فرقی نمیکنه که آمریکا باشه یا یه کشور دیگه ای همین دور وبر ، میخواستم بگم که آمریکا رفتن اونقدر برام جاذبه نداره که فکر مهاجرت و بعد هم موندن به سرم بزنه در حالی که بچه و شوهرم اینجان ، مهم فرصتیه که برای ارائه مقاله م پیدا شده و می تونم نتیجه چندین سال کار روی یه موضوع را توی یه جمع علمی ارائه کنم . بعد هم اگه مسئله واقعا ناسیونالیته ست ،هیچ گناهی ندارم که پاسپورتم ایرانیه و یا حتی ایران بدنیا اومدم که از سر اتفاق توی این برهه زمانی باهم مشکل سیاسی دارین، منم مثل این همه آدم توی کره زمین ، یه جایی بدنیا اومدم که خودم نقشی در تعیینش نداشتم و کاملا نسبت به ملیتم واقع گرام .
.....،

Saturday, March 08, 2008

استرس

دکور خونه رو به دقت تغییر میدم، به اضافه چند تمیزکاری که در ادامه اش لازمه ، این تنها چیزیه که میتونه زمانی که فکرم خیلی مشغوله ، بهم آرامش بده ، پشت میزی که چند متر از جای اصلیش جابجا شده و اومده کنار پنجره و به نظرم در کیفیت فضا تاثیر گذاشته میشینم ، طبق معمول ، آخر هفته شده و چند تا کار رو باید همزمان انجام بدم ، به خودم میام هیچی از متنی که دارم میخونم نمی فهمم، تازه متوجه میشم اخبار بی بی سی به انگلیسی داره توی گوشم وزوز میکنه و باید زور بزنم تا خیلیهاشو بفهمم، وهیچ هم به متنی که دارم میخونم ربطی نداره ، تمام فکرم متوجه چهارشنبه ست و از استرس تجربه دوباره اش ، دچار یه حس دلسردی عمیق میشم، راستی مدتهاست از همه این «نشدن ها» خسته شدم ...به خودم میام ،لبخند میزنم ، سعی میکنم تنفسم را منظم کنم ، سرم رو بالا میگیرم ، چشمامو می بندم و به خودم امید میدم ، اینطور وقتا هیچ امیدی شیرین تر از امیدی که خودم به خودم میدم ، نیست ،باید بزرگ باشم ، باید فقط به جمله «می تونم » فکر کنم ،مثل خیلی مواقع که با خواستن بجا، به اون چیزایی که می خواستم، رسیدم ، باید به «شکست»جور دیگه ای نگاه کنم ،این تنها یه فرصته که میتونم بدستش بیارم و یا براحتی از دستش بدم ، مطمئنا قسمت دوم اصلا دست من نیست ، من همه تلاشمو کردم وفقط منتظر جواب می مونم ، خیلی فرصتهاست که توی زندگی میان و میرن ، یا می تونیم ازش استفاده کنیم یا شرایطی فراهم میشه که از دست بره ، مهم اینه که تلاشمون راآگاهانه کرده باشیم ، اینطوری هرچند ناعادلانه ولی متواضعانه ازدور بازی خارج میشیم ...باید بزرگ باشم ، باید موضوع را کوچکتر از اونی که هست ببینم ، هرچند که با گذشت زمان داره برای دیگران که از دور به تلاش دوباره ام نگاه میکنن بزرگ و بزرگتر میشه، ....باید بزرگ باشم، باید به توانستم ایمان بیارم ، باید لبخند بزنم ، .... باید تصویر قشنگتری از چهارشنبه برای خودم بسازم

Monday, February 25, 2008

از ایران تا ورکور

آجیل شیرین تواضع ، نون سنگک، سوهان عسلی،دانمارکی ، شیرینی فابریک یزدی ، خرما زاهدی ، چایی دوغزال ،برگه زردآلو هلوی خونگی ، پسته بوداده مشتی، پیاز داغ سحر،ترشی مامان پز، سبزی کوکویی تازه ، نبات خوشه ای ، دو کتاب عکس ، گردنبند اشکی نقره فیروزه ،همه توی یه چمدون کوچیک قرمز ، سوغات ایران ، بوی ایران ، بوی شب عید ...همه اینابرای یک عدد دلتنگ وطن
---
و اما یه یکشنبه برفی خانوادگی توی کوههای «ورکور»، بهمراه ژرمن و دوستش به صرف مرغ و بلوط پخته ، پنیر سسناژ و تارت سیب آرزو پخت ودر نهایت بسنده کردن به دیدن پیست و برف مصنوعی و قیافه های بعضا سوخته اسکی بازهاکه لباسهای رنگارنگشون توی آفتاب و هوای نسبتا گرم ، فضای متضادی از برف و یخبندون ساخته بود ، همه اینا تونست بخشی از دلتنگیمو برای برف و سرما کم کنه *

*قابل درک برای کسانی که امسال زمستون اینجا را تجربه نکردند

Thursday, February 21, 2008

یه روز در کتابخونه

این کتابخونه ، در انتهای یه مرکز خرید بزرگ نزدیک خونه و دانشکده ست و فضای متفاوت و سمپایی برای کار فکری داره ، توی این تعطیلات که با رفتن رضا هم به ایران همراه شده ،و البته ارشیا هم مهدکودک میره ، فرصتی فراهم میشه که یه نصف روز کامل را توی این فضای درندشت بگذرونم ، میزا همه به یه پریز برق و کانکشن مجهزه ، هیچ کس روبروی کسی نمیشینه ، فاصله ها خوب رعایت میشه ، رفت و آمد ها حواستو پرت نمیکنه ، حریم فضایی خوب رعایت شده ، نورپردازی و رنگ بندیهای آبی و قرمز، گرم و صمیمین ،... مونا کارآموز لابراتواربه طرفم میاد،سراسیمه دنبال وی فی میگرده تا به اینترنت وصل بشه ، کم کم سر و کله بچه های دبیرستانی پیدا میشه ، بوس های آبدار ، موهای پر کلاغی یا مش کرده کاملا صاف ، تی شرت های چاپی ، کاپشن های کوتاه ، ام پی تری به گوش ، پر سر وصدا ، فضا با حضور شلوغشون ،کم کم غیر قابل تحمل میشه ، به خصوص که میز روبرویی یه دختر وپسر کاملا بی توجه به نگاههای هر از گاه اطرافیان ، مشغول ناز و نوازشند ، پسر روبروشون که به نظر شرقی میاد ، کلافه و معذبه ولی سنگرو محکم چسبیده ، من دارم مقاله جان فرانسوا را می خونم و برای صدمین بار می دونم که هیچی ازش سر در نمیارم ،میرم یه سری به سالن دی وی دی ها بزنم ، بین راه ، ریکاردو را می بینم سلانه سلانه داره برای خودش راه میره ، از فیلمای ایرانی «روزی که زن شدم »، «تخته سیاه» ، «زمانی برای مستی اسبها» ، «گبه» ، «سیب» ،را با کمال تعجب پیدا میکنم ، با خودم فکر میکنم خب این چندتا توی یه کتابخونه این شهر کوچولو برای خودش عددیه، توی بلندگو اعلام میکنن وقت داره تموم میشه ، اگه کتابی برای امانت لازم دارین ، به زمان توجه کنین ، تازه توجهم به موسیقی آرومی که داره پخش میشه ، جلب میشه،از پله های گرد کتابخونه پایین میام ، با دیدن مک دونالد که دقیقا جلوی کتابخونه ست ، یاد حرف یه دوست فرانسوی میفتم که خوردن مک دونالد رو برای خودش و خانواده اش ممنوع کرده بود ، گرسنه ام ،با گذر از جلوی ویترین های رنگ و وارنگ و هیاهوی جمعیت ، دیگه چیزی از فضای کتاب و کتابخونه توی ذهنم باقی نمی مونه

Saturday, February 16, 2008

ملیت

آگٍلا یه دختر یونانیه که توی مادرید باهاش آشنا شدم ،این اولین تجربه ام در برخورد با یه یونانی بود، یه شب که ازش دعوت کردم تا بیاد اتاقمون باهامون شام بخوره ، دیدم تمام حرکاتش شبیه خودمونه، از تعارفات و ملاحظاتش گرفته تا فکرها و دغدغه ها ش ، حتی فرداش که دوستاشو بهم معرفی کرد ، از شباهت قیافه هاشون به ایرانیها دهنم بازموند
خانمی که اتاقای دانشکده را تمیز میکنه ، یه زن الجزایریه ، اولین بار که سر صحبت را باهام باز میکنه و بین حرفاش از یه عید خیلی مهم حرف میزنه ، من گیج ، هیچ متوجه نمیشم عید قربان منظورشه ، اونم بین شک و تردید از مسلمونی احتمالی من ، تا متوجه میشه عرب زبون هم نیستم ، یه چینی به پیشونی میده و از اون روز به بعد به عمد همه سطل کاغذا را خالی میکنه الا مال منو، حالا چی در مغزش گذشته ، خدا داند ولی با توجه به شباهت ها میشه حدس زد
اربیل یه دختر ترکیه ای کاملا مدرنه که یه سالی میشه توی یه لابراتوار دیگه دانشکده، دانشجوی دکتراست ،همه دغدغه اش فرانسوی شدنه، از اینکه اروپاییا ، ترکیه را به اتحادیه اروپا راه ندادن ، کلی شاکیه ، ولی وقتی یه کم درباره دغدغه ها و حسرتهاش میزنه ،از اونهمه حس توجه و بعضا پرحرفی هاش و نخود هر آشی شدنش ، شباهت های فرهنگی را کاملا میشه تشخیص داد،
میرم بازارچه تا سبزی و میوه بخرم ، مشتری این بازارچه بیشتر عرب و ملیت های دیگه هستن ، از اینکه توی صف همش بی نوبتی و جر و بحث میشه ، شاکی میشم و یاد رفتارای مشابه خودمون میفتم
از همه شباهتا که بگذریم ، اینجا تنها جاییه که میشه ملیت های متفاوت را شناخت و در کل باور کرد چقدر فرهنگ و گذشته در رفتار آدما از هر سنی که در نظر بگیری ، میتونه متفاوت و حتی شبیه باشه ، ازهمه اونچه توی خون و رگ حتی جوونهای به اصطلاح امروزی جای گرفته ، میتونی باور کنی که هنوز تا مفهوم جهانی شدن فرسنگها فاصله ست ، اصلا دنیا به همین تنوع فرهنگ و نژادها ، زیباست ، اگه قرار باشه همه بهم شبیه باشن خیلی بی مزه و خالی از لطف میشه

Monday, February 11, 2008

آفتابگردون

یه نگاه با دقت به عکسای روی سی دی ، کافیه تا تمام وجودم رو پر از حس گذشته کنه، عین یه فیلم از جلوی چشمام رد میشن ، هر عکسی ، چشمامو بیشتر مرطوب میکنن ، اولش از عکسای خونه قدیمی مادربزرگم که الان در اختیار خاله م و بچه هاشه ، شروع میشه ، قیافه شنگول و در عین حال خسته من که تازه از بار دفاع پایان نامه ام در اومده، دختر خاله ها به صف ، اون جوش گوشه صورت خاله م ، مامانم و ژست معلم وارش ، همه کنار اون حوض پر از آب سبز،یعنی چند تا عکس تا حالا با این زاویه از این حیاط بزرگ گرفته شده ؟ سری بعدی عکسا ،عکس جوونیای رضاست ، اولین عکسی که با دوربین دیجیتال توی مغازه پاناسونیک می گیره و قابل مقایسه با قیافه خسته اینروزاش نیست ........و بعد نوبت به عکسای روز دفاع توی اون سالن زیر زمینی دانشکده میرسه ، یه حاشیه از نور دیواری با یه وایت بردی که با خط خوش رضا ، روش نوشته شده «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف اری و به غفلت نخوری»، اون گل افتابگردون توی یه لیوان سفالی روی تریبون قهوه ای ، قیافه دکتر رازجویان ، هیئت ژوری و دستهای تکیه داده به میز ، نطق پر از هیجان یه دختر بیست و شش ساله سرشار از انرژی از پایداری و معماری پایدار، یه حس عجیبی میده ، یه چیزی که انگار خیلی بهم نزدیکه ، آره دقیقا سه سال و نیم پیش بود که توی اون تابستون گرم ، آسمون و فلک دست به دست هم دادند تا آسمون کویر از تهران تا یزد ، ابری و بارونی و مطابق میلم باشه ، کنار جاده به اصرار من نگه داریم و من اون گل آفتابگردون گنده را با وجود همه غرهای رضا برای روز دفاع بچینم،.... و بعدهم عکس اون چند دسته گل روی پس زمینه قالی پر نقش و نگار که هر کدوم با سلیقه و دقت خاصی تهیه شدن ....پر از خاطره ....پر از بودن ....
ا

خستگی

ُارور، اون گوشه میز نشسته ، داره با خودش لبخند میزنه ، ژولیان از خستگی ، زودتر از همیشه رفته ، ریکاردو امروز نیومده و ما دو تا توی این فاصله تنهاییم ، دلم خوشه به تنها صدایی که از اتاق بغلی و شلیک خنده های هیئت رییسه میاد، گاهی صدای رادیو پاپ ایرانی و گاهی یه نگاهی میندازم به عکس های کتاب باغ ، از متنش وحشت دارم ، یعنی کی میشه زبانم برای فهمیدن و دوباره باز گفتنشون ،خوب شده باشه ،ناهار خشک و پر از نخود سبز ظهر ، بدجور اون گوشه شکمم را اذیت میکنه ، نمی دونم امروز چطور تموم میشه ؟

Thursday, February 07, 2008

هوش

هوش یکی از عواملیه که آدما را در جمعی شاخص میکنه ، به خوب و بد بودنش کار ندارم و اینکه هوش میتونه یه چیز ذاتی باشه و ادمای با هوش متوسط رو به پایین ،هم میتونن ادمای نازنین و دوست داشتنی ای باشن، ولی من شخصا با کسی که متوسط انتلیجانس را رو به بالا داره ،بیشتر ارتباط برقرار میکنم، دلیلشم هم خیلی مشخصه، هم چیز زیادی ازش یاد میگیرم ، هم احساس میکنم وقتم برای فهموندن یه مطلب تلف نشده ، در مقابلش بعضی به یه شخص باهوش واکنش نشون میدن ، ازش دوری میکنن یا به هر عنوانی شده سنگ میندازن جلوی پاش ، البته میشه تا حدی بهشون حق داد ، کنترل حس حسادت ، کار ساده ای نیست ، چند وقت پیش در جمعی بحث بر سر این بود که خانم فلانی که از نظر تحصیلی بالاست و برای خودش پزشک مملکته واز اونطرف هم ، زیبایی ظاهری داره(این یکی جزء هوش نیست ) ودست و پنجه هنرمندش هم زبانزد خاص و عامه و خلاصه در مهاراتاش شکی نیست، از اونور هم انگار خودشو میگیره و این حرفا ... و من در همون لحظه به فکرم رسید که واکنش یه جمع در مقابل تفاوتای یه نفر میتونه، در اون هم عکس العمل مشابهی داشته باشه ،چقدر خوبه اگه کسی بتونه بدون پیش قضاوت و ایجاد تصویر اولیه از شخصیت کسی ، از داده ها و تجربه هاش استفاده کنه


مکینتاش

کامپیوتر جدیدم رو دقیقا بعد از یک سال حضور در این لابراتوار که مثل همه جا ، سلسله مراتب خودشو داره ، هفته پیش دریافت کردم، البته به موازات تحولات اساسی که اینجا اتفاق افتاده و میشه اعتراف کرد که ابزار خوب ، راندمان را چند برابر میکنه ، برام فارسی نوشتن و فارسی تایپ کردن ، راحت شده ، اصلا قابل مقایسه با نسل قبلش نیست ، به سالن و چشم اندازطبیعیش، حال و هوای خوبی داده

Tuesday, February 05, 2008

سرعت

این روزا ،دائم به خودم میگم :آرزو ، آهسته ، سرعتتو کم کن ، کجا داری میری ، یه کم دوروبرتو نگاه کن ، درسته به هیجان نیاز داری ولی یه کم به بعدش فکر کن ، نه به همین حال فکر کن ، صبح که بدو بدویی ، تازه یادت میاد چیو یاد رفته ، کدوم تاریخو فراموش کردی ، درسته همه اینا تو رو به سمت جلو میبره ، همه این برنامه ها رو برای پیشرفتت ریختی ولی کجاست اون آرامش همیشگی ، اون طمانینه که میتونستی هر وقت میخوای چشماتو روی هم بذاری و حوب فکر کنی ، کجاست اون لحظه هایی که از یه کار کوچیک خونه هم لبریز لذت و آرامش میشدی ، ....باید به خودت بیای ، اینهمه برنامه تو رو از پا میندازه ، آهسته تر ....پیوسته تر

Sunday, February 03, 2008

ارشیا-۲۰

بچگیهامو ، هنوز هم در صورت کوچولو و شیطونت جستجو میکنم اونوقتا که انرژی فوق العاده داری ، هیجانت به زندگی رنگ میده حتی موقعی که ظرف غذاتو روی کف زمین وارونه کردی و با دستات مثل قلم مو ، همه رو پخش و پلا، کاش بدونی که چقدر عاشق کارای جدیدتم: زیگزاگ رفتنات و به همه جا سرکشیدنات ، «لوو» گفتنات که به معنی آب خواستنه ، «دُ دُ»گفتنات که یعنی برم بخوابم ، «دودو»گفتنات و بغل کردن عروسکای مخملیت ، با انگشت اشاره ت ادای «هیس»درآوردنت که تقلیدی از کار سیلوی ،مربیته ، خجالتی شدنات که نشون میده جای دوری نرفتی ، دنبال کفشات رفتن و تشخیصشون میون کفش بقیه بچه ها ، پوست کلفتیات نسبت به همه تذکر و هشدارها ، سطل اسباب بازیها را وارونه کردن ، سر ساعت ۹ رفتن پشت در خونه و «باپا»گفتنت ، خودت رو به کوچه علی چپ زدن موقع نگاههای تند و تیز من و بابات ، «لی لی »گفتنای غلیظت که طیف وسیعی از معانی رو داره، «هووف»گفتنت وقتی به چیز داغی دست میزنی ، شنگول شدنت وقتی ترانه «فرر ژاک» رو برات میخونم ،«اٌر وار »گفتنت که یعنی خداحافظ ، «نه » گفتن جدی و پرازتاکیدت با یه سلام نظامی چاشنیش ،رقصیدن یه پایی با آهنگ تیتراژ «لّ پلوبل لّ وی » ، «هاه هاه» گفتن ممتد و جدیت که یعنی اونو میخوام ...، می دونم اینا همه یه بخش کوچولویی از دوران زندگیته ولی اگه می دونستی لذت دوباره بچه بودن و بچه شدن را بهمون منتقل میکنی و همینطور احساس غرور بعدشو ، هیچوقت نمی خواستی بزرگ و سبیل کلفت بشی.

ا

Saturday, February 02, 2008

یک روز


دیدن همزمان اوبلیسک و ایفل فرو رفته در مه صبحگاهی ، بعداز دوسال ، و از گذر اون ریل و تونل های تاریک مترو ،حس گنگی منتقل میکنه ، حسی که فقط توی میدون کنکورد میتونی تجسمش کنی
هیچ جایی به اندازه سفارت یو اس آ ، نمی تونه بهت حس غربت و دوست نداشتنی بودن را منتقل کنه,
حسی که میتونه شانزه لیزه زیبا و دلربا را از چشمت بندازه ، شاید فقط قدم زدن توی بلوار هوسمان ، میتونه ذهنتو ، کمی آروم کنه و ورود از سر عادت و کنجکاوی به گالری لافایت که با همه جذابیت و تماشایی بودنش ، بهت حس مرفه بی درد رو یادآوری میکنه
و هیچ چیز به اندازه قطار ت ژ و ، و یه خواب منقطع ، نمیتونه بهت بعد از اینهمه هیجان منفی ، آرامش بده ،و اون چهره خواب آلود و مهربون پسرک روی صندلی ماشین ، بزرگترین امید برای فراموشی یه روزیه که از نظرت کسل کننده و بیفایده ست.

ا

Sunday, January 27, 2008

گذشته

دارم ارتباطمو با گذشته به کل از دست میدم ، نمی دونم چرا اون نخهای نامرئی موجود توی زندگیمو با اونچه در دورانی تموم شده و شاید دوباره شروع بشه،احساس نمی کنم ، شاید از روزمرگیهای این چند وقته باشه ، شاید از اینکه خودم ترجیح میدم از یه قسمتایی یاد نکنم ، شاید اینکه دیگه فضایی نیست که گذشته و آدما و اتفاقاتشو یادم بیاره ، یه چیزی رابطه ام رو با گذشته داره حذف میکنه ، همه گذشته م خلاصه شده به دیدن عکس های بچگی و آدمای اون دوران، صدای چنددوست و فامیل از پشت تلفن و خوابهای هر از گاه که بهم حضور گذشته رو یادآوری می کنند، شاید دارم پوست میکنم و مرحله جدیدی از زندگیم شکل می گیره، شاید دوران نستالوژیک بودنم داره تموم میشه ، شاید به این دل کندن مقطعی نیاز دارم ،شاید بهم کمک میکنه واقعی تر به حال و آینده نگاه کنم، ........ولی این عذاب وجدان نسبت به فراموشی گذشته را که چند وقته اومده سراغم ،را نمی فهمم

Sunday, January 20, 2008

مادرید

اینم از سفر و ماجراهای علمی و غیر علمیش که روزا به کنفرانس و همراهی ریکادو (همکار اسپانیولی ام) ،که به منضبط و سر وقت بودن معروفه،گذشت و بعدازظهر و شبها با همه خستگی ، به ماجراهای خنده دار با پریای شوخ و شنگ و جسور ، توی هتل یه کم عجیبمون که دقیقا توی مرکز شهر بود. صد البته همه سفر یه طرف ، قسمت هتل و شگرد هایی که توی این مدت مجبور شدیم با پریا ،برای فهموندن یه جمله ساده به هتلدارها، که زبانی به جز اسپانیولی بلد نبودند ،بکار ببریم ، یه طرف .
شهر مادرید همونطور که انتظار میرفت اونقدر بزرگ و پر هیجان بود که با پایتختهای دیگه اروپایی ، تفاوتهای عمده ای داشت ،هرچند خیلی وقتی برای دیدن شهر به جز قسمت تاریخیش ، نموند ولی تصویر ذهنی ام را نسبت به یه متروپلیتن * واقعی تغییر داد، یه شهر ۲۴ ساعته زنده و پر رفت و آمد که میزان ماشین و آدمای توی خیابون هر موقع روز و شب که بیرون می رفتی، تغییرچندانی نمیکرد، البته اونقدر به آرامش این شهر کوچیکی که زندگی می کنیم عادت کردیم که مقیاس بزرگ مادرید و خصوصیات مدرنش، روز آخر ناخودآگاه داشت بهم دلهره و استرس منتقل میکرد . سفر دوسال پیش بارسلون ، تصور خاص و سمپاتری از اسپانیا، توی ذهنم ایجاد کرده بود ، هرچند بازهم خونگرمی مردم ، چهره های خندان و بشاش ، لهجه دوست داشتنی و سریعشون ،رانندگی جسورانه شون ، هنر فوق العاده سرامیک ، غذاهای دریایی خوشمزه ، پذیرایی گرم و از همه جالبتر ناهارای ساعت ۴ بعداز ظهر و شام ساعت ۱۰.۵شون برام تازگی داشت .
پسرک هم که دلم واسش یه ذره شده بود ،توی این مدت ، کمی سرما خورده . فعلا هم پارچه قرمزه رو برداشته و با
«تورو»** ی اسپانیاییش بر سر جنگه .

*متروپل به شبکه تعریف شده و بزرگ شهری
گفته میشه که بیشتر شامل خصوصیات و امکانات یه پایتخته
**گاو نر شاخدار که در مراسم سنتی گاوبازی اسپانیا ، محبوبیت خاصی داره

Tuesday, January 15, 2008

سفر

ساعت سه صبحه ، نمی دونم چه نیرویی منو ،این موقع به مرتب کردن خونه ، وادار کرده ، همه جا رو یه جاروی آروم و بی سر وصدا کشیدم ، به آشپزخونه و یه سری خورده ریز دیگه برای چمدون ، فکر میکنم که صبح باید انجام بشه .....، طبیعتا یه دلشوره خاصی اومده سراغم ، این اولین باره که توی این مدت ، تنهایی میرم سفر البته کوتاه و چند روزه ، قراره پدر و پسر تنها بمونن ، خیالم از یه جهت ، راحته چون با وسواسهای رضا آشنام ولی نمی دونم با این دلتنگی که از حالا برای این تن کوچولو و صورت گرد و معصومش که خر و پف کنان هم داره خواب هزار پادشاه می بینه ، اومده سراغم چیکار کنم ، ..........به زودی

Saturday, January 12, 2008

باغ ایرانی

چند وقت پیش داشتیم با شادی، درباره موضوع وبلاگ و وبلاگ نوشتن صحبت میکردیم و اینکه من بر خلاف او ، علاقه ای به نوشتن در حوزه تخصصی ام توی وبلاگ ندارم ، به چند دلیل ، اول اینکه با نوشتن همین موضوعات روزمره آرامش پیدا میکنم ، و برام مثل خاطره نویسی (البته تا حدی سانسور شده ) می مونه ولی از موضوع تخصصی ام با وجود جذابیت و دغدغه همیشگی، که پشتش مطلب جالب و خوندنی زیاده ، چیزی برای نوشتن اونم چند وقت یه بار ندارم ، دوم اینکه من وبلاگم را در دوران بارداری م شروع کردم و دوست دارم فضای وبلاگ ، حتی الان که مشغول تحصیل شدم ، باز هم همون حال و هوای یه مادر مشغول با دغدغه های خودش هر چند روزمره و عادی را داشته باشه ،هرچند میدونم بعضی وقتها اساسی تغییر فاز میدم ! سوم اینکه اصولا من به نوشتن تخصصی ، خیلی متعهدم و همین الان هم از اینکه برای گشتن یک کلمه تخصصی ، با این همه اشتباه و عدم رعایت حق کپی رایت توی وبلاگها روبرو میشم ، حرص میخورم و تحمل اینکه کسی با سرچ به وبلاگم برسه و بهم فحش و بد و بیراه بگه را ندارم ، معتقدم هیچ وقت ، وبلاگ نمی تونه جای کتاب را برای کسی بگیره ، نه محتوایی و نه احساسی . لمس کاغذ ، یه لطف دیگه ای داره و لذتی که به خواننده میده ، قابل مقایسه با پرسه توی فضای مجازی برای دریافت اطلاعات نیست، خب همه اینا برای این بود که بگم من برای تزم ،دو سالی میشه که روی حوزه آب و معماری باغ ایرانی کار میکنم ، اگه منبع بدرد بخوری میشناسین ، دریغ نفرمایید!
در ضمن ، من یه وقتا به روحیه جدی و کاری بعضی که بهتره بگم بیشترآدمای این لابراتوار ، غبطه میخورم ، اونقدر با علاقه روی موضوعات مورد علاقه شون بحث میکنن و متمرکز میشن که جزیی از زندگی احساسی و روزمره شون شده و با شلنگ تخته انداختنای ما در مدت تحصیل قابل مقایسه نیست ، البته نه اینکه من این روحیه رو داشته باشم ، نه ، اتفاقا برعکس با همه مشغولیتام ، بازدهی این مدتم بیشتر مثبت بوده ، ولی یه وقتا به توانایی هام شک میکنم که چطوری وقتم رو برای همه قسمتای زندگیم که در جای خودشون مهم و حیاتیند ، تقسیم کنم.
ا

Wednesday, January 09, 2008

زبان

داشتم به جمله استاد انگلیسی ، فکر میکردم که در زمان جوونیش ، توی مدارس نیوزیلند ، سه زبان آلمانی ، فرانسوی و اسپانیولی ، آموزش داده میشه و می گفت امروز ، یک دانش آموز نیوزیلندی ، سه زبان چینی ، ژاپنی و روسی رو یاد میگیره و این نشون میده که تا چند وقت دیگه زبان بین الملل دنیا حتی ممکنه یکی از این سه تا بشه، ... یه کم تصورش دور از ذهن بود.

یه نتیجه ای که جدیدا اینجا بهش رسیدم ، تجارت بسیار فریبنده الکترونیکیه ، یعنی وقتی وارد این سیستم آن لاین خرید از بلیط قطار و هواپیما گرفته تا رزرو هتل و هر چیز ساده دیگری که تصور کنید ، میشی ، دیگه راه فرار نداری ، هر روز یه پیشنهاد جدید و وسوسه کننده که دنبال کردنش اجتناب ناپذیره، لازمه اش هم داشتن روحیه ریسک پذیریه که متاسفانه من از نوع شدیدش دارم و به زودی هم قراره ، چوبشو بخورم.

امسال به هیچ وجه توی مود خرید حراج زمستونه ، نیستم ، اصلا نمی دونم چی لازم دارم چی ندارم ،فقط به دیدن بعضی قیمتای حراج شده ، اکتفا میکنم و به حال پولای رفته چند وقت پیش افسوس میخورم ، این نوع امکان هم در راستای مطلب قبلی ،به وقتش باجذابیت فوق العاده اش میتونه تو رو تا حد خریدن چیزای کاملا غیر لازم و کاذب بکشونه !


خب همه این پست به خاطر مطلب اول بود ، من از کلاس انگلیسی این هفته و پروفسورش ، کلی خوشم اومده و از یادآوری زبانی که داشت در دیار فرانکوفن های متعصب به زبانشون ، فراموش میشد ، کلی این روزها مسرور گشته ام!
ا




Friday, January 04, 2008

Meilleurs voeux

ای شمایی که براتون تبریک سال نو فرستادم ، واقعا فکر کردید من نماینده سیاسی ایران توی فرانسه ام که از ناامنی دنیا و خبرهای ناامید کننده این چند وقته توی جوابتون نوشتید، مثل اینکه یادتون رفته کدوم کشور، تروریست و القاعده و طالبان را ساخته ، درسته که فعلا زبانم از بحث باهاتون قاصره ولی هر نکته جایی ومکانی دارد!

از اون خانمه که با کمال اعتماد بنفس با کالسکه و یه بچه چند ماهه جیغ جیغو توی کتابخونه قدم میزد و دائم کتابی که دستش بود را برای آروم کردنش ، به سر وکله بچه هه میزد،یه جورایی خوشم اومد ، به این میگن عشق مطالعه یا به قول فرنگی ها مادر مدرن که از تعطیلاتش به بهترین شکل استفاده میکرد!

در راستای ایمیل سال نو ، یه اتفاقی که پارسال برام افتاده بود و هنوز که هنوزه از یادآوریش ،دوتایی (من و همسر مربوطه ) ریسه میریم این بود که به جای کلمه خواسته یا آرزو ، به فرانسه ، اشتباهی کلمه گوساله راکه از نظر املایی بهش شبیه بود،را نوشته بودم ، با این مضمون «با تقدیم بهترین گوساله ها » ، البته گیرنده میتونست منو با یه شرکت تبلیغاتی تولید گوشت ، اشتباهی بگیره!

تعطیلات خوب ولی خسته کننده ای بود به خصوص که بیشترش به دیدن کارتون «پلنگ صورتی » و خوردن چایی و کیت کت واز اونطرف دلشوره گرفتن از دیدن روزای تقویم گذشت

راستی کسی میدونه چرا من «خودسانسور» شدم امان از حساسیت به آی پی ...مخصوصا که هر روز هم یه جورایی ، چشمت بهش بیفته