Monday, December 09, 2013

يك.اين دومين خانه دهه پنجاهيست كه يك بعدازظهر آبان از كنارش رد شديم و سر انگشتانمان را به سنگ هاى پنج سانتي اش كشيديم و فردايش يك بيل مكانيكى وسط خاك و آهن بيرحمانه به جان بى جانش افتاد. خاكبردارى نهايت يك هفته طول كشيد.
 دو. مامان مى گويد عمو كليه هايش از كار افتاده با كبد بيمار گوشه بيمارستان. دو دختر پزشك و پرستارش تنها اميدماجرا هستند، بخش مراقبت هاي ويژه. بغضم گرفت از نجابت و كم حرفيش، از عكسى كه اين وسطها ديليت شده. كاناپه اى با سه زن نگران در وسعت فضاى غمناك خانه. 
سه. بعضى تصويرها را دلت ميخواهد خنثى كنى، برش گردانى به شكل اول. دكمه آندو، كوچه، شهر، خانه اى كه هر بار بيدار ميشوى از اينرو به آنرو شده، هر بار از خودت ميپرسي قبلا اينجا چه شكلى بود؟ خانه با عمو، بى عمو؟ با بابا، بي بابا؟ نميشود كه نميشود. تصوير مى آيد روى تصوير. زندگى بيرحمانه و بى لحظه اى درنگ در جريانست
 چهار. دكمه رو به جلو، دخترها آيا به اين نتيجه ميرسند كه رنج تا كي؟ يعنى ميشود يه كدامشان، به حجم درد فكر كند، سرم و لوله ها را باز كند و از آى سى يو بيرون بيايد؟
 پنج. آدمها، بناها، عمر و خاطره ها دارند به ترتيب آمدنشان ميروند، حواست هست؟ 
شش. از نوشتن تا پابليش، عمو تمام كرد، همانقدرساكت، همانقدر كم حرف.  

Tuesday, November 12, 2013

يكبار هم ماشين ريپ ميزد و با زبان بي زباني ميگفت نوازش نياز دارد، تنهايش گذاشتم ميان هجوم برگ هاي خشكيده چنار، و نفس زنان خودم را به حياط مدرسه رساندم، آنجا زمان و مكاني در كار نبود، همه چيز اسلوموشن طور، زير نمناكي باران، چند جوجه بچه، مشغول فوتبال بودند. نشستم نگاهشان كردم... لپ ها قرمز و موها عرق كرده. مسير برگشت سرپاييني خوش تراش و هوس انگيزي ست. پسرك هم پاي خوبي براي پياده روي طولاني با احتساب سيبيل چرب كردنهاي معمول. -خدا درياني را از سر كوي و برزن كم نكند، چشم و چراغ محله اند جدا-. آستريكس گرفتيم و بستني شاتوتي، با بيسكويت روغني پنجره اي - نستالوژي احيا شده طبعا - بقيه راه هم صداي آب جوبها بود و بوي درختان باران خورده، نان تازه و چند كشف كوچك كه در مقياس ماشين از محالاتست.
 روز بعد كمي ساده تر، روز بعدترش از جشن مدرسه برگشتيم با چارشاخه گل سفيد و دو بادكنك بزرگ كه هر دو جان پسرك بودند، نخ ها را بستيم به زيپ كاپشن . شديم دو آدم آويزان به بادكنك، با دستهايي كه كيسه پفك را جابجا ميكرد، ويترين طور. يك روز هم كلش به مشاعره نصفه نيمه گذشت.
 طرح پدي باس را عجالتا بيا ورند محله ما، چند ايده بكر دارم برايش، پايلوتش دو روز در هفته هم باشد، كافيست دست كم براي شارژ شدن بقيه روزهاي هفته.
 براي موجود آهني هم كه زير برگهاي خيس خورده در حال استتار شدنست، فكري بايد كرد.

Tuesday, October 22, 2013

بينايي

امروز تولد ژ است، بايد باشد البته، آخرين روز مهر همزمان با تعطيلات توسن، در حالي كه قطره چشمش را از كيف ظريفش در مي آورد، عينكش را برمي دارد، چندبار پلك ميزند و به مدرسه روبرو اشاره مي كند. ظاهر دبيرستان با گرافيتي هاي چند زبانه، نشان از اعتصاب دارد، و او سالها وقت و انرژي اش را همينجا براي بچه هايي گذاشته كه از نظر او روح دوگانه اي دارند، سخت و آموزش ناپذيرند. ذهن پدر مادرهايشان در استعمار زدگي مانده، نفرت و تكيه همزمان بر قدرتي كه حالا براي جهش نسل بعد باورش كرده اند. طعم حرفهايش گاهي تلخ و گزنده است ،براي كسي غير از من، شايد هم تعبيري از به در زدن و ديوار شنيدن. دوستي اش ولي با تاييدهاي بي سر و ته رنگ نمي گيرد، ميگذارد آرام آرام اندازه ات را بفهمي، خودت را در زرورق پيشرفتگي نپيچي وقتي گذشته مشتركي نداري. ژ ناب است كم و عميق، در زندگي من به تعداد انگشتان يك دست . ميخواستم به بهانه اي برايش بنويسم، كتاب هايش رسيد، با كارت پستال، نوت هاي كوتاه پيانو و چند خط غمگين در وصف فوبياي هميشگي اش-نديدن.
 حالا ديگر از نوشتن ساده هم برايش واهمه دارم كه نتواند ببيند، كه بخواند كه جوابم دهد.
 "ممنون خانم ژ كه بودي، كه هستي، كه اولين جمله ات از ولتر "هركسي باغچه خودش را ميكارد" با هرچشم باز كردني در مغزم زنگ ميزند. كاش دنيا نور را از چشمانت نربايد."

Friday, October 18, 2013

از مهر

خنكاي شهريور، ملس و آرام خزيده بود در فضاي خانه، و من داشتم چشمهاي بسته و مهربان پسرك را دست ميكشيدم، گفتم مدرسه ات بايد عوض شود، خب؟ همانطور خوابيده فقط نگاهم كرد، امان از چشم ها. پنجره هاي باز و رختخواب خنك، صداي اذان و خش خش جاروي دم صبح تركيب موزون صبح هاي جاده نطنز بود. پدرش اسم تك تك بچه ها را برد و گفت نكند غصه بخورد، آه كشيدم.
 بخاطر كيا رفته بوديم، نگهبان سالن گفت بليط كنسرت برايش گرفته ايد؟ جوابم بله بود، گفت تعهد دهيد كه نظم سالن را بهم نزند، به قد و بالايش نگاه كردم، امضا كردم از سر ناچاري.
 دستش را موقع صف از دستم بيرون كشيد ، تمام مدت گره به ابروهايش بود. ميان كاغذهاي رنگي و رقصان در هوا، چشمهاي خيسم به شيرواني نارنجي بود و نماي تميز روبرو. به انتظار آخر و چشمهايي كه بي ...صبرانه تا مدتها دنبال مأمني مي گشت 

امروز همه چيز خوبست، خوبتر از خوب حتي.

Wednesday, July 31, 2013

اينجا زير آسمان اين شهر بزرگ، زير سقف اتاقي كه از حد معمول بزرگترست قلب كوچكي ميزند كه همه زندگيش به حبابي شيشه اي بسته، موجود جمع شده اي كه بايد هفته ديگر ينگه دنيا باشد و به وقت موعود، با بارنامه اي عريض و طويل منقش به مهري ظاهرا باارزش بر زمين گذاشته شود. حال باربر تعريفي ندارد اگر آن بار باشد و يك سال و اندي برنامه، تمام هم و غم ماجرا. ميان خنده و گريه هاي هيستريك، شوك زده از رسيدن بي موقع، اجل معلق وار، مي گويد ناخواسته است. شك مي كنم درست شنيده ام ؟ بله درست شنيده ام : "ناخواسته". ناخواستگي زنگ ميزند همه جا در مغزم، ميان ديوارها و فاصله بينمان، ميان محفظه شيشه اي كه حالا نه حامل زندگي كه كجاوه آرزوهاي بر باد رفته است.
 چرا خدا نمي آيد به بندگانش بفهماند با حسرتهاي كوچك بد به دنيا گند زده اند، بس نيست؟

Saturday, July 13, 2013

نگين گوشواره هایش با رنگ گلهاي لباس هماهنگست. شايد اتفاقي. ياد لباس های عمه دوزمی افتم، كمرکشدار با يقه هاي پاپيوني. قايمكي ازش عكس مي گيرم، دفعه پيش زود بلند شد و روسري گذاشت. بلند كه ميشود برود سمت آشپزخانه بيشتر نگاهش مي كنم بدن نحيف با پشت خميده، دلم تير ميكشد. پاهايش را آرام روي موزاييك هال مي گذارد، فرش ها را جمع كرده جزگوشه ای که نماز میخواند، گلایه میکند که ويلچر از چارچوب در حمام نمی چرخد. آن گوشه پشت ميله هاي تخت مردي خوابيده كه مرا نميشناسد، آخ كه اقاي شمس روزي مرد مهربان كودكي هاي من بود، كارمند ساده ثبت احوال، كه بعدها آمده بودكتابفروشي سر راه دانشگاه، مردي كه اسم همه گلهاي رنگ و وارنگ باغچه كوچكش را ميدانست ومن دختر سربه هوايي كه فقط گل ليف گوشه حياط چشمم را گرفته بود و هر سال سراغش را مي گرفتم. آخ از آن حوض پر از ماهي كه سبز بود و سبز بود و سبز و هيچكس آبش را عوض نميكرد و من حسرت آبي بودنش را ميخوردم. آقاي شمس چرا من را نمی شناسي؟ من "ژو سوييآرزو".... برايم قرار بود شعر به فرانسه بخواني، يادت هست ؟ ولي مرد روبروي من با گونه هاي چال رفته ذره ای ازحرفهایم را نمی فهمد، فقط و فقط طلب آب ميكند. عمه اما وقعي نمي نهد، ميگويد سر ظهر يك ليوان آب خورده و هنوز بچه ها نيامده اند عوضش كنند. به ساعت نگاه ميكنم پنج بعدازظهرست. عمه هفتادساله من، يكي بايد خودش را تيمار كند. دستهایش را مي گيرم به سختي بلندش كنم، سنگينست و قبل از رسيدن به ميله ها  عين ماهي ليز ميخورد، عمه جعبه شيريني بدست ميگويد كاش خوب شود و راه برود. عمه ساده من. زنگ در را زده اند، عمه ميرود، ليوان را سريع ميگيرم نزديك دهانش، عقلم به قاشق نميرسد و الان كه فكر ميكنم هيچوقت مريضداري ام تعريفی نداشته. آب روي صورتش پخش و پلا ميشود ولي مرد روبرویم قطره ها را به سرعت در هوا مي قاپد، به فرزي بچگي، مثل سواري دادن های پرسرعت دور همين هال ، مثل جيغ هاي بچگي در دقيقه هاي كشدار جمعه هاي تابستان، ميخندم، گريه مي كنم. حالم را نمي فهمم، زندگي را باور نكنيد، به اینجا رسیدنش نمی ارزد.

Tuesday, June 25, 2013


هنوز هم دارم با تركش هاي فيلم زندگي مي كنم چهار روز شده، نه؟ همانجا كه نفسم سنگين و كشدار شده بود و راه باريكه اي  نهایتا پيدا شد تا همه را یک جا قورت بدهم، اين چندمين تجربه محدودم از سينماست. بعضي مي گويند اقاي فرهادي بد با مخاطبش بازي ميكند اصلا ياد گرفته چطور ميشود مخاطب را نابود كرد، سر تپانچه را به سمتش می گیرد و يك شات ناقابل . با شابلون شدن كارهايش حتي اينكه رویکردش دارد تكراري و بي مزه میشود موافق نيستم.  مگر چند فيلمساز قوي داريم كه از اين شاخه به آن شاخه بپرند و متنوع مانور دهند، آخرش هم خروجيشان حرفي براي گفتن داشته باشد؟ اصلا همين امضا داشتن فيلم يعني ذهني كه به خط فكري واحد معتقدست و ميداند كه با همين يك كانسپت، دغدغه، ايده جنجالی، چه ها ميشود كرد.  
٢ گفته بودم كه يكي از فوبياهاي من "مادرمجرد بودن"ست؟ اصلا برايش توجيه فطري دارم. برای همینست که با تك تك سكانس های  مربوط به بچه ها ريزش كردم و همه كاسه كوزه ها را سر برنيس بژوی نوعی شكستم كه  چرا با زبلي زنانه از زير خطاهايش در میرود و بچه ها را درگير زندگي خواسته و ناخواسته اش میکند، بماند كه فيلم قضاوت يكسويه را کلا ازت مي گيرد.
٣ نقدها را ميخوانم پي نكته اي بودم كه نگرفته باشم، در نگاه من تکه های فیلم با ظرافت سمبليزم  بهم دوخته شده اند، چيزي كه در فيلمهاي قبلي فرهادی يا نبود يا كم بود، يا در نهايت من اينطور خواستم بفهمم. سیفون ظرفشويي كه احمد تميز ميكردو بعد سمير از راه رسید، لوسترهای سه تایی، اشاره تلويحي به شكم زن و خراش هايش، دست بسته ماری،  يا آن لكه لباس كه جاي قلب بود،  نميدانم چرا در نقدها جایشان را خالی می بینم. 
٤ ختم كلام هم اينكه همينجا دست اقاي فرهادي را با مهر و تحسين می فشارم و با کمال احترام می گویم کاش بعد از این کار مثل من اعتقاد آورده  باشد كه تجربه بومي با همان اكيپ درب و داغان با تيمي كه كمتر حرفه ايند با تكنيك هاي ساده تر، خروجي قوی تری  دارد و در مقابل ماحصل شرايط جديد، فضاي جديد و تجربه جديد نهایتا يك اثر خوش ساخت تر شده است





Friday, June 21, 2013

روزی از روزهای خردادی من

دختر با مقنعه شل و وارفته گفت که اگر دانشجوی آنجا نیستم نمیتوانم از اینترنت استفاده کنم .تعجب نکردم تجربه کتابخانه یادتان هست؟ بله، همان. ایندفعه اما آقای میم نازنین از گوشه سالن کاملا خالی صدایم زد که لب تاپش را میتواند به من قرض بدهد و سعی کرد به دختر چیزهایی بفهماند، جواب دادم که من باب وقت پر کردنست ولاغیر با تشکر ویژه از رانت آقای میم. بجایش آمدم توی سالن خلوت، نشستم به انگری بردز بازی کردن، وسطش مرد زنگ زد(بله من تازه موبایل دار شده ام) که بهترست جدی باشم و بجای بازی کردن به جواب و سوالهای احتمالی فکر کنم و دوباره نیایم بگویم فلان جای رزومه را یادم رفت و ای وای چرا یک مرتبه مجسمه ابوالهول شدم و ... سعی کردم برایش توضیح دهم که مجسمه شدنم به دعوای قبل مصاحبه با نگهبان سر اینکه روسری بلندمشکی با مقنعه چروک و خاکی ای که میخواست به من قالب کند چه فرقی دارد؟ حتی بهترست، ربط داشت و اینکه خیالش راحت باشد و دارم دو ستاره های بازی را سه تایی میکنم و این هم یک مدل تمرکز گرفتن است ، طبعا باور نکرد و دست از سرم برداشت. کمی بعد رفتم توی یک اتاقی که آقای کچل داوطلبی قبل از من انجا بود و همه چیز و همه کس را زیر چشمی می پایید و من کلا از اخلاق پاییدن متنفرم چه با عینک چه بی عینک. سعی کردم از فضا دور شوم و خودم را توی راهروها گم وگور کنم. آقای میم هم هرجا چشمش به من می افتاد می پرسید پس کی نوبتم میشود؟ روبرو شدن با چهارنفر بشاش پشت یک میز پر از خوراکی و میوه و فنجانهای فیلان، تنها توانست من را یاد دکتر ح همکار بیاندازد که میگفت این مدل استقبال فقط برای چرب کردنست و اخرش هیچ. احترام و تعارفات  فاخر و پر شکوه، در حد لویی چهاردهم. بعد هم چند سوال ابتدایی و  بالاخره اقای الف عکس سیاه سفید را گذاشت جلویم و گفت نقدش کنم. هار هار، به همین خنده داری. نه معدن بود نه دره، نه مسکن مهر بود نه پدیده شوم. فقط خوشمزگی از نوع انتخاباتی. آن وسطها هم که همه ساکت میشدند صدای ذکر و صلوات آقای ز و چرخش تسبیحش می آمد، درست وسط مصاحبه رسمی، به همین برکت. بعد هم بند کرد به یک سوال عقیدتی-سیاسی که چرا دو مسجد را کنار هم ساخته اند و اگر همچین سوالی که هیچ کس از جمع حاضر جوابش را نمی دانست، نمیکرد جدا تعجب آور بود حتی انتظار داشتم خیالم را راحت کند و بگوید زن باید در خانه بماند و به امورات زندگی برسد که نگفت. آخرش را ولی دوست داشتم،  ماهیچه های صورتم استثنائا منقبض نبود. با خنده از اتاق بیرون آمدم تا یکی را پیدا کنم و شعفم را با او تقسیم کنم. منتها هیچ کس نبود حتی آقای میم. تنها اقای نگهبان مثل چنار منتظرم وایستاده بود انگار که هیچکس بعد از من از آنجا رد نشده باشد، لبخند تا بناگوشش را جوابی درخور دادم و سرم را زیر انداختم و مثل آدمی که مال آنجا نیست، راهم را گرفتم و رفتم.
پ.ن: طبعا حین نوشتن این سطور کتاب ناتوردشت میخوانم.

Thursday, June 13, 2013

راي ميدهم


 .به راه باديه رفتن به از نشستن باطل.        وگر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم

Tuesday, May 21, 2013

من در آن آبادي، پي چيزي مي گشتم ؟

استادم پيرشده و موهایش سفيدتر، ژوليان كار جديد پيدا كرده و ميرود، سيلوي و چندتاي ديگر تزشان را بسته اند و دختر مصري در حال رانده شدن. و حالا همه موضوعات جديد حول او و سوء استفاده هایش  میچرخد، علاقه اي به هم  كلام شدن با جمع را ندارم. ولي گوشم به بقيه است و بين خط و نقطه ها ي اپليكيشن لاین، چرخ میزنم،  دارم به کشف و شهود راضی کننده ای میرسم. موضوع از يك ريسرچ قديمي كه همه را دور هم جمع کرده رسيده به هيپوكريزي یک آدم . نميدانم خوشحالی دارد كه من شده ام قاطی بازی و صريح رفته اند تا مرز تابوهاي راسيستي شان، يافكر ميكنند كه من  ژانر خبربردن -آوردن و تعميم نیستم - که نیستم-، يا خط و ربط هايم به اندازه کافی با مجموعه كمرنگ شده و الخ. وسطهايش ولی ميزنم بيرون. کله ام به اندازه کافی باد کرده. نميدانم اين شهر كوچك چقدر عرب و مهاجر بدبخت روماني دارد يك جوررقت انگيز. تلخ، خیلی تلخ.  یکیشان که از تمدید عاطل و باطل گشتنش حرف میزد، به بغل دستی اش  كلمه اي گفت در مايه های کرامت انسانی، توی دلم گفتم زرشک. چقدر طول بکشد آدم بین شخصیت حقیقی و حقوقی اش تفاوت بگذارد. خواستم بروم سراغ يكي دو نفر برای دیدن كه نشد. به سوپروایزر طرح  در يك خط از رفتن و تصمیم جدید نوشتم. همانجا هم به خودم گفتم بذار فکر کند دیوانه شده ام . دلم جمع خانواده ميخواهد و كم مانده گريه ام بگيرد، می فهمی؟. اين را ولی رويم نشد برايش بنويسم، مستقيم مي آیم رآه آهن .
حالا نشسته ام در  آفتابی ترین گوشه تراس يكي از كازين ها. و از اینکه یکی از نزدیک هوایم را دارد دچار لذت ملس شده ام

ماه می

Friday, May 17, 2013

دشتها نام تو را می گویند


سرخوش بوديم، بين علفهاو کفشدوزک ها جایی نزدیک شهر دودگرفته.  انگار آدم دارد خواب می بیند، خط افقش که نه ساختمان بلند دارد نه کوه و دیواری، تا چشم کار می کند آبی زلالست با چند لکه نارنجی از سکونتگاهی دوردست. زن چادر بکمر، صورتش را پوشانده، دارد زمین روبرو بذرمیکارد، پارسال پر از گلایول بود امسال را نمی دانم. کمی آنطرف تر، با قاچ های خربزه علامت گذاشتیم و دانه هارا چال کردیم. آفتاب و ابرهای بالای سر، بازیشان گرفته بود. بادبادک چند طبقه طنازی می کرد، آخرش هم درهم می پیچید و کلافه مان کرد. لیوان کاغذی را پر کردیم از کفشدوزک. مرد داشت برای خودش با نهالی که چند دانه گیلاس داده بود حرف میزد، یک جور خوبی برایشان شعرمیخواند با لهجه «..بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم...»، صدایش در باد می پیچید.درختها نحیف و لاغرند، از پای چند نهال مرده و بیجان،  برگهای ظریف سر زده.  مرد آه می کشد، دستکشهایش را درمی آورد نگاهمان مي كند انگار كه بخواهد بگوید تا گوساله گاو شود دل صاحابش آب شود.
حالا داریم هِلک کنان بر می گردیم،  از بوی پهن هم طبعن نمیشود گذشت، شیشه ها را پایین داده ایم و میان گله ای از گوسفندها هوا را بو می کشیم. پشت سر دشتست و آسمان آبی با کفشدوزکهایی که حالا جایی بین علفها برای خودشان وول میخورند.  

Friday, April 19, 2013

از شیرینی ها

گلهای پژمرده را که هرکدام یک وری افتاده بودند گرفت جلویم، چشمهایش برق میزد، گفت  برایم از کنار رودخانه چیده . از یک جایی توی کوهها. گرفتم و دستهای کوچکش را بوسیدم، باران آمده بود. خیس  بود.
این روزها برایم نازنینِ مریم میخواند، معلمی دارند شاعرمسلک، جدی و آنقدر شاد که برایشان ساز دهنی بزند. گفت برای جشن
الفباست، برای هیچ مریمی نیست، برای خودمانست، برای ما پسرها. میفهمی؟ سرم را تکان دادم.

Wednesday, April 03, 2013

حرف های ما هنوز ناتمام...

 گفت چرا سبزه  را نیاورده ام؟ از تصور اینکه میم برود چشمهایم خیس شده بود، یعنی سیزده بدر بعد بیاید و نباشد؟ قابلمه بدست آمدیم بالا، برنج ها را دم کنم، بقیه بساط پیک نیک را برده بودند پارک بالایی. دخترک دوازده ساله آمد کنار اپن نشست، یا وایستاد، نمیدانم، گفت خانه خالی شده، فقط چند تکه وسیله ضروری را مامان نگه داشته، آه کشیدم. آنقدر منگ بودم که اشکم در نمی آمد، همه روز بغض هایم را  خوردم. دیگر ضرورتی ندارد بگویم آدمهایی که میروند را نمی فهمم، آنهایی که سالهای بچگی، جوانی، میانسالی و بدوبدو هایشان  را دیده ام، که حالا گل کرده اند،  که هر دو شغل خوب دارند و زندگی آرام. که وقتی موج می آید انصاف نیست همه را بردارد و ببرد. که خودشان هم میدانند «بخاطر بچه ها» رفتن یک دروغ بزرگست. اصلا یکی بیاید تجربه های زیر پوستی من را خط بطلان بکشد، شاید دست از این  دلسوزی های احمقانه بردارم. میم زنگ زد که ذغالها آماده اند، کی میرویم؟ امسال هم  ضربتی دست به یکی کردیم همه را جمع کنیم، چشم دوختم به آتش و جلز و ولزش،  شب از صدای پیانو اشک ریختم، آنقدر خسته بودم که تصویرها کج و کوله شدند،  اطرافمان فرش های گلدار و کمپ های رنگی بود و آدمهایی که شاد بودند، آش رشته خورده بودیم و خنده هایمان را کرده بودیم، مردها تخته بازی کردند و حرف های سیاسیشان را زدند، به چشمهای اشکیم نگاه کرده بود، فقط من میدانستم و او.  بین خواب و بیداری، گفت سبزه را انداخته توی جوب پرآبی که نمیداند به کدام مسیل میرسد، شب بود و درختهای خیابان که سر بهم آورده بودند، صدای شرشر آب و سبزه هایی که بین موج های وحشی آب می چرخیدند، می رفتند به ناکجا آباد. 

Thursday, March 28, 2013

شهر ممنوعه


زن و مردهای  کنار دریاچه، از نسل مائوییست هایی بودند که به  ورزشهای اجباری خیابانی عادت کرده بودند، از پله های باغ بالا میروم. درختهای اولین حیاط با یک عالمه آویز قرمز و نوشته های چینی تزیین شده، معبد تاریکست و مثل همیشه سوال زیبایی شناسی: که چه کسی و با چه تفکری میتوانسته بتهای غول پیکر طلایی بد ریخت را پرستش کند و برایشان یوآن های درشت در صندوق های شیشه ای بریزد. عکسبرداری هم ممنوع . به جایش برمی گردم و کنار همان درختها و آویزها که نور کمرنگ صبح بین شاخ و برگهایش وول میخورد، از خودم عکس میگیرم.  پدر و پسر بین رختخواب های سفید از جنس ابریشم که تور لیدر در باب کیفیتش سخنها رانده، در خواب نازند. من ولی قرارست نصف آخرین روز را برای خودم بگردم. مسیرهای سنگی پر از  پله های منظمست، مستقیم، چپ و راست، نیم طبقه، چند مدل حیاط مرکزی و معبد های همان شکلی.  به پای برج سفید که رسیدم. درختها پر از شکوفه بود،  چشم انداز شهر بین درختها و سقف های شیبدار و رنگی معبدها گم است.  به گمانم از همان روز اول بود که همه تلاشم را کردم با رنگها، نقوش و جزییات گرافیکی ارتباط برقرار کنم ولی نشد که نشد و این همان تفاوتیست که در شرق نزدیک و دور بودن و عادت های بصری ناخوداگاهمان پنهانست. بجایش آدمهای کنار دریاچه که تنها با واریس پا و حرکات کند، سن و سالشان را میشود فهمید، انقدر سرحالند که دیدنشان میتواند سر ذوقت بیاورد. بازیهای سنتی، رقص فوق العاده والس، آهنگ های محلی با حرکات موزون، هرجای پارک که بشود، تصویر متفاوتی از شهر مدرن و خاکستری میدهد که حالا با بهترین و تمیزترین  ماشین ها و ساختمانها سر به فلک گذاشته ولی قلب شهر و هوتونگ هایش، خانه هایی دارد با لباس های شسته و پهن شده در معابرعمومی باریک،  و توالت های پابلیک و تمیزی که در جداکننده ندارند. پشت ماسک های سفید و بیروح و چشمهای بادامی، هم آدمهای مهربان و خنده رویی هستند که  تصورشان دور از ذهنست. به بچه هالبخند میزنند و بطرز عجیبی قیافه بچه هایمان برایشان تازگی دارند. مردمی که لقب مظلوم ترین ها را گرفته اند و بجای حمله و دست درازی، ترجیح داده اند از خودشان و سرزمینشان در طول تاریخ دفاع کنند.
کل پارک و دریاچه ساکن و راکد که با  بیدهای مجنون و سنگهای صخره ای ترکیب شده را دور میزنم تا برسم به نقطه اول. حالا وقت آنست که بر گردم به زیرگذر مترو و  شهر مدرنی که در آن بچه دوم داشتن ممنوعست و جریمه دارد. اینترنت ملیست و خیلی از سایتها تحت کنترل. اینجا پکن است، محله شهر ممنوعه. 

Friday, March 15, 2013

جمعه بیست و پنجم اسفند

پنجره ها را باز کرده ام، اولین بارست حس میکنم بهار راحت آمده و نشسته کنارمان، شاید هم توهم اولین ها گرفته ام، حداقل اولین بهارست که خانه تکانیش به دلم نشسته، پرده ها شفافند و خوشبو، آفتاب ملس، شیشه های تمیز، شمشادهایی که جوانه زده اند، گاهی دراز می کشم وسط گل قالی، چشمم را دور می چرخانم  دوربین وار،  کارتونک ها را می بینم، لکه هایی که باید پاک شوند، ابژه هایی که دور و بر جمع کرده ام و تک تکشان را گرد گرفته ام، انرژی خوبی دارند. اولین بارست همزمان و سه نفری با هم افتاده ایم به جان خانه، کف و دیوار و قالیچه ها تمام شود میروم سراغ لوسترها، بعد هم کدو و بادمجانها که باید سرخ شوند، پسرک برایمان رٍنگ اصفهان میزند، مرد در همان فاز اول تمیزکاری کتابخانه و کاغذ ها مانده، سبزه ها را برده ام روی پشت بام چون فکر می کنم آفتابش متفاوتست، چون میتوانم سرشاخه چنارها را لمس کنم،  چون همه چیز وسوسه انگیز و براقست، گلدانهای سینه ری و شب بو که گوشه پارک را فرش کرده اند، باغبانی که با آرامش خاک را بیل میزند، آفتابی که میخورد روی موهایم..... آه از این اولین ها، اولین های گول زنک،  جادوی اولین فصل  سال را خوش بینانه باور کرده ام




Thursday, March 07, 2013

از آدمک های خیالی

 خریدم از مغازه تن تنوفیل ها به همان یک دانه بدج فلزی چند یورویی منجر شد و نه بیشتر، ویترین سنت کلر را بالا و پایین کردم. برایم پرسناژها بیشتر از دیده شدن،  شنیده شده بودند، حتی توصیفی بچه گانه داشتند. صدایی از یک جایی گفت اگر تن تن دوستم میتوانم بروم کافه کتاب مجاور،- هوم من؟ نه مرسی، برای پسرم آمده ام. بعد قفسه هانری  آمد جلوی چشمم و آن موشک  بزرگ قرمز که هرروز بی اعتنا کنارش رد شده بودم. یکبار ولی نشستیم و جعبه های قدیمی را برایم باز کرد، انگار عضوی از خانواده اش باشند مهربان طور با لبخندی به پهنای صورتی که شصت سالگی را رد کرده، ولی حوصله آدمک های کوچک را هنوز هم  دارد . دوروز بعد اتفاقی و عجله وار از دستفروش کتاب، ماشین های هرژه را گیر آوردم. خوشحال و خندان گذاشتمشان دم دست که دائم نگاهشان کنم. توی ساک، کوله پشتی، هرجا که دستم بهشان میخورد صورتم را می چسباندم به جعبه شیشه ای، به سرنشین ها و آن دوربین چسبیده به فورد کنگو . بعد ترها هم که رفتیم تماشاخانه، گروه ایرانشهر اجرای تمیزی داشت، آنقدر که من بفهمم، آنقدر که پسرک با پارسا روی دسته صندلیها بنشینند و دوتایی ریسه بروند و بگویند چطوری آدمها از توی کارتون هایشان  آمده اند بیرون. وَه خانوم کاستافیوره، اوه هادوک وقتی عصبانی میشود با گریم های نزدیک به واقعی و سیل باباها و بابابزرگهایی که  از کتاب های تن تن خاطره داشتند. یکجایی هم دیدم که صورتم را چسبانده ام به ویترین شیشه ای و دارم از دیدن یکجای فیگورین های هرژه ، همراه با پسرک ذوق میکنم انگار که همه این سالها با  قهرمانهایی که به دنیای دخترانه ام آورده است خو گرفته باشم .

Monday, February 25, 2013

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


مهره های شطرنج را چیده بود روی میز قطار، گفت هیچ می دانم که مادربزرگش را بیشتر دوست دارد؟ چون  با او بازی می کند و من هیچوقتٍ هیچوقت. محو  پوشه قطور و سی ساله ای  بودم که باید نبش قبر میکردم، برای چه؟ خودم هم نمی دانستم،  برای اینکه یکدفعه چشم باز کردم و دیدم به اندازه  یک برادر و همه برادرهایی که نداشته ام باید بدوم، صبح داشتم با برقکار و کابینت ساز چونه میزدم، قبلش رفته بودم جایی که از بس مردها آمدند و رفتند معذب شدم، سفارش عیدانه بچه ها را دادم  و زدم بیرون، این یکی میخواست در پشتی ملکش را از طبقه اول باز کند مدل اسراییلی، شیک و ذبل، باید میگفتم «نع»، خیلی جدی و محکم. زن آمد دنبالم، گفت میشود که حرف بزنیم؟ رفتم ولی  اگر مادرم بود نمیرفت، چون به روش های مدرن و دموکرات درباره آدمهای پر رو اعتقاد ندارد، چون فکر می کند کسی که  دو سالست پولمان را خورده،  معطلمان کرده، دروغ گفته، همه زحمت های پدرم را بر باد داده ، نباید محل گذاشت. رفتم، نشستم و فقط گوش دادم. وسطش ح زنگ زد که چرا نمیروم دنبال فرشها، زنی که در را باز کرد گفت انعام نداده ام، گفتم بابت چی؟ بابت اینکه در را باز کردی و ما فرشها را گذاشتیم؟ به صورت خسته توی آینه ام نگاه کردم، بابت این دویدنها چه چیزی قرارست گیرم بیاید؟ کسی میداند؟ این را روزی چند بار برای آرامش از دست رفته ام تکرار کرده باشم خوبست؟ پسرک این روزها از دستم شاکیست، از «هیچوقت» هایش می فهمم. همه شاکیند، قاشق را زده بودم توی شله زرد که مادرم گفت دنبال فلان کار و فلان کار را چرا نگرفته ام، بعد هم شروع کرد نظرات دریافتی مراسم سال را بالا دادن، که پ که معلوم نیست سر پیازست یا ته آن، گفته صدای فلانی خوب بود و چرا صندلی های مدرسه را نو نوار نمی کنید،  ف که اتوماتیک وار برای همه چیز نظر دارد، گفته غذا هومممم کمی شور ولی بد نبود،  شله زرد هومممم ولی عالی بود..... قاشق را گذاشتم زمین، آرزو داشتم که یا من گوش نداشتم یا بقیه زبان. جلوی چشمم دیگ بزرگ زرد و زعفرانی آمد، نگاهم را به جایی دوخته بودم ، به استرسی که آمده بود سراغم، به تلفنی که مدام خاموش بود، به  ملاقه چوبی که  بین مولکولهای زرد برای خودش می چرخید، به صبحی که  جواب کارم مثبت بود ولی یک ذره خندیدنم نمی آمد، به آخرین لحظه که  گل هشت پر کاغذی را  گذاشتم روی آخرین کاسه و دارچین ها را رویش پاشیدم. 
زیر چشمی به صفحه چارخانه نگاه کردم، به مهره های سفید و سیاه، به دست کوچکی که به نوبت حرکتشان میداد. دلم خواست که چشم هایم را ببندم فقط.

Thursday, February 14, 2013

دلخوشی ها

از اثاث کشی مادرم،  یک میز گرد کوچک و سه  صندلی شبه لهستانی جمع و جور سهم من شد. برای جا دادنشان نقشه نکشیدم ، یک راست آوردمشان کنار پنجره قدی تراس. پرده برودری دوزی را جمع کردم و گذاشتم تراس خاک خورده که این روزها پر شده از پاپیتالهای خشک شده، و تنها نشانه های حیاتش یاس هلندی و شمشاد و سرو کوچکست دیده شود، گلیم را را از اتاق جمع کردم و انداختم زیرش، خواستم قهوه خانه مرد که سالها توی ذهنش و بعد اینجا به منصه ظهور رسیده را جابجا کنم. از آنطرف کامنت آمد که همین یک  گوشه را برای خودش دارد و بیخیالش شوم لطفا. و من  در کل گذاشتمشان برای یک روز دیگر. الان ولی دارم کیفیت را تجربه میکنم، کوالیتی بی نظیری که همه این سالها از خودم دریغ کردم، بابت هزینه ای که نکردم و فکر کردم تیر و تخته اضافی خریدن، پول دورریختنست و اگر رفتیم خانه بهتر و اگرهای دیگر، و  من این اخلاق را از پیامدهای فرنگ رفتن  و موقت فرض کردن خانه و زندگی می دانم.  شبیه پرسناژهای کاریکاتور که وقتی می افتند توی دگماتیک های مسخره  و یکی  حواسشان را جا می آورد، مثل الانٍ من ، دور سرشان ستاره چرخ می خورد.  چایی را گذاشته ام  و  کتاب را آورده ام اسکارلت طور پشت  میز،  به کاسه برنجی ای که چند دانه انار مینیاتوری ابتیاع شده از بازار گل دارد و زیر شیشه میز دلبری می کنند، می توانم لبخند بزنم، حتی میتوانم  همه ضد حال هایی که دیروز سر کتابخانه راه ندادنم و ویرایش ناجور مقاله و جذب خورده ام را جایی بین بک گراند سفید کوهها و شاخ و برگهای خیس  پرتاب کنم. و اگر بنا نبود دز رنگ و لنداسکیپ این پست بالا برود از  زنبق های سفید و بنفشی می گفتم که چند ساعت پیش سهم من و میز گردم شد.; 

Monday, February 11, 2013

پریدن نتوان با پر و بالِ دگران

یک. خلق را تقلیدشان بر باد داد
دو. جدا برایم سختست هضم کنم دو یا چند آدم بتوانند در سبک و سیاق زندگی از هم کپی کنند، شاید این روزها، بتوانم بفهمم - که آنهم ضریب سختی خودش را دارد- رنگ، مد لباس و آرایش، چند نفر را به هم شبیه کند ولی اینکه در تصمیمات و انتخاب های عمده، زندگی به مرحله کپی پیست و اقتباس از دست این و آن با  فکت آوردن از دوست و همسایه و آشنایی که دارد در واحد بغلی، فلان شهر، فلان کشور تحت شرایط دیگر، توانایی های دیگر زندگی می کند برسد، تقریبا فاجعه است.
سه.  در نگاه هولستیک، همه دارند از یک جریان کلی ایده می گیرند، هیچ خلاقیتی، مهارتی ابتدا به ساکن نیست، همه در ظاهر دارند به یک سمت و سو می روند، شاید غریزه واتفاق، آدمها حتی حیوانات را بهم شبیه  کند در خوردن، راه رفتن، جفتگیری، در بخشی از زندگی اجتماعی-اکتسابی و حتی سازماندهی شده. چیزی که ایسم ها از آن بهره برداری وسیعشان را کرده اند و می کنند
چهار. یادآوری جمله اول
پنج. .تجربه کمونیسم شاخه یکسان سازی سالهاست  شکست خورده. آدمها به اینجا رسیده اند که فاصله گرفتن از تولید انبوه، شابلونهای آماده و اندکی تفاوت، نه تنها خوبست بلکه ارزش است، به مقدار متنابهی  طبیعی تر . آقای افلاطون در جایی بطور صریح هنری که حاصل میمسیس یا تقلید است را پست و بی ارزش میشمارد، حالا موضوعات غیر هنری بماند
شش.  کپی پیست کننده ها به رغم ساده انگار شدن و زرنگ پنداری به زعم خودشان، از نوعی توهم و آگراندیسمان بقیه  رنج می برند، نوعی حسرت که وادارشان می کند دائم گوش بزنگ باشند،سرک بکشند، بروند سراغ میانبرها، تجربه دیگران. اگر هم این وسطها به دردسر بیافتند تنها بهانه تراشی برای متفاوت بودنست حداقل در نتیجه.
هفت. کمی بیربط، یک روزی مسابقه گذاشتیم از سه پازل بهم ریخته پازل بسازیم، جاهای خالی بهم شبیه بود خیلی از قطعات هم. هر چیز که دستمان آمد و شبیهش بود گذاشتیم، زمان تمام شد  با یک عالمه جای خالی و سه تا پازلی که هیچ شباهتی به پازل اصلی نداشت،

Saturday, January 19, 2013

بله اوکی

منِ مادر لابد باید قند توی دلم آب شود که دسته گلی که تا بحال ساخته ام هوش متفاوتی دارد و به درد مدرسه نوعی نمیخورد. نقل از معلم. من اما خوشحال نیستم و بار اول و دوم به  شوخی برگزارش کرده ام و بار سوم هم جدی، پرسیده ام که شاخص دارد آیا، چه می دانم خط کشی، چیزی از همانها که آی کیو و ایکیو را اندازه می زنند و  تابحال سراغش نرفته ام چون فکر می کنم  لوس بازی جدید پدر و مادرهاییست که فکر می کنند در تولیدشان به پدیده خاص بودن رسیده اند و همه ژن های مثبت رفته یکجا جمع شده و مثلا چند روز در سال ظهور می کند، حالا گیرم که فهمیدند بعدش چی، کاسه چه کنم دستشان بگیرند که هوش فرضی تلف نشود و برود در مجموعه تیزهوشان و یک جور دیگر تخریب شود و بشود حکایت ابرو درست کردن و چشم کور کردن. خلاصه که جواب منفی بود و به سابقه سی و اندی ساله حواله شد و این چیزها، البته من  کلا گوش تعطیلی دارم در برابر معلمی که  بچه ها را در مدل درس پس دادنشان میشناسد و خوشبختانه نمره نمی دهد و فقط خودش می داند و بس. ولی مثلا می آید توی جلسه والدین  بچه ها را مقایسه می کند. خب خانم عزیز چرا حساسیت بیربط ایجاد می کنی ؟ شما یکی حداقل میدانی که هرکسی بر حسب غریزه فکر می کند بچه ای که درست کرده باهوش ترینست و نتیجه اش این میشود که آدم،  غیر مستقیم هدف چشم و ابرو بار کردن دیگران قرارگیرد بخاطر هیچی و هیچ ادعایی. یک بار البته عقیده ام را صاف و پوست کنده گفتم که زیاد فهمیدن در این دنیا به چه درد میخورد جز دردسر و الخ. همینکه بچه های خنگی نداریم کافیست. درس هم  بالا پایین دارد، سالهای اول بچه ها خوبند و انرژی دارند و بعد یک جور دیگر میشوند. این را منتها از ته قلب و با اطمینان گفتم چون دوران خنگی ام یک لحظه آمد جلوی چشمم . معلم گفت حیفست ارزشش را دارد ببرم جایی که رویش هزینه کنم و این حرفها، و من خندیدم، چون تنها چیزی که دارم بابتش هزینه می کنم  و از نان شب و اجاره خانه ام واجب ترست همین آموزشست و جز معدود آدمهاییم که پول را با رغبت به مدرسه خصوصی میدهم و فکر می کنم باید با شکم جنگید و با صاحبخانه سر اجاره خانه زپرتیش که با اوضاع بل بشوی بازار سیر صعودی دارد، نبرد کرد ولی با معلم و مربی و مدیر که همه دلخوشیشان همین حقوق سر ماه و به رسمیت شناختنشانست خیر. آنهم در شرایطی که همه دارند از نردبان یورو و دلار و طلا و ملک بالا می روند و بقیه پایین، دلت نخواهد بابت آموزش نسل بعد این مملکت هزینه کنی و هی شعار دموکراسی و آموزش برای همه و مدرسه دولتی بدهی یعنی کشک - البته آنهم جای خود را دارد و کلی حرف دارم درباره اش که باشد برای بعد-.  البته صاحبخانه ما انسان فرهیخته ایست و  استاد دانشگاه بودنش بهش کمک کرد تا حرفم را بفهمد و ما اجاره کم بدهیم و من به پسرش، گاهی زبان سوم یاد بدهم، حالا اینکه چقدر چند زبانی و عجله برای یادگیریش شده مد جدید نسلی که خودمان هراس طرد شدن و نزول در جغرافیای دیگررا توی ذهنشان کاشته ایم، بماند. البته گفتنیست که من آدم اهل معامله ای نیستم آنهم برای تسری دانشی که آموزشی بابتش ندیده ام وخیلیها در چند مرحله پایین تر دارند پولش را به جیب میزنند و این را هم گوشزد کردم، ولی با نگاه اصرارگونه اش دیدم عجالتا معامله کالا به کالا خوب چیزیست و چرا که نه.  القصه الان خودم را انداخته ام توی چرخه اقتصاد فرهنگی و به روش محترمانه و آبرومند روابطم را با صاحبخانه رگلاژ کرده ام.  حرف معلم را هم خیلی جدی نگرفته ام و فعلا برنامه ای برای آموزش هوم اسکول و این حرفها  ندارم. حتی فکر می کنم نباید روی تفاوت آدمها اینقدر مکث کرد که مثلا پسرک باورش بشود و الان که نوشتن و تندخوانی را یاد گرفته -و خوشبختانه کتابها همه به خط خوشست و مثل کتابهای ما تایپی نیست و زبان رمز  هم نابود شده-، بتواند سر از دفتر همگام دربیاورد و شکسته بسته از اینکه معلم تعریفش کرده پرده بردارد و به من دیروز با تهدید بگوید دیگر حق ندارم از دستش عصبانی شوم یا بهش دستور بدهم که پی اس پی بازی نکند و کی بخوابد و کی نه. او بچه فهیم و داناییست و خودش برای خودش تصمیم می گیرد، نه پدر و مادر، اوکی؟ .