Friday, December 09, 2011

.

بر دوش پدرش سوار شده، تصویرهایی که درخاطرش مانده، مثلثهای پارچه ای سیاهست که همراه با باد در قاب آبی آسمان و ساختمانهای بلندسفید، تکان می خورند و گاه جمعیتی که دستهایشان در کنتراست سایه روشن حسینیه، با هم به حرکت درمی آید। میان هیاهو و صداهایی که از چارگوشه خیابان می آید، راهمان را پیدا می کنیم، میان سینی های چای و شربت و شیر داغ। میان دود اسفند। از مسجد خوشش آمده، از صدای کویتی پور و طبل و تمبور هم، همانقدر که از قیمه و غذای نذری. می دانم فردا که بشود برای همکلاسیش از قهرمان قصه، حرفها دارد، با همان شبیه سازیهای کوچک و خیالی. مهم نیست اسطوره یا واقعیت. همانقدر که بفهمد جمعی در سوز سرما، بهانه ای یافته اند برای بیرون آمدن ، بداند که حس و گرمای مشترکی به تک تک آدمها سیاه پوشانده و همصدایشان کرده، کفایت می کند.

Saturday, October 29, 2011

یک روز بارانی- آبان

خیابان دربند را می آیم پایین، صدای آب سرریز کرده ازجوب های کنار خیابان آنقدر دل انگیزست که یک لحظه دلت میخواهد زمان و مکانت را از دست بدهی. آدمهای خیس بی واهمه صورت و موهایشان را گذاشته اند خوب بارون بخورد. صدایی زیر سقف بازار می پیچد، چترهایش را حراج کرده. بوی ترشی زردآلو وسوسه انگیزست. فروشنده زرشک های تازه را توی کیسه های نایلونی می ریزد. کلم های بروکلی روی چرخ دوره گرد مثل حجمی سبزاینور و آنور می روند. مرد جوان میخواهد چند وسیله آرایشی را بگذارد توی کیسه، می گوید طرفدار محیط زیستی؟ می خندم. دشت اولست می دانم. حسینیه و فرش فروشی های را رد می کنم. دمپایی و شانه را می گذارم گوشه کیف. بخار پشت شیشه نون فروشی می کشاندت: نون خرمایی یا شاهدانه؟ نمی دانم. صورت دختر آنقدر شبیهست که هرچه به مغزم فشار می آورم کمتر یادم می آید. خیابان را که بالا می آیم، مردی با چتر گل گلی از کنارم رد می شود. بقیه راه را بدون چتر می روم،

Sunday, October 09, 2011

در جستجوی زمان گمشده

توی کلاس راه میروم، نگاهم به کفپوش چارخانه است گوشم به مدیر، آموزش مونته سوری را توضیح میدهد.نگاهم می لغزد به کولر و دودکش های پشت بام همسایه. سعی میکنم کوچک شوم و هشت ساعت در روز چشم بدوزم به دیوارهای کلاس وتنها چشم اندازدود گرفته اش .دلم میگیرد اگرقرار باشد بنشینم پشت میز ناهار خوری که از روزنه ای کوچک نور می گیرد و با دوست احتمالی ام که لبخند به لبانش نشسته، چشم در چشم شوم. مدیر جوان دیگری با ناخنهای صورتی خوش رنگ ازفعالیت های متفاوت پیش دبستانی اش که چسبیده به خیابان اصلیست حرف میزند، ازبرنامه غذایی که به تایید فوق تخصص تغذیه رسیده تا مدرک کمبریج و معلم نیتیو و الخ. کهنگی و دوده دیوارها را با رنگ و کاردستی های خوش تراش که اثری از دستهای بچگانه رویش نیست پوشانده اند، حتی چارچوبهای زنگ زده را. صداها در گوشم می پیچد. ساعت نزدیک 12 ظهرست بوی هیچ غذایی نمی آید. نیمه مهر شده. هنوز هم چشمهایی گرد به صورتمان خیره میشوند و میگویند "حالا؟ ما لیستمان را از پارسال بسته ایم". لبخندی آماده تحویلشان میدهیم و می گوییم "اوکی". باید برویم سراغ بعدی و بعدی و بعدیها.شاید آخرش برسیم به یک چادر کوچک ترکمن صحرا که بچه ها دور یک گوسفند جمع شده اند و لحظه زایمانش را می بینند. یا شیر خوردن و بزرگ شدنش را. پدر با اسب می رسد و مادر دست از ریسیدن میکشد. بعد هم می نشینند و با هم یک لقمه غذایشان را با ماست همان گوسفند میخورند. کلمات قلمبه سلمبه کمتر به کارشان می آید، بچه ها چوب به دست میگیرند و می روند در دل دشت، گاهی شاد گاهی متفکر، شاید هم یه قل دو قل بلد باشند.


*: تیتر: نام یک رمان

Monday, July 18, 2011

میان خواب و بیداری



روبان مشکی دالبر، گوشه قاب چوبی خودرنگ، صورت خندان و دوست داشتنی. کمی انطرف تر کنار کاناپه بزرگ می نشیند وخاطراتش را برای پسرعمه اش پس و پیش تعریف می کند. از پشت سر نگاهش می کنم شانه هایش افتاده اند. آرام با دمپایی هایش راه می رود، امروز پاهایم را کرده بودم توی همانها، انگشتهایم را نگاه کردم تکانشان دادم. غریب می نمود. هفته پیش یکی زنگ زد برای بیمه عمر. دکمه های تلفنش را بالا پایین می کنم اثری ازش نیست، آخرینش چند پیام از بیمارستانست، قرار بود دکمه هایش را یاد بگیرد، روشن نگهش میدارم شاید کسی به اشتباه سراغی ازش بگیرد. همکلاسی هایم نگاهم کردند. برگشتم به دودلیشان شک کردم. قرار بود برویم پیشش، آب و نوشابه خنکش براه بود، با چشمهای پراز اشک نگاهشان کردم راست می گفتند او دیگر نبود. رفتیم توی دفتر خاک خورده اش ازهمان خیابان همیشگی، از خواب پریدم. دسته چک نویسهای کوچک منگه شده را ورق زدم برای سمینار، به سفیدی نرسیده بودم که چشمم به آگهی دست نویسش افتاد. چه حالی داشتم آن شب طولانی. پنج ماه شد. زنی بلند می شود تا جایش را بدهد به مردی که اشتباهی سر از قسمت زنانه اتوبوس در آورده به او شبیه است، نگاهش، ملاحظاتش، خجالتش. میان هیاهوی تجریش گم می شوم میان آدمهایی که هرکدامشان لابد وارث بهای عمر و مال کسی شده اند، شرکت های بیمه پیشنهادهای سودآوری می دهند، خانه، ماشین، کالا، عمر، خاطره، ... مادرم گفت بیمه عمر من هم مال تو. گفتم برای وارث عمر کسی شدن هم قیمت تعیین کرده اند؟ ...جمعیت مثل نقاشی های آبرنگی شده اند ، چشمهایش مات و بی نورند، خیره شده اند، چیزی ازم می خواهند که نمی دانم .کاش قاب چوبی تنها یادگاریش بود، دلتنگم دلتنگ

Saturday, June 25, 2011

پنج

دوست دارم به روال همیشگی، اینجا بنویسم که تا چند روز دیگرمیشود پنج سال. برای من همانقدر این سالها و این موعدهای سالانه مهمند که بقیه زندگی و شاید خیلی بیشتر.می دانم که فاز جدیدی از مادر بودن را قرارست تجربه کنم دربرابر پسر پنج ساله ای که بیشتر از یک بچه شده است دوست وهمدمم. عمقش را وقتی می فهمم که می نشیند روبرویم تا چشم در چشم حرف بزند. راه حل می پرسد.دستهایش را بالا و پایین می برد ژست بحث کردن می گیرد، کارهایم را زیر سوال می برد.درک می کند. می گوید چه میخواهد و چه را نه. دوست دارد دستهایش را محکم تر بفشارم وقتی با هم راه می رویم. برای خیلی کارها توضیح اضافه ای نمی خواهد. دستش را می گذارد روی گونه هایم، حتی اگر نگویم خسته ام، و آن وقتهایی که آینه می شود با همه جزییاتی که خودم رادر گوشه ای دور دست یا نزدیک می یابم، پر از لذتست.

می دانم که روی دیگر مادر بودن غمگینست وقتی که دیگر با جمله هایم نتوانم بازی کنم، که دیگر تلخی ها را نتوانم جور دیگری در ذهن جستجو گرش بسازم. گاهی به سهمی که از زندگیم دارد فکر می کنم غیراز شادی و گرمی چه می تواند باشد. هنوز هم دلم را خوش می کنم به رویاها و خنده هایی که سکوت شب را گاه و بیگاه می شکنند. دوست دارم همینطور بخندد تا دلم خوش باشد که هنوز دنیای کوچکی هست که سفید و دست نخورده است. خوشحالم، دلم گاهی غنج می رود برای سالهایی که بعد از این پنج سالگی قرارست بیآیند.

.

Saturday, May 28, 2011

کاکتوس ها خار دارند

کاکتوس های گوشه باغچه دیگر طراوت و ظرافت مینیاتوری های اولیه را ندارند، کج و معوج و تیره شده اند همینطور پرخار که گاه و بیگاه به لباسی چیزی می گیرند و زخم و زیلیمان می کنند. هربار گفته ام حیفند از جا درشان بیارم، اینها هم مخلوق خدا، همینکه مقاومند و ماهها کسی سراغشان نمی رود ولی رشد صعودی و عرضیشان را می کنند، قابل تاملست. در برابر باد و باران و گرما و سرما هم تکان نمی خورند، فصلها عوض شوند وآخ نمی گوید، همینطور میخ می مانند. خب همه اینها برای یک موجود زنده که قابلیت جابجایی از آن سر دنیا به این سر دنیا، از این خاک به آن خاک را دارد، خودش یک امتیازست. و اما گاهی هم از این مقاومت سرسختانه برای اثبات بودن، سردرنمی آورم. شخصیت زمختشان من را یاد آدمهای سرسختی می اندازند که ادعای قوی بودن دارند، پوسته نازکشان را رها می کنند وپوست روی پوست می آورند، بعد هم تمام مسلح به جنگ شرایط می روند به خیال اینکه هیچ تغییری تکانشان نمی دهد.
کافیست کمی آنطرف تربه گل های ظریف شمعدانی و اطلسی که با گلبرگ های مخملینشان به هم تکیه داده اند، چشم بدوزم، همین هستی و نیستی ها، همین نیاز و انعطاف، گل ها را لایق دوست داشتن می کند. با هر نسیم به رقص در می آیند ، با ذره ای نور می شکفند، دلتنگ دستان نوازش گر باغبانند تا ر نگ و بوی تازه شان دهد، مراقبتشان کند، کود و آبشان دهد، ساقه زخمیشان را مرهم گذارد. گاهی که از عطر و طراوتشان سرمست میشوم دیگر فکر نمی کنم شاید نباشند تا مدت دیگر، خوابی زمستانی در انتظارشان است تا فصلی و ماهی دیگر، تا روزی که دوباره از خاک سر زنند .
این روزها از مزرعه کاکتوس ها هراس دارم، از غولهایی که ما آدمها از خودمان می سازیم ، ازبچه هایی که یاد می گیرند برای نبرد با زندگی فقط سپر بسازند، ازبی هویت های جغرافیایی مان، از اینکه در مقابل باغبان قد علم کرده ایم، از قدرت های تو خالی، از بی رنگ و بویی هایمان، از انزوا ، از پوست کلفتی هایمان ... دلم میخواست یکی از آن باغبان های باتحمل و صبوربودم همانها که سالها و سالها منتظر می مانند، چشم براه پوسته ای زمخت و سرسخت، شاید که روزی از دلش یکی از همان گلهای لطیف و خواستنی مینیاتوری سر بزند.

Tuesday, May 24, 2011

معجزه کن

مگر میشود حرفی برای گفتن نداشت. کلمات لابلای حرفهایم منجمد میشوند گاهی از نبودنت. جایی که خطهایش نشانی از تو دارد. هرچه می ماند صفحه ای سفیدست با چشم هایی منتظرو چشم براه شاید که روزی برگردی، بتابی به روزهایم.

Sunday, April 17, 2011

برای بودن

اینطور وقتها انگار که توی زندگی ات بمب افتاده باشد، صدایش درجا تکانت میدهد، بعدش هم سکوتی می آید که هراس آورست .از دست دادنها سنگینند وقتی می دانی جایگزینی ندارند، یک دفعه زیرپاهایت خالی می شوند، گوشه دلت فرو می ریزد، چشمانت خیس می شوند، سراسیمه دنبالش می گردی همه جا میان آدمها، میان تصویرهای ذهنی به جا مانده ، باورت می شود رفته است ،نیست، نمی آید، در اتاقی باز نمی شود تا سراغی ازت بگیرد. صدایش در گوش ات بارها و بارها می پیچد، همین که انگشتهایت، روی دکمه های تلفن می لغزند، سرد و بی جان می شوند.
این روزها تمام وقتم با ارشیا می گذرد، دنیای دوست داشتنی هایش خط های زندگیم را دانه دانه بالا می برند. به شیرین زبانیهایش عادت نکرده ام. هنوز هم می تواند مدتها بخندانتم. گاهی صندلی چوبیش را می گذارد و برایم پیاز و لپه و گوشت تفت میدهد، با اصرار سه گوشه صورتم را می بوسد و به خاطر جای دانه های آبله مرغان دلداریم میدهد. از گفتن چندین و چندین باره اینکه مدل موهایم را دوست دارد، دریغ نمی کند. دستهایش را میان انگشتانم حلقه می کند، عشق می ریزد و عشق. بت من های مشکی کاغذیش، هم قلب قرمز دارند.
بالاخره یه روز خوب می آید از همان روزهایی که ته دلم اینقدر خالی نباشد، روزهایی که نه آرام بخش و خواب آوری در کار باشد و نه فراموشی های کاذب، باید به نبودنها و نشدنها عادت کنم...باید

Sunday, March 20, 2011

...

آنقدر تصویرش نزدیکست گاهی که می توانم بر صورتش دست بکشم ولمسش کنم، به خاطر آوردن خوابهای شیانه ام جایی که برای چند ثانیه هم شده می آید و زود می رود، محالست. تقلاهایم بی نتیجه می مانند. کلاه بافتنی سورمه ای ، تکه ای از گمشده هایم بود، با بویی آشنا، گوشه ای پیدایش کردم، آه از کسی که عطرش هست و خودش نیست. آخرین بار کی مثل دخترکان لوس روی پاهایش می نشستم و روی موهای صافم دست می کشید؟ آخرین بار کی پرتغال و لیمو و گریپ فروت را توی دیس ملامین می گذاشت و می رفتیم گوشه آفتابی حیاط تا با آن چاقوی خوش تراش دسته کرمی، چارقاچشان کند و من به دستهایش خیره شوم؟ آخرین بار کی غرولند کنان از کنار شیت و مقواهای پراکنده ام گذشت ؟ آخرین بار کدام صبح زود بود که به عادت همیشه صدای خش خش موج را از آن رادیو ی قرمز در آورد و چشمان خواب آلودم از بودنش خندید؟ آخرین بار کی پرده های کرکره ایش را جایجا کرد تا آفتاب بعداز ظهر بپاشد توی اتاقش و من از توی هال نگاهش کنم؟ آخرین بار کی بود که صدای چرخش کلیدش در خانه پیچید با صدای هندوانه هایی که یکی یکی میخوردند به در؟ آخرین بار کی از مدرسه مرا برد به دفتر هزارتویش که کشف آن روزهایش برایم معما بود؟ آخرین بار کی آمد دنبالم فرودگاه و صورتم را دو دستی بوسید ؟ آخرین بار کی آن ادوکلنی که الان نصفه اش مانده را به صورتش زد و با برس چوبی گرد و خاک سرشانه های کتش را به آرامی پاک کرد؟ آخرین بار کی کتاب به دست زیر نور چراغ مطالعه دیدمش ؟ آخرین بار کی همه ساعتهای خانه را پایین آورد و زمانشان را یک ساعت عقب برد؟ آخرین بار کی پایش را کرد توی آن راحتی های پارچه ای که حالا گوشه ای تنها مانده اند؟ آخرین بار کی صدایش را شنیدم، کی پشت تلفن گفت "دلم تنگ شده، بابا زود بیا"؟ کی برایم نامه نوشت؟ نمی دانم، ماهها می شود، شایدسالها، قرنها.
انگار یک روز بیدار شد و گفت دیگر نمی توانم، نه کتاب خواند نه روزنامه، نه حرف زد نه کار خاصی، انگار گفت دنیایم تمام شده، نه چیزی را به یادم بیاورید نه ازم بخواهید به یادتان بیاورم. زندگیش شد نباتی و ما آب شدیم. حالا دارد سال عوض می شود و او نیست که برای چند دقیقه هم شده بیاید سر سفره بنشیند و چشمش به شیرینی بیفتد و بخواهد ناخنک بزند، عیدی هایمان را بگذارد و برود دراز بکشد. بابای خسته من، هفت سین امسالمان غمزده است.
پ.ن: بلاگ اسپات فیلتراست . از همه دوستانی که با پیامهای همدردیشون ، بخشی از اندوه من رادر این مدت تسکین دادند، بسیار ممنونم.

Tuesday, March 08, 2011

گرچه من دیگر نمی بینم گل روی تورا

پدرم رفت، در یک بعداز ظهرزمستانی. آخرین روز بهمن ماه بود، همه راه دلم را خوش کرده بودم به چشمان پرنفوذی که میان ابروهای بهم گره خورده اش، باز می شوند و بار دیگر مهربانانه در نگاهم خیره می مانند، آخرین فرصتی که دستهایش را می فشارم، صدایش می زنم و انگشتان نیمه جانش را لمس می کنم، قلب پدرم ساعتها قبل تر از حرکت ایستاد. رسیدم همه بودند او نبود، ظرف خرما بود و یک جای خالی. مادرم تا آخرین لحظه کنارش بود، همسرم صورتش را بوسیده بود. به خودم که آمدم بدن بیجانش را در خاک سردی گذاشتیم که نزدیک ترین آدمهای زندگیم را گرفته بود. حالا ناباورانه شده عکس روی دیوار، عکس حبس شده در قابی شیشه ای، عکسی میان آگهی ترحیم که خودم برایش نوشته ام. کابوس های کودکی ام اتفاق افتاده، شبهایی که از تصور نبودنش ساعتها زیر پتو اشک می ریختم. مردی که بی ادعا دستش را با همه فراز و نشیب هایمان، پشتم گذاشته بود و با ساده ترین نگاه ، به درونم گرما می داد. این روزها دنیای بی رنگ و خاکستری، چشمم را به چیزهای ندیده زندگیم باز کرده بود، ولی مرگ پدر بار دیگربه یادم آورد، آدمهای زندگیم را، آنها که در معادلات روزگار مرام را نباخته اند و به وقت مصیبت هستند که دستت را بگیرند و از زمین بلندت کنند. پسرم همه جا بود بی آنکه بخواهم مرگ را از روح لطیفش پنهان کنم. می پرسید مامان خاک چه رنگیست؟ چرا عکس بابابزرگ همه جاست ؟رنگ خدا سفید است؟ حالا اشکهایم خشک شده اند، هرجا که نگاه می کنم او هست و او نیست. در کتابخانه اش، میان نامه ها و عکس ها ، میان دست نوشته ها و سفارشهای پدرانه، میان لباسهای شسته ای که امروزهمراه با باد تکان می خورند، او را می بینم با همان قد و قواره، با همان ابهت، لباسهایی که به وسعت کودکی هایم خاطره دارند. حیاط بارانی خانه پدری، آبستن شکوفه های سبزکوچکیست که با ظرافت از درختان خشک وغمگین سربر آورده اند. در یکی از کتابهایش خوانده بودم هرکسی که می رود یکی به جایش متولد می شود. آرام می گیرم، شاید بهای شادی تولد کودکی در گوشه ای از دنیا، پایان زندگی پدرم بود، شاید در قانون طبیعت هر رفتنی را آمدنیست.شاید...

Tuesday, February 15, 2011

تو مو بینی و من پیچش مو

1

آن می گوید که تا یک سال دیگر قبل از آنکه به چهل سالگی برسد، دوست دارد بچه سومش را بیاورد، علتش هم شرایط تثبیت شده کاری و مالی خودش و شوهرش است. هرچند که برای بچه اول و دومش هم آنقدر حساب و کتاب کرده تا سنش بالا رفته ولی خیلی راضی است که در برابر تمایل فیلیپ که مرد دهن بین و در عین حال بچه دوستی ست مقاومت کرده و از همان اول نشسته و هزینه های یک بچه را تا سال اول و دوم زندگیش حساب کرده و با مجموع شرایط سنجیده تا زیر بار مسوولیتی نرود که از پسش برنیاید. الان هم با خریدن خانه جدید با پس انداز و شرایط و وقت آزادی که دارند می تواند به بچه سوم فکر کند.

2

من و خیلیهای شبیه من در همان موقع که «آن» مشغول حساب و کتاب بوده نگاهمان به بچه مثل عروسکی بوده که قرارست در بغل فقط تکانش دهیم و از خنده اش قند در دلمان آب شود بعد هم آنقدر شاعرانه و معنوی بوده ایم که اگر هم از پس مخارجش در آن واحد برنمی آمدیم ، بعدها انگیزه ای میشده برای تلاش بیشتر ، طبیعتا بعدش هم ادعای تربیت بچه هایی را داشتیم که در برابر مشکلات دنیا ککشان نمی گزد و گرگ باران دیده می شوند. ولی الان شخصا چنین نظر خودخواهانه ای ندارم که هیچ، فکر می کنم این همان تفکرییست که باعث شده اینهمه بچه در هزار جای دنیا گرسنه و بلاتکلیف بمانند و موجودات بی دفاعی باشند که خودشان تصمیم گیرنده حضورشان در این دنیا نبوده اند و تنها محصول خودخواهی دو آدم بالغند که هیچ تضمینی براجرایی بودن ایده های خیالیشان در درازمدت نیست.

3

رادیو با زنی صحبت می کند که می خواهد از روش سقط داوطلبانه برای جنین چند ماهه اش استفاده کند. علتش هم اینست که مرد یا دوست پسری که از او باردار شده الکلی از آب درآمده و نمیتواند پدر خوبی برای بچه اش در آینده باشد، او هم به عنوان یک مادر در شرایط روحی مناسب و آرامی برای حمل بچه نیست، پس به میل خودش قبل از اینکه اوضاع پیچیده تر شود، تصمیم به نابودیش می گیرد. حالا همه اینها را گفتم که بگویم من چند روزیست از فکر این زن و آن بچه که نمونه مشابهش هم کم نیست، بیرون نمی روم . گاهی به درست و غلط بودن کارشان با نگاه سنتی خودم فکر می کنم گاهی هم به پیچیدگی و شاید سادگی طبیعت ذهن یک مادر که قبلتر از اینکه روح در جسم بچه خواسته یا ناخواسته دمیده شود، مادریش را اینطور فریاد می زند. گاهی هم فحش میدهم به فرهنگ غربی و زیر و بنش که عقل را در مقابل عشق قرار میدهد به خصوص به این کانت لعنتی که گفت من فکر می کنم پس هستم.


Monday, January 31, 2011

فرق اینجا و اونجا

هنوز هم لازمه به بعضی آدما یادآوری کنی که مرز بین توسعه یافتگی و جهان سومی را باید در فکر و مغزشان جستجو کنند نه روی خط های بریده بریده نقشه

پ.ن: چکیده یه پست طولانی

Tuesday, January 18, 2011

زنی برای تمام فصول

دلم می خواهد جای شیرین باشم با همان زندگی مرتب، آرام و استاندارد یک زن سی ساله، زنی که زندگی اش توهم و پا در هوا نیست که بی قرارش کند، دست و پا بزند درآینده نگری های بی معنا. زنی که گمشده ای میان درس و سواد ومدرک ندارد. زنی که آخرین بار که پایش را از دانشگاه هنر بیرون گذاشته و ازدواج کرده ، رفته است پی زندگی واقعی اش ، زنی که سراغ چالش ها نمی رود . زنی که کمتر پیش می آید به بچه اش با بی حوصلگی نگاه کند، کمتر حق و حقوقش را داد بزند. زنی که به جایش همه این سالها کار کرده و با مهارت هایش زندگی می کند.
دلم می خواهد جای او باشم که فکر می کند معمولیست، که هرروزوقتی می گذارد برای خودش. آخر ماه می شود و برای حقوقش ، نقشه می کشد . با یکی قرار خرید می گذارد. بین راه از رنگ کابینت آپارتمان نیمه سازشان می گوید تا پیشرفتش در یوگا و خوشنویسی. از غذا و علائق شوهرش تا دغدغه های مادرانه اش . از مسیرهای جدید پیاده روی تا تاتر و فیلم و خیریه و سفر و مهمانی و الخ. بعد آن خیابان پردرخت شهروند را با لذت می آیند پایین تا باجه دنج لواسانی، روزنامه و مجله ماهانه شان را می خرد و همانجا با شوق ورق می زند. ...

. دلم می خواهد جای او باشم، او که الان چای بعداز ظهرش آماده است و خانه اش مرتب و پر از رنگ...بوی گلهای نرگسش را می شنوم، دلم طراوت زندگیش را می خواهد ، طراوت زنانه، زنی که با سی سالگی اش زندگی می کند


Monday, January 10, 2011

ژوژمان

بچه های شهرسازی پروژه هایشان را تحویل داده اند. قضاوت کارها ساده نیست، بچه های خوبی بودند، به خصوص که به دانش ناقص من هم کلی افزودند. همین که شب و روزم را از من گرفتند تا آنهمه واژه فنی را به فرانسه یاد بگیرم خودش کلی بود! به جز دو دختری که کم وبیش غیبت داشتند، بقیه پسرو بالطبع فنی تر و سوالهایشان در حوزه تکنیک و کارگاه بود که بر همگان چه پنهان در حوزه علائق من تا به حال نبوده و نیست، آنهایی که برای فوقشان تغییر رشته داده بودند کاررا سخت می کردند و باید معماری را از ب بسم ا... یاد می گرفتند . به هر حال نتیجه برایم راضی کننده بود. به خودم باشد به همه شان بیست و نوزده میدهم، به سخت گیری هایم نمی آید ولی به شاد کردن دل آدما در شروع سال اعتقاد دارم. باشد که دعایشان بگیرد و پایان نامه ام زودتر از موقع تمام شود
یه نکته جالب و غیر منتظره هم این بود که واسطه کردن پدر مادر برای پاس کردن ترم، برایشان خیلی غیر عادی نیست . فکر کردن به اینکه بیست و دو سه ساله باشم مامانم را ببرم دانشگاه برای نمره گرفتن یه چیزی تو مایه های آبروریزیه .

Monday, January 03, 2011

2011

شروع سال نو توی چله زمستون، بعد از بوقلمون شکم پر و شامپاینی که صاحبخونه برای مهموناش باز می کنه نه توی بیننده ، ماچ و بوسه آدمهایی که نمی شناسی ، به اضافه سگ هایی که اصرار دارن از سر و کولت بالا برن و تو با لبخندی به پهنای صورتت داری ازشون فرار می کنی، چه لطفی داره؟ جز اینکه مثل باقی تعطیلات، فین فینی نیستی و خانواده کوچکت کنارت هستن و فرصتی داری که تعطیلات آرامی داشته باشی و از خوشحالی بقیه، شاد باشی. بهر حال امسال هم گذشت چه با زرق و برق کاج و بابا نوئل ، چسبیده به بخاری و چشم دوختن به منظره مه گرفته بوژله، چه با غربت بی پایان من. با یک عالمه آرزوی خوب برای صلح و سلامتی .