Thursday, February 21, 2008

یه روز در کتابخونه

این کتابخونه ، در انتهای یه مرکز خرید بزرگ نزدیک خونه و دانشکده ست و فضای متفاوت و سمپایی برای کار فکری داره ، توی این تعطیلات که با رفتن رضا هم به ایران همراه شده ،و البته ارشیا هم مهدکودک میره ، فرصتی فراهم میشه که یه نصف روز کامل را توی این فضای درندشت بگذرونم ، میزا همه به یه پریز برق و کانکشن مجهزه ، هیچ کس روبروی کسی نمیشینه ، فاصله ها خوب رعایت میشه ، رفت و آمد ها حواستو پرت نمیکنه ، حریم فضایی خوب رعایت شده ، نورپردازی و رنگ بندیهای آبی و قرمز، گرم و صمیمین ،... مونا کارآموز لابراتواربه طرفم میاد،سراسیمه دنبال وی فی میگرده تا به اینترنت وصل بشه ، کم کم سر و کله بچه های دبیرستانی پیدا میشه ، بوس های آبدار ، موهای پر کلاغی یا مش کرده کاملا صاف ، تی شرت های چاپی ، کاپشن های کوتاه ، ام پی تری به گوش ، پر سر وصدا ، فضا با حضور شلوغشون ،کم کم غیر قابل تحمل میشه ، به خصوص که میز روبرویی یه دختر وپسر کاملا بی توجه به نگاههای هر از گاه اطرافیان ، مشغول ناز و نوازشند ، پسر روبروشون که به نظر شرقی میاد ، کلافه و معذبه ولی سنگرو محکم چسبیده ، من دارم مقاله جان فرانسوا را می خونم و برای صدمین بار می دونم که هیچی ازش سر در نمیارم ،میرم یه سری به سالن دی وی دی ها بزنم ، بین راه ، ریکاردو را می بینم سلانه سلانه داره برای خودش راه میره ، از فیلمای ایرانی «روزی که زن شدم »، «تخته سیاه» ، «زمانی برای مستی اسبها» ، «گبه» ، «سیب» ،را با کمال تعجب پیدا میکنم ، با خودم فکر میکنم خب این چندتا توی یه کتابخونه این شهر کوچولو برای خودش عددیه، توی بلندگو اعلام میکنن وقت داره تموم میشه ، اگه کتابی برای امانت لازم دارین ، به زمان توجه کنین ، تازه توجهم به موسیقی آرومی که داره پخش میشه ، جلب میشه،از پله های گرد کتابخونه پایین میام ، با دیدن مک دونالد که دقیقا جلوی کتابخونه ست ، یاد حرف یه دوست فرانسوی میفتم که خوردن مک دونالد رو برای خودش و خانواده اش ممنوع کرده بود ، گرسنه ام ،با گذر از جلوی ویترین های رنگ و وارنگ و هیاهوی جمعیت ، دیگه چیزی از فضای کتاب و کتابخونه توی ذهنم باقی نمی مونه