Monday, May 26, 2008

روز مادر


از در نرده ای چوبی مهدکودک که رد میشم ، یه نگاه به سیلوی کافیه که بفهمم امروز از ارشیا و شیطنتهاش راضی بوده یا نه ، هرچند باهم به نتیجه رسیدیم که بد قلقی های ارشیا مقطعی و کوتاه مدته ولی هنوز هم همه به اینکه مربی سختگیر و پیچیده ایه و در ضمن شاید سنش هم دیگه ، اقتضای بازیگوشی پسر بچه هایی که خودش اسم گانگستر را روشون گذاشته ، نمیکنه اعتقاد دارن . این بار با مهربونی و رضایت حرف میزنه و برای اولین بار معنی اسم ارشیا رو ازم می پرسه و بلافاصله بعدش منو تنها میذاره تا این هدیه دوست داشتنی رو که هر کدوم از بچه ها در رنگ آمیزی و ساختنش برای ماماناشون سهم داشتن ، بهم بده ، شاید برای اولین باره که دلم از یادآوری مادر بودنم پر از ذوق میشه ، اون حس همیشگی ، اون حس واقعی که انگار همین پدیده های کوچک میتونن بهش معنی بدن، شاید این اولین ولی بزرگترین هدیه ایه که در تمام عمرم گرفتم ، هدیه ای که هنوز هم پسرم آگاهانه بهش احساس مالکیت میکنه و خودشو در نگهداریش مسوول میدونه!
ا