Monday, January 31, 2011

فرق اینجا و اونجا

هنوز هم لازمه به بعضی آدما یادآوری کنی که مرز بین توسعه یافتگی و جهان سومی را باید در فکر و مغزشان جستجو کنند نه روی خط های بریده بریده نقشه

پ.ن: چکیده یه پست طولانی

Tuesday, January 18, 2011

زنی برای تمام فصول

دلم می خواهد جای شیرین باشم با همان زندگی مرتب، آرام و استاندارد یک زن سی ساله، زنی که زندگی اش توهم و پا در هوا نیست که بی قرارش کند، دست و پا بزند درآینده نگری های بی معنا. زنی که گمشده ای میان درس و سواد ومدرک ندارد. زنی که آخرین بار که پایش را از دانشگاه هنر بیرون گذاشته و ازدواج کرده ، رفته است پی زندگی واقعی اش ، زنی که سراغ چالش ها نمی رود . زنی که کمتر پیش می آید به بچه اش با بی حوصلگی نگاه کند، کمتر حق و حقوقش را داد بزند. زنی که به جایش همه این سالها کار کرده و با مهارت هایش زندگی می کند.
دلم می خواهد جای او باشم که فکر می کند معمولیست، که هرروزوقتی می گذارد برای خودش. آخر ماه می شود و برای حقوقش ، نقشه می کشد . با یکی قرار خرید می گذارد. بین راه از رنگ کابینت آپارتمان نیمه سازشان می گوید تا پیشرفتش در یوگا و خوشنویسی. از غذا و علائق شوهرش تا دغدغه های مادرانه اش . از مسیرهای جدید پیاده روی تا تاتر و فیلم و خیریه و سفر و مهمانی و الخ. بعد آن خیابان پردرخت شهروند را با لذت می آیند پایین تا باجه دنج لواسانی، روزنامه و مجله ماهانه شان را می خرد و همانجا با شوق ورق می زند. ...

. دلم می خواهد جای او باشم، او که الان چای بعداز ظهرش آماده است و خانه اش مرتب و پر از رنگ...بوی گلهای نرگسش را می شنوم، دلم طراوت زندگیش را می خواهد ، طراوت زنانه، زنی که با سی سالگی اش زندگی می کند


Monday, January 10, 2011

ژوژمان

بچه های شهرسازی پروژه هایشان را تحویل داده اند. قضاوت کارها ساده نیست، بچه های خوبی بودند، به خصوص که به دانش ناقص من هم کلی افزودند. همین که شب و روزم را از من گرفتند تا آنهمه واژه فنی را به فرانسه یاد بگیرم خودش کلی بود! به جز دو دختری که کم وبیش غیبت داشتند، بقیه پسرو بالطبع فنی تر و سوالهایشان در حوزه تکنیک و کارگاه بود که بر همگان چه پنهان در حوزه علائق من تا به حال نبوده و نیست، آنهایی که برای فوقشان تغییر رشته داده بودند کاررا سخت می کردند و باید معماری را از ب بسم ا... یاد می گرفتند . به هر حال نتیجه برایم راضی کننده بود. به خودم باشد به همه شان بیست و نوزده میدهم، به سخت گیری هایم نمی آید ولی به شاد کردن دل آدما در شروع سال اعتقاد دارم. باشد که دعایشان بگیرد و پایان نامه ام زودتر از موقع تمام شود
یه نکته جالب و غیر منتظره هم این بود که واسطه کردن پدر مادر برای پاس کردن ترم، برایشان خیلی غیر عادی نیست . فکر کردن به اینکه بیست و دو سه ساله باشم مامانم را ببرم دانشگاه برای نمره گرفتن یه چیزی تو مایه های آبروریزیه .

Monday, January 03, 2011

2011

شروع سال نو توی چله زمستون، بعد از بوقلمون شکم پر و شامپاینی که صاحبخونه برای مهموناش باز می کنه نه توی بیننده ، ماچ و بوسه آدمهایی که نمی شناسی ، به اضافه سگ هایی که اصرار دارن از سر و کولت بالا برن و تو با لبخندی به پهنای صورتت داری ازشون فرار می کنی، چه لطفی داره؟ جز اینکه مثل باقی تعطیلات، فین فینی نیستی و خانواده کوچکت کنارت هستن و فرصتی داری که تعطیلات آرامی داشته باشی و از خوشحالی بقیه، شاد باشی. بهر حال امسال هم گذشت چه با زرق و برق کاج و بابا نوئل ، چسبیده به بخاری و چشم دوختن به منظره مه گرفته بوژله، چه با غربت بی پایان من. با یک عالمه آرزوی خوب برای صلح و سلامتی .