Tuesday, January 30, 2007

ماشین مشدی مندلی

پسرک مامان ، از روروئک کلی خوشش اومده و سر از پا نمی شناسه ، هرچند هنوز دور موتور و کار با کلاچ و گاز ودنده رو بلد نیست ! ولی ژست روندن را حرفه ای میاد و از این سر خونه ، اشپزخونه را نشون می کنه و دٍ برو ... (حالا خوبه ماشین مشدی مندلی نه بوق داره نه صندلی ) ، گاهی می بینی اونقدر خودشو می چرخونه که پاهاش از جاشون در می رن و از یه طرف صندلی ، روی زمین سقوط می کنه ، فعلاهم که شده قاتل گل وگلدونای مامانش و داره کچلشون می کنه، عاشق این عکسم که داره سرمای شیشه تراس رو لمس می کنه و هر دفعه برمی گرده ما رو نگاه می کنه ، انگار دوست داره از کشفش حرف بزنه ولی فقط «دا دا دا » شو یاد گرفته، خلاصه دنیا رو ،عمودی تجربه کردن هم براش عالمی داره
برای اولین بار دیشب توی یه جمع ،لباشو یه کوچولو ورچید و انگار غریبی کرد، می خوام تلاشمو بکنم دیگه این اتفاق نیفته و پسرکم اجتماعی باشه ، دندون کوچولوش هم امروز یه دوست تازه در کنارش پیدا کرد و از تنهایی اومد بیرون ،
پ .ن :حرفای زیادی برای نوشتن دارم ، باشه برای بعد ، نوشتنم نمی آد، سرم شلوغ پلوغ شده!م

Friday, January 26, 2007

لالایی ۳

به دنبال لالایی ۱ و لالایی ۲ ، از یه لالایی که برای خیلی ها نستالوژیکه و هر شب اگه درست یادم مونده باشه ساعت ۹ از رادیو سراسری پخش می شد ، نمی شه گذشت ،چندروزیه ریتم و آهنگشو زمزمه می کنم ، یه حس آرامش دهنده ای داره
گنجشک لالا، سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب بالا
لالالا لایی لا لالایی لا لا
لالایی...
لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی...
گلدون خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
گلدون خوابید مثل همیشه

قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی...
لالا لالالایی لا لالایی لا لا لالایی...
جنگل لا لا لا لا
برکه لا لا لا لا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
لالا لالالایی لا لالایی لا

از اینجا بشنوید

منبع : بابانگار

Saturday, January 20, 2007

یکی به جمع جّوّندگان دنیا اضافه شد


، بعد از چند روز بی قراری شبانه، امروز موقع خوردن پوره کدو، البته با اصرار و التماس یه صدای کوچولویی شنیدم ، صدای متفاوت قاشق و ... یه جوونه کوچولوی سفید پایین سمت چپ که بین رنگ سبز غذا ، خودشو نشون می داد ، بعد هم صدای خوشحالی من .... وبعد چشمهای بهت زده ارشیای بی خبر از ماجرا ... ولی انگار بعدش با هیجان و دست وپازدنش فهمید ماجرا از چه قراره ، البته حیف که بابایی نبود ...
این هم یه عکس ارشیا موقعی که خودشم از این اتفاق شنگولی می کرد ولی دندونکش پشت لبش قایم شده
پسرم دیگه داره اون روز که بابات دلش می خواست با هم چلو کباب کوبیده بخورید (حالا کو چلو کباب اونم کوبیده) نزدیک می شه! و می تونی لذت جویدن و خوردن را احساس کنی ، امیدوارم از این مرواریدهای کوچولو به خوبی مراقبت کنی و لبخندت با اونا همیشه زیبا و دوست داشتنی تر باشه ،
نمی دونم شاید چیز بزرگی برای نوشتن نبود ولی تحولات بچه واقعا شیرینه و تاثیرشون در لحظه عمیق و به یاد موندنی

Friday, January 19, 2007

یه بعداز ظهر بارونی

یه بعداز ظهر بارونی ... قدم زدن را به جای رانندگی ترجیح می دم ، مسیر خونه تا مهدکودک سرسبز وزیباست ، با دم و بازدم عمیق در طی مسیر چندین بار هوای تمیزو درون ریه هام جا می دم ، سعی می کنم از بوی نمور خاک لذت ببرم ، از رنگ برگ درختا که شفاف و باطراوتند ، از پشت شاخ و برگها و مسیر باریک و گلی ای که منو هدایت می کنه ، روشنایی مهد کودک رو که شبیه یه آلونک چوبیه را می بینم ، چند تایی دنبال بچه هاشون اومدند ، توی اتاق بچه ها ، سیلوی و ماری روی زمین کنار چندتا بچه فسقلی نشسته اند ، سعی می کنم رو کفشی ها رو آروم بپوشم و وارد بشم ، یه ارشیای خوش اخلاق خندون توی اون تشک نرم زرد فرو رفته و داره شیطنت وار به من لبخند می زنه ، از جا بلندش می کنم ، سعی می کنه دست به جیگولکهای آویزان از سقف بزنه ، اونو توی کالسکه اش می ذارم ، با هم مسیر رو ادامه می دیم ، به آرامی خوابش می گیره ، اُدیل همسایه اسپانیولمون رو می بینم ، بشاش و قبراق از نوه دارشدنش حرف می زنه ، به هر کی رد می شه ، از ما حرف می زنه که بهترین همسایه اش بودیم ، به فروشگاه نزدیک خونمون سر می زنم ، ازدخترک شش هفت ساله ای که روی زمین می افته ولی کوچکترین صدایی ازش در نمی آد ، متعجب می شم ، باز هم سراغ قسمت پنیرهای تازه میرم ، دلم از همون پنیر کپکی می خواد که مزه اش شبیه لیقوانه ولی یه پنیر دیگه به جاش برمیدارم ، زیر قطره های ریز بارون ، کالسکه رو می رونم ، فکرمی کنم به خیلی چیزها ، خاطره ها که برام خیلی نستالوژیکند ، بین راه چشمم از دور به یه آشنا می خوره که چند روز پیش راهشو از کنارم ناشیانه کج کرد ، اونو به حال خودش می ذارم ، هوا کم کم تاریک می شه ،آسمون خاکستریه ، به همسایمون سلام می کنم ، در رو برام نگه می داره تا وارد بشم ،تشکر می کنم ، رنگ نارنجی ورودیمونو دوست دارم ، خونه مثل همیشه گرمه ، رادیاتورها رو خاموش می کنم ، سراغ اشپزخونه می رم تا بساط شام رو آماده کنم ... بوی خورش قیسی می آد و پلوی تازه دم ، .... منتظر رضا می مونم تا با هم شام بخوریم ، با هم حرف می زنیم ، کمی کتاب می خونم تا خوابم بگیره ، وقتی سرم رو آروم روی بالشت می ذارم ،با همه دغدغه ها و آرزوهایی که دارم ، فکر می کنم زندگی بعضی وقتها از معادله یه مجهولی هم ساده تر می شه ، چه چیزهای دست یافتنی ای در همین زندگی روزمره که به نظر پیش پا افتاده می آد برای لذت بردن هست که ما نمی بینیم ، زندگی جریان داره به همین سادگی
...من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه ، یک بستگی پاک ، قناعت دارم
...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد «سهراب» ۰

Wednesday, January 17, 2007

ارشیای شش ماهه

ارشیا دادا می کنه این یعنی داره یه چیزی را به ما می فهمونه
ارشیا فضول و کنجکاو شده ، این یعنی داره دنیاشو می شناسه
ارشیا کمتر به شیر تمایل داره ، این یعنی خوراکیهای دیگه ای هم هست توی این دنیا که بتونه بخوره
ارشیا دایم از پهلو می چرخه ، این یعنی دنیا حجم و بعد داره که او باید بفهمتش
ارشیا هرچیزی دم دستش باشه را فوری به دهنش می بره این یعنی با حس چشایی هم می شه دنیا رو درک کرد
ارشیا صبحها آواز می خونه ،این یعنی یه شروع خوب
ارشیا دست و پا می زنه ، این یعنی داره هیجان وتقلا را تجربه می کنه
ارشیا آه می کشه ، این یعنی یه چیزایی خسته ام می کنه
ارشیا سرش را روی شونه هامون می ذاره ، این یعنی به من پناه بدید
ارشیا به هر کسی لبخند می زنه ، این یعنی شروع یه رابطه دوستانه با دنیای آدما
ارشیا با هر صدایی برمی گرده و بادقت گوش می ده، این یعنی گوش شنوا
ارشیا چشماش یه دفعه گرد می شه ،این یعنی علامت تعجب
ارشیا دستاشو بالا میاره تا بغلش کنیم ، این یعنی من به گرماتون نیاز دارم
ارشیا با مهربونی به چشمامون نگاه می کنه ، این یعنی درک دوست داشته شدن
ارشیا از هر چیز کوچکی ذوق زده می شه ، این یعنی دنیا در برابر چشماش جذابیت داره
...
...
ارشیا هنوز هم با صدای بلند گریه می کنه ، این یعنی «من هستم !» م
---------
پ.ن : این مطلب بی بی سی در باره زنان فرانسوی برام جالب بود، بخونید

Saturday, January 13, 2007

پارادوکس تاریخی

روز جمعه روز کلافه کننده ای بود، هیچ کار مثبتی نمی کردم ، منتظر یه نتیجه بودم، بر خلاف میلم خیلی خونسرد نبودم ، دو سه باری با تلفن ور رفتم ولی بی نتیجه بود تا بالاخره گوشی رو که برداشتم یه نفر که صداش آشنا بودخیلی رسا و محکم گفت: ُبن جوق ، مادام کٍلود؟؟؟؟!!! و من با یه کمی مکث: اٍ رضا اشتباه گرفتی اینجا خونه ست نه اٍکول دکترا ، حواس پرت !، اونم : اٍ راست میگیا ... خلاصه فیلم بازیش شروع شد و دیگه دلش طاقت نیاورد وگفت جواب کمیسیون دانشکده دکترا مثبت بوده، خلاصه منم از اونجا که قبلش ازیه هفت خوان رستم رد شده بودم و از روند پروژه ام که سالهاست با موضوعش اخت ومانوس بودم و راه حلی برای تحققش پیدا نمی کردم ، یه جورایی ناامید شده بودم ، واکنشم خیلی پر هیجان نبود، ولی بعدش ... هزار تا فکر عین پارازیت توی ذهنم می اومد و می رفت ،
نمی دونم این حس های دوگانه ای که در درون زنان دنیاست طبیعیه یا واقعا پارادوکسیه که باید یه طرفو چسبید و اون یکی را ول کرد : مادر بودن ، زن بودن ، در اجتماع مسوولیت داشتن ، درس خوندن ، کارکردن ،
یاد اون روزای بچگیم میفتم که از مدرسه میومدم ، یه غذای با عجله که بعضا توی زودپز درست شده بود ، پشت در موندنها ، خونه مادر بزرگ وبعضا دوست وآشنا، تنهایی های خسته کننده و.... دوست داشتم یکی توی خونه مون با غذای گرم و آغوش بازمنتظرم بود ...ولی بعدها که بزرگتر شدم به امکان بزرگی که داشتم به شکل دیگه ای نگاه می کردم ، ازاینکه می گفتم مادرم دبیر آموزش و پرورشه ، احساس خوبی بهم دست می داد، شاید در نظر دیگران هم مهم بود ، بهره مند شدن از کمک های درسی و فکری که انصافا نتایجش را بعدها گرفتم ، جو فرهنگی و برنامه هایی که قطعا در تربیتم تاثیر گذار بوده و خیلی چیزهای دیگه ....
وامروز که می خوام برای آینده خودم تصمیم بگیرم یه فلاش بک به عقب کافیه تا اون پارادوکس برای من پر رنگ تر بشه، قرار گرفتن در چارچوب زندگی مشترک و خانواده ای که قطعا باری از مسوولیت های متفاوت بر دوشت می ذاره ، تو رو به سمت کنار اومدن با اهداف و برنامه های ذهنیت هدایت می کنه ، اینکه بهت می فهمونه در برابر توانایی های خودت ، شوهرت و فرزندانت بایدواقع بین باشی و به انتظاراتشون فکر کنی ، اینکه هر تصمیمت هر چند کوچک می تونه روی نسل بعد که هیچ ،شاید تاچند نسل بعد از خودت هم تاثیر بذاره و ... خیلی دور وبرمون مادرانی می بینیم که بعد از بچه دارشدن ، برنامه های شخصیشون را هرچند مهم ، کنار گذاشتند وتصمیم وتلاششون برای ایجاد محیط آروم و همیشه مهیا برای خانواده به جای خودش قابل تحسین واحترامه و باز هم معتقدم باید به این مسئله جدا از مسائل فیمینیستی و روشنفکرانه امروز، نگاه کرد
وقتی نگرانیهام را با رضا در میون می ذارم ،اون هم از برنامه ریزی برای آینده بچه ها ونسل آینده مون حرف می زنه که درس خوندن و ارتقای تحصیلی مون می تونه یه سرمایه گذاری معنوی برای نسل بعدمون باشه ،
و من موندم و باز اون پارادوکس تاریخی ..... خیلی چیزا فکرمو مشغول می کنه ، حتی چیزای کوچیک ، به یه برنامه ریزی فکر شده احتیاج دارم تا چالشی در خانواده کوچکمان ایجاد نکنه ، کاش با خودم راحت تر بتونم کناربیام

Thursday, January 11, 2007

مامادادا

این هوای اروپا خیلی مشکوک می زنه یعنی گرمای جهانی فقط اینجا نزول کرده ؟ عجالتا که روزا یه تی شرت ساده آستین دار کفایت می کنه اونم توی جایی نزدیک آلپ !
چند روزه که دلم بد جور هوس یه غذای پر از ادویه کرده که خودم هم درآشپزیش هیچ نقشی نداشته باشم ، بتونم بوی غذا رو ازخودش احساس کنم ، نمی دونم یه چیزی تو مایه های غذای هندی با بوی تخم گشنیز وکاری که خیلی هم تیز نباشه .

واما از پسرکم بگم که امروز بعد از کلی شنیدن صداهای نامفهوم و خش داری که از خودش در می آورد و بیشتر شبیه صاف کردن صدا بود خیلی اتفاقی کلمه « ماما دادا»از دهنش خارج شد واز اونجا که ماهم مثل پدرمادرهای دیگه که از رشد زود به هنگام بچه هاشون کیف می کنن ، نیشمون تا بنا گوش واز شدو ذوق زده شدیم ، ولی این «دادا» که تا شب ، دوسه باری هم تکرارش کرد چه صیغه ایه رو نفهمیدم راستش !
تازگیها وقتی سرش رو آروم و به حالت تسلیم روی شونه هام می ذاره احساس قشنگی دارم یه جور حس پناه گرفتن یا پناه دادن ، انگار دنیا رو بهم دادن ، دوست دارم همونطوری بمونه و شونه هام از حرارت نفساش ، گرم بمونن
یه چند تا عکس هم از ورزش شنای ارشیا می ذارم که به پهلو می چرخه و مدتها همین شکلی می مونه

پ ن :ودر همین جا با پدر ومادر آرین ،فرشته زیبا و کوچکی که معصومانه به آسمون پرکشید و لحظات پر درد و اندوهی را در باور نبودنش برای همه ما بر جا گذاشت ، صمیمانه احساس همدردی می کنم

Tuesday, January 02, 2007

عمو خوانده

وقتی صدای گرم وخاصش را از پشت تلفن شنیدم ، بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد، قلبم فشرده شد از فکر اینکه در زیباترین و ناب ترین لحظه های زندگیم ، حضور گرم وصمیمانه اش را بدون هیچگونه انتظاری احساس کردم ، روزی که با اشتیاق در مراسم ازدواجم شرکت کرد و هدیه زیباش را در دستانم گذاشت و به خاطر شباهت زیادش به پدرم ، همه را به اشتباه که شاید عموی من باشه ، انداخت ، بهم لبخند میزد و سعی میکرد محبتش را در چشمای مهربونش تصویر کنه ،
و بعدها به بودنش با وجود نسبت دورفامیلیش و احساس مسوولیتی که داشت ، با همه وجود افتخار می کردم ، روزی که تولد ارشیا را به زیبایی و گرمی تمام تبریک گفت ، از صمیم قلب در روزهایی که در انتظار یک زنگ ناقابل، به تلفن چشم دوخته ام ، اونقدر خوشحالم کرد که تامدتها با فکرش لبخند می زدم و امروز با شنیدن صدای نازنینش دلم می خواست بهش یه جمله بگم ولی .... نمی دونم چرا نتونستم ،
وامروز فهمیدم چه آسون و راحت ، نسبت های دورتر زندگیم جای شخصیتهای نزدیک زندگیم که در ذهنم رو به بیرنگی و محو شدن می رن ، را پر کرده اند .... بپذیریم که «فرصت دوست داشتن ها خیلی کوتاهست »م