Tuesday, October 22, 2013

بينايي

امروز تولد ژ است، بايد باشد البته، آخرين روز مهر همزمان با تعطيلات توسن، در حالي كه قطره چشمش را از كيف ظريفش در مي آورد، عينكش را برمي دارد، چندبار پلك ميزند و به مدرسه روبرو اشاره مي كند. ظاهر دبيرستان با گرافيتي هاي چند زبانه، نشان از اعتصاب دارد، و او سالها وقت و انرژي اش را همينجا براي بچه هايي گذاشته كه از نظر او روح دوگانه اي دارند، سخت و آموزش ناپذيرند. ذهن پدر مادرهايشان در استعمار زدگي مانده، نفرت و تكيه همزمان بر قدرتي كه حالا براي جهش نسل بعد باورش كرده اند. طعم حرفهايش گاهي تلخ و گزنده است ،براي كسي غير از من، شايد هم تعبيري از به در زدن و ديوار شنيدن. دوستي اش ولي با تاييدهاي بي سر و ته رنگ نمي گيرد، ميگذارد آرام آرام اندازه ات را بفهمي، خودت را در زرورق پيشرفتگي نپيچي وقتي گذشته مشتركي نداري. ژ ناب است كم و عميق، در زندگي من به تعداد انگشتان يك دست . ميخواستم به بهانه اي برايش بنويسم، كتاب هايش رسيد، با كارت پستال، نوت هاي كوتاه پيانو و چند خط غمگين در وصف فوبياي هميشگي اش-نديدن.
 حالا ديگر از نوشتن ساده هم برايش واهمه دارم كه نتواند ببيند، كه بخواند كه جوابم دهد.
 "ممنون خانم ژ كه بودي، كه هستي، كه اولين جمله ات از ولتر "هركسي باغچه خودش را ميكارد" با هرچشم باز كردني در مغزم زنگ ميزند. كاش دنيا نور را از چشمانت نربايد."

Friday, October 18, 2013

از مهر

خنكاي شهريور، ملس و آرام خزيده بود در فضاي خانه، و من داشتم چشمهاي بسته و مهربان پسرك را دست ميكشيدم، گفتم مدرسه ات بايد عوض شود، خب؟ همانطور خوابيده فقط نگاهم كرد، امان از چشم ها. پنجره هاي باز و رختخواب خنك، صداي اذان و خش خش جاروي دم صبح تركيب موزون صبح هاي جاده نطنز بود. پدرش اسم تك تك بچه ها را برد و گفت نكند غصه بخورد، آه كشيدم.
 بخاطر كيا رفته بوديم، نگهبان سالن گفت بليط كنسرت برايش گرفته ايد؟ جوابم بله بود، گفت تعهد دهيد كه نظم سالن را بهم نزند، به قد و بالايش نگاه كردم، امضا كردم از سر ناچاري.
 دستش را موقع صف از دستم بيرون كشيد ، تمام مدت گره به ابروهايش بود. ميان كاغذهاي رنگي و رقصان در هوا، چشمهاي خيسم به شيرواني نارنجي بود و نماي تميز روبرو. به انتظار آخر و چشمهايي كه بي ...صبرانه تا مدتها دنبال مأمني مي گشت 

امروز همه چيز خوبست، خوبتر از خوب حتي.