امروز تولد ژ است، بايد باشد البته، آخرين روز مهر همزمان با تعطيلات توسن، در حالي كه قطره چشمش را از كيف ظريفش در مي آورد، عينكش را برمي دارد، چندبار پلك ميزند و به مدرسه روبرو اشاره مي كند. ظاهر دبيرستان با گرافيتي هاي چند زبانه، نشان از اعتصاب دارد، و او سالها وقت و انرژي اش را همينجا براي بچه هايي گذاشته كه از نظر او روح دوگانه اي دارند، سخت و آموزش ناپذيرند. ذهن پدر مادرهايشان در استعمار زدگي مانده، نفرت و تكيه همزمان بر قدرتي كه حالا براي جهش نسل بعد باورش كرده اند.
طعم حرفهايش گاهي تلخ و گزنده است ،براي كسي غير از من، شايد هم تعبيري از به در زدن و ديوار شنيدن. دوستي اش ولي با تاييدهاي بي سر و ته رنگ نمي گيرد، ميگذارد آرام آرام اندازه ات را بفهمي، خودت را در زرورق پيشرفتگي نپيچي وقتي گذشته مشتركي نداري.
ژ ناب است كم و عميق، در زندگي من به تعداد انگشتان يك دست .
ميخواستم به بهانه اي برايش بنويسم، كتاب هايش رسيد، با كارت پستال، نوت هاي كوتاه پيانو و چند خط غمگين در وصف فوبياي هميشگي اش-نديدن.
حالا ديگر از نوشتن ساده هم برايش واهمه دارم كه نتواند ببيند، كه بخواند كه جوابم دهد.
"ممنون خانم ژ كه بودي، كه هستي، كه اولين جمله ات از ولتر "هركسي باغچه خودش را ميكارد" با هرچشم باز كردني در مغزم زنگ ميزند. كاش دنيا نور را از چشمانت نربايد."