Sunday, May 20, 2012

واگویه ها

بی هویت که می شوی، می شوی ساختمان بساز بفروش، بهترین نقطه شهر هم  بگذارندت، به بقیه دهن کجی می کنی. ملغمه ای هستی از همه چیز و هیچ چیز. خیلی تفاوتی ندارد چند طبقه باشی یا برجی سربه فلک کشیده . پشت نمای رومی و کلاسیک با سرستون کرونیک پنهان شوی یا نمایی سیمانی و زد و بست هایی که عریان و ناشیانه اند. ته کوچه بن بست باشی یا کنار بزرگراه. همه چیزدر میان شیشه های رفلکس و بی هندسه ای که به زور و ضرب بر نمایت چسبانده ای، به سرعت گم و گورمیشود. در نگاه اهل فن، باطنت همانست که ظاهر. روحت همانست که جسمت، داستان تلخیست اگر فکر کنی سایه بان و پناهی شده ای برای یکی بی پناه تر از خودت. به وقت حادثه پایه های لرزانت فرو می ریزند، همانقدرکه بزک دوزک و ترک های ریز و پنهانی که تحمل اولین بارانهای فصلی را ندارند. فضاها گاهی آکنده می شوند از انعکاس شیشه ها از تصویرهای کج و معوج که مدام تکرار می شوند، آینه هایی که از بفریاد آوردن بی هویتی ها ابا ندارند، گاهی همین آینه ها بهم دهن کجی می کنند نگاهشان را از هم می دزدند، آینه ها همیشه راست می گویند.
جلال آل احمد به روایت دیگر

Thursday, May 10, 2012

چشم های نگران

شبستان را چرخیدم و رفتم سالن بچه ها، جمعیت زیاد بود، چهره بچه های خسته که پشت مامان باباها میدویدند و غر میزدند نگرانم می کرد. حتی ردیف  بچه هایی که گروهی با لباسهای  مدرسه  آمده بودندو از صف بیرون می رفتند. انگار که باید همه بچه ها را می پاییدم و به بزرگترها تذکر میدادم که کنار بروند تا بچه ای له نشود. برای دانیال و دایانا کتاب گرفتم، کتابها بزرگ  بودند، هم قد و قواره بچه ها، راه رفتن باهاشون سخت بود. یک پازل نقشه برای پسرک گرفتم،  ایران هنوز  برایش شهرست و تهران کشور و بقیه شهرهای اطرافش هم کشورهای همسایه. بعد از نمایشگاه. دنبال پسرک  رفتم ، دائم مراقبش بودم که مثل دفعه قبل، از تاب، توی باغچه پشتی حیاط پرتاب نشود. این کار هر روزه ام هست. به اضافه ورجه وورجه ها و دنبال دویدنها.  توی راه گفت که چرا با خودم نبردمش، برایش از شلوغی و گم شدن بین جمعیت گفتم، انگار که همه فوبیاهایم را بهش منتقل کرده باشم. شب  که کنارم دراز کشید و به نقشه نگاه می کرد گفت مامان، من  بزرگم. می بینی؟، «مرابق» خودم هستم ، توی بغل گرفتمش. جثه اش  کوچک بود، خیلی کوچیک . با دستم خطها را نشانش دادم  گفتم اینجا ایرانه،..........اینجا کوچه ما، خونه ما، اینم اتاقمون، اینم چراغش، اونجا خونه دانیال و دایاناست، خونه .....، چشمهای خندونشو که  بست دلم هم قرار گرفت

Friday, May 04, 2012

لذت خوابهای کوچک

توی خواب داشتم اسب می کشیدم یک دستی. اسب بزرگ و قهوه ای بود با پس زمینه ای از حیاط سنتی، همه این گوشه حیاط جمع شده بودیم که پرسپکتیو بزنیم، حتی ژوزفین.  یادم نمی آید قبل از این با علاقه حیوان کشیده باشم ، آخرینش  شترهای دوکوهانه ای بود که مامان برایم می کشید و من از دوباره کشیدنشان خنده ام میگرفت. پا شدم یک شال ببندم به بازوی کبودم، مال شب قبلش بود و جابجایی تیر و تخته های اتاق...یک ساعت بعد پشت میز آذرمینا داشتیم فاهیتا میخوردیم ، پسرک مجله ماشین را دستش گرفته بود و به من اسم ماشینها را یاد میداد. -بابا کدوم تندتر میره فراری یا پورشه آبی؟ ... آقای آرٍد برایش کاغذ و یک سطل کوچک مداد رنگی آورد ولی پسرک مشغول جدا کردن تکه های گوشت از پیتزایش  بودو من همچنان بازوی چپم  درد میکرد. -ارشیا اسب تند تر میره یا این پورشه؟ - هوم؟ بذار فکر کنم . یک ساعت بعدتر کنار پیاده روی کوچه ارغوان زیر باران وایسادیم پنچری بگیریم. حیاطها سخاوتمندانه از کوچه دید داشتند، با سرسبزی بهاری و آب نماهای کوچک.  روسریم از نم نم باران مرطوب بود با مخلوطی ازعطری که ژوزفین کادوی عید داده بود. - مامان اسب قهوه ای تندتر از پورشه آبی میره، آره؟