Friday, December 09, 2011

.

بر دوش پدرش سوار شده، تصویرهایی که درخاطرش مانده، مثلثهای پارچه ای سیاهست که همراه با باد در قاب آبی آسمان و ساختمانهای بلندسفید، تکان می خورند و گاه جمعیتی که دستهایشان در کنتراست سایه روشن حسینیه، با هم به حرکت درمی آید। میان هیاهو و صداهایی که از چارگوشه خیابان می آید، راهمان را پیدا می کنیم، میان سینی های چای و شربت و شیر داغ। میان دود اسفند। از مسجد خوشش آمده، از صدای کویتی پور و طبل و تمبور هم، همانقدر که از قیمه و غذای نذری. می دانم فردا که بشود برای همکلاسیش از قهرمان قصه، حرفها دارد، با همان شبیه سازیهای کوچک و خیالی. مهم نیست اسطوره یا واقعیت. همانقدر که بفهمد جمعی در سوز سرما، بهانه ای یافته اند برای بیرون آمدن ، بداند که حس و گرمای مشترکی به تک تک آدمها سیاه پوشانده و همصدایشان کرده، کفایت می کند.