Monday, February 25, 2008

از ایران تا ورکور

آجیل شیرین تواضع ، نون سنگک، سوهان عسلی،دانمارکی ، شیرینی فابریک یزدی ، خرما زاهدی ، چایی دوغزال ،برگه زردآلو هلوی خونگی ، پسته بوداده مشتی، پیاز داغ سحر،ترشی مامان پز، سبزی کوکویی تازه ، نبات خوشه ای ، دو کتاب عکس ، گردنبند اشکی نقره فیروزه ،همه توی یه چمدون کوچیک قرمز ، سوغات ایران ، بوی ایران ، بوی شب عید ...همه اینابرای یک عدد دلتنگ وطن
---
و اما یه یکشنبه برفی خانوادگی توی کوههای «ورکور»، بهمراه ژرمن و دوستش به صرف مرغ و بلوط پخته ، پنیر سسناژ و تارت سیب آرزو پخت ودر نهایت بسنده کردن به دیدن پیست و برف مصنوعی و قیافه های بعضا سوخته اسکی بازهاکه لباسهای رنگارنگشون توی آفتاب و هوای نسبتا گرم ، فضای متضادی از برف و یخبندون ساخته بود ، همه اینا تونست بخشی از دلتنگیمو برای برف و سرما کم کنه *

*قابل درک برای کسانی که امسال زمستون اینجا را تجربه نکردند

Thursday, February 21, 2008

یه روز در کتابخونه

این کتابخونه ، در انتهای یه مرکز خرید بزرگ نزدیک خونه و دانشکده ست و فضای متفاوت و سمپایی برای کار فکری داره ، توی این تعطیلات که با رفتن رضا هم به ایران همراه شده ،و البته ارشیا هم مهدکودک میره ، فرصتی فراهم میشه که یه نصف روز کامل را توی این فضای درندشت بگذرونم ، میزا همه به یه پریز برق و کانکشن مجهزه ، هیچ کس روبروی کسی نمیشینه ، فاصله ها خوب رعایت میشه ، رفت و آمد ها حواستو پرت نمیکنه ، حریم فضایی خوب رعایت شده ، نورپردازی و رنگ بندیهای آبی و قرمز، گرم و صمیمین ،... مونا کارآموز لابراتواربه طرفم میاد،سراسیمه دنبال وی فی میگرده تا به اینترنت وصل بشه ، کم کم سر و کله بچه های دبیرستانی پیدا میشه ، بوس های آبدار ، موهای پر کلاغی یا مش کرده کاملا صاف ، تی شرت های چاپی ، کاپشن های کوتاه ، ام پی تری به گوش ، پر سر وصدا ، فضا با حضور شلوغشون ،کم کم غیر قابل تحمل میشه ، به خصوص که میز روبرویی یه دختر وپسر کاملا بی توجه به نگاههای هر از گاه اطرافیان ، مشغول ناز و نوازشند ، پسر روبروشون که به نظر شرقی میاد ، کلافه و معذبه ولی سنگرو محکم چسبیده ، من دارم مقاله جان فرانسوا را می خونم و برای صدمین بار می دونم که هیچی ازش سر در نمیارم ،میرم یه سری به سالن دی وی دی ها بزنم ، بین راه ، ریکاردو را می بینم سلانه سلانه داره برای خودش راه میره ، از فیلمای ایرانی «روزی که زن شدم »، «تخته سیاه» ، «زمانی برای مستی اسبها» ، «گبه» ، «سیب» ،را با کمال تعجب پیدا میکنم ، با خودم فکر میکنم خب این چندتا توی یه کتابخونه این شهر کوچولو برای خودش عددیه، توی بلندگو اعلام میکنن وقت داره تموم میشه ، اگه کتابی برای امانت لازم دارین ، به زمان توجه کنین ، تازه توجهم به موسیقی آرومی که داره پخش میشه ، جلب میشه،از پله های گرد کتابخونه پایین میام ، با دیدن مک دونالد که دقیقا جلوی کتابخونه ست ، یاد حرف یه دوست فرانسوی میفتم که خوردن مک دونالد رو برای خودش و خانواده اش ممنوع کرده بود ، گرسنه ام ،با گذر از جلوی ویترین های رنگ و وارنگ و هیاهوی جمعیت ، دیگه چیزی از فضای کتاب و کتابخونه توی ذهنم باقی نمی مونه

Saturday, February 16, 2008

ملیت

آگٍلا یه دختر یونانیه که توی مادرید باهاش آشنا شدم ،این اولین تجربه ام در برخورد با یه یونانی بود، یه شب که ازش دعوت کردم تا بیاد اتاقمون باهامون شام بخوره ، دیدم تمام حرکاتش شبیه خودمونه، از تعارفات و ملاحظاتش گرفته تا فکرها و دغدغه ها ش ، حتی فرداش که دوستاشو بهم معرفی کرد ، از شباهت قیافه هاشون به ایرانیها دهنم بازموند
خانمی که اتاقای دانشکده را تمیز میکنه ، یه زن الجزایریه ، اولین بار که سر صحبت را باهام باز میکنه و بین حرفاش از یه عید خیلی مهم حرف میزنه ، من گیج ، هیچ متوجه نمیشم عید قربان منظورشه ، اونم بین شک و تردید از مسلمونی احتمالی من ، تا متوجه میشه عرب زبون هم نیستم ، یه چینی به پیشونی میده و از اون روز به بعد به عمد همه سطل کاغذا را خالی میکنه الا مال منو، حالا چی در مغزش گذشته ، خدا داند ولی با توجه به شباهت ها میشه حدس زد
اربیل یه دختر ترکیه ای کاملا مدرنه که یه سالی میشه توی یه لابراتوار دیگه دانشکده، دانشجوی دکتراست ،همه دغدغه اش فرانسوی شدنه، از اینکه اروپاییا ، ترکیه را به اتحادیه اروپا راه ندادن ، کلی شاکیه ، ولی وقتی یه کم درباره دغدغه ها و حسرتهاش میزنه ،از اونهمه حس توجه و بعضا پرحرفی هاش و نخود هر آشی شدنش ، شباهت های فرهنگی را کاملا میشه تشخیص داد،
میرم بازارچه تا سبزی و میوه بخرم ، مشتری این بازارچه بیشتر عرب و ملیت های دیگه هستن ، از اینکه توی صف همش بی نوبتی و جر و بحث میشه ، شاکی میشم و یاد رفتارای مشابه خودمون میفتم
از همه شباهتا که بگذریم ، اینجا تنها جاییه که میشه ملیت های متفاوت را شناخت و در کل باور کرد چقدر فرهنگ و گذشته در رفتار آدما از هر سنی که در نظر بگیری ، میتونه متفاوت و حتی شبیه باشه ، ازهمه اونچه توی خون و رگ حتی جوونهای به اصطلاح امروزی جای گرفته ، میتونی باور کنی که هنوز تا مفهوم جهانی شدن فرسنگها فاصله ست ، اصلا دنیا به همین تنوع فرهنگ و نژادها ، زیباست ، اگه قرار باشه همه بهم شبیه باشن خیلی بی مزه و خالی از لطف میشه

Monday, February 11, 2008

آفتابگردون

یه نگاه با دقت به عکسای روی سی دی ، کافیه تا تمام وجودم رو پر از حس گذشته کنه، عین یه فیلم از جلوی چشمام رد میشن ، هر عکسی ، چشمامو بیشتر مرطوب میکنن ، اولش از عکسای خونه قدیمی مادربزرگم که الان در اختیار خاله م و بچه هاشه ، شروع میشه ، قیافه شنگول و در عین حال خسته من که تازه از بار دفاع پایان نامه ام در اومده، دختر خاله ها به صف ، اون جوش گوشه صورت خاله م ، مامانم و ژست معلم وارش ، همه کنار اون حوض پر از آب سبز،یعنی چند تا عکس تا حالا با این زاویه از این حیاط بزرگ گرفته شده ؟ سری بعدی عکسا ،عکس جوونیای رضاست ، اولین عکسی که با دوربین دیجیتال توی مغازه پاناسونیک می گیره و قابل مقایسه با قیافه خسته اینروزاش نیست ........و بعد نوبت به عکسای روز دفاع توی اون سالن زیر زمینی دانشکده میرسه ، یه حاشیه از نور دیواری با یه وایت بردی که با خط خوش رضا ، روش نوشته شده «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف اری و به غفلت نخوری»، اون گل افتابگردون توی یه لیوان سفالی روی تریبون قهوه ای ، قیافه دکتر رازجویان ، هیئت ژوری و دستهای تکیه داده به میز ، نطق پر از هیجان یه دختر بیست و شش ساله سرشار از انرژی از پایداری و معماری پایدار، یه حس عجیبی میده ، یه چیزی که انگار خیلی بهم نزدیکه ، آره دقیقا سه سال و نیم پیش بود که توی اون تابستون گرم ، آسمون و فلک دست به دست هم دادند تا آسمون کویر از تهران تا یزد ، ابری و بارونی و مطابق میلم باشه ، کنار جاده به اصرار من نگه داریم و من اون گل آفتابگردون گنده را با وجود همه غرهای رضا برای روز دفاع بچینم،.... و بعدهم عکس اون چند دسته گل روی پس زمینه قالی پر نقش و نگار که هر کدوم با سلیقه و دقت خاصی تهیه شدن ....پر از خاطره ....پر از بودن ....
ا

خستگی

ُارور، اون گوشه میز نشسته ، داره با خودش لبخند میزنه ، ژولیان از خستگی ، زودتر از همیشه رفته ، ریکاردو امروز نیومده و ما دو تا توی این فاصله تنهاییم ، دلم خوشه به تنها صدایی که از اتاق بغلی و شلیک خنده های هیئت رییسه میاد، گاهی صدای رادیو پاپ ایرانی و گاهی یه نگاهی میندازم به عکس های کتاب باغ ، از متنش وحشت دارم ، یعنی کی میشه زبانم برای فهمیدن و دوباره باز گفتنشون ،خوب شده باشه ،ناهار خشک و پر از نخود سبز ظهر ، بدجور اون گوشه شکمم را اذیت میکنه ، نمی دونم امروز چطور تموم میشه ؟

Thursday, February 07, 2008

هوش

هوش یکی از عواملیه که آدما را در جمعی شاخص میکنه ، به خوب و بد بودنش کار ندارم و اینکه هوش میتونه یه چیز ذاتی باشه و ادمای با هوش متوسط رو به پایین ،هم میتونن ادمای نازنین و دوست داشتنی ای باشن، ولی من شخصا با کسی که متوسط انتلیجانس را رو به بالا داره ،بیشتر ارتباط برقرار میکنم، دلیلشم هم خیلی مشخصه، هم چیز زیادی ازش یاد میگیرم ، هم احساس میکنم وقتم برای فهموندن یه مطلب تلف نشده ، در مقابلش بعضی به یه شخص باهوش واکنش نشون میدن ، ازش دوری میکنن یا به هر عنوانی شده سنگ میندازن جلوی پاش ، البته میشه تا حدی بهشون حق داد ، کنترل حس حسادت ، کار ساده ای نیست ، چند وقت پیش در جمعی بحث بر سر این بود که خانم فلانی که از نظر تحصیلی بالاست و برای خودش پزشک مملکته واز اونطرف هم ، زیبایی ظاهری داره(این یکی جزء هوش نیست ) ودست و پنجه هنرمندش هم زبانزد خاص و عامه و خلاصه در مهاراتاش شکی نیست، از اونور هم انگار خودشو میگیره و این حرفا ... و من در همون لحظه به فکرم رسید که واکنش یه جمع در مقابل تفاوتای یه نفر میتونه، در اون هم عکس العمل مشابهی داشته باشه ،چقدر خوبه اگه کسی بتونه بدون پیش قضاوت و ایجاد تصویر اولیه از شخصیت کسی ، از داده ها و تجربه هاش استفاده کنه


مکینتاش

کامپیوتر جدیدم رو دقیقا بعد از یک سال حضور در این لابراتوار که مثل همه جا ، سلسله مراتب خودشو داره ، هفته پیش دریافت کردم، البته به موازات تحولات اساسی که اینجا اتفاق افتاده و میشه اعتراف کرد که ابزار خوب ، راندمان را چند برابر میکنه ، برام فارسی نوشتن و فارسی تایپ کردن ، راحت شده ، اصلا قابل مقایسه با نسل قبلش نیست ، به سالن و چشم اندازطبیعیش، حال و هوای خوبی داده

Tuesday, February 05, 2008

سرعت

این روزا ،دائم به خودم میگم :آرزو ، آهسته ، سرعتتو کم کن ، کجا داری میری ، یه کم دوروبرتو نگاه کن ، درسته به هیجان نیاز داری ولی یه کم به بعدش فکر کن ، نه به همین حال فکر کن ، صبح که بدو بدویی ، تازه یادت میاد چیو یاد رفته ، کدوم تاریخو فراموش کردی ، درسته همه اینا تو رو به سمت جلو میبره ، همه این برنامه ها رو برای پیشرفتت ریختی ولی کجاست اون آرامش همیشگی ، اون طمانینه که میتونستی هر وقت میخوای چشماتو روی هم بذاری و حوب فکر کنی ، کجاست اون لحظه هایی که از یه کار کوچیک خونه هم لبریز لذت و آرامش میشدی ، ....باید به خودت بیای ، اینهمه برنامه تو رو از پا میندازه ، آهسته تر ....پیوسته تر

Sunday, February 03, 2008

ارشیا-۲۰

بچگیهامو ، هنوز هم در صورت کوچولو و شیطونت جستجو میکنم اونوقتا که انرژی فوق العاده داری ، هیجانت به زندگی رنگ میده حتی موقعی که ظرف غذاتو روی کف زمین وارونه کردی و با دستات مثل قلم مو ، همه رو پخش و پلا، کاش بدونی که چقدر عاشق کارای جدیدتم: زیگزاگ رفتنات و به همه جا سرکشیدنات ، «لوو» گفتنات که به معنی آب خواستنه ، «دُ دُ»گفتنات که یعنی برم بخوابم ، «دودو»گفتنات و بغل کردن عروسکای مخملیت ، با انگشت اشاره ت ادای «هیس»درآوردنت که تقلیدی از کار سیلوی ،مربیته ، خجالتی شدنات که نشون میده جای دوری نرفتی ، دنبال کفشات رفتن و تشخیصشون میون کفش بقیه بچه ها ، پوست کلفتیات نسبت به همه تذکر و هشدارها ، سطل اسباب بازیها را وارونه کردن ، سر ساعت ۹ رفتن پشت در خونه و «باپا»گفتنت ، خودت رو به کوچه علی چپ زدن موقع نگاههای تند و تیز من و بابات ، «لی لی »گفتنای غلیظت که طیف وسیعی از معانی رو داره، «هووف»گفتنت وقتی به چیز داغی دست میزنی ، شنگول شدنت وقتی ترانه «فرر ژاک» رو برات میخونم ،«اٌر وار »گفتنت که یعنی خداحافظ ، «نه » گفتن جدی و پرازتاکیدت با یه سلام نظامی چاشنیش ،رقصیدن یه پایی با آهنگ تیتراژ «لّ پلوبل لّ وی » ، «هاه هاه» گفتن ممتد و جدیت که یعنی اونو میخوام ...، می دونم اینا همه یه بخش کوچولویی از دوران زندگیته ولی اگه می دونستی لذت دوباره بچه بودن و بچه شدن را بهمون منتقل میکنی و همینطور احساس غرور بعدشو ، هیچوقت نمی خواستی بزرگ و سبیل کلفت بشی.

ا

Saturday, February 02, 2008

یک روز


دیدن همزمان اوبلیسک و ایفل فرو رفته در مه صبحگاهی ، بعداز دوسال ، و از گذر اون ریل و تونل های تاریک مترو ،حس گنگی منتقل میکنه ، حسی که فقط توی میدون کنکورد میتونی تجسمش کنی
هیچ جایی به اندازه سفارت یو اس آ ، نمی تونه بهت حس غربت و دوست نداشتنی بودن را منتقل کنه,
حسی که میتونه شانزه لیزه زیبا و دلربا را از چشمت بندازه ، شاید فقط قدم زدن توی بلوار هوسمان ، میتونه ذهنتو ، کمی آروم کنه و ورود از سر عادت و کنجکاوی به گالری لافایت که با همه جذابیت و تماشایی بودنش ، بهت حس مرفه بی درد رو یادآوری میکنه
و هیچ چیز به اندازه قطار ت ژ و ، و یه خواب منقطع ، نمیتونه بهت بعد از اینهمه هیجان منفی ، آرامش بده ،و اون چهره خواب آلود و مهربون پسرک روی صندلی ماشین ، بزرگترین امید برای فراموشی یه روزیه که از نظرت کسل کننده و بیفایده ست.

ا