Monday, October 30, 2006

با گیتی

شاید بیشتر از چند باراون اوایل ندیده بودمش ولی باور رفتنش عجیب برام سخته ، اولین بار در یک شب تابستونی ، توی اون کوچه تاریک بر حسب اتفاق با هم آشنا شدیم و بار بعد در مراسم عروسیمون دیدمش و...آخرین بار با قیافه ای پر از روحیه ونشاط توی لباس عروسی ساده ای که مادرش با عشق براش دوخته بود و مراسمی که خودش با خوشرویی تمام گرداننده اصلیش بود ، به استقبال زندگی جدیدی می رفت که قطعا خوشبختی بود ... ماههاست که با این بیماری نا میمون دست وپنجه نرم می کرد، چند وقت پیش عکس ارشیا را خواسته بود... و امروز شنیدن خبر رفتنش ... ، گیتی عزیز دلم با همه وجود برای اون چهره معصومت تنگ شده ... روحت شاد

Saturday, October 28, 2006

mon petit bonhomme

Le texte d'une des chansons de Dalida :

Mon petit bonhomme
Tu veux être un homme
Et pourtant moi je voudrais tant que tu restes un enfant
Mon petit bonhomm
....
Le monde n'est pas fait que de rêve et de soleil
Et j'ai tellement peur pour toi
Quelqu'un pourra-t-il t'offrir un amour pareil
A celui que j'ai pour toi
....
Mon petit bonhomme
Tu seras un homme
Avec tout ce que ça comprend
De bon et de méchant
Mon petit bonhomme
Ni rien, ni personne
Ne pourra t'empêcher de faire
La vie que tu espères

Un jour par tes bras qui seront te retenir
Toi tu lâcheras ma main
Mais je te verrais quelquefois me revenir
Quand tu auras du chagrin

Mon petit bonhomme
Si tu m'abandonnes
Mon petit bonhomme
Je te le pardonne
En attendant que tu grandisses
Chantes la vie mon fils
En attendant que tu grandisses
Danse la vie mon fils
Chante la vie mon fils
Danse la vie mon fils
La vie est à toi.

Wednesday, October 25, 2006

بیشتر بیاندیشیم

از امروز وبلاگ نی نی ، عمومی می شود ، چون مامانش حرف زیاد برای گفتن داره ، بخشی دغدغه های روزمره خودشه و برخی دغدغه های آقای پدر که مامانی بهشون فکر می کنه وتوی وبلاگش می نویسه واما شاید امروز از موضوع زیبایی شروع نکردم ولی از اون طرف هم واقعیتهای روزمره را باید جدی گرفت ، پس بسم ا...
نمی دونم تا حالا با این صحنه مواجه شدید که مورد بخل کسی قرار بگیرید (البته از نوع رفتاریش) یعنی با هر قدمی که به سمت جلو برمی دارید،با عکس العمل طرف مقابلتون مواجه بشید ، شاید بارها این صحنه براتون تداعی شده باشه که وقتی از پیشرفتی توی زندگیتون با یکی حرف می زنید ، با یه لبخند کمرنگ و حرص آوری روبرو بشید و توی ذوقتون بخوره و تصمیم بگیرید اگه از چیزی یا اتفاقی توی زندگیتون خوشحالید فقط توی جمع خانوادگی خودتون نگهش دارید مبادا که یکی ناراحت بشه و باهاتون احساس سر وهمسری کنه ، وجالب تر اینکه بعضی کارها توی زندگی اصلا از طرف خودتون هیچ پیشرفت خاصی نیست ولی از نظر دیگران شروع یه رقابت بزرگه !!
این موضوع طیف وسیعی از موفقیتها را در زندگی به خودش اختصاص می ده از قبولی توی کنکور ، شاگرد اول بودن و ازدواج و خونه دارشدن و پیشرفت کاری و تحصیلی و بچه دارشدن و دوستی ها ی خوب داشتن و ...گرفته تا چیزهای جزئی که می تونه شروع خوبی برای ادامه باشه
نمی دونم چرا ؟ چون منی هم که این حرف را می زنم قطعا عاری از این خصوصیت نیستم ، ولی با بسیاری آدمهای باتدبیر (نه صرفا فرهیخته !) در زندگیم روبرو شدم که عکس العمل های عاقلانه وخیلی طبیعی ای از خودشون نشون دادند ، شاید به اندازه من خوشحال نشدند که انتظاری هم ازشون نمی رفته ولی رفتار تابلویی هم به عنوان واکنش و بعضا توی دور باطل افتادن نداشتند ، واین درس خوبی برام شده که اگه بهش اعتقاد پیدا کنم قطعا در رفتارم هم تاثیر می ذاره ،
ولی حقا که وقتی کسی ادعای فرهیختگی می کنه واین خصوصیت را توش نکشته ، دلم براش می سوزه چون باهر حرکت منفیش ، راه برگشت را برای خودش واطرافیانش سخت تر می کنه ....پس به رفتارهامون فراتر از احساسمون فکرکنیم ، نظر شما چیه؟

پ.ن : واژه بخل را برای این رفتار انتخاب کردم چون عوارضش دو سه درجه از حسد کمتره ،هرچند که اساسا تعاریفشون هم متفاوته

Sunday, October 22, 2006

لالایی ۱


تصویر بر جای مانده از گذشته ، حضورچند ساعتی در یک خانه سنتی ، صدای رادیو اخبارساعت ۲ ، صدای پاندول ساعت ،صدای تکون خوردن یه ننوی آویزان در یک اتاق آفتابگیر ،آوای خوندن لالایی، بوی دمپخت عدس مثل تصاویر پراکنده یه پازل از خونه مادربزرگ ،در ذهنم شکل گرفته ،
وامروز دوست دارم ، فضایی با همون حس نوستالژیک مادرانه باشعرهاو لالایی هایی که کمتر به یادشون دارم ، را برای دلبندم بسازم، در لذت بخش ترین لحظه هایی که کنارش هستم و به عمق چشماش نگاه می کنم تا شعرهای آهنگینی که بعضاتوی ذهنم مونده را براش زمزمه کنم، ولی کاش اصل اون لالایی ها یادم می اومد . .. تنها چیزی که از اون لالایی ها برام برجای مونده همین، آهنگ وریتم آرومشونه که پلکهامون رامی تونست کم کمک سنگین کنه و منو دریک خواب آروم ونازفرو ببره ،یه حسی آمیخته ازامنیت وگرمی و امروز احساس می کنم که این حسی متقابله که دردرون مادرهم بهمون اندازه شکل می گیره ...
این مقاله راازپیرایه یغمایی بخونید ، با لالایی بیشتر آشنا می شید:
«لالايی که از اون به عنوان «نخستین شعرهای نانوشته زنان » یاد شده ، نخستين پيمان آهنگين و شاعرانه ای ست که ميان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است نا مريی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پويد و تأثير جادويی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گيرد
وگر چه بسيار ساده و گاهگاهی هم از وزن و قافيه خارج می شود، اما از نظر درون مايه ی احساسی بسيار غنی و همو اره حامل آرزوهای دور و نزديک مادر است ، لالايی ها در حقيقت ادبيات شفاهی سرزمين ها هستند، چرا که هيچ مادری آنها را از روی نوشته نمی خواند و همه ی مادران بی آنکه بدانند از کجا و چگونه، آنها را می دانند
در حقيقت لالايی ها – اين دير پا ترين ترانه های فولکلوررشته ای ست که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. واين آرزوها بی تشويش و ساده بيان می شوند...»
ادامه داره

Wednesday, October 18, 2006

من و دنیای تازه

هر روز صبح که از خواب پامی شم ،اولین کارسازمانیم برداشتن ارشیای خوش اخلاق از توی تختخوابش و مدتی باهاش ور رفتن وسر در آوردن از تغییراتشه ، انگار هر روزمنتظر یه چیز تازه ام ، یه تغییر ، یه حس جدید ، راستی من ...همه تغییراتشو می فهمم ، حرکات جدید مثل خیره موندن به صورت آدم ، مثل سر و گوش خاروندنش ، دست وپا زدنهایی که دیگه داره کم کم خودآگاه می شه ، عکس العمل به صداهای آشنا ، و از همه جالب تر توجه به جزییات هرچیزساده ای از قفل ساده در گرفته تا لامپ خاموش سقف و حتی پرده ساده توری که منم را متوجه اون می کنه که چه چیزی واقعا برای این چشمای کوچولو می تونه جذاب باشه ، بکارافتادن اون حنجره فسقلی که صبحها ازش صداهای نامفهوم در می آد ، بازی کردن با دوتا دستاش و بهم زدنشون و هر از گاهی یه نگاه کنجکاوانه بهش انداختن ، احساس می کنم همه و همه ازجنس تقلاست برای کامل شدن ،برای فهم بهتر محیطی که درش قرار گرفته وبرای درک اون هیچ راهی جز شناختنش نداره و ما چه راحت برامون همه اینا عادی شده ،انگار دیگه همه چیز راشناختیم و دیگه دنیا چیزی از جنس یادگیری برامون نداره ،
قطعا یکی ازحسن های بچه دارشدن برای هر کسی ، تجربه دوباره محیطه، دنیا را می توان یکباردیگه باید از دریچه چشم یه کودک دید تا فهمیدش ، ما با بچه هامون دوباره نگاه کردن به همه اون چیزایی که گرد فراموشی گرفتند، را تجربه می کنیم

پ ن : آره مامان سپنتا ! خانمی که شما باشید ، دیگه کارمون درسته ، از سه ماهگی بارداری دوسیه گذاشتیم و همینه که الان در برابر کار انجام شده قرار گرفتیم ، ببین ولی این جماعت فرانسوی ، مدل نظافت وبهداشتشون با ما خیلی متفاوته ، حالا بری کرش ، می بینی چیه ، پستونک که چه عرض کنم ، بچه زمین رو هم لیس بزنه بهش کارندارن می گن باید بدن بچه آنتی کر بسازه!!!
واما به دوستای خوبم از جمله دختر خوب بگم که چون من از پارسال برای مهد ثبت نام کردم واز طرفی ورود به سیستم مهدکودک اینجا سخته و باید مدتها در نوبت باشی ، حالا دیگه چون باهام موافقت شده برای اینکه از دستش ندم ، باید شروع کنم ، چون دوباره یک سال دیگه باید تو نوبت بمونم درضمن هزینه اش را هم جلوجلو گرفتن تا قسر در نری ، فعلا از نیم ساعت تنها گذاشتن ارشیا شروع شده تا اینکه این مدت تصاعدی زیاد بشه

Saturday, October 07, 2006

نی نی به مدرسه می رود

وقتی نخودیمو گذاشتم توی کالسکه ببرمش ، یه نگاه کنجکاوانه به من انداخت یه نگاه به اون دختر
جوونی که قرارشد از ارشیا توی مهد نگهداری کنه ، دوباره به من کمی خیره موند و باز نگاهشو چرخوند
، داشتم ذوق مرگ می شدم ازاینکه اصلا فکر نمی کردم تفاوت من با دیگری براش قابل تشخیص باشه ، بعد هم یه لبخند و ... تا روز بعد که به همین منوال یک ساعت در روز بتونه با محیط مهد آداپته بشه ،
راستش عجیب برام سخته ، نمی دونم معصومیت بچه ها چطوری آدمو سحر می کنه ، حالا بگذریم از اینکه از شب قبلش ناراحت بودم که دیگه در طول روز نخودیم را نمی بینم ، کی برام اقون بگه ،کی برام آواز بخونه ، کی برام دست وپابزنه وشنگولی کنه ، ذوق کنه و دل ببره ، واسه کی متن فلسفی بخونم و قصه حسین شبستری بگم هرچند با خودم مدتها بود که کنار اومده بودم، کلی شرایطم را سبک سنگین کردم ولی از وقتی پامو گذاشتم توی مهد آنچنان دلم گرفت که داشت اشکم در می اومد،باید بیشتر فکر کنم
بعد از مهد که نزدیک خونه قبلی مونه ، برای اولین بار با ارشیا رفتیم توی اون پارک نستالوژیک تا کمی هوابخوریم ، کلی براش توضیح دادم ، جاهایی که باهم می نشستیم ، گپ می زدیم ، می نوشتیم ، قدم می زدیم ، اونم که کم نمی آورد ،هی لبخند وذوق ذوق بهم تحویل می داد ، مثلا همه حرفامو می فهمید!
ه