Saturday, December 22, 2012

روز دوم دی

آش لبو را ریخته ام توی کاسه سفالی، آورده ام کنار شومینه. چند تا عکس از خودمان و آدم برفی نه چندان خوش تراشی که هفته پیش، گوشه پارک ساخته بودیم را برای خانوم اف میفرستم،  نیم ساعت نشده جواب میدهد اینکه چقدر دلش تنگ شده و میخواهد بیاید پیشمان. خیلی جدی... یاد دفعه قبل می افتم، آن موقع خیلی مهم نبود کی و از کجا پیدایش شد و رای اش را زد. بعدها البته مهم شد.  از آن مدل های قلابی که همه پل ها را بی دلیل موجهی ریخته اند، که حتی ادبیات خرده پاهای سیاسی را هم ندارند، که یک جایی توهم مهم بودن گرفتتشان . اینکه  آدمها حق دارند بدبینی و شرایط خودشان  رابه بقیه تعمیم بدهند یا نه را نمی دانم.  خانوم اف مانده بود وحشت کند یا مثل من خوش بین باشد به اینکه یک مسافر معمولی بودن، چه ترسی دارد آخر. حالا منتظرست با هر کدام از این نامه برقی ها از زندگی و کار و زنانگی های هر روزه ام بگویم، که مقایسه کنم، که آینده را چطور می بینم. فیلم آرگو را دیده ام یانه. فیلم تابو را چی. نوشته که به ما خیلی فکر میکند وقتی دارد برای نوئل و سال نو آماده میشود، که با هم برای مهمانی هایش برنامه بریزیم، که میز غذا را برایش بچینم. دارم می نویسم از شبی که رفته بودیم خانه  دوست دانشگاهیم، که چقدر یهویی به یادش افتادم، که پسرها باهم بازی کردند، از مهمانی زنانه، از شب یلدا که چنین کرده ایم و چنان. که آرگو را دیده ام و حرف دارم طبعا درباره اش. زندگی و کار هم به حمدا...  خوبست، که بدو بدو و بالا پایین دارد ولی از ایزوله بودن و تنفس مصنوعی خیلی بهترست. وسطهای صفحه آه میکشم، توضیح دادنش سختست، ضربدر بالای صفحه را میزنم. باید بروم بخوابم. ناظم مدرسه از دست دیر آمدن های هر روزه مان شاکیست، این را روی یک کاغذ همین امروز تذکر داده.  هنوز هم فکر میکنم که نمیشود هر چیزی را توضیح داد ، تعمیم داد، باید بود، باید دید.بقیه اش بماند برای یک روز دیگر.

مرتبط:نوشته کارما را دوست داشتم  

Monday, December 03, 2012

وضعیت آخر

هوا آلوده بود، نمی دانم چند درصد  سرب هوا را قورت داده بودیم که کار به وضعیت اضطراری کشید، بهر حال برای آنهایی مثل من که عرض عمر را به طولش ترجیح میدهند،  آلودگی می تواند جز آخرین خطرهای احتمالی باشد. پیامک مدرسه رسید، اردو و همه چی بهم خورده بود، برای جلسه بعدازظهرچند بار این پا و آن پا کردم بروم یا نروم. آدمهای دور و بر در یک چشم بهم زدن، برای فردا و  آخر هفته شان برنامه چیدند که تهران نباشند. من ولی خیلی ذهنم را درگیر نکردم، شاید هم نمی توانستم. هوای دور و بر خانه به نظرفاجعه نبود حتی ملس بود، شاید هم سنسورهایم دیگر کار نمی کرد. دکتری که آمده بود برای  مشاوره عمومی خیلی خوب بود، خیلی بهتر از تصوراتم. کاری کرد مشغله ها یادمان برود.هم جنتلمن بود هم حواسش به وقت و سوال های احتمالی. برای اولین بار رابطه والد و بالغ و بچه* را فهمیدم. الان هم دارم خودم را مرور می کنم حتی نوع آموزش فرنگی، که چرا از بچه ها موجودات بی روح و هیجان میسازد، اینکه  والد صرف بودن و تحمیل شرایط، چطوری کودکی را از بچه ها می گیرد و خیلی چیزها که حتی دانستنشان را یکی باید یادآوری می کرد. وسط سوال جوابها مدیر گفت تکالیف بچه ها را گذاشته روی سایت، یادمان نرود. پدر مادرها عزای  چار روز خانه ماندن با بچه ها را گرفتند. من چند گزینه را بالا پایین کردم، کودک درونم از آن دور همی ها میخواست که آدم راحت باشد،  برود تره بار و یک بار میوه و سبزی بزند، بریزد توی آشپزخانه، بعد چند نفر را که مانده اند هر روزدعوت کند و توی تراس جوجه کباب باد بزنند، بادمجان کبابی کنند و بلرزند، سبزی پاک کنند و  آش عصرانه بپزند، بعد هم چایی روی ذغال و نقل و نبات چوبی. بچه ها هم این وسط  سرشان گرم می شود. بی خیال گازهای سمی، تکلیف و گرانی و والد و بالغ،  وقتی میشود بهانه بودن پیدا کرد.

 کتاب تامس هریس*

Tuesday, November 27, 2012

برای روزهایی که نیامده اند

رادیو را آورده ام گذاشته ام گوشه آشپزخانه. اینطوری مستی خواب و بیداری با صبحهای گرگ و میش کش می آید تا یادم نیاید که صبح به این زودی چرا باید ازخواب مخملی یک بچه بزنم صبحانه اش را بدهم و جثه کوچکش را راهی کنم. رادیو دارد در ماشین می خواند و برف پاک کن، نیمچه دانه های باران را پس می زند. یک روز مثل امروز که باید خلاصه را آماده کنم  برمی گردم می نشینم سر مشق های غبار گرفته. بعد می بینم که آدم چقدر میتواند از یک تاریخ ، یک برش یک چیزی شبیه این در زندگیش دور شده باشد. از آدمها، مکان ها، اتفاقات، دلبستگی های کوچک.  از فضایی که همه انرژیم را تا آخرین لحظه گذاشتم تا جزییاتش را از یاد نبرم، آن باغچه و شب نشینی های دورهمی، میز گرد با سفره قلمکار و آشپزخانه ای که انگار بخشی از فمینیته من بود، اتاق زیر شیروانی و آخرین  لبخندهایی که موقع خداحافظی روی لبهایم ماند تا پیچ خیابان موتزارت جایی که  تمام شد، از پیام  استاد تا ایمیل و عکس هایی که  تک و توک من را  به آن تاریخ وصل می کنند بقیه تصویرها جایی انگار ته نشین شده اند،  محو شده اند. تازگیها یاد گرفته ام که میشود لحظه ها را هم بقچه کرد گذاشت گوشه کمد دیواری، به همین راحتی، میشود خود را سپرد به هیاهوی روزهایی که نیامده اند، به مستی خواب سرصبح ، به ریتم باران و لذت برگهایی که میخورند به شیشه، به صدایی که دارد میخواند زین کلک خیال انگیز

Monday, November 12, 2012

مامان ارشیا دارد

دفترش را میگذارد جلویم،  انتظار ندارم  حرف و کلمه و جمله ها را یکجا ببینم، فشار مداد تا آخرین حد ممکن را ولی می شناسم، یک جور وسواس بچه گانه. سعی میکند نقش معلم را برایم بازی کند، دهانش را باز می کند می گوید اینطوری بگو «آ»، حالا لبهایت را جمع کن بگو «ب»، حالا بگو اسب چند بخشه؟ کمی جدی تر از شوخی های من که سعی میکنم ادای شاگرد تنبل ها را در بیاورم. برایم می نویسد« آن مَرد دَر باران با اَسب آمَد» بعد ازم میخواهد دیکته ای  بگویم که اَرشیا داشته باشد .
بزرگترین نقاشی عمرش را نشانم میدهد بجای روزشماری های تصویری برای روزهایی که نبودم،  کاغذی کشیده و بلند، که هر روز گوشه اش را پر می کند. تهران با خیابان های پیچ در پیچ، ساختمانها و اتفاقات جور واجورش. از آتش سر به فلک کشیده و آدمهای هراسان با یک علامت تعجب بالای سرشان، تا خدایی که بزرگست و دارد توی آسمان پرواز می کند،او هم آتش را دوست ندارد. او هم علامت تعجب دارد. مادر و بچه ای،  بی توجه به دود و سر و صدا گوشه ای دیگر دست همدیگر را گرفته اند،  منتظرند از خط عابر پیاده عبور کنند.

Wednesday, November 07, 2012

اسم ها

سر از بریونی اعظم درآورده بودیم، هوا گرم بود، یکی از آخرین روزهای شهریور،  توی صف معطل شدیم، بطری خنک دوغ با بشقاب ریحان و نان سنگکی که رویش یک دایره پر از گردو و کنجد بود، جبران همه چیز را کرد.آنطرف پشت درخت های خزان زده زود هنگام، زاینده رود بود خشک خشک، عین خندقی کم عمق که شهر را دو تیکه کرده باشد.  پیرمردی مهربان پشت کانتر، حواسش به ما بود که چیزی کم و کسر نباشد، بدون هیچ تکانی، عین مرکزثقل برای  دخترهایی که بینمان می چرخیدند تا همه چیزمرتب باشد. غذا تمام شد، این را از دیالوگ دخترپشت صندوق می فهمیدیم. مرد لباسش را عوض کرده بود، با ظاهری آراسته، خوش و بش کنان از همه خداحافظی کرد. دخترها داشتند بهم خسته نباشید می گفتند با خنده های ریز ریز و درگوشی.  از زاینده رود، نه رود بودن مانده بود نه زایندگی. آن طرف شیشه که اعظم رویش حک شده بود، مرد به سختی پله ها را بالا می رفت.

Wednesday, October 31, 2012

مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت

هرچه فکر می کنم من آدم چپاندن نیستم، نه از نوع رابطه ساده که بین دو نفر و چند نفر تعریف شده و یکدفعه به ذهنم برسد  مثلا به عنوان نفر سوم و چندم ، خودم را به رابطه وارد کنم و کار به سیستم حذف بکشد، نه در مقیاس بزرگتر که همه زور و انرژیم را به کار بگیرم تا مثلا بشوم شهروند درجه دوم و چندم یک جامعه ثانی با همه تبعاتش. این را یادم می آید رضا بود اوایل میگفت  آدم چقدر زور بزند خودش را به محیط جدیدی که می داند نه ازاول مال اوست نه از آخر قالب کند، آنهم به قیمت هزینه کردن از خودش، اعتقادات و اطرافیانش. البته یک حالتش میشود گره زدن معنی «زرنگی» و چپاندن در معنای عام  و اینکه با خوش بینی تمام  نسبت مستقیمی  بین تلاش به معنی زور زدن و منفعت بیشتر با کمترین لذت ممکن تصور کنی . مثلا منٍ نوعی در نگاه خیلی ها -و در مقطعی از زمان برای خودم - آدم زرنگ و پرتلاشی بوده ام که در جامعه ثانی درس خوانده ام، کار و تحقیق کرده ام، همزمان بچه داری کرده ام و اگر می ماندم مثلا آدم خارق العاده ای میشدم.  حتی همین «خیلی» که چشمشان به روی استهلاک های حتمی چند کار همزمان معمولا بسته است ، وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه به این موضوع پایان بدهم، با همان واژه «زرنگ باش»، «استفاده کن» تشویقم کرده اند که دست بچه ام را مثلا بگیرم و برای همیشه ببرم تا دراحتمالات ریاضی و کمی، آینده اش تضمین باشد، حتی اگر مجبور باشد تصمیم جغرافیایی و شخصی من را بپذیرد و مثلا ماهها پدرش را نبیند. به اینجا که میرسد البته، تلخ ترین قسمت ماجرا شروع میشود.  وقتی تصویر روشنی از جامعه دوم، از آنچه که سالهاست خارج و فرنگ گفته اند ندارند یا اگر دارند ناقص و در حد سطح باقی مانده، ما هم هیچ کمکی به تغییرش نکرده ایم، دقیقا همین نقطه است که خیانت تاریخی اتفاق می افتد و خیلی ها را برای برگشت از ترس روبرو شدن با تصویر دیگران، دودل می کند. آدمی که میرود، در معنای عام رفته است، یعنی آنقدر همه چیز آنطرف خوبست که فکر کردن به برگشت حتی مسخره می نماید.  تصور  اینکه  وقت و انرژی ای که برای نفوذ به لایه های جامعه دوم گذاشته میشود میتواند معادل دو وچند برابر جامعه اول باشد، در نهایت هم نتیجه چشمگیری ندارد، عجیبست، حتی اینکه  کمک های اجتماعی و حق بیکاری که به مهاجر در بدو امر، و بعضا ادامه تعلق می گیرد، بیشتر از ارزیابی مثبت شرایط، نشانه پذیرفتن سطح زندگی پایین است و همین  خوی کوچک ماندن و در حاشیه بودن همیشگی در جامعه دوم را تقویت می کند، خیلی برایشان چالش برانگیز نیست. حتی تَرش میشود حق اننخاب های محدود و فکر کردن به آنطرف قضیه که چرا اساسا باید جامعه ثانی برای حضور خارجی هزینه اضافی کند چه در سطح اجتماعی و چه اقتصادی،  لزوما موضوع حیاتی و قابل تفکری نمی تواند باشد.
من آدم خوش بینی هستم با تجربیات بی نظیر که در جای خودشان با ارزشند، ولی بیشتر از اینکه در این مقطع از زندگی که سی و اندی سالی برای خودش شده- نه عنفوان نوجوانی -  دلم بخواهد با سیستم زور زدن ، نهایتا در جامعه ای ریجکت یا به آرامی کمرنگ شوم، ترجیح میدهم در جامعه اول این اتفاق برایم بیفتد. آینده هم علی ایحال هیچ کجای دنیا، تضمینی برایش وجود ندارد حداقل می دانم که تلاشم در این حالت برای خودم شفاف و هدفمندتر است حتی اگر نتیجه برد-بردی در انتظارم نباشد. 

مطلب مرتبط: اویس قبلا موضوع را توی وبلاگش با ادبیات متفاوت و کامل باز کرده

Sunday, October 21, 2012

تمام ٍنا تمام من ....


آدمیست دیگر، یک روز جوگیر میشود و اعتقاداتش را لگد میزند و فکر میکند اگر مثل چارتا آدم دیگر که «سواد» را در فعل «دانشگاه رفتن» می دانند، درس نخواند و مثلا دکترا نگیرد و بنشیند خانه و به زندگیش برسد، میشود خاله زنک. بعد به سی سالگیش نگاه نمی کند، به موهای سفید  اطراف شقیقه که هیچ ربطی به جفتک پرانی و از این شاخه به آن شاخه پریدن ندارند، به بچه و شوهری که شاید برایشان سوال باشد کسی که تکلیفش با زندگی شخصیش معلوم نیست چرا یکباره دست ما را گرفته و کشیده وسط . بعد فمینیست هم نباشد که ادای روشنفکری زنانه دربیاورد و بگوید اوهوم حق زن است و فلان و فیلان، مگر مرد چنین نیست و چنان. جرات ول کردنی هم اگر در کارباشد، هنر آب رفته به جوی برگرداندنی نیست لابد. این میشود که یک روز پاییزی که صبحش فاخته ها میخوانند، آرزو میکند که کاش شبش هم فاخته ها به همین قشنگی بخوانند. شروع می کند از روی کاغذهای آماده و چشمهای جدی ای که جرات نگاه کردن بهشان راخیلی ندارد پروبلماتیک و هیپوتز ردیف کردن، بعدش هم سوال و جوابهای بیربط و با ربط، البته هیچکس نمی پرسد خب بعدش چی؟ همانقدر که نمی دانند قبلش چی؟ انگار که همه چی توافقی باشد، انگارکه زمان در همین لحظه های کوچکی که آدمها بر سر شروع و پایانش به تفاهم رسیده اند قفل شده باشد. آدمیست دیگر بعد هم خودش را تحویل هم میگیرد و میگوید بخورید و بیاشامید و این لحظه  را گرامی بدارید که من به جمع آدمهای مهم پیوسته ام  و میخواهم  فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم.  شب هم سوت زنان و سبک انگار که بارش را جایی انداخته باشد، راه  برود و فکر کند تلفن را روشن کند واولین سوال  بچه اش  که می پرسد «کی برمیگردی» را جواب دهد یا به  فاخته های خسته ای که انگار همه روز را خوانده اند و دیگر صدایشان به زور در می آید گوش دهد.

Saturday, October 13, 2012

نیمه خالی لیوان

عکس دو دختر سیاه پوست،  گوشه شومینه خانواده تورگ اولین سوال را چند سال پیش توی ذهنم ایجاد کرد.  لورا و ماروشکا دخترخوانده هایی بودند که بیست و اندی سال پیش به این خانه متفاوت راه پیدا کردند.  خانواده ای فرانسوی با  استاندارد بالا که معاشرتهایی درطبقه اجتماعی خود  دارد.
 لورا دختر بزرگ با زندگی و خانواده مستقل، مطلوب نسبی خانواده است، دختر کوچک اما خندان با جثه بزرگ و  موهای فرفری، یک فرزند ناخلف است که در بیست و چندسالگی نه کار می کند، نه مهارتی دارد و  با دروغهای بی سر و ته، آقا و خانم تورگ را نگران می کند. حتی سال پیش که دختر را مجبور به ترک خانه و اقامت در آپارتمان مستقلی برای کارکردن و پرداخت اجاره کردند توفیری در تنبلیش نکرد.  آقای تورگ کم حرفست ولی خانم تورگ آنقدر از دختر جلوی جمع می گوید و درددل می کند، انگار که هیولایی وارد زندگیشان شده است. دختر معلومست اندازه خودش را در خانواده پیدا نکرده، حتی خودش را متعلق به این کیفیات نمی بیند. جلوی من و بقیه،  بارها سر میز غذا - که سر و کله اش معمولا این موقع پیدا میشود- با پدرش بحث کرده که حق ندارد درباره شخصیتش که متعلق به او و خانوم تورگ نیست نظر بدهد. از آنطرف برای دوستهایش لاف میزندو داستانهای عجیب می بافد. از طرفی هم هیچ کدام از دروغهایش را به یاد نمی آورد، سالهاست پیش تراپیست میرود و بیماریش آنقدر بحرانیست که دکتر از دادن داروی شیمیایی برای تخفیف بیماری توهمش، ترس دارد.  خانم تورگ  اما زیر بار نمیرود، زمین و زمان را بهم می بافد که بگوید تربیتشان بی اشکالست و الخ . من خانوم تورگ و روحیات انسانیش را دوست دارم ولی  اینکه ما بچه هایمان را  بیولوژیک یا غیر بیولوژیک «کامل» بخواهیم غمگینست، حتی من را یاد آقای جیم  فامیل نزدیکمان می اندازد که  دخترخوانده اش را که سالها با هوش پایینش مبارزه کرد و  دست آخر زیر هیجده سالگی نتوانست روابط خارج از خانه اش را کنترل کند به بهزیستی برگرداند. و برای چندمین بار به من ثابت کرد آدمها حاضر نیستند بچه ای که بودنش را روزی پذیرفته اند با همه خوبی ها و بدیهایش بپذیرند. حتی خودخواهتر از آنند که  اگر پای آبرو به میان آید، برائتشان را اینطور تمام و کمال اعلام نکنند و با واقعیت کنار بیایند. تصور این حجم بچه فقیر با پدرمادرهای نامعلوم  که خیلی هم در نگاه من  ادوپته شدنشان شانس بزرگی نیست، عین زندگی کج دار و مریضی می ماند که یک سوال و پارادوکس همیشگی را به یدک می کشد: من اینجا چه می کنم؟ 

Sunday, October 07, 2012

واژه ای در قفس است


 خط هایم از خواب دیشب به صفر رسیده بود، لحظه لحظه اش مثل پاندول توی ذهنم می رفت و می آمد،  زکام امانم را بریده بود، زنگ زدم مدرسه که بگویم تاخیر داریم، برگشتنی گوشه کوچه پارک کردم، گرمای ملایم خورشید از لای برگها می تابید روی صورتم، کارگرها وسط کوچه میان تل خاک داد میزدند و من از پشت شیشه لب خوانیشان می کردم، به دکتر گفته بودم که  پروانه های مشکی که جلوی چشم آدم پرواز می کنند کاش پشت سر بودند، کاش نمی دیدمشان، خندید، خنده نداشت داشت؟ همه پروانه دارند. حالا یکی از آن پروانه های بزرگ انگار چسبیده بود به صورتم،  آینه را پایین آوردم چهره ام می توانست وحشت زده باشد ولی نبود، حتی خط زیر چشمهایم محو شده بود با ابروهای مرتب دم کوتاه و دماغ قرمز،  پیاده شدم، باید میرفتم خانه،  لبه قرمز  بالا پوش آجری را از روی خاکها جمع کردم، یادم نبود کی و چطوری پوشیدمش، همه روز تنهایی با پروانه سیاه حرف زدم، حتی جنگیدم، چمپاتمه زده بود بی اعتنا به فین فین هایم.. .خانه ماندم بیفایده بود، دست آخر پروانه را برداشتم و زدم بیرون، پسرک  آمد سرحال با تک شاخه گل سفید با لبه های صورتی که از کیف قرمزش بیرون آورد، نپرسیدم برای چی؟ شاید هم گفت و نشنیدم، به موقع بود،  گذاشتمش توی ظرف شفاف آشپزخانه، پروانه رفت و رویش نشست. کارگرها همچنان با سر و صورت خاکی مشغول بودند، صدای پیانو توی فضای انتظار پیچید، کلمنتی و چند ملودی دیگر، پروانه برای خودش به چرخ درآمده بود. آمدیم خانه جعبه مشکی خاک گرفته را از زیر مبل کشیدم بیرون، قرار بود ساز قدیمی را نشانش دهم . مضراب را روی سیمها کوبید،  سرم گرم پروانه بود، دخترجوان پشت میز گفته بود راستی سرماخوردگیتان خوب نشد؟ پروانه رفته بود تا روی شال خوشرنگش بنشیند... در جعبه  را که بستیم رد دو دست کوچکش ماند روی جعبه ، دستهایش را بوسیدم،  شام آماده بود، برنج اضافه را ریختم پشت پنجره، گلبرگهای گل بسته بود، صدای کارگرها دیگر نمی آمد، فقط سکوت بود و نورهای کوچک لابلای درختها، صورتٍ توی شیشه ام خندید با ابروهای دم کوتاه و دماغ قرمز،  پروانه سیاه از شیشه گذشته بود، پر زده بود جایی توی سیاهی

Monday, October 01, 2012

از اسب افتاده ام نه از اصل

مدیر مدرسه از مردان نیک روزگار بود، این را منٍ تنها نمی گفتم حتی پدر و مادرهایی که مو را از ماست می کشیدند هم تایید می کردند.  چندین و چند بار برای هر کداممان وقت گذاشت که بگوید مدرسه را برای اینکه خروجی اش بچه های درسخوان باشد انتخاب نکنیم، هدف باید بچه های  شاد باشد که خوشبختی شان درونیست . که حسرت خاک و آسمان دیگر را نخورند، کارا باشند و رضایتمند . گفت که اردوهایش بزرگ و دهن پر کن نیست حتی روستاهای دوردست است برای اینکه بچه ها ببینند مدرسه و خانواده نقطه پایان دنیا نیست، که ببینند با یک توپ پلاستیکی چند لایه هم میشود خوشبخت بود با مهارت های اجتماعی و خیلی چیزهای دیگر..... آقای سین نازنین مردی بود پرسابقه نه خیلی پر سن و سال ، که در نگاه من مجموعه اش را با ابتکارو علاقه اداره میکرد. فضایی ساده بدون نقش و نگارهای معمول و چشمگیر.  این  مدل آدمها را سالها بگردی بعید می دانم در کل سیستم آموزشی تعدادشان به انگشتان یک دست برسد. داشتم به بخت و اقبالمان امیدوار میشدم که روز اول مهر آمد و  از همه ما برای سرپا نگهداشتن جسم مدرسه ای که درگیر مشکلات مالی و طمع صاحب ملک شده بود، کمک خواست.  عددها غول آسا تر از توان همه بود. نشد که نشد، او هم رفت مثل بقیه که به یکباره گم میشوند بین هزاران آدم دیگر با هزاران دلیل ریز و درشت برای نبودن . دیروز رفتم مدارک را بگیرم، به خودم گفتم  لابد شکسته است از بار فشار، از اینهمه تقلا و دوندگی بی نتیجه .  مرد روبرویم ولی چهره اش راضی بود ، حتی امیدوار با کاریزمای یک مدیر خوش بین. با  قلم نی داشت چک ها را به خط نستعلیق مینوشت .

Tuesday, September 25, 2012

برای تو که چشمهایت همیشه می خندند


قسمت آخر فیلم بادهای مخالف، پدر می آید  به بچه ها بگوید که تا حالا همه شان در توهم زنده بودن مادر بوده اند، دختر خیره می ماند، پسر بی تابی می کند و دست و پا می زند. صحنه درام است آنقدر که اشک آدم بریزد، دل بستن پسر را باور می کنم،  با گوشت و پوست. همین بعدازظهر آخرین دلار را دادم و اسکلت هالوین برای پسرک  گرفتم، هرکس ببیند باورش نمیشود از این بی احتیاطی ها بلد باشم. اصلا آدم باید کم بیاورد اینطور وا دهد و  خط و خطوط  ها را بشکند.  پله های مترو را چند بار بالا و پایین رفته باشم برای اینکه لبخند پسرک و هیجانش را ببینم ؟ خودم هم نمی دانم. اصلا به خودت می آیی و می بینی این دویدن ها، خود فراموشی ها  شده جزء ثابتی از زندگیت. از اشک های دانه درشتی که شب آخر بی اختیار  بر پهنای چشمان کوچکش  فرو ریخت و لبهایی که با معصومیت تمام  جمع شدند  ترسیدم، از  نیروی پنهانی و قوی درونش که مثل فنر آزاد شد و خورد به لاک دلتنگی هایم.  باید به دلقک شدن فکر کنم، به سیرک بازی، به ماسک زدن ، به همین  اسکلت پلاستیکی عبوسی که کمترین کارش، تکان دادن مضحک دست و پاهاست .

Saturday, September 01, 2012

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم؟

آقای الف تهرانی با دستکش های نخی مشکی دارد از ورزش عصرانه به خانه اش برمی گردد، تنها خانه کوچه  که دست بلند مرتبه سازان محترم پایتخت نیفتاده. با قدمهایی که  معمولا دنبال هم  کشیده می شوند و پای عقب نهایت تا پای جلو  پیش برود. سلام که می کنم به صورتم برای چند لحظه خیره می ماند، چند ماه پیش بود که روی نیمکت پارک برای خودم کتاب بدست نشسته بودم، تلفنش را آورد تا به صفحه اش نگاه کنم،  راهنمایش فرانسوی بود، نمی دانم چه فکری کرد که  بین جمعیت آمد سراغم. البته درست آمده بود چون دست به ابزارم حرف ندارد، حوصله عجیبم برای اینجور کارها هم مورد تایید ست، گفت که  معلم دانشگاه بوده، سوربون درس خوانده، جامعه شناسی.  گفت که تنهاست و یک روز بروم  خانه اش با ارشیا، چند روز بعد کاسه آش رشته را برداشتم، دستم را گذاشتم روی زنگ بلبلی چرک که تنها یک دکمه نیم میلیمتری بود، از نبودن چند باره اش دلهره گرفتم،  پشت شیشه های مشجر اتاقهایش پر از کتاب و قاب و خنزر پنزر بود،  آنقدر فکر و خیال کردم تا همانروز بعدازظهر از توی  ماشین دیدمش کیف بدست با موهای آشفته و قدمهای لاک پشتی راسته دزاشیب را برای خودش میرفت، خیالم راحت شد.  تااین بار که آمد و برایم از پیر لوتی و سفرنامه ایران و ترکیه اش تعریف کرد. بعد هم گفت  که باید برود لیموژ ولی نمیرود، حتی به دیدن پسرهایش که  خانه و زندگی پاریزین دارند. گفت که هم پول  زیاد دارد هم  وقت و حوصله ، ولی تهران  را ول نمیکند، محله و خانه دلبسته اش کرده اند،  کمی بعدتر هم گفت که دارد بیست و دومین کتابش  را می نویسد و فکر می کند عمری نمانده، این چند سال را باید یگذارد برای نوشتن.  بعد هم  آه  کشید، آمدم دلداریش بدهم آنهم از نوع کلاسیک که جوانید و  ای بابا و این حرفها. خندید، خنده اش تلخ  بود، نگاهش از بین مژه های سفید و چشمهایی که پلک زدنشان کند شده بود بی رمق می نمود، با همان قدمهای آهسته و آرام مسیر سنگفرش پارک را گرفت و رفت. کمی بعد هم برگشت، گفت راستی بیایید خانه ام، با پسرتان، با همسرتان، هر وقت که خواستید، اسمم امیر است، فامیلم  آقای... تهرانی، یادتان باشد و با دست دوباره خانه دو طبقه سفید را نشانم داد.

Sunday, August 19, 2012

عنوان ندارد

عصبانیم شاید هم خسته. مثل آدمی که لبه استخر باشد. نه حال پریدن دارم نه شنا کردن. هنوز هم توی آن ساختمان حال دخترکی داشتم که از راه برسد و برود برای خودش بچرخد توی آشپزخانه نمور که بوی پسته بو داده شور میداد با لیوانهای لکه دار گچ گرفته و صدای آبی که در لوله ها می چرخید و کابینت های صورتی که باز کردن دانه دانه شان مزه می داد. بیایم اینطرف تر و سرک بکشم به کاغذ و کتابهای عمو، به دسته  مرتب روزنامه های قدیمی. گاهی هم خم بشوم روی شیشه بزرگ میز چوبی، برای خودم  داستانی ببافم از سقف و کف  و پنجره های رنگی  انگار که بهم دوخته شده اند و  میان واژگونی دنیای جدید، مرد ساکتی را ببینم با عینک و ساعت مچی بزرگ که  پشت آن یکی میز سرش به نوشتن گرمست. از جنس خیال جمعی های بچه گانه. اصلا طبقه سوم همینجا بود که آن پ های چار نقطه، چ های شش نقطه، ز های دونقطه را کنار بخاری گازی  اختراع کردم و خنداندمش. چند ساله بودم؟  فکر کردن به اینکه روزی بیایم همان جا و با عدد و رقم سبیل کلفت های غریبه که خدا بیامرزی می گویند، معامله اش کنم، خنده داراست. اصلا زجرآور است. همان شب همه اسید معده ام بیرون ریخت، اگر نرفته بودم قبرستان و ساقه های زمخت خشک را با ریشه هایی که تا ته گلدان سفالی نفوذ کرده بود را با چشمهای خیس درنیاورده بودم و  شمشادهای تازه و ابلق را نکاشته بودم حالم بدتر میشد، خیلی بد.  بابا تنهایم، می دانی؟ اصلا کم آورده ام. به چه زبانی به پزشک مملکت بگویم که تو مالیات ندهی چه کسی بدهد؟ آدم سواد یاد بگیرد و بخواهد زرنگ بازی حال بهم زن دربیاورد خیلی حرفست. چطوری به آن یکی یاروی  چرب زبان، ساده ترین چیزها را حالی کنم. من آدمش نیستم، تو هم نبودی. این را از خون دل خوردن هایت می فهمم، از اینکه زمین و خانه نوجوانیت بود و الان نیست و  نبودنش  هم دارد همانقدر روی دلم سنگینی می کند. اصلا گاهی لازم میشود در و دیوار و آدمهایش را رها کرد، رفت گوسفند خرید و برد گوشه ای چراند بی دردسر. می دانم که بعد از همه این کندن ها، نگاهت را دوخته ای به من که لااقل بروم هیات امنای مدرسه ای شوم که  یک اسم خانوادگی را به دوش می کشد و  همه چیز دست به دست هم داده تا از هم بپاشد. رفتم، انگار که تو رفته ای با همان عینک و ساعت مچی بزرگ،  چشمم تمام مدت به شیشه میز کنفرانس بود و چهره آفتاب سوخته رییس ناحیه و دهانی که یک لحظه هم بسته نشد، همه چیز از جنس حرف و قول و قرارهای آبکی. سقف با پنکه آمده بود پایین  و صندلی و سر واژگون آدمها روی سقف شناور مانده بود، از بی وزنی های واژگون وحشت کردم. کجا بود چهره مرد ساکت بچگی هایم؟

Monday, August 06, 2012

من به آغاز زمین نزدیکم


    دارد به نهال های کم جان باغچه اش فکر می کند، همین دیشب بود که پرسیده بودم چندتان و گفته بود هفتاد و یکی،  ده تایشان منتها خشک شدند، آن مرد گنده وقتی خارهای بنفش سرزده با اولین بارندگی را از جا در می آورد، به عقلش نرسید که  شلنگ های قطره ای را سوراخ  نکند. حتی نمی دانست صاحب نهال های نحیف و کوچک، همه هفته را به امید یکی از همین جمعه ها سر می کند که همه آن راه بیابانی را بکوبد و برود با تک تک درختهایش حرف بزند،  به برگهای کوچک دست بکشد و  دانه دانه ببوستشان. بله  بعضی از بچه های آدم جنسشان از اسپرم و خون آدمیزاد نیست و گوشه ای از دلت را چنگ میزنند، می شود دوستشان داشت، چشم دوخت به بال و پر گرفتنشان و حتی روزی مثل این جمعه نشست و برای خشک شدن تک تکشان غمبرک زد.  ازش برای  یه گوشه ۴ در ۴ قول گرفتم  تا سال بعد سبزی و صیفی بکارم مثل باغچه ماری کلود که دنج ترین زمین گوشه آلپ بود پر از گلایل قرمز، لوبیاسبز و گوجه. رویایی که هنوز هم مثل لذتی بی نظیر ته ذهنم شناور است. ژان دوپوی معمار، زنبیلی از قارچ کوهی که خودش چیده بود را گذاشت روی میز.  بعدش هم چند نفری رفتیم برای شام جعفری و سبزی  بچیند، وقتی  دالان دالان خانه بزرگی که با اوج هیجان یک معمار جوان ساخته بود را نشانم داد، گفت که زندگی برایش از صفر شروع شده.   و من آنروز  از آن همه فکر و ایده های ناب و درهم برهم سبز و رنگی ذوق کردم و گفتم بهشت باید جایی همین جا روی زمین باشد. جایی که صفر زندگی ها معنی دارد،  بهشت را آدمها می سازند و این را شک ندارم.

Tuesday, July 24, 2012

جغرافیای خاکستری


تضادها پر رنگ تر از آنند که فضای ذهنت ارور ندهد، اینجا مرز زنده بودن- زنده ماندن و زندگی کردن برای امثال ما گاهی از مو هم باریک ترست، به خودت می آیی و می بینی  حسی از کوتوله شدن بی اختیار می آید و می نشیند روی دوشت، سنگین میشوی از قدم  زدن در محله های کلونی،  جایی که تزریق پول بیکاری لوپ زندگی ها را بهم ریخته، مرد در کوچه و گذر پلاس است و زن مشغول بچه هایی که یکی بعد از دیگری می آیند، آدمها از این که گوشه ای از دنیا میشود ماهیانه گرفت نه برای کار و ساختن بلکه نفس کشیدن، راضیند حتی حق خود می دانند. اینجا «ح»  چسبیده به حلال ها، غلیظ تر از جاهای دیگرست.
    غمگینست  لمس کردن آدمهایی که دلشان را خوش کرده اند به توهم توسعه یافتگی با محاسبات ساده جغرافیایی، به فکرهای مسخ شده، به زندگی های انگلی،  سوار شده روی بنای دیگران. و این چراهایی که در ذهنم تمامی ندارند.
     ژوئن ۲۰۱۲

Tuesday, July 17, 2012

صدا کن مرا... صدای تو خوبست، صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد

می آیی به خوابم، حرف نمی زنی،  کوچه تاریک را زیر نور آن تک چراغ سفید می روی، در بزرگ را چک می کنی و بر می گردی، چقدر آن خانه را دوست داشتی، یادت هست؟ این روزها گوشه گوشه خوابهایم تو شده ای، نگرانی، چرا؟  می بینی که باز میان کاغذهایم گم شده ام،  تو را کم دارم، صدایت را، مهربانیت را، بیایی بگویی همه چیز تمام می شود، غصه نخور بابا. می دانی،  گاه حتی میان همین نوشته های هدف دار هم فکر می کنم زندگی چقدر  می تواند پوچ و بی معنی شود وقتی کسی چیزی حتی جایی را برای دوست داشتن نداشته باشی. نگران نباش، حواسم هست حتی به در بزرگ، حتی به آن خانه، آرام بگیر

Friday, July 06, 2012

از کجا بدونم خب؟

بچه ها روی تاب سه نفره نشسته اند، کسری آرش ارشیا، بحث تن تن و کارتون دیدنشان گرمست،  گاهی هم تکانی به خودشان میدهند، یک چشمم به آنهاست و یک چشمم به نقاشی هایی که هر روز به دیوار ورودی نصب میشود خیلیها بی تفاوت از کنارشان عبور می کنند یا نهایتا دنبال اسم بچه هایشان می گردند. فکر می کنم موضوع کلاژ و ماژیک، شاید یخچال باشد  از بس که حجم بزرگ و جادارش کل صفحه ها را گرفته، ولی آشپزخانه است، کسری دو تا سیم کنار یخچال کشیده و چند پرنده که نشسته اند ، شاید  نمادی از پنجره . دیبا یک قابلمه سوخته که در حال سقوط به زباله است کشیده با دود و پنجره های باز. نیکی اما هم گاز را کشیده و هم یک مامان با پیش بند ویک بچه کنارش. بقیه هم خط و خطوط نا مفهوم دور یخچال. آشپزخانه ارشیا  مثل بقیه پر از خوراکی است جایخی پر از بستنی توت فرنگی،  طبقه پایین یخچال هم  انواع میوه و سیب زمینی سرخ کرده و البته یک بطری بزرگ آب. و کمی آنورتر از یخچال، یک تلویزیون که دارد مسابقه فرمول وان نشان میدهد.....ازبچه ها که خدافظی می کند  بیهوا می گوید مامان هیچ می دونستی همیشه دوست داشتم  آشپزخانه مون تلویزیون  داشته باشه
خرداد۹۱ 

Tuesday, July 03, 2012

شهرزاد قصه گویی باید

سوالها ساده اند:  هانسل و گرتل وقتی جادوگر را از پا در آورند، چرا صاحب ثروتش شدند؟ چون بدجنس بود؟ بهمین راحتی؟! دخترک موطلایی بعد از اینکه خانه سه خرس را بهم ریخت فرار کرد؟ بدون عذر خواهی؟ چرا پرنسس بعد از ازدواج نفهمید که گربه چکمه پوش و دهقان به پدرش دروغ گفتن؟ یعنی حرفاشو واقعا باور کردن؟
دیگر کمتر پیش می آید برویم سراغ داستان های کودکی  با رنگ های جذاب که  هنوز هم انبوه وار تولید میشوند. نمی دانم چرا هیچکس از خیالپردازی ناشیانه پشت این قصه ها سر درنیاورد ، یک مشت توهم که با زمان رنگ دیگری می گیرند. همیشه داستانها جایی تمام میشوند که یک طرف  مجازات و سربه نیست شود تا آن یکی به کام برسد .داستانهای کودکی برای خودم هم شده اند یک مشت کاغذ رنگی وقتی نمی توانم به سوالات ذهن شش ساله ای پاسخ دهم که چرا؟ خب چرا؟ مگر میشود؟ حتی گفتن اینکه همه اینها قصه و خیال پردازیست هم جواب نمیدهد

Friday, June 22, 2012

من در این(آن) آبادی پی چیزی می گشتم


پسر دورگه با چشمان سبز و خاکستریش به من نگاه می کند با خنده های کمی خجالتی که  با چرخاندن سرش توی بغلم نشانش میدهد، چهار روز هفته  خانه پدر بزرگ و مادربزرگ می ماند و بقیه هفته را همراهیش میکنند تا شهری نزدیک، پیش مامان و بابایش. فرانسواز خسته است، مهمان دارد و بیشتر اینکه این وقت روز حوصله بچه داری -نوه داری- را ندارد،  از راه  رسیده ام، بچه سه ماهه را داوطلبانه می گیرم، از پله های باریک و چوبی بالامی برم تا اتاق زیر شیروانی، شده ام سارا کورو، اتاق سفیدست با پوسترهای بزرگ سینمایی ، میگذارمش روی تخت و پنجره زیر سقف را باز  می کنم، بچه با انرژی پاهایش را تکان می دهد و روی تخت می لغزد، بنای خواب هم ندارد، گاهی به عکس های کوچک  پدر که  مادرش از همان دوران عاشقی روی دیوار نگه داشته،  نگاه می کند، کنارش دراز می کشم، رد نگاهش را که  به بازی نور پنجره خیره شده دنبال می کنم، گاهی حتی دقیق میشوم ببینم  چیزی از نوزادی یادم می آید یانه، گاهی هم فکرم را برای تجربه دوباره بچه داری قلقلک میدهد.  منتظر می مانم تا بخوابد،  برای پنجاهمین بار پستونک افتاده اش را که با دقت دنبال می کند، توی دهانش میگذارم، بلند میشوم و از پنجره بالا، میز چیده شده تراس را می بینم با بشقابهای قرمز آجری،  صدای مهمانها کمی بعدترش می آیدو بعد دیگر هیچ. بچه دوازده ساعت یکسره کنارم میخوابد، کسی هم دلش نمی آید بیدارمان کند.  صبح فردا لقب  ماهرترین بی بی سیتر را می گیرم .  بعد هم کم کم یادم می آید که چقدر با پسرک حرف زده ام لالایی  خوانده ام یدون اینکه حتی فکر کنم ممکنست زبانم را نفهمد، به چشمهایش نگاه کرده ام و او چشمهای خیس من را دیده است که چقدر برای بچه های سرگردان دنیا غمگین بوده.  دلم برای چند ماهگی پسرک  تنگ شده، برای بغل گرفتنش، برای بو کشیدنش. می دانم که  فراموشکار شده ام، خیلی چیزها از یادم رفته، خیلی از همین لحظه ها، شاید جایش را چیزهای بهتری گرفته اند. بچه های کوچک قدرت عجیبی دارند می توانند هورمونهای مادریت را به یکباره بهم بریزند.
ژوئن  ۲۰۱۲ 

Tuesday, June 19, 2012

و این نقطه های نارنجی


 جایی انگار دکمه بی اختیار خورده بود و چند تصویر از کفش و سنگفرش خیابان ثبت شده بود، نزدیک میدان کنکورد، دور و بر ایستگاه کلمانسون، همان جا که  استرس سفارت های مختلف رفتنش یا فرار از ماندن در هتل های اینترنتی اش، اشتیاق توریست های شانزه لیزه را برایم مسخره جلوه می داد. این بار ولی میان آنهمه خاکستری، ته دلم نارنجی بود، داشتم میرفتم خانه آقا و خانم ج، شمال رود سن، دو ایستگاه بعد از قبرستان سگ و گربه ها، راسته یک کوچه چار متری با خانه های قرن نوزدهمی، آقای ج مشتاقانه  ته کوچه ایستاده بود از همان ابتدا تصور اینکه مجال حرف زدن ندهد خیلی بیراه نبود، با این تفاوت که می دانستم از پرت و پلاهای خارج نشین نیست،  همانطور که سلام و احوالپرسیش را می کرد از تک تک  همسایه ها برایم گفت، اینکه هر کدام چند بار ایران را دیده اند و در حیاط  این یکی درخت به و خرمالوست و آن یکی گیلاس و خودش زردآلو و ... این همسایه اش طراح اورئال است و آن یکی مدیر سابق فرانس کولتور،  پایم را که روی اولین گلیم گذاشتم، در لاک خورده فیروزه ای با کوبه هایی که دخترش از یزد آورده بود و همسایه هنرمندشان، طرح های بته جقه طلایی رویش پیاده کرده بود را نشانم داد، بعد هم دانه دانه تابلوهای ریز و درشت کار دست و صنایع دستی  طوارق که سالی یک بار از صحرا می آیند.و یک کتابخانه پر محتوا، خیلی دقت کردم خودش و خانه اش  ادا باشند ولی نبودند، همه چیز از رنگ و بوی شرقی آنهم از نوع طبیعیش اشباع بود، برنج را توی  دیس لعابی مادرمرحومش کشید و خورشت بامیه بادمجان با گوشت بره را در یک کاسه سفالی،  در همان حال داشت نقش  پدر ایرانی را برای پسر بیست ساله و دختر پانزده ساله اش اجرا می کرد انگار که مصطفی خان رفته باشد توی جلد پسرش: داوود چی می خوری؟ کی میخوابی؟ برای سفر فردا پول کم نداری؟ کوله پشتی ات را سنگین نکن، با چه خطی می روی؟ چه ساعتی برمی گردی؟ این التفاتات از من و دخترش  هم فراتر رفت و به خانوم ج هلندی که صبح زود سفر کاری داشت، رسید.  حتی به همسایه که کلید آورده بود. یه جایی هم گفت همسایگی چقدر برایش  مهم است و الجار قبل الدار، دیرتر از همه  خوابید و زودتر از همه پا شد. بعد هم منتظر ماند تا برگردم و چمدانم را بردارم. توی راه برایم شعر خواند، طنز گفت، معنویت، آدمیت، خود ساختگی، آخ که هرچه بگویم کم گفته ام اصلا از این جور آدمها نباید گفت، آنقدر متفاوتند، آنقدر غنی اند که در جمله و کلمه نمی گنجند، مصاحبتشان چیزی دارد که لقب آدمی دادن به هرکسی را نشاید.  راهروهای مترو را پا به پایم آمد تا آخرین ایستگاه. وقتی رفت دلم پر کشید، برای سایه اش، آرامشش، پر بودنش،  پدر بودنش، حیف که زندگی  از این آدمهای نازنین خیلی کم دارد.   

Monday, June 11, 2012

حس آغاز


 تولد تمام شده بود، به پشتی مبل تکیه داده بودم با پاهای دراز شده، از فرط خستگی، هر کسی گوشه ای افتاده بود، او اما داشت کادوها را یک به یک کشف می کرد، گفته بودمش لباسهایش را عوض کند، اسباب بازی همیشه هست، فردا و بقیه روزهای هفته، بین خواب و بیداری و نورهای یک در میان، دیدم بی لباس آمده کنارم، دستهایش را آورده تا نزدیک دهانش، این یعنی غمگین بودن،  گفت دلش نمیخواهد فردا توی مدرسه بخوابد، دوست ندارد کیسه خوابی که بابا بهش میدهد را با خودش ببرد، حتی قصه گویی و بازی  گروهی و شام  و بودن با بقیه بچه ها که سال دیگر نمی بیندشان،  را نمیخواهد، اشکهایش قلمبه قلمبه می ریخت، گرفتمش توی بغل، بدنش را جمع کرد عین بچگی ها، عین  همان وقتها که در بغلم پناه میگرفت. مدتها بود پوست بدنش را لمس نکرده بودم ، آه ای مرد کوچک من، تو را چه میشود؟ گفت دلش میخواهد کنار ما باشد، توی تخت خودش،  جای خودش،   تا یک ساعت پیش آنقدر خوشحال بود که  ذوق زده شدم، هیجانزده آمده بود تا یکی از آن ممنون های قشنگش را بگوید،  سرش راکرده بود  توی خاک و کرم های پارک را با بچه ها  بیرون می کشید، با پسرها فوتبال دستی بازی می کرد و حباب های کیهان کوچک را می ترکاند، فضای باز برای خالی کردن انرژی بچه ها فوق العاده بود، گفتم ولی من  اگر جای تو بودم مثل بقیه  شیش ساله ها  می رفتم و یک شب جالب را تجربه می کردم درست مثل امروز.  نگاه کرد به دستهایش، به بازویش حتی به انگشتان پاهایش، غمزده گفت - چطوری شش ساله شدم آخه؟  ببین هنوز هم پنج ساله ام. آه پسرک مامان، ذهن ساده ات  دوست داشتینی ترین نگاه دنیاست، لباسهایش را پوشاندم، برایش معنی سن را توضیح دادم وقتی خوابید همه ماشین ها را ردیف کرد کنارش، شاید برای اطمینان.  ته دلم چیزی شکسته بود، فکرم به جایی قد نمیداد،  بعضی شش سالگی ها هم لابد می توانند اینطوری شروع شوند، با عقبگرد،
فردا نوشت: خستگی ساعتها انتظار توی حیاط به چند دقیقه دیدن هیجانش میان رختخوابهای رنگی می ارزید

Friday, June 08, 2012

چند خطی های نزدیک به شش سالگی

 مودبانه   - بابا «لطف می کنی» حرف نزنی دارم کارتون می بینم

مکالمه  - ارشیا  بابات پشت تلفنه میخوادببینه حالت خوبه      -ای بابا مگه بابام دکتره؟؟!

برهان خلف - ارشیا بیا آبگوشت بخور، مگه نگفتی آبگوشت مدرسه رو دوست داری   -خب دارم بازی می کنم، اونجا هم اگه اسباب بازی داشتیم که من آبگوشت دوست نداشتم

مقیاس شناسی  - بابا میشه یه زمین تو دماوند بخری نزدیک خونه باشه سبزی و درخت بکاریم توش؟ [با شنیدن جواب منفی]      -پس زمینو با کامیون بیارنش اینجا، مثل پارک خونه مون بشه که برف میاد روش

روز معلم  - مامان کادوها را که به الهام جون دادم گفتم لطفا  این شکلاتا رو بخورین برای سلامتیتون خیلی مفیده! بعدم گفتم عیدتون مبارک!

موسیقی شناسی- بابا بیا گوش بده ببین چقده قشنگه [موسیقی بی کلام]، این آهنگ از «شوپن و موزارت» هم بهتره

 هنوز هم بعضی کلمات را سرزبانی و با شیرینی خاص خودش می گه

Sunday, June 03, 2012

روز پدر

سوژه: بابای من
پارسال همین موقع ها - دو هفته بعد شاید- شروع پنج سالگی

Sunday, May 20, 2012

واگویه ها

بی هویت که می شوی، می شوی ساختمان بساز بفروش، بهترین نقطه شهر هم  بگذارندت، به بقیه دهن کجی می کنی. ملغمه ای هستی از همه چیز و هیچ چیز. خیلی تفاوتی ندارد چند طبقه باشی یا برجی سربه فلک کشیده . پشت نمای رومی و کلاسیک با سرستون کرونیک پنهان شوی یا نمایی سیمانی و زد و بست هایی که عریان و ناشیانه اند. ته کوچه بن بست باشی یا کنار بزرگراه. همه چیزدر میان شیشه های رفلکس و بی هندسه ای که به زور و ضرب بر نمایت چسبانده ای، به سرعت گم و گورمیشود. در نگاه اهل فن، باطنت همانست که ظاهر. روحت همانست که جسمت، داستان تلخیست اگر فکر کنی سایه بان و پناهی شده ای برای یکی بی پناه تر از خودت. به وقت حادثه پایه های لرزانت فرو می ریزند، همانقدرکه بزک دوزک و ترک های ریز و پنهانی که تحمل اولین بارانهای فصلی را ندارند. فضاها گاهی آکنده می شوند از انعکاس شیشه ها از تصویرهای کج و معوج که مدام تکرار می شوند، آینه هایی که از بفریاد آوردن بی هویتی ها ابا ندارند، گاهی همین آینه ها بهم دهن کجی می کنند نگاهشان را از هم می دزدند، آینه ها همیشه راست می گویند.
جلال آل احمد به روایت دیگر

Thursday, May 10, 2012

چشم های نگران

شبستان را چرخیدم و رفتم سالن بچه ها، جمعیت زیاد بود، چهره بچه های خسته که پشت مامان باباها میدویدند و غر میزدند نگرانم می کرد. حتی ردیف  بچه هایی که گروهی با لباسهای  مدرسه  آمده بودندو از صف بیرون می رفتند. انگار که باید همه بچه ها را می پاییدم و به بزرگترها تذکر میدادم که کنار بروند تا بچه ای له نشود. برای دانیال و دایانا کتاب گرفتم، کتابها بزرگ  بودند، هم قد و قواره بچه ها، راه رفتن باهاشون سخت بود. یک پازل نقشه برای پسرک گرفتم،  ایران هنوز  برایش شهرست و تهران کشور و بقیه شهرهای اطرافش هم کشورهای همسایه. بعد از نمایشگاه. دنبال پسرک  رفتم ، دائم مراقبش بودم که مثل دفعه قبل، از تاب، توی باغچه پشتی حیاط پرتاب نشود. این کار هر روزه ام هست. به اضافه ورجه وورجه ها و دنبال دویدنها.  توی راه گفت که چرا با خودم نبردمش، برایش از شلوغی و گم شدن بین جمعیت گفتم، انگار که همه فوبیاهایم را بهش منتقل کرده باشم. شب  که کنارم دراز کشید و به نقشه نگاه می کرد گفت مامان، من  بزرگم. می بینی؟، «مرابق» خودم هستم ، توی بغل گرفتمش. جثه اش  کوچک بود، خیلی کوچیک . با دستم خطها را نشانش دادم  گفتم اینجا ایرانه،..........اینجا کوچه ما، خونه ما، اینم اتاقمون، اینم چراغش، اونجا خونه دانیال و دایاناست، خونه .....، چشمهای خندونشو که  بست دلم هم قرار گرفت

Friday, May 04, 2012

لذت خوابهای کوچک

توی خواب داشتم اسب می کشیدم یک دستی. اسب بزرگ و قهوه ای بود با پس زمینه ای از حیاط سنتی، همه این گوشه حیاط جمع شده بودیم که پرسپکتیو بزنیم، حتی ژوزفین.  یادم نمی آید قبل از این با علاقه حیوان کشیده باشم ، آخرینش  شترهای دوکوهانه ای بود که مامان برایم می کشید و من از دوباره کشیدنشان خنده ام میگرفت. پا شدم یک شال ببندم به بازوی کبودم، مال شب قبلش بود و جابجایی تیر و تخته های اتاق...یک ساعت بعد پشت میز آذرمینا داشتیم فاهیتا میخوردیم ، پسرک مجله ماشین را دستش گرفته بود و به من اسم ماشینها را یاد میداد. -بابا کدوم تندتر میره فراری یا پورشه آبی؟ ... آقای آرٍد برایش کاغذ و یک سطل کوچک مداد رنگی آورد ولی پسرک مشغول جدا کردن تکه های گوشت از پیتزایش  بودو من همچنان بازوی چپم  درد میکرد. -ارشیا اسب تند تر میره یا این پورشه؟ - هوم؟ بذار فکر کنم . یک ساعت بعدتر کنار پیاده روی کوچه ارغوان زیر باران وایسادیم پنچری بگیریم. حیاطها سخاوتمندانه از کوچه دید داشتند، با سرسبزی بهاری و آب نماهای کوچک.  روسریم از نم نم باران مرطوب بود با مخلوطی ازعطری که ژوزفین کادوی عید داده بود. - مامان اسب قهوه ای تندتر از پورشه آبی میره، آره؟  

Saturday, April 28, 2012

گم شدن پیدا شدن*


 دخترهای فامیل جمع شده ایم با حرفهای همیشگی از بچه ها و کار و برنامه هایمان.  حرف را می کشانیم به خانه ، زندگی و غذاهای تازه. بعد یکی پیدا میشود و یادمان می آورد که داریم پشت چین ها و سی سالگی هایمان  گم میشویم، آن یکی اما یادمان می آندازد که چقدر بچگی کرده ایم، روی پله های گرد وچوبی خانه قیطریه، لباس های سفید یک جور برای عروسی خاله اقدس، تصویرها جان می گیرند. من، شیلا، بی پروا . تاترهایمان یادمان رفته، چرایش را نمی دانیم انگار که بازیگران قهاری بوده ایم که مدام نقشمان عوض شده ، هر کسی عکسی دارد، بچگی هایمان به یک باره میان واژه های اسکن و ایمیل غریب می افتد.  پسر کوچک که تازه  کادوهای سه سالگیش را باز کرده و با صدای بلند اعلام کرده خب مهمانی تمام شده بروید، می آید تا حواسمان را پرت  کند، آن یکی شیر میخواهد و آن چند تا دعوایشان شده، واین یکی دستم را می گیرد تا پارکینگ اسباب بازی را برایش جفت جور کنم.  این به یکباره گم شدنها را دوست دارم

 وقت از نی کر شدن،  وقت عریان تر شدن /  وقت عاشق تر شدن،  گم شدن پیدا شدن*
 

Saturday, April 21, 2012

اول اردیبهشت


گوشه خیابان که می ایستم، فکر می کنم اگر پیام میم نبود آیا من اینجا بودم؟ آیا تا ساعت نه و نیم شب باید منتظر اتوبوس ازگل می بودم و آخرش دست از پا دراز تر همه مسیر رفت را که حالا فقط ردیف سنگهای  معلولینش  را می دیدم برگردم؟ آقای تپل به من که جلوی ویترینش متفکر ایستاده بودم نگاه کرد، لابد انتظار داشت مثل همیشه بگویم فلان کیک را برایم کنار بگذارید، سریع کارت را بیاورد و بچسباند به کیک، اما من چشمم بین تارت توت فرنگی و  کیک پنیر مدام حرکت میکرد، اصلاچه کسی تا  حالا شمع روی تارت یا خمیر پنیری چسبانده؟هان؟ هرچه باشد از شمع روی کتلت و پیتزا طبیعی ترست. از مغازه بیرون می آیم،  حق دارم به خودم بد و بیراه بگویم، آمده بودم سبزی بخرم ولی همه خرید های جمعه را دارم با پاشنه چند سانتی  بار می کشم، نه آقای تپل پشت صندوقست نه اثری از تارت  و چیز کیک ها، یک ساعت هم نشد،  رویم را بر میگردانم شاید سر و کله اتوبوس پیدا شود، نور ماشینها اذیتم میکند. گل فروشی سلطانی  تنها جاییست که اگر روزی اختیار داشتم قطعا آنجا می مردم، از عطر شدید گل ها دوباره به شک میافتم که سلطانی و شرکا از اسپری های تقلبی استفاده کرده اند با اینهمه گل های دنیا که یک جا جمع کرده اند و بوی تک تکشان را می شود بلعید.  جای دومی که برای مردن میشود انتخاب کرد میوه فروشی های تجریشست درست زیر تکیه، جای سوم را نمی دانم، جایی که پرت و پلا نباشد آدمهایش کم ٍکم به زبان آشنا حرف بزنند،  آدمیزادست دیگر، گاهی هم نمی فهمد دارد به خودش می خندد یا  گریه می کند، به خانه که میرسم خسته ام با صورت خیس، زیتونها را با پودر انار قاطی میکنم، برای پسرک در حالی که وسایلش را جمع  می کنم، از مهمان هامی گویم، - میم و شوهرش یادت می آید؟ نه شوهرش را ندیده ای، کتاب پیرات، باغی که طوطی داشت، میم همیشه تعطیلات آوریل می آید. پسرک می گوید: اوهوم، گفته باشم  ولی من فرانسوی قرار نیست حرف بزنم،  -هر طور دوست داری، حالا چه زبانی میخوای حرف بزنی؟، -  انگلیسی یا فارسی، آنها باید زبان ما را بلد باشند، مگه نه؟ آدم اینجا باید فارسی حرف بزنه، خودت گفتی مگه نه؟ - آره ولی دخترشون ... حرفم را قورت میدهم، بادمجانهای کبابی و خیارشورها را ساطوری می کنم، مواد کوکو را می ریزم لای نانهای چورک،  می دانم که بچه ها زبان همدیگر را زود پیدا می کنند، چند ساعت بعد من هنوز دارم گوشه خیابان راه میروم کنار گل فروشی، میان لی لی یوم ها، جلوی ویترین کیک، روی خطهای زرد، در انتظار آخرین اتوبوس شب

Wednesday, April 18, 2012

سفر


رنگها اتفاقی نیستند حتی بوها و مزه ها. چشمها هم به اتفاق حرف دل را می زنند. این خاصیت جاده های طولانیست که تو را میبرند به دور دست ترین جایی که ساکنینش، صبحشان را با ذکری بر لب شروع کرده اند و از دل خاک خسته، برکت را آورده اند به خانه ها و سفره هایشان . چکیده اش میشود همان چند لحظه چشم دوختن به دستهایی که که در طلب روزی حلالند، نه پس مانده زحمت دیگران،



Tuesday, April 10, 2012

روی دیگر بزرگ شدن


اینجا نشسته ام و دارم فرم های اینترنتی را پر میکنم، پیش ثبت نام چند دبستان. پسرک خیلی جدی دارد خط و خطوط آدرس ها را نگاه می کند، شاکیست که چرا خانه ما و مادر بزرگش را روی نقشه هایشان نکشیده اند. تا امروز که نرفته بودم و یکی دو تا مدرسه جمع و جور با پسربچه هایی که لباس فرمشان جلیقه و شلوار جین با پیراهن چارخانه آبیست را موقع ورزش ندیده بودم باورم نمیشد که پسرک روزی میشود جای یکی از اینها و من دلم اینقدر غنج میرود. حیف که پسرک دوست ندارد بزرگ شود، این را صدمین بارست که می گوید، حتی امروز که گفتم دیگر پیش دبستانی دارد تمام میشود و تو بزرگتر میشوی، قیافه اش درهم رفت .
مدیراول تبلیغ نکرد، شاید لازم ندید، در عوض حرفهایش رفت و آنجایی که باید بنشیند نشست، دومی از همان ابتدا از مقایسه شروع کرد و من دیگر گوشم بقیه حرفهایش را نشنید یا نخواست بشنود، در کل آدمهای مقایسه را نمی فهمم، نا آرامند، ترازویشان یک لحظه هم نمی ایستد، خودشان را آنقدر تو این کفه و دیگران و موقعیتشان را توی کفه دیگر می گذارند که نهایتا بشوند نسخه بالاتر یا پایین تری از کپی پیست های معمول، با حداقلی از خلاقیت. خب که چی؟ دلم میخواست به مادری که دنبال فوق برنامه تیزهوشان بود بگویم به جای بچه اش استرس گرفته ام یا مادری که میگفت همه کشورهای پیشرفته مدارس خوبشان مجانیست و ما فیلان، بگویم حرف مفت کیلویی چندخانوم؟ حتی به مدیر که پذیرش بچه ها را موکول می کردبه کنکور ورودی، بگویم مگر اموزش بچه ها با هوش بالا هنر خاصی هم میخواهد؟ بجایش امابیرون آمدم و هوای بهاری را با لذت قورت دادم. به پسرک حق دادم که نخواهد بزرگ شود گاهی خودمان هم از دغدغه و معادلات چند مجهولیمان گریزان میشویم


Sunday, April 08, 2012

اپیزود های رنگی

میان غلغله شب عید، مرد ترکمن بساط پارچه های دست دوز رنگ و وارنگش را سر پل پهن کرده بود. رنگهای زنده با طیف قرمز و سبز. انگار هر کدامشان دهان بازکرده بودند تا با آدمهای گذری که پی خرید گل و هفت سینشان بودند حرف بزنند، دورش خیلی شلوغ نبود، چهره اش راضی و آرام بود مثل نقش هایی که هنرمندانه روی پارچه ها نشسته بودند، میگفت زنش سالهاست خانگی میدوزد، او می آورد گوشه خیابان و بیواسطه میفروشد، نصف سهم فروش، مال زنست که برای خودش و شاید خانه خرج کند و بقیه برای مرد و وسایلی که خریده . قیمتها ناچیز آنقدر که آدمها از جمله ما ادعای شهریت و دلسوزیمان گل کرد، خواستیم به اسم عیدی و هنر و الخ پول بیشتری بدهیم. گفت نه نرخش همینست. به پسرک یک کلاه پر نقش و نگار ترکمنی هدیه داد

Wednesday, March 28, 2012

و این بهانه ها

گاهی بهانه ها کوچک میشوند به اندازه برگی خشک، بازمانده پاییزی سرد و برفی، افتاده بر سنگفرش کوچه باغی از کوچه های شمرون ، پشت دیوار خانه ای که بوی دهه پنجاه میدهد و تو می دانی محالست در نقطه ای دیگر این تصویر برایت تکرار شود. بهانه گاهی میشود سلام و خدافظ های هرروزه با مجید آقا که از اتاقک سفیدش بیرون می آید تا بچه ها را راهی کند و تو چشم می دوزی به آخر بن بست با سایه روشن های دل انگیز صبح و سنگفرشی که چند جفت پای بازیگوش هر روز تا انتهایش میروند. بهانه، بهانه است حتی اگر یک بار اتفاق بیفتد. مثل شمردن اسکناس های عیدی و گذاشتنشان توی پاکتها. حتی میشود یک روز بعدازظهر و ورق زدن کتابی که میان خانه تکانی کاغذها سر وکله اش پیدا میشود و تو را به فکر می اندازد که استاد موسفید، چرا «رفتن» را تاب نیاورد؟ پرسیده بود چرا باغ ایرانی، چرا خارجه؟ و تو یکی از چند جمله آماده که ذره ای باورشان نداری را از ذهنت بیرون کشیدی و همانجا به خودت گفتی رو راستی شرط اولست آرزو، نیست؟ بهانه ها گاهی از در دیگری وارد میشوند وقتی که دستمال مرطوب گندم های جوانه زده را از ظرف فیروزه ای برمیداری و یاکریم های پشت پنجره پر میزنند، یکی می ماند اما و بی اعتنا به دانه های برنج نوک می زند. بهانه های من حتی تکراریست مثل قدم زدن در سایه های بلند بعدازظهر در پیاده روهایی که دوستشان دارم با همان موزاییکهای یک در میان شکسته ، گوش دادن و بلعیدن هوا و بو های آشنا، حتی فکر کردن به آدمهایی که هنوز هم هستند تا خوب ببینند، شناختنشان این روزها مثل آب خوردن می ماند. فضاهای دوست داشتنی هم بهانه اند. بن بست هر روزه با مجید آقایش معنی میدهد وقتی گلدان سینری در بغل دارد خوش و بش میکند. با بچه هایی که دست در دست به سویم میآیند، مسیری که کلم های سبز و بنفش دارد و صورتهای منبسط،... موگه، امیر، سامی . بهانه گاهی میشود لحظه های بزرگ. لحظه هایی که نفس های دلبندت آرام و شمرده است و می دانی جاییست که باید باشد و جایی هستی که باید باشی و فکر میکنی به «ماندن» او و همه این بهانه ها و دیگر هیچ.

Saturday, March 10, 2012

صدای پاش میاد

هیجان ده روز فستیوال بچه ها، حال و هوای خانه را به کل عوض کرده، روز اول شیرینی ها را بردیم و توی غرفه های بازارچه چیدیم. روز بعد کوله پشتی اش را به بیل و کلنگ مجهز کردیم و روز بعدترش با پیژامه مامان دوز و بالشت و پتو و ببری راهی مدرسه شد. فردایش که جلیقه قرمز پر از بع بعی و تپه های پرگل و درخت را تنش میکردم جفتمون فکر کردیم برای بالماسکه شاید ایده جالبی نباشد ولی با یک فکر بهارانه و متفاوت موضوع را جمع کردیم. آخر شب همان روز دنبال یک هدیه کوچک میگشتیم که قرار بود بین همکلاسیها رد و بدل شود . به غیر از این چند روز فشرده که هرکدام اسمی برای خودشان داشتند و همه را به تکاپو انداختند از همه بیشتر انتظار روز مسابقه بادبادکها را می کشیم، با تصوری از خانه پر از کاغذ و چسب و نخ های کاموایی
صبحها دیگرگوشمان به شنیدن این جمله تکراری عادت کرده : مامان صدای گنجشکا میاد یعنی بهار شده امروز؟
بعدا نوشت:

Wednesday, February 29, 2012

کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری


دکتر ف معروف آمده است مدرسه، مشاوره عمومی. مادرها همه جوانند وبعضا با شیطنت های بیست و چند سالگی. صحبت از خاطره سازیست برای بچه ها . خانوم ف بشاش و مهربانست، بچه ها را جور دیگری می بیند، می گوید بچه ها از کودکی در تنهایی هایشان گریه می کنند، حتی نصف شبها دور از چشم مادر و پدرها، بدون دیده شدن. ازتنها شدن می ترسند، از رها شدن. زندگی و بچه ها را دنبال خودتان نکشانید، یک جایی بایستید و از بالا زندگیتان را نگاه کنید. مامان مهرسا می گوید دخترش همه جای خانه اشکریزان دنبالش می گردد، شبها باید با موهایش بازی کند تا آرام بگیرد. مهرسا سال پیش مجبور بوده یک ماه خانه مادر بزرگش بماند، مادرش رفته مکه. می گوید غیر از این باشد عجیبست. باباها تک و توک آمده اند. روایت ها مشترکست. انگشت مکیدن ، پرت کردن و بهانه گیری. مادری می گوید بچه پنج ساله اش تنبیه پذیر نیست حتی شرط و شروط میگذارد، بقیه می خندند ولی موضوع ساده تر از این حرفهاست، بچه ها شده اند - می شوند- آینه مقعر، رفتارها را چندین برابر منعکس می کنند. خانوم ف تواناست، اجازه میدهد اشتیاق دوباره شنیدن پیدا کنی، ناخودآگاه های درونت را آرام آرام به خودآگاهت می کشاند، کلامش جادوییست. می گوید زندگی مسابقه نیست، جایزه ای در کارنیست، مراقب باشید سرعت دویدن هایتان، جثه کوچک بچه هایتان را زمین می زند، جثه زخمی توان راه رفتن ندارد. ترمز کنید، بگذارید آرام بگیرند، با منظره های تماشایی خاطره بسازید. خاطرات روان، لطیف.
شک ندارم که یکی مثل خانوم ف باید در زندگی هرکسی باشد

Tuesday, February 21, 2012

دومین اسفند

بقیه خونه برق میزنه، برای کی برای چی نمی دونم. دستمال را برداشته ام و آمده ام سراغ گوشه دنجی که برای خودت ساخته ای. مدتهاست کسی سراغی ازش نگرفته، سرد و پرگرد و خاک عین انباری. یادم نمیاد آخرین بار چه کتابی را تو دستات گرفته بودی. یک سال شده. انگشتای ظریف، کک مک های کوچک، شیارهای عمودی و منظم روی ناخنها . کی آنقدر خیره مانده بودم به دستات؟ هان؟ وقتی نای حرف زدن نداشتی و جواب بله و نه هام را با خم کردن انگشتات می دادی، یا بیهوا روی موهام می گذاشتیشون و نوازشم می کردی؟ گرد کتابت را می گیرم، بابا باهامون میای بیرون؟ دراز کشیدی روی تخت با ملافه های چین چین که برات دوختم، با چار انگشتت اشاره میکنی نه. بابا چایی میخوای؟ همان چار انگشت در جهت دیگه. کتابو میذارم روی میزعسلی در دار، رادیو رو از بالا میارم . دکمه چراغ نارنجی روی میز را که میزنم سایه عینکت کشیده می شه روی کتاب. دور میشم. لای در باز می مونه و میشه مثل همون وقتها. یه عکس روی تخت، یه عکس روی دیوار