Saturday, December 22, 2012
روز دوم دی
Monday, December 03, 2012
وضعیت آخر
کتاب تامس هریس*
Tuesday, November 27, 2012
برای روزهایی که نیامده اند
Monday, November 12, 2012
مامان ارشیا دارد
Wednesday, November 07, 2012
اسم ها
Wednesday, October 31, 2012
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
من آدم خوش بینی هستم با تجربیات بی نظیر که در جای خودشان با ارزشند، ولی بیشتر از اینکه در این مقطع از زندگی که سی و اندی سالی برای خودش شده- نه عنفوان نوجوانی - دلم بخواهد با سیستم زور زدن ، نهایتا در جامعه ای ریجکت یا به آرامی کمرنگ شوم، ترجیح میدهم در جامعه اول این اتفاق برایم بیفتد. آینده هم علی ایحال هیچ کجای دنیا، تضمینی برایش وجود ندارد حداقل می دانم که تلاشم در این حالت برای خودم شفاف و هدفمندتر است حتی اگر نتیجه برد-بردی در انتظارم نباشد.
مطلب مرتبط: اویس قبلا موضوع را توی وبلاگش با ادبیات متفاوت و کامل باز کرده
Sunday, October 21, 2012
تمام ٍنا تمام من ....
آدمیست دیگر، یک روز جوگیر میشود و اعتقاداتش را لگد میزند و فکر میکند اگر مثل چارتا آدم دیگر که «سواد» را در فعل «دانشگاه رفتن» می دانند، درس نخواند و مثلا دکترا نگیرد و بنشیند خانه و به زندگیش برسد، میشود خاله زنک. بعد به سی سالگیش نگاه نمی کند، به موهای سفید اطراف شقیقه که هیچ ربطی به جفتک پرانی و از این شاخه به آن شاخه پریدن ندارند، به بچه و شوهری که شاید برایشان سوال باشد کسی که تکلیفش با زندگی شخصیش معلوم نیست چرا یکباره دست ما را گرفته و کشیده وسط . بعد فمینیست هم نباشد که ادای روشنفکری زنانه دربیاورد و بگوید اوهوم حق زن است و فلان و فیلان، مگر مرد چنین نیست و چنان. جرات ول کردنی هم اگر در کارباشد، هنر آب رفته به جوی برگرداندنی نیست لابد. این میشود که یک روز پاییزی که صبحش فاخته ها میخوانند، آرزو میکند که کاش شبش هم فاخته ها به همین قشنگی بخوانند. شروع می کند از روی کاغذهای آماده و چشمهای جدی ای که جرات نگاه کردن بهشان راخیلی ندارد پروبلماتیک و هیپوتز ردیف کردن، بعدش هم سوال و جوابهای بیربط و با ربط، البته هیچکس نمی پرسد خب بعدش چی؟ همانقدر که نمی دانند قبلش چی؟ انگار که همه چی توافقی باشد، انگارکه زمان در همین لحظه های کوچکی که آدمها بر سر شروع و پایانش به تفاهم رسیده اند قفل شده باشد. آدمیست دیگر بعد هم خودش را تحویل هم میگیرد و میگوید بخورید و بیاشامید و این لحظه را گرامی بدارید که من به جمع آدمهای مهم پیوسته ام و میخواهم فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم. شب هم سوت زنان و سبک انگار که بارش را جایی انداخته باشد، راه برود و فکر کند تلفن را روشن کند واولین سوال بچه اش که می پرسد «کی برمیگردی» را جواب دهد یا به فاخته های خسته ای که انگار همه روز را خوانده اند و دیگر صدایشان به زور در می آید گوش دهد.
Saturday, October 13, 2012
نیمه خالی لیوان
لورا دختر بزرگ با زندگی و خانواده مستقل، مطلوب نسبی خانواده است، دختر کوچک اما خندان با جثه بزرگ و موهای فرفری، یک فرزند ناخلف است که در بیست و چندسالگی نه کار می کند، نه مهارتی دارد و با دروغهای بی سر و ته، آقا و خانم تورگ را نگران می کند. حتی سال پیش که دختر را مجبور به ترک خانه و اقامت در آپارتمان مستقلی برای کارکردن و پرداخت اجاره کردند توفیری در تنبلیش نکرد. آقای تورگ کم حرفست ولی خانم تورگ آنقدر از دختر جلوی جمع می گوید و درددل می کند، انگار که هیولایی وارد زندگیشان شده است. دختر معلومست اندازه خودش را در خانواده پیدا نکرده، حتی خودش را متعلق به این کیفیات نمی بیند. جلوی من و بقیه، بارها سر میز غذا - که سر و کله اش معمولا این موقع پیدا میشود- با پدرش بحث کرده که حق ندارد درباره شخصیتش که متعلق به او و خانوم تورگ نیست نظر بدهد. از آنطرف برای دوستهایش لاف میزندو داستانهای عجیب می بافد. از طرفی هم هیچ کدام از دروغهایش را به یاد نمی آورد، سالهاست پیش تراپیست میرود و بیماریش آنقدر بحرانیست که دکتر از دادن داروی شیمیایی برای تخفیف بیماری توهمش، ترس دارد. خانم تورگ اما زیر بار نمیرود، زمین و زمان را بهم می بافد که بگوید تربیتشان بی اشکالست و الخ . من خانوم تورگ و روحیات انسانیش را دوست دارم ولی اینکه ما بچه هایمان را بیولوژیک یا غیر بیولوژیک «کامل» بخواهیم غمگینست، حتی من را یاد آقای جیم فامیل نزدیکمان می اندازد که دخترخوانده اش را که سالها با هوش پایینش مبارزه کرد و دست آخر زیر هیجده سالگی نتوانست روابط خارج از خانه اش را کنترل کند به بهزیستی برگرداند. و برای چندمین بار به من ثابت کرد آدمها حاضر نیستند بچه ای که بودنش را روزی پذیرفته اند با همه خوبی ها و بدیهایش بپذیرند. حتی خودخواهتر از آنند که اگر پای آبرو به میان آید، برائتشان را اینطور تمام و کمال اعلام نکنند و با واقعیت کنار بیایند. تصور این حجم بچه فقیر با پدرمادرهای نامعلوم که خیلی هم در نگاه من ادوپته شدنشان شانس بزرگی نیست، عین زندگی کج دار و مریضی می ماند که یک سوال و پارادوکس همیشگی را به یدک می کشد: من اینجا چه می کنم؟
Sunday, October 07, 2012
واژه ای در قفس است
خط هایم از خواب دیشب به صفر رسیده بود، لحظه لحظه اش مثل پاندول توی ذهنم می رفت و می آمد، زکام امانم را بریده بود، زنگ زدم مدرسه که بگویم تاخیر داریم، برگشتنی گوشه کوچه پارک کردم، گرمای ملایم خورشید از لای برگها می تابید روی صورتم، کارگرها وسط کوچه میان تل خاک داد میزدند و من از پشت شیشه لب خوانیشان می کردم، به دکتر گفته بودم که پروانه های مشکی که جلوی چشم آدم پرواز می کنند کاش پشت سر بودند، کاش نمی دیدمشان، خندید، خنده نداشت داشت؟ همه پروانه دارند. حالا یکی از آن پروانه های بزرگ انگار چسبیده بود به صورتم، آینه را پایین آوردم چهره ام می توانست وحشت زده باشد ولی نبود، حتی خط زیر چشمهایم محو شده بود با ابروهای مرتب دم کوتاه و دماغ قرمز، پیاده شدم، باید میرفتم خانه، لبه قرمز بالا پوش آجری را از روی خاکها جمع کردم، یادم نبود کی و چطوری پوشیدمش، همه روز تنهایی با پروانه سیاه حرف زدم، حتی جنگیدم، چمپاتمه زده بود بی اعتنا به فین فین هایم.. .خانه ماندم بیفایده بود، دست آخر پروانه را برداشتم و زدم بیرون، پسرک آمد سرحال با تک شاخه گل سفید با لبه های صورتی که از کیف قرمزش بیرون آورد، نپرسیدم برای چی؟ شاید هم گفت و نشنیدم، به موقع بود، گذاشتمش توی ظرف شفاف آشپزخانه، پروانه رفت و رویش نشست. کارگرها همچنان با سر و صورت خاکی مشغول بودند، صدای پیانو توی فضای انتظار پیچید، کلمنتی و چند ملودی دیگر، پروانه برای خودش به چرخ درآمده بود. آمدیم خانه جعبه مشکی خاک گرفته را از زیر مبل کشیدم بیرون، قرار بود ساز قدیمی را نشانش دهم . مضراب را روی سیمها کوبید، سرم گرم پروانه بود، دخترجوان پشت میز گفته بود راستی سرماخوردگیتان خوب نشد؟ پروانه رفته بود تا روی شال خوشرنگش بنشیند... در جعبه را که بستیم رد دو دست کوچکش ماند روی جعبه ، دستهایش را بوسیدم، شام آماده بود، برنج اضافه را ریختم پشت پنجره، گلبرگهای گل بسته بود، صدای کارگرها دیگر نمی آمد، فقط سکوت بود و نورهای کوچک لابلای درختها، صورتٍ توی شیشه ام خندید با ابروهای دم کوتاه و دماغ قرمز، پروانه سیاه از شیشه گذشته بود، پر زده بود جایی توی سیاهی
Monday, October 01, 2012
از اسب افتاده ام نه از اصل
Tuesday, September 25, 2012
برای تو که چشمهایت همیشه می خندند
قسمت آخر فیلم بادهای مخالف، پدر می آید به بچه ها بگوید که تا حالا همه شان در توهم زنده بودن مادر بوده اند، دختر خیره می ماند، پسر بی تابی می کند و دست و پا می زند. صحنه درام است آنقدر که اشک آدم بریزد، دل بستن پسر را باور می کنم، با گوشت و پوست. همین بعدازظهر آخرین دلار را دادم و اسکلت هالوین برای پسرک گرفتم، هرکس ببیند باورش نمیشود از این بی احتیاطی ها بلد باشم. اصلا آدم باید کم بیاورد اینطور وا دهد و خط و خطوط ها را بشکند. پله های مترو را چند بار بالا و پایین رفته باشم برای اینکه لبخند پسرک و هیجانش را ببینم ؟ خودم هم نمی دانم. اصلا به خودت می آیی و می بینی این دویدن ها، خود فراموشی ها شده جزء ثابتی از زندگیت. از اشک های دانه درشتی که شب آخر بی اختیار بر پهنای چشمان کوچکش فرو ریخت و لبهایی که با معصومیت تمام جمع شدند ترسیدم، از نیروی پنهانی و قوی درونش که مثل فنر آزاد شد و خورد به لاک دلتنگی هایم. باید به دلقک شدن فکر کنم، به سیرک بازی، به ماسک زدن ، به همین اسکلت پلاستیکی عبوسی که کمترین کارش، تکان دادن مضحک دست و پاهاست .
Saturday, September 01, 2012
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم؟
Sunday, August 19, 2012
عنوان ندارد
Monday, August 06, 2012
من به آغاز زمین نزدیکم
دارد به نهال های کم جان باغچه اش فکر می کند، همین دیشب بود که پرسیده بودم چندتان و گفته بود هفتاد و یکی، ده تایشان منتها خشک شدند، آن مرد گنده وقتی خارهای بنفش سرزده با اولین بارندگی را از جا در می آورد، به عقلش نرسید که شلنگ های قطره ای را سوراخ نکند. حتی نمی دانست صاحب نهال های نحیف و کوچک، همه هفته را به امید یکی از همین جمعه ها سر می کند که همه آن راه بیابانی را بکوبد و برود با تک تک درختهایش حرف بزند، به برگهای کوچک دست بکشد و دانه دانه ببوستشان. بله بعضی از بچه های آدم جنسشان از اسپرم و خون آدمیزاد نیست و گوشه ای از دلت را چنگ میزنند، می شود دوستشان داشت، چشم دوخت به بال و پر گرفتنشان و حتی روزی مثل این جمعه نشست و برای خشک شدن تک تکشان غمبرک زد. ازش برای یه گوشه ۴ در ۴ قول گرفتم تا سال بعد سبزی و صیفی بکارم مثل باغچه ماری کلود که دنج ترین زمین گوشه آلپ بود پر از گلایل قرمز، لوبیاسبز و گوجه. رویایی که هنوز هم مثل لذتی بی نظیر ته ذهنم شناور است. ژان دوپوی معمار، زنبیلی از قارچ کوهی که خودش چیده بود را گذاشت روی میز. بعدش هم چند نفری رفتیم برای شام جعفری و سبزی بچیند، وقتی دالان دالان خانه بزرگی که با اوج هیجان یک معمار جوان ساخته بود را نشانم داد، گفت که زندگی برایش از صفر شروع شده. و من آنروز از آن همه فکر و ایده های ناب و درهم برهم سبز و رنگی ذوق کردم و گفتم بهشت باید جایی همین جا روی زمین باشد. جایی که صفر زندگی ها معنی دارد، بهشت را آدمها می سازند و این را شک ندارم.
Tuesday, July 24, 2012
جغرافیای خاکستری
تضادها پر رنگ تر از آنند که فضای ذهنت ارور ندهد، اینجا مرز زنده بودن- زنده ماندن و زندگی کردن برای امثال ما گاهی از مو هم باریک ترست، به خودت می آیی و می بینی حسی از کوتوله شدن بی اختیار می آید و می نشیند روی دوشت، سنگین میشوی از قدم زدن در محله های کلونی، جایی که تزریق پول بیکاری لوپ زندگی ها را بهم ریخته، مرد در کوچه و گذر پلاس است و زن مشغول بچه هایی که یکی بعد از دیگری می آیند، آدمها از این که گوشه ای از دنیا میشود ماهیانه گرفت نه برای کار و ساختن بلکه نفس کشیدن، راضیند حتی حق خود می دانند. اینجا «ح» چسبیده به حلال ها، غلیظ تر از جاهای دیگرست.
غمگینست لمس کردن آدمهایی که دلشان را خوش کرده اند به توهم توسعه یافتگی با محاسبات ساده جغرافیایی، به فکرهای مسخ شده، به زندگی های انگلی، سوار شده روی بنای دیگران. و این چراهایی که در ذهنم تمامی ندارند.
ژوئن ۲۰۱۲
Tuesday, July 17, 2012
صدا کن مرا... صدای تو خوبست، صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
Friday, July 06, 2012
از کجا بدونم خب؟
خرداد۹۱
Tuesday, July 03, 2012
شهرزاد قصه گویی باید
دیگر کمتر پیش می آید برویم سراغ داستان های کودکی با رنگ های جذاب که هنوز هم انبوه وار تولید میشوند. نمی دانم چرا هیچکس از خیالپردازی ناشیانه پشت این قصه ها سر درنیاورد ، یک مشت توهم که با زمان رنگ دیگری می گیرند. همیشه داستانها جایی تمام میشوند که یک طرف مجازات و سربه نیست شود تا آن یکی به کام برسد .داستانهای کودکی برای خودم هم شده اند یک مشت کاغذ رنگی وقتی نمی توانم به سوالات ذهن شش ساله ای پاسخ دهم که چرا؟ خب چرا؟ مگر میشود؟ حتی گفتن اینکه همه اینها قصه و خیال پردازیست هم جواب نمیدهد
Friday, June 22, 2012
من در این(آن) آبادی پی چیزی می گشتم
ژوئن ۲۰۱۲
Tuesday, June 19, 2012
و این نقطه های نارنجی
Monday, June 11, 2012
حس آغاز
تولد تمام شده بود، به پشتی مبل تکیه داده بودم با پاهای دراز شده، از فرط خستگی، هر کسی گوشه ای افتاده بود، او اما داشت کادوها را یک به یک کشف می کرد، گفته بودمش لباسهایش را عوض کند، اسباب بازی همیشه هست، فردا و بقیه روزهای هفته، بین خواب و بیداری و نورهای یک در میان، دیدم بی لباس آمده کنارم، دستهایش را آورده تا نزدیک دهانش، این یعنی غمگین بودن، گفت دلش نمیخواهد فردا توی مدرسه بخوابد، دوست ندارد کیسه خوابی که بابا بهش میدهد را با خودش ببرد، حتی قصه گویی و بازی گروهی و شام و بودن با بقیه بچه ها که سال دیگر نمی بیندشان، را نمیخواهد، اشکهایش قلمبه قلمبه می ریخت، گرفتمش توی بغل، بدنش را جمع کرد عین بچگی ها، عین همان وقتها که در بغلم پناه میگرفت. مدتها بود پوست بدنش را لمس نکرده بودم ، آه ای مرد کوچک من، تو را چه میشود؟ گفت دلش میخواهد کنار ما باشد، توی تخت خودش، جای خودش، تا یک ساعت پیش آنقدر خوشحال بود که ذوق زده شدم، هیجانزده آمده بود تا یکی از آن ممنون های قشنگش را بگوید، سرش راکرده بود توی خاک و کرم های پارک را با بچه ها بیرون می کشید، با پسرها فوتبال دستی بازی می کرد و حباب های کیهان کوچک را می ترکاند، فضای باز برای خالی کردن انرژی بچه ها فوق العاده بود، گفتم ولی من اگر جای تو بودم مثل بقیه شیش ساله ها می رفتم و یک شب جالب را تجربه می کردم درست مثل امروز. نگاه کرد به دستهایش، به بازویش حتی به انگشتان پاهایش، غمزده گفت - چطوری شش ساله شدم آخه؟ ببین هنوز هم پنج ساله ام. آه پسرک مامان، ذهن ساده ات دوست داشتینی ترین نگاه دنیاست، لباسهایش را پوشاندم، برایش معنی سن را توضیح دادم وقتی خوابید همه ماشین ها را ردیف کرد کنارش، شاید برای اطمینان. ته دلم چیزی شکسته بود، فکرم به جایی قد نمیداد، بعضی شش سالگی ها هم لابد می توانند اینطوری شروع شوند، با عقبگرد،
فردا نوشت: خستگی ساعتها انتظار توی حیاط به چند دقیقه دیدن هیجانش میان رختخوابهای رنگی می ارزید
Friday, June 08, 2012
چند خطی های نزدیک به شش سالگی
مکالمه - ارشیا بابات پشت تلفنه میخوادببینه حالت خوبه -ای بابا مگه بابام دکتره؟؟!
برهان خلف - ارشیا بیا آبگوشت بخور، مگه نگفتی آبگوشت مدرسه رو دوست داری -خب دارم بازی می کنم، اونجا هم اگه اسباب بازی داشتیم که من آبگوشت دوست نداشتم
مقیاس شناسی - بابا میشه یه زمین تو دماوند بخری نزدیک خونه باشه سبزی و درخت بکاریم توش؟ [با شنیدن جواب منفی] -پس زمینو با کامیون بیارنش اینجا، مثل پارک خونه مون بشه که برف میاد روش
روز معلم - مامان کادوها را که به الهام جون دادم گفتم لطفا این شکلاتا رو بخورین برای سلامتیتون خیلی مفیده! بعدم گفتم عیدتون مبارک!
موسیقی شناسی- بابا بیا گوش بده ببین چقده قشنگه [موسیقی بی کلام]، این آهنگ از «شوپن و موزارت» هم بهتره
هنوز هم بعضی کلمات را سرزبانی و با شیرینی خاص خودش می گه
Sunday, June 03, 2012
Sunday, May 20, 2012
واگویه ها
Thursday, May 10, 2012
چشم های نگران
Friday, May 04, 2012
لذت خوابهای کوچک
Saturday, April 28, 2012
گم شدن پیدا شدن*
Saturday, April 21, 2012
اول اردیبهشت
گوشه خیابان که می ایستم، فکر می کنم اگر پیام میم نبود آیا من اینجا بودم؟ آیا تا ساعت نه و نیم شب باید منتظر اتوبوس ازگل می بودم و آخرش دست از پا دراز تر همه مسیر رفت را که حالا فقط ردیف سنگهای معلولینش را می دیدم برگردم؟ آقای تپل به من که جلوی ویترینش متفکر ایستاده بودم نگاه کرد، لابد انتظار داشت مثل همیشه بگویم فلان کیک را برایم کنار بگذارید، سریع کارت را بیاورد و بچسباند به کیک، اما من چشمم بین تارت توت فرنگی و کیک پنیر مدام حرکت میکرد، اصلاچه کسی تا حالا شمع روی تارت یا خمیر پنیری چسبانده؟هان؟ هرچه باشد از شمع روی کتلت و پیتزا طبیعی ترست. از مغازه بیرون می آیم، حق دارم به خودم بد و بیراه بگویم، آمده بودم سبزی بخرم ولی همه خرید های جمعه را دارم با پاشنه چند سانتی بار می کشم، نه آقای تپل پشت صندوقست نه اثری از تارت و چیز کیک ها، یک ساعت هم نشد، رویم را بر میگردانم شاید سر و کله اتوبوس پیدا شود، نور ماشینها اذیتم میکند. گل فروشی سلطانی تنها جاییست که اگر روزی اختیار داشتم قطعا آنجا می مردم، از عطر شدید گل ها دوباره به شک میافتم که سلطانی و شرکا از اسپری های تقلبی استفاده کرده اند با اینهمه گل های دنیا که یک جا جمع کرده اند و بوی تک تکشان را می شود بلعید. جای دومی که برای مردن میشود انتخاب کرد میوه فروشی های تجریشست درست زیر تکیه، جای سوم را نمی دانم، جایی که پرت و پلا نباشد آدمهایش کم ٍکم به زبان آشنا حرف بزنند، آدمیزادست دیگر، گاهی هم نمی فهمد دارد به خودش می خندد یا گریه می کند، به خانه که میرسم خسته ام با صورت خیس، زیتونها را با پودر انار قاطی میکنم، برای پسرک در حالی که وسایلش را جمع می کنم، از مهمان هامی گویم، - میم و شوهرش یادت می آید؟ نه شوهرش را ندیده ای، کتاب پیرات، باغی که طوطی داشت، میم همیشه تعطیلات آوریل می آید. پسرک می گوید: اوهوم، گفته باشم ولی من فرانسوی قرار نیست حرف بزنم، -هر طور دوست داری، حالا چه زبانی میخوای حرف بزنی؟، - انگلیسی یا فارسی، آنها باید زبان ما را بلد باشند، مگه نه؟ آدم اینجا باید فارسی حرف بزنه، خودت گفتی مگه نه؟ - آره ولی دخترشون ... حرفم را قورت میدهم، بادمجانهای کبابی و خیارشورها را ساطوری می کنم، مواد کوکو را می ریزم لای نانهای چورک، می دانم که بچه ها زبان همدیگر را زود پیدا می کنند، چند ساعت بعد من هنوز دارم گوشه خیابان راه میروم کنار گل فروشی، میان لی لی یوم ها، جلوی ویترین کیک، روی خطهای زرد، در انتظار آخرین اتوبوس شب
Wednesday, April 18, 2012
سفر
Tuesday, April 10, 2012
روی دیگر بزرگ شدن
اینجا نشسته ام و دارم فرم های اینترنتی را پر میکنم، پیش ثبت نام چند دبستان. پسرک خیلی جدی دارد خط و خطوط آدرس ها را نگاه می کند، شاکیست که چرا خانه ما و مادر بزرگش را روی نقشه هایشان نکشیده اند. تا امروز که نرفته بودم و یکی دو تا مدرسه جمع و جور با پسربچه هایی که لباس فرمشان جلیقه و شلوار جین با پیراهن چارخانه آبیست را موقع ورزش ندیده بودم باورم نمیشد که پسرک روزی میشود جای یکی از اینها و من دلم اینقدر غنج میرود. حیف که پسرک دوست ندارد بزرگ شود، این را صدمین بارست که می گوید، حتی امروز که گفتم دیگر پیش دبستانی دارد تمام میشود و تو بزرگتر میشوی، قیافه اش درهم رفت .
مدیراول تبلیغ نکرد، شاید لازم ندید، در عوض حرفهایش رفت و آنجایی که باید بنشیند نشست، دومی از همان ابتدا از مقایسه شروع کرد و من دیگر گوشم بقیه حرفهایش را نشنید یا نخواست بشنود، در کل آدمهای مقایسه را نمی فهمم، نا آرامند، ترازویشان یک لحظه هم نمی ایستد، خودشان را آنقدر تو این کفه و دیگران و موقعیتشان را توی کفه دیگر می گذارند که نهایتا بشوند نسخه بالاتر یا پایین تری از کپی پیست های معمول، با حداقلی از خلاقیت. خب که چی؟ دلم میخواست به مادری که دنبال فوق برنامه تیزهوشان بود بگویم به جای بچه اش استرس گرفته ام یا مادری که میگفت همه کشورهای پیشرفته مدارس خوبشان مجانیست و ما فیلان، بگویم حرف مفت کیلویی چندخانوم؟ حتی به مدیر که پذیرش بچه ها را موکول می کردبه کنکور ورودی، بگویم مگر اموزش بچه ها با هوش بالا هنر خاصی هم میخواهد؟ بجایش امابیرون آمدم و هوای بهاری را با لذت قورت دادم. به پسرک حق دادم که نخواهد بزرگ شود گاهی خودمان هم از دغدغه و معادلات چند مجهولیمان گریزان میشویم
Sunday, April 08, 2012
اپیزود های رنگی
Wednesday, March 28, 2012
و این بهانه ها
گاهی بهانه ها کوچک میشوند به اندازه برگی خشک، بازمانده پاییزی سرد و برفی، افتاده بر سنگفرش کوچه باغی از کوچه های شمرون ، پشت دیوار خانه ای که بوی دهه پنجاه میدهد و تو می دانی محالست در نقطه ای دیگر این تصویر برایت تکرار شود. بهانه گاهی میشود سلام و خدافظ های هرروزه با مجید آقا که از اتاقک سفیدش بیرون می آید تا بچه ها را راهی کند و تو چشم می دوزی به آخر بن بست با سایه روشن های دل انگیز صبح و سنگفرشی که چند جفت پای بازیگوش هر روز تا انتهایش میروند. بهانه، بهانه است حتی اگر یک بار اتفاق بیفتد. مثل شمردن اسکناس های عیدی و گذاشتنشان توی پاکتها. حتی میشود یک روز بعدازظهر و ورق زدن کتابی که میان خانه تکانی کاغذها سر وکله اش پیدا میشود و تو را به فکر می اندازد که استاد موسفید، چرا «رفتن» را تاب نیاورد؟ پرسیده بود چرا باغ ایرانی، چرا خارجه؟ و تو یکی از چند جمله آماده که ذره ای باورشان نداری را از ذهنت بیرون کشیدی و همانجا به خودت گفتی رو راستی شرط اولست آرزو، نیست؟ بهانه ها گاهی از در دیگری وارد میشوند وقتی که دستمال مرطوب گندم های جوانه زده را از ظرف فیروزه ای برمیداری و یاکریم های پشت پنجره پر میزنند، یکی می ماند اما و بی اعتنا به دانه های برنج نوک می زند. بهانه های من حتی تکراریست مثل قدم زدن در سایه های بلند بعدازظهر در پیاده روهایی که دوستشان دارم با همان موزاییکهای یک در میان شکسته ، گوش دادن و بلعیدن هوا و بو های آشنا، حتی فکر کردن به آدمهایی که هنوز هم هستند تا خوب ببینند، شناختنشان این روزها مثل آب خوردن می ماند. فضاهای دوست داشتنی هم بهانه اند. بن بست هر روزه با مجید آقایش معنی میدهد وقتی گلدان سینری در بغل دارد خوش و بش میکند. با بچه هایی که دست در دست به سویم میآیند، مسیری که کلم های سبز و بنفش دارد و صورتهای منبسط،... موگه، امیر، سامی . بهانه گاهی میشود لحظه های بزرگ. لحظه هایی که نفس های دلبندت آرام و شمرده است و می دانی جاییست که باید باشد و جایی هستی که باید باشی و فکر میکنی به «ماندن» او و همه این بهانه ها و دیگر هیچ.
Saturday, March 10, 2012
صدای پاش میاد
صبحها دیگرگوشمان به شنیدن این جمله تکراری عادت کرده : مامان صدای گنجشکا میاد یعنی بهار شده امروز؟
بعدا نوشت:
Wednesday, February 29, 2012
کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری
دکتر ف معروف آمده است مدرسه، مشاوره عمومی. مادرها همه جوانند وبعضا با شیطنت های بیست و چند سالگی. صحبت از خاطره سازیست برای بچه ها . خانوم ف بشاش و مهربانست، بچه ها را جور دیگری می بیند، می گوید بچه ها از کودکی در تنهایی هایشان گریه می کنند، حتی نصف شبها دور از چشم مادر و پدرها، بدون دیده شدن. ازتنها شدن می ترسند، از رها شدن. زندگی و بچه ها را دنبال خودتان نکشانید، یک جایی بایستید و از بالا زندگیتان را نگاه کنید. مامان مهرسا می گوید دخترش همه جای خانه اشکریزان دنبالش می گردد، شبها باید با موهایش بازی کند تا آرام بگیرد. مهرسا سال پیش مجبور بوده یک ماه خانه مادر بزرگش بماند، مادرش رفته مکه. می گوید غیر از این باشد عجیبست. باباها تک و توک آمده اند. روایت ها مشترکست. انگشت مکیدن ، پرت کردن و بهانه گیری. مادری می گوید بچه پنج ساله اش تنبیه پذیر نیست حتی شرط و شروط میگذارد، بقیه می خندند ولی موضوع ساده تر از این حرفهاست، بچه ها شده اند - می شوند- آینه مقعر، رفتارها را چندین برابر منعکس می کنند. خانوم ف تواناست، اجازه میدهد اشتیاق دوباره شنیدن پیدا کنی، ناخودآگاه های درونت را آرام آرام به خودآگاهت می کشاند، کلامش جادوییست. می گوید زندگی مسابقه نیست، جایزه ای در کارنیست، مراقب باشید سرعت دویدن هایتان، جثه کوچک بچه هایتان را زمین می زند، جثه زخمی توان راه رفتن ندارد. ترمز کنید، بگذارید آرام بگیرند، با منظره های تماشایی خاطره بسازید. خاطرات روان، لطیف.
شک ندارم که یکی مثل خانوم ف باید در زندگی هرکسی باشد