Sunday, July 27, 2008

تابستون ما

تعطیلات من و ارشیا از این هفته با هم شروع شده ، یعنی قراره مامان و پسر، توی این یه ماهه ، بابا رو که سرش حسابی به تزشه رو بی خیال بشن و پروژه های خیالی شونو دوتایی اجرا کنن ، فعلا که روز اول به خرده کاریهای هفتگی گذشته ولی از تصور راه افتادن بوی کیک وشیرینی ،دلم میخواد قیلی ویلی بره ، از فکر اینکه بالاخره دستی به دیوارا میخوام بکشم تا یه جونی بگیرن ، کلی ذوق زده میشم ،کلاسهای فوق برنامه ارشیا هم که جای خود داره ولی از همه مهمتر پروژه آموزش اعلام پی پی ! توی تراس چهار متری اینجاست که همه برنامه های دیگه رو قراره تحت الشعاع قرار بده، منظم کردن ریتم خواب ارشیا و به تبعش کل خانواده هم از برنامه های پیش بینی شده این تابستونه ، و چند تا برنامه کوچولوی دیگه ... البته همه اینا به این شرطه که کتابا و کاغذایی که با خودم آوردم و از عذاب وجدان ،همونجا توی ماشین گذاشتم ، بعد از یک ماه دست نخورده بر گردونم،یعنی میشه؟

Monday, July 21, 2008

شکاف فکری

وقتی توی اون روز گرم تابستون که چند بار استارت سپند مدل ۸۱ را زدم و روشن نشد بلافاصله مورد خطاب خاله خانم که سمت راستم نشسته بودند قرار گرفتم که «خاله ...خب بگو بابات یه ماشین خوب برات بخره !» .فکر کنم هنوز یک سال و چند ماهی از ازدواجم نگذشته بود ، یادم نیست چه جوابی بهش دادم ولی اگه امروز کسی بهم این حرفو بزنه ، خیلی ناراحتم کرده ، هرچند توی همون روزا ، برای خرجهایی که بعضا توی سبد خانواده دونفرمون جایگاهی نداشتند،دست بدامن بابام که عزیز دردونه اش بودم ،می شدم حتی برای خرید همین ماشین و ماشین بعدی ، شاید این کاری بود که بر حسب عادت انجام میشد یا در محیطی بود که همه اطرافیان انجامش می دادن و پدر و مادر هم با رضایت استقبال میکردن و کمک گرفتن از پدر و مادربه نظر منفی نمی اومد.
ولی امروز اعتقاد دارم وقتی دو نفر اونم از نوع جوونش تصمیم می گیرن زیر یه سقف زندگی کنن باید اونقدر در خودشون توانایی احساس کرده باشن که گلیمشون را از آب بتنهایی بیرون بکشن با کم و زیاد زندگی کنن یا با تلاش بیشتر سطح زندگیشون را تغییر بدن .

متاسفانه بعضی عرفها ، جایگاه عمیقی توی زندگیمون پیدا کرده و هیچوقت زیر سوال نمیره . پسر یا دختر به خرجی گرفتن از پدر و مادر به غلط عادت میکنن حتی وقتی نیروی جوونی بهشون هزاران امکان برای کار کردن و ساختن زندگیشونو میده ،پدر ومادر هم با فرض اینکه آینده بچه شون را تامین می کنن و بچه شون به قول معروف چشم و دل سیر بشه و نگاهش به بقیه نباشه ، زیر بار هزینه هایی بعضا غیر معقول که حاصل همون جو گرفتگیه ، هم میرن حتی بعد از اینکه بچه هاشون زندگی مستقلی تشکیل میدن.
من خیلی دختر و پسر در اطراف خودمون می شناسم که کار کردنو توی سن پایین عار میدونن و همینا توقعات آنچنانی از پدرومادرشون دارن،نمیدونم شاید دیدن جوون این ور آب که از سن شونزده هفده سالگی ، حسابشو از خانواده اش جدا میکنه و دنبال کار میره ، رشته حقوق میخونه ولی توی قنادی سر کوچه شون کار میکنه و وقتی ازش می پرسی کارت به رشته ات یا شغل آینده ات ربطی نداره ، می خنده و میگه عوضش استقلال مالی دارم ، بهت خیلی چیزا رومی فهمونه ،همون چیزایی که فرق نیروی جوان توی کشور توسعه یافته و توسعه نیافته را مشخص میکنه ، همون چیزایی که در مغز و فکر آدما حک شده،برای یکی داشتن موبایل و لپ تاپ آخرین مدل حتی بدون استفاده از یک چهارم رمش ارزش میشه ،برای یکی میزان نیاز و توانایی مالیش برای خرید ، مدل و مارک را تعیین میکنه ، برای یکی لباس و مدل مو و رنگ ناخن در آخرین ژورنال و برنامه های رنگ و وارنگ ماهواره ای اهمیت پیدا میکنه، و دائم چشمش به میزان شیکی و کم نیاوردن از بقیه ست ، برای یکی کارایی و سادگی و نهایتا پول توی جیب ، تعیین میکنه چقدر به سر و وضعش برسه.
و این شکاف فکری چه زمانی و با چه قدرتی جبران میشه ، خدا داند.
ا

Wednesday, July 16, 2008

تعطیلات

فقط یه هفته به شروع تعطیلات ما مونده البته برای خیلیا از دو سه هفته پیش رسما تعطیلات شروع شده و هر کسی با یه برنامه خاصی این مدت را میگذرونه و کسایی که بی برنامه هستند و قراره جابجا نشن ، تقریبا میشه گفت هیچ کاری که از جنس کار باشه انجام نمیدن حتی جواب دادن به یه تلفن کاری ، به همین خاطر برای ماه اوت که شهر بی شباهت به برهوت نیست ، باید تمام پیش بینی های لازم اعم از مریض نشدن ونداشتن کار اورژانس و اداری و ... ،رابکنیم وگرنه با یه جمله معروف مواجه میشیم. الان که اینجا نشستم می تونم بگم در شرایط کاملا بی راندمانی ، کار میکنم ، شاید نیاز شدید به تعطیلات را میشه درک کرد یعنی دیگه بدن و حواس چند گانه و از همه مهمتر مغز برای کار کشیدن ، راندمان ندارن. هر روز صبح با کمال بی میلی به سمت لابراتوار میام ، ارشیا هم دیگه تمایلی به مهد رفتن نداره. اینجا همه معمولا از برنامه تعطیلات سوال میکنن و اینکه برنامه ایران رفتن داریم یا نه ؟ بماند که هیچ کدام از برنامه های ایران رفتنمون با تعطیلات اینجا ، هم تاریخ نبوده ولی این یه تابستون،خیلی دلم میخواست اینجا نبودم ، این تابستون برام بااین چند تابستون اخیر فرق داره ، ،یه تابستونی که برای تصمیم گیری باید از مغزم زیاد کار بکشم ، رضا توی این مدت برای دفاع از پایان نامه اش آماده میشه و قاعدتا وقتی برای فکر کردن نداره و میخواد هرچه زودتر کارش تموم بشه و برگرده ایران، من هیچ تصمیم مشخصی برای اینجا موندن یا رفتن برای ادامه تحصیلم نگرفتم و همه برنامه های سپتامبر به بعد بستگی به تصمیم من داره.
فعلا که به هیجان یا بهتره بگم یه سورپرایز نیاز پیدا کردم

Thursday, July 10, 2008

نشانه

پیدا شدن کلیدم ، دو روز پیش برام یه نشانه بود اونم بعد از دو ماه و اندی وقتی چارتا آدم گنده ، سراسیمه و در حالی که به همه درهای دانشکده امتحانش کردن و سر از اتاق ما در آوردن ، بهم تحویل دادن ، گل از گلم شکفت و ...نمیدونم اسمش پیامه ، نشانه ست ، خرافاته ، اعتقاده هرچی که هست ، دلمو یهویی روشن کرد، شاید اتفاق خاصی بعد از اون تاریخ نیفتاد حتی یکی دو مورد دلسرد کننده هم بود ولی حداقل تونستم بدون تلاش خاصی هنوز به یه هفته نرسیده ، بخشی از مواردی که ذهنمو مشغول کرده بود، را به حالت اولشون برگردونم، و این یعنی خالی شدن من ...و این یعنی داشتن تعطیلات بدون عذاب ، مطمئنن هرچی جلوتر میرم ، آینده مبهم تر میشه ولی من همچنان خوش بینم ، حتما راهی هست ، ....مثل کلیدی که پیدا شدنش از نظرم محال بود
دوستان من ، اول ممنون از پیامهای دلگرم کننده تون که جایگاه خاصی برام داره و دوم اینکه منو به خاطر مبهم نویسی می بخشید ، یه وقتا تخلیه احساس مهمتر از خود اتفاقه ، شاید همه اون چیزایی که من ازشون شاکیم ، ارزش چندانی در کل زندگی نداشته باشند که قابل گفتن یا نوشتن باشن ولی موقعیتش بستگی به توان تحمل آدم داره که من این چند وقته از زنجیره وار شدن گره های کوچک ، واقعا کلافه شده بودم . باید امیدوار بود...
ا

Monday, July 07, 2008

طبیعی

لابد همه چی خوبه ، لابد باید نشون بدم که همه چی خوب پیش میره ، لابد همه این بدبیاریا ، مقطعی و گذراست ، لابد قانون شانس سه ساله من ، به تحقق پیوسته ، لابد فراموشی و حواس پرتی دیگران طبیعیه ، لابد به جای اینکه من دلسرد شده باشم ، یکی دیگه دلسرد شده هم طبیعیه ، لابد اینکه من هنوز هم لبخند میزنم و دیگران فکر میکنن از شنگولی دارم پرواز میکنم ، نرماله و به این معنیه که همه چی سر جاشه، لابد با زبون بی زبونی همزمان چند تا پیام ناامید کننده بهت میدن و من همچنان امیدوارم هم طبیعیه ،لابد اینکه روز پشت روز اتفاقات عجیب برام میفته ، طبیعیه، لابد تلاش این مدت من تا سر حد جون ، نشانه انرژی زیادمه ، لابد از اینکه همه تلاششونو کردند تا حسادت منو تحریک کنن و نتونستن هم طبیعیه، لابد ادمایی که روشون حساب باز کرده بودم ، جو گیر میشن هم طبیعیه، ، لابد از اینکه توی این اوضاع سخت تصمیم گیری برای موندن یا رفتن ، یه دفعه ورق برگرده و همه چی خراب بشه ، نرماله ، لابد من توی این یه هفته باقیمونده میتونم معجزه بکنم و همه چیزای خراب شده را به اولش برگردونم تا حداقل خودم خالی بشم هم طبیعیه
فعلا که آرزو در طبیعیترین روزهای زندگیش داره نفس میکشه