Sunday, April 17, 2011

برای بودن

اینطور وقتها انگار که توی زندگی ات بمب افتاده باشد، صدایش درجا تکانت میدهد، بعدش هم سکوتی می آید که هراس آورست .از دست دادنها سنگینند وقتی می دانی جایگزینی ندارند، یک دفعه زیرپاهایت خالی می شوند، گوشه دلت فرو می ریزد، چشمانت خیس می شوند، سراسیمه دنبالش می گردی همه جا میان آدمها، میان تصویرهای ذهنی به جا مانده ، باورت می شود رفته است ،نیست، نمی آید، در اتاقی باز نمی شود تا سراغی ازت بگیرد. صدایش در گوش ات بارها و بارها می پیچد، همین که انگشتهایت، روی دکمه های تلفن می لغزند، سرد و بی جان می شوند.
این روزها تمام وقتم با ارشیا می گذرد، دنیای دوست داشتنی هایش خط های زندگیم را دانه دانه بالا می برند. به شیرین زبانیهایش عادت نکرده ام. هنوز هم می تواند مدتها بخندانتم. گاهی صندلی چوبیش را می گذارد و برایم پیاز و لپه و گوشت تفت میدهد، با اصرار سه گوشه صورتم را می بوسد و به خاطر جای دانه های آبله مرغان دلداریم میدهد. از گفتن چندین و چندین باره اینکه مدل موهایم را دوست دارد، دریغ نمی کند. دستهایش را میان انگشتانم حلقه می کند، عشق می ریزد و عشق. بت من های مشکی کاغذیش، هم قلب قرمز دارند.
بالاخره یه روز خوب می آید از همان روزهایی که ته دلم اینقدر خالی نباشد، روزهایی که نه آرام بخش و خواب آوری در کار باشد و نه فراموشی های کاذب، باید به نبودنها و نشدنها عادت کنم...باید