Monday, December 31, 2007

ارشیا و تعطیلات سا ل نو

با بودن ارشیا ، تقریبا تعطیلات ، معنی متفاوتی داره،تصورش کار ساده ایه ، از صبح تا شب دنبالش راه رفتن و مراقبت از شیطنتهای گاه و بی گاهش توی چهل متر خونه ، ولی در عوض ،یه منبعی ازانرژی و لطافت فوق العاده که باعث میشه حتی در دو متریش ، دلت براش تنگ بشه ، حتی زمانی که خوابه ، اونقدردور وبرش بچرخی تا بیدار بشه و این یعنی دوستی خاله خرسه
ارشیای من مستقل شده و این یعنی من خودم باید غذام را از یخچال بردارم ، میز و صندلیم را هر جا بخوام بذارم وبدون نظارت بتونم بخورم
ارشیا مطیع وعاقل شده و این یعنی یه آگاهی فوق العاده نسبت به دستورات بکن نکن ، بشین پاشو ، بذار بردار، ببر بیار ،
ارشیا یکدنده شده ، و این یعنی تا جایی که دلم بخواد و تشخیص بدم به حرفاتون گوش میدم
ارشیا نه گفتن را یاد گرفته و این یعنی چپ و راست کردن صدو هشتاد درجه ای سرش و یه «نا»ی غلیظ گفتن
ارشیا شکل جدیدی از محبت را یاد گرفته و این یعنی لب دادن آب چلون و پرتاب همه هیکلش توی بغلت
ارشیا با کتاب ،تلفن ، لب تاپ و هرچیزی که دست مامانشه ، برخورد جدی میکنه و این یعنی من هستم
ارشیا علايق و بی علاقگیهاش را نشون میده ، و این یعنی فقط موزیکی که من میخوام ، غذا و بیسکوییتی که من میخوام ، کتاب و عکسی که من می گم
ارشیا کمک میکنه و این یعنی همه لباسا رو از ماشین لباسشویی درآوردن ، گردگیری کردن ، تی و جارو کشیدن همزمان
ارشیا عاشق بیرون رفتنه و این یعنی روزی چند دفعه سراغ شال و کلاهش رفتن و نشستن پشت در آپارتمان
ارشیا مهمون نواز شده و این یعنی مهمون برام پرتغال پوست بکنه ، منو دو ساعت روی پاش بشونه ، موقع رفتن هم منو ببره خونه شون
ارشیا جدیدا به هر در و دیوار و کور و کچلی میگه «بابا» و این یعنی من یادم رفته بابا به کی میگن
ارشیا کلمه «مامان» را صبح زود و موقع درد و ناله بکار میبره و این یعنی مامان فقط به همین درد میخوره
ارشیا مرتب میگه «بی بین » و این یعنی به حرف من گوش بدین
ارشیا چسب دو قلو شده و همه جا در کنارته و این یعنی فقط من


ارشیا اینجا ، ارشیا آنجا ، ارشیا همه جا ........و این یعنی کار و بار عجالتا تعطیل !

ا

Monday, December 24, 2007

نوئل

نوئل رو دوست دارم برای ارشیا ، برای همه بچه های هم سن و سالش
هرچند رسم نیاکان من نباشه
امید قشنگترین درسیه که میشه از این شب سرد و خاموش زمستونی گرفت
حتی با آرزوی خیالیش ، یه خواب و رویای دوست داشتنی
همون چیزی که توی دنیای واقعی به کل فراموش شدن
هنوزم می تونم مثل یه بچه ، دنیای زنده بچگی رو با کودک هیجده ماهه ام حس کنم
یه دنیای پر از رنگ ، پر از حبابهای براق که توی برق چشماش ، سو سو می زنند
باهمون ریسه های ته دل ، ریز و کوچولو ، همون ذوق و طراوت کودکانه
خندان و پر امید
انتظار پاپا نوئل پیری که این روزا به زحمت راهشو پیدا میکنه
شوق دیدن لباس و کلاه قرمزش
سورتمه و گوزنهای قطبیش
و لذتی که میشه از باز کردن یه کادو افتاده از آسمون برد


"Je regarde à travers les carreaux
La neige tomber sur les vieux pavés
Et je pense à tous les p'tits enfants
Qui attendent le père Noël

Noël, Noël, les souliers sont dans la cheminée
Noël, Noël, c’est la nuit du père Noël
Noël, Noël, les souliers sont dans la cheminée
Noël, Noël, c’est la nuit du père Noël

Minuit sonne et j’entends les grelots
Des vieux renn’ et du joli traineau
J’imagine tous les petits enfants
Qui découvrent leurs cadeaux

Je regarde à travers les carreaux
La neige tomber sur les vieux pavés
Et je pense à tous les p'tits enfants
Qui n’ont pas eu de cadeaux "

Armand Pariente et Michel Bailly


Wednesday, December 12, 2007

پایان سال

-اینکه از دور میگیم وای خوش به حال فلانی عجب شانسی آورده ، انصاف نیست ، تنها برای توجیه کردن اینه که بگیم ما هم اگه این شانس رو داشتیم ،همینطور موفق میشدیم ، هیچ ادم موفقی از سر شانس و باری بهر جهت به جایی نرسیده ، قطعا تلاش کرده و از فرصتهای پیش آمده اش درست بهره برداری کرده ولی برعکسش ، بد شانسی ، دیدین یه وقتا زمین و زمان بهم دوخته میشن یه کار انجام نشه !!واز هر راهی میرید ، به بن بست میخورید ،

اینجا مثل شب عید ، همه بدو بدو توی خیابونا مشغول خریدند، نوئل همه مزه اش به ویترینای رنگی و پر زرق و برق مغازه ها و پاپا نوئلهای آویزون از طبقه خونه هاست ، برچسبای جور واجور پشت پنجره ها ، چراغای کم نور چشمک زن ، یه عیدی که به بچه ها و انتظاری که واسه پاپا نوئل و کادوی خیالیش میکشند ، بیشتر مزه میده

هرچند احساس خاصی به پایان سال میلادی ندارم ولی در مقایسه با سال پیش وتحولی که در انتظارش بودم ، حس درونی راضی کننده ای دارم ، همه تحولی که در مدت نه ماه کار، توی دو صفحه گزارش استادم ، با زیباترین نوشته ها هرچند زیاد و غیر منتظره اومد ،ازاون طرف ثبات و آرامش نسبی زندگیم و در حد معقول نگه داشتن انتظاراتم ، یه پسر سرحال و پر جنب جوش ، دوستی های جدید ، دریچه هایی که در همین مدت کوتاه برام باز شد ، همه و همه باعث میشن ، اون شعله ته دلم بتونه توی این فصل سرد ، روشن و گرم باقی بمونه
در ضمن خیلی خسته ام از حجم اینهمه کار اداری و دفتر دستکهایی که ناخواسته دور و برم جمع شدن ، به شدت انتظار تعطیلات پایان سال را برای دمی استراحت میکشم ، وای که چقدر دلم میخواد پاپا نوئل منو یه مدتی با یورتمه اش به اون دنیای خیالیم ببره

بهداشت

وقتی اعلان هشدارجدی به پدر مادر نسبت به چک کردن شپش احتمالی توی سربچه ها راتوی ورودی مهد کودک، این چند وقته می بینم ، بی اختیار یاد درغوز آباد سفلی میفتم که لابد اونجا شپش چند سالیه ریشه کن شده... ، امان از دست سگ و گربه که دودش به چشم این فسقلیا میره
وقتی مادام ب ، انگشت سبابه اش را تا ته توی فنجونم میکنه اونم فنجون آبی که توی مایکرو فر گذاشته و از گرم شدنش مطمئن نشده ،و بنده می خوام یه تی بگ ناقابل توش بندازم ،
وقتی مجبورم از فنجون یا لیوانایی که یه بار فقط از توی آب کف درمیاد یا قاشق چنگالایی که توی آب داغ یه سطل خونسردانه شسته میشن ،استفاده کنم
وقتی فقط یه سینک هر دو عملکرد ظرفشویی و دستشویی را در یه فضای عمومی انجام میده و فنجون و لیوانای شسته ، درست زیر مایع دستشویی قرار گرفتن،
وقتی توی سالادی که میخورم ،جانورکی دیده میشه و از اینکه با جمله « اون اونقدر کوچیکه که تو رو نمی خوره»جواب بگیرم
وقتی با کمال تعجب ، بابایی رو ببینم که دائم پستونک را از دهن بچه اش دربیاره و توی دهن خودش بذاره

نوع نگاه ها به بهداشت چقدر میتونه متفاوت باشه

Saturday, December 08, 2007

قانون ننوشته

وقتی میخوای وارد یه کشور دیگه به قصد اقامت کوتاه مدت یا بلند مدت بشی ، منطقی ترین کار اینه که اطلاعاتی از شرایطش بدست بیاری ، ولی چون این اطلاعات از فیلتر های جامعه و تلویزیون ما و تصورات و نگاههای بعضا افراطی واز اون طرف هم پیش پا افتاده بطور خاص نسبت به غرب میگذره ،معمولا پیش بینی ها غلط و غیر واقعی با مثبت و منفی شدید ، از آب در میاد، درمورد خودمون می تونم بگم ، چون از قبل از ورود به اینجا به برکت شبکه های ماهواره یا اطرافیانی که تجربه زندگی را به صورت ملموس در اینجا داشتند،با ذهنیتی تا حدودی آشنا اومدیم ، بعد از سه سال این نگاه ، شاید در مواردی اصلاح شده ولی تفاوت اساسی ای نکرده و و از اون طرف هم انتظاراتمون از محیط همونقدر باقی مونده یا بهتره بگم با فرض اینکه همه چی ایده آل نمی تونه باشه ، انتظاراتمون را در حد معقول و قابل اجرا نگه داشتیم ، ولی توی همین مدت ، شاهد زندگی و تجربیات کسایی بودیم که یا خیلی خوشبینانه پا به این خاک گذاشتن و بعد از مدتی به خاطر براورده نشدن توقعات ناشی از ذهنیت گذشته ، کاملا خودشون را سرخورده و تجربه زندگیشون توی این مدت را غیر مفید می دونستن و در مقابلش هم افراد کاملا بدبینی که با برآورد شرایط و تجربه زندگی واقعی توی محیط ، نگاهشون به زندگی در غرب تعدیل شد .البته در این که خیلی وقتا آدما هزینه نادانسته ها و به طبعش انتظارات غیر واقعیشون را میدن شکی نیست ولی این دلیلی بر متوقف شدن نیست وبه مرور زمان با تسلط بر شرایط ، نگاه از پیش شکل گرفته ،اصلاح میشه به شرط اینکه واقع بینانه با محیط برخوردبشه .
در کشوری مثل فرانسه که مهد دموکراسی و حمایت از همه گروههای اجتماعیه ، یه خارجی برای اقامت میتونه به اندازه یه شهروند فرانسوی از امکانات اجتماعی استفاده کنه ،این یعنی یه حق کاملا قانونی و قابل پیگیری ، ولی همین خارجی وقتی توی یه لیست برای در نوبت قرار گرفتن و بررسی شرایطش، در کنار یه فرانسوی قرار میگیره ، یه لحظه باید به خودش این نهیب رو بزنه که قانون و کتاب که برای من کلی حق و حقوق تعیین کرده ، درست ولی چرا باید انتظار داشته باشم که به خاطر شرایطی که شاید برای خودم قابل توجیهن ،همیشه در اولویت قرار بگیرم و دولت برای منی که ممکنه به روز باشم و یه روز نباشم ، از جیبش یا همون مالیاتهایی که میگیره ،سرمایه گذاری کنه و از اونطرف هم دائم انگ «راسیزم» به اون ببندم و حق و حقوقم را طلب کنم و به خاطر انتظارات غیر واقعی ، شرایطم را تحمیل کنم و از اون طرف هم از اینکه مالیاتی ناچیز به خاطر برخورداری از یه سری خدمات ،بهم تعلق بگیره ، شاکی باشم
یا این موضوع تفاوت نگاه به ملیتهای مختلف یا تبعیض نژادی که که اکثرا و از جمله خود ما باهاش روبرو میشیم ،برای خیلیها عذاب دهنده ست ، ولی من معتقدم همه آدما اعم از شرقی و غربی ، درونا یه راسیستند یعنی تا وقتی از خصوصیات کسی اعم از شکل و قیافه و اخلاق،حتی نژاد و ... خوششون نیاد ، دلیلی برای تماس و رابطه نمی بینند یعنی در واقع نقطه مشترکی وجود نداره و این موضوع تا زمانی که بحث انسانیت و ضایع شدن حقوق انسانی پیش نیاد ، اصلا از نظر من نباید اونقدر چشمگیر و عذاب دهنده باشه تا اون حد که احساس سرخوردگی اجتماعی به کسی بده یا در مقام واکنش و اثبات خودش دربیاد
خلاصه وارد جزییات نمیشم بحث خیلی زیاد و بعضا پیچیده و ظریف میشه، ولی اقامت توی یه کشور دیگه، مثل قضیه مهمون و میزبان می مونه که هر دو انتظار رعایت شرایط را از طرفین دارند و صرفا احترام به آداب نوشته شده در باب مهمانداری و مهمان نوازی ، شرط دوام این ارتباط نیست ،در قوانین نانوشته ، هم باید کمی تامل کرد

آخر سال


یه آخر سال شلوغ ، متفاوت با سال پیش و انتظار آخرین روزهاش،.
احساس زیبایی دارم ،
مثل رویای کودکی در دنیای کوچک و رنگیش ، پشت به یک پنجره بزرگ رو به بیکرانگی آسمون ،

مثل حس ویترینهای رنگی نوئل ، مثل الان
مثل حسی که یه میز پر از کاغذ و کتاب های نخوانده ترا قلقلک میدهد
مثل ریسه های ته دل از اینکه کسی ، تو را تشویق کند
مثل حس پایان
مثل حس شروع
مثل یک لذتی که از خوردن یه غذا میبری
مثل دل انگیزی یک نگاه مهربان
مثل هیجان یک سفر
مثل همه اون چیزهایی که میخواهی
و میتونی تجربه شون کنی
حس داشتن یک بیسکوویت ویفر توی کیف مدرسه
حس نون و پنیر زنگ تفریح
مثل یه کار نیمه تمام ،این تمام چیزی بود که از سال پیش در انتظارش بودی
و...

Wednesday, December 05, 2007

پنج حس

میشه بارون بیاد و آرزو دلش نخواد بدون چتر بره روی سنگریزه های سفید و چمنای سبز پوشیده از برگای نارنجی ، قدم بزنه ؟، همه از غمگین بودن هوا بنالند ولی اون دور دورا آسمون نقره ای ای با اون نور جادویی باشه که انگار برجهای مسکونی را بهش چسبوندن و افسوس ندیدنش روی دل بمونه ، بوی خاک و خیسی زمین بیاد و ادم دلش نخواد توی این هوای محبوس و گرمی که همه را بی انرژی کرده و سرجاشون میخکوب ، نفسی تازه کنه و صدای چند تا گنجشک تازه نفس ، را بشنوه ، خودش باشه و خودش و صدای نفسهاشو که ازاین هوای زنده منظم و ریتم دارشده با اون حس رطوبتی که روی پوستش نشسته ، را حس کنه ، ......بعدشم یه خونه گرم باشه و بوی پای سیب دارچینی که ازدیروزش همه جاشو پرکرده و ادم دلش نخواد یه چایی تازه دم بذاره

پ.ن :این یه تمرین یا یه جور مشق واقعی برای شناختن حواس پنجگانه در طبیعته که اگر به مرز خود آگاهی برسه ، یه لذت طبیعی و درونی میده که برای هر شخص ، می تونه منحصر به فرد باشه

Sunday, December 02, 2007

تی وی

تلویزیون ندیدن یا به عبارتی تلویزیون نداشتن ، یه ژست کاملا آگاهانه و بهتره بگم روشنفکرانه در بین بعضی از فرانسویهاست ، این طیف که شامل هر دو نسل جدید و قدیم میشه ترجیح میدن ، به جای هدر دادن وقتشون جلوی برنامه های تلویزیون ، به مطالعه کتاب ، روزنامه، رفتن به سینما ،گوش دادن به رادیو و شاید اینترنت بگذرونن ، حتی بچه هاشون رو هم از دیدن کارتون وفیلم منع می کنن و بهشون ابزار دیگه ای رو برای آموزش معرفی می کنن ، حالا من وقتی خودمون را نگاه می کنم که اگه یه روز پیچ تلویزیون رابرای حداقل همون گوش دادن و اینکه یه صدای توی خونه بپیچه باز نشه ، برام محال و غیر ممکن میاد چه برسه به روزی که برگردیم ایران و برای کم نیاوردن از بقیه مجبور باشیم یه تلویزیون گنده ال سی دی پنجاه اینچی و متعلقاتشو ، بذاریم گوشه ای و جزیی از دکور خونه بشه و اونقدر اهمیت پیدا کنه
البته من هنوز زندگی روزمره بدون تصویر مجازی را تجربه نکردم و خیلی از اطلاعاتم را مدیون همین جعبه جادوییم،و نمی دونم آیا تجربه نداشتنش هم همین نتیجه را داره و بین این افراط و تفریط ، کدوم واقعا درسته ؟

Saturday, December 01, 2007

لابراتوار

می دونم که بیشتر وقتم رو توی لابراتوار با کلی ماجراهای جورواجور و مسائل خودش میگذره ، اونقدر فکرمو درگیر میکنه که وقتی میام خونه هیچ دلم نمیخواد فکرش را با خودم بیارم هرچند بعضیاشون برای یادآوری و بازگفتن جذابند، ،وقتی بیشتر روزت را با آدمایی می گذرونی که دنیاشون با تو متفاوته ولی میتونی باهاشون بخندی ، حرف بزنی ،ناهار بخوری ، بساط چای و قهوه راه بندازی ، با هم یه جا باشین ولی به حریم هم احترام بذارین ، همصحبتت یه منشی ساده با دغدغه های خودش ، باشه تا یه فیلسوفی که می دونی پشت همه چینای صورتش ، کلی زحمت و تلاشه ، ادمایی که تلاش می کنن فضا رو همیشه امن و با کمترین کنتاکت نگه دارن، بهم حس گروهی و اعتماد به نفس بدن هیچ کس حس برتریش را بهت منتقل نمی کنه ، انگار میشه جزیی از زندگی روزمره ات که ناگزیری بهش خو بگیری و عادت کنی ، و شاید ازش بنویسی

هر روزمون بی استثنا با کنتاکت های فرانسواز و استفان که تیم منشی های اینجا رو تشکیل میدن و هر کدوم حسی برای اثبات کردن خودشون دارن ،شروع میشه ، یه کمی اونورتر ژولیان ژولیده پولیده بی آزاره که مدتی ناخواسته همجوارش بودم ، استاد چشم آبی توی یه اتاق دو در سه با صدا و خنده های مکررش ، رییس این مجموعه است ، و یه صد متر اونورتر، این سالن جدید توی یه فضای به شدت آروم که با اعجوبه هایی مثل ما شکل گرفته ، یه سالن شامل نه تا ادم ریز و درشت که باید ، همزمان قانون سکوت را رعایت کنن ،شخصیت ها از مگلی جذاب و گند اخلاق که یه مقر جداگونه برای خودش داره شروع میشه ، نفر بعدی ریکاردوی منطقی و بی سر وصداست ، ارور ساکت و هدفون به گوشه ، نیکلای پر حرف و انرژیه ، سوزل به گلدونای سبزش علاقه داره ، محسن سر به هواو همیشه گرفتاره ، آنای اسپانیولی با مزه و شوخه ، آرزو با پوتین تق تقیش و تلفنهای دم به دقیقه اش ناچار به شکستن سکوته ،یه کم اونورتر گابریل یه کاراموز کانادایی یه کم یخه ،و در نهایت استاد استیون با لهجه کانادایی و یه کم شلخته مزاج ، اجزای بسیار همگن مجموعه ان ، توی اتاق کناری جان لوک یه استودیوی صدا ساخته ، چند محقق جدی هم ته راهرو مجاور همدیگن
کاش ذهنیتم از اینجا همیشه همینطور مثبت و کمی خاکستری باقی بمونه

Sunday, November 25, 2007

تاجیکستان

دیدین بعضیها در مقابل کسی که خارج رفته یا از خارج اومده ، رفتا رای عجیب نشون میدن ، که از دو حالت خارج نیست ، یا اعتماد به نفسشون را از دست میدن (آخه چرااااااااا؟؟؟)یا نهایتش شروع میکنن از افرادی که میشناسن اعم از فامیل و دوست و اشنا که یه بارم ندیدنشون و یه کشور دیگه زندگی میکنن ، حرف میزنن ، آخ که این مورد اخری از اینکه یه سفر خارجی بزرگ داشته و کلی به به و چه چه کرد و وقتی ازش پرسیدم کجا ؟ گفت تاجیکستان ، منو داشت پاک ، خل میکرد ، بابا چه خبره ؟به خدا این خبرا نیست که فکر میکنین ، آقا ما ملت عجیبی میشیم یه وقتا ،

Saturday, November 24, 2007

ارشیا۱۷

طبق روال یه پست مخصوص ارشیا که خیلی وقته از ش ننوشتم و هفده ماهگیشو داره تموم میکنه , اینروزا تحولاتش برای من مادر اونقدر جذابه که در مقایسه با یه سال پیش و طبیعتا ناتوانیهاش در مواجه با دنیای اطرافش ،کلی امید بخشه
اونقدر شنگولی میکنه و برای خودش فرصت سرگرم شدن میسازه ، که خیالمو حسابی جمع کرده میتونه یه روز روی پای خودش وایسته ، خیلی باهامون ارتباط کلامی نداره ،به جز تکرار کلماتی که میشنوه ، فعلا از هر چی میخواد سر دربیاره مرتب میگه «بالیبولابیلی»(معنی خاصی نداره ) ، با هر چی هم مخالف باشه سرشو مرتب نود درجه به راست و چپ می چرخونه و می گه نو نو (شما نه بخونید) ، هر وقت آب بخواد شیشه شو از یه جایی پیدا میکنه و دوان دوان به سمت اشپزخونه ، با «هون هون » کردن منظورش را می فهمونه ، بعد از خوردن غذا هم که بیشتر به شیطنت و پرتاب غذا به در و دیوار میگذره ، مرتب پیش بندشو میکشه و باز همون کلمه ، یعنی باز کنید ، وقتی هم طلبکاره ، دستشو میزنه به کمرش و غر غر میکنه ،با یه جور زبان ایما و اشاره قابل فهم
وقتی از دستش عصبانی میشیم ، برای دلبری ، لباشو غنچه میکنه و سر به پایین ،میاره نزدیک صورتمون ،هرچند هنوزم بوسیدنو یاد نگرفته ، بجاش هم قلدر و یه دنده ست و اگه نخواد کوتاه نمیاد ،
عاشق کتاب و مجله ست ، یه گوشه میشینه با دقت ورق میزنه و یه وقتا ازمون میخواد براش بخونیم منتها خودش باید تعیین کنه چه صفحه ای و اونم چه جهتی ، هنوزم مثل سرخپوستا ، شیهه میکشه و از این سر خونه به اونطرف رفت و برگشت میکنه
یه عادت بدش ، چسبیدن و توی دست و پا لولیدنه به خصوص توی آشپزخونه ، طرفدار گوشت و مرغه و مثل باباش ، به غذای بی پدر مادر ، لب نمیزنه ، موقع غذاش هم به معنای دقیق کلمه ، «لّه لّه » میزنه ، از بس که شکموه ، نون بدون ماست و پنیر را به نشانه اعتراض پرتاب میکنه ، اینم از عادتای بدش که کم کم داره بهشون اضافه میشه و باید کنترل بشن ،
توی این ماه ده روز پیش خودمون موند و مهد کودک نرفت ، پسرک گلم تمام صورتش پر از امنیت خاطر و ارامش از توی خونه بودن ، شد ، راستش این موضوعیه که همیشه بهش فکر میکنم که تا چه حد این حقو داریم که وقت کافی برای بچه مون نداشته باشیم ؟، چقدر مسائل انسانی پیچیده ست ، یعنی یه روزی خودش شرایط فعلیمونو که با یه سری اجبار ومحدودیتها مواجه شده و اینجا دست تنهاییم ، را میتونه درک کنه ؟، البته اگه قانون جبران و مکافات هم در کار باشه من از اون مادرام که خودم اگه به سن و سال بالا رسیدم اصلا از اینکه بچه ام منو خونه سالمندان بزاره ، ناراحت نمیشم

دلم واسه اون نوزادیاش ، ذوق زدنهاش ، حتی اون بوی لطیفش تنگ شده ، هر چند هنوز هم بوی بچگی و لطافت میده ، نمی دونم هیچ وسیله ای هست عطر بچه را برای همیشه ، حفظ کنه یا حداقل تا اون روزی که هستی و دلتنگش میشی حتی توی همون خونه سالمندان ؟



Tuesday, November 20, 2007

پاراگراف روزمره

هیچ لذتی بالاتر از این هست که پسرت به فاصله یه نفس ، توی بغلت و روبروت بشینه ودر حالی که چشماش لوچ شدند ، به کلماتی که از بین لبات میاد بیرون نگاه کنه وبتونه تکرارشون کنه ،مااامان ، بــاااپــــا ، اررشــــــیا ، من ، تو ، اوو؟
هیچ لذتی بالاتر از این هست که پاره وجودت ، دستاشو باز کنه و از راه که میرسی به صورت سردت با لپای برافروخته گرما بده ؟ و وقتی توی بغلش بگیری مدتها ، بی حرکت و خوابیده ، با نفسای شمرده آروم بگیره؟

وقتی به تک دونه های سفید موهام نگاه میکنم و بعضابا قیچی کوتاهشون می کنم در این می مونم که چرا از سمت راست شروع به سفید شدن کرده ، اینو بیشتر زمانی متوجه میشم که با حرکات نرمشی سریع ، سمت چپ بدنم را بسی تنبل تر از راست احساس می کنم ، یعنی این دو موضوع بهم ربطی دارند؟

داشتن استاد خوش اخلاق و اکتیو،که آرامش ذاتی داره و توانایی انتقال ، بخش بزرگی از نگرانیها رو کم میکنه ولی از اینکه به خاطر پیچیده حرف زدنش تا مرز کلمات کاملا انتزاعی و ذهنی ، مجبوری دیکشنری راهمه جا با خودت یدک بکشی ،اصلا! ، یعنی یه روزی میاد که هم من کامل بفهمم او چی میگه هم او ؟
از پنجشنبه پیش، جامو توی لابراتوار ، تغییر دادم ، دلیلش همون پیشنهاد بی جا یا بجای مورد سوم پست پیش بود ، ولی عجیب دلم برای جای قبلی تنگ شده ، یه سرزندگی خاصی داشت ، اینجا با وجود پنجره و چشم انداز سرسبزش ، ساکت و بی هیاهوه

به این نتیجه رسیدم که زنها نسبت به مردا در زمینه بروز بیماری خیلی مقاوم ترند ، بعد از چند روزی بیماری سرما خوردگی همه گیر، توی خونه ما که ظاهرا من سالمش بودم ، در آخر کاشف به عمل اومد که من از همه مریض تر و مستحق مراقبت بودم ، ولی از اونجا که مسوولیت و وجدان درد گرفته بودم تا آخرین نفس وایستادم و از این دو تا مرد بزرگ و کوچک مراقبت کردم

می دونم که رابطه هام داره یه طرفه میشه ، از اینکه وقتی برای یه تلفن ساده ندارم یا یه ایمیل رو مدتها طول میکشه جواب بدم ،از اینکه تلفن خونه مون بیشتر زنگ می خوره ، وبلاگهارا سرسری میخونم ، موردی برای فکر کردن و کامنت گذاشتن پیدا نمی کنم ، به خودم میگم این آدمای دور و بر به خصوص نزدیکان ، چطوری من منجمد شده را تحمل میکنن؟


یه خبر خوب و غیر منتظره بهم رسیده ، فقط چطوری توی این شرایط ، میشه اجراییش کرد ؟

.
و در آخر،کسی میتونه بین این پاراگرافها ، خط و ربطی پیدا کنه !؟ من بی تقصیرم

Monday, November 12, 2007

هر یه خطی که می نویسم ، باز پاکش می کنم ، حتما دلیلش مدتی ننوشتنه ، فعلا که قراره همین جمله ها را حتی بی ربط تاآخر ادامه بدم چون به نوشتن خیلی نیاز دارم
-اول اینکه پسرک که چند وقتی شبا بی خواب شده بود و هم روز خودش و هم روز ما رو به کل خراب میکرد ، با نبوغ و پیدا کردن یه راه حل توپ و اثر بخش دکتر ، مسئله اش رفع شد ، فقط اگه کسی بتونه راه حلی برای برگردوندن کامل ظرف غذاش و شیطنت های بی موقعش دقیقا وقت غذا خوردن پیدا کنه ، بهمون خیلی کمک کرده
- پاترسیا که مدتی برای پست دکتراش اینجا اومده بود و با صدای بلند و لهجه ترکیبی انگلیسی ، پرتغالی و فرانسوی حرف میزد ،دو روز دیگه بر میگرده برزیل و این به معنی برگشتن سکوت به لابراتواره ، و این از یه نظرایی خوبه و از یه جهاتی برای من خسته کننده
-سوم اینکه اگه توی یه جلسه ای که اولین بار شرکت میکنی و ازتون به عنوان اولین نفر نظر میخوان و شما بی خبر از همه جا ، از بی نظمی یه سالنی که اصلا ربطی بهتون نداره ، انتقاد میکنین و بعد نفر کناری و مابقی درباره فعالیتهای علمی گذشته و اینده شون حرف میزنن ، ترجیح نمیدین تا آخر جلسه ، از نبوغ فوق العاده تون انگشت به دهن بمونید ؟
-جدیدا با دست دادن ، انرژی مثبت و منفی عجیبی از طرف بهم منتقل میشه ، و این بیشتر مربوط به شخصیت و حال و هوای ادما موقع دست دادنه ، از طرف من بیشتر الکتریسیته منتقل میشه ، حالا نمی دونم برای طرف مقابل مثبت تلقی میشه یا منفی؟
-جدیدا به این نتیجه رسیدم که فرانسویها بردبارترین مردم دنیا در برخورد با خارجیند، یعنی از این هم بیشتر ممکنه؟
-خیلی دلم میخواد سرگذشت ادمایی که در مقطعی از زندگیم برام بزرگند و بسته به نوعش ممکنه همیشه بزرگ بمونن را بدونم ، اینکه از کجا شروع کردند ، چه انتظاراتی داشتند و چطوری به این ارامش عمیق از دنیای اطرافشون رسیدن
-و در آخر اینکه به شدت حس پرفکسیونیستی توی وجودم رشد کرده و من می خوام توی این شرایط ازش فرار کنم ، به پیرانه پند نیاز پیدا کردم

Wednesday, October 31, 2007

هال +وین

فیلم اسب سفید و بادکنک قرمز محصول دهه ۶۰ فرانسه
توی یه فضایی که برای همراهم ،نستالوژیکه

و برای من نستالوژیک تر زمانی که احساس می کنم در گذشته ای نه چندان دور
، این فیلم صامت (بالن غوژ) رو که الان به طرز ناشیانه ای رنگ شده ،را دیدم
یه رستوران سمپای ایتالیایی ، یه چای گنده برگامت ...
یه گپ دو نفره زنونه

و یه جرقه فکری شاید برای هفته آینده

...
دلم میخواد پاریس بودم و نمایشگاه مینیاتورایرانی که استاد چشم آبی ، پوسترش را توی ایستگاه مترو دیده و ناگزیر به فکر من و ایران افتاده را می دیدم

ناسلامتی ، همسرک میخواد بره پاریس ولی من براش چند تا برنامه چاق فرهنگی ریختم

فعلا وظاهرا هیچ دغدغه ای به جز تمرکز روی یه فصل کارم نباید داشته باشم که تا سه هفته آینده ، شسته و رفته احتمالا با زبان سلیس فرانسه باید به استاد چشم آبی تحویل بدم

انگار امروز عید توسن یا همون روز مرده هاست که ملت به فکر اموات میفتن و یه سری به قبرستوناشون میزنن ولی تلویزیون محض رضای خدا یه برنامه هم به مناسبت امروزیا حداقل برای معرفیش ، نداره
این پسرک هم از اونجا که نوارش چند وقته روی واژه "هال " (ضمه روی ل )گیر کرده ، دیروز با اضافه کردن یه "وین " ناقابل ،مراسم هالوین ساده و بدون هر گونه تشریفاتی توی خونه ما ادا شد


به این روزها فکر میکنم که وقتی برای خودم ندارم
به ارشیای کوچکی که بیش از پیش به توجه ام نیاز داره
فکر میکنم به اون زمانی که توی حال خودم، مشغول مرتب کردن گوشه ایم
و اون دست ها دور پاهام حلقه میشه
یه صورت گرد با گردنی که بالا گرفته و به من با معصومیت تمام نگاه میکنه
میگه بیا
بیا اونجا که من میگم
اونجا که من میخوام
برام وقت بذار ، همبازی من باش
بذار قهقهه کودکانه بزنم
بذار تو رو بفهمم
بیا منو روی صندلیم هل بده
بیا به من سواری بده
بیا تا من خودمو لوس کنم و توی بغلت مثل یه گربه پشمالو غلت بزنم
روی موهام دست بکش
بذار نوازش مادرانه ات را درک کنم
بیا دوتایی کفش بپوشیم و روی سرامیک هاپا بکوبیم
بیا پرده را کنار بزنیم و بیرونو تماشا کنیم
بیا برام کتابی که دوست دارم ورق بزن
بیا
بیا
بیا

ومن ...رهای رها میشم
،

Saturday, October 27, 2007

فیلتر

سلام آرزو ، وقت داری بریم بیرون ، سیگار بکشیم!!؟
- میام باهات ولی میدونی که سیگاری نیستم .... ۰(و من دود قورت میدم)
چند روز بعد
- آرزو ، فیلتر داری ؟(یه جز سیگارٍ پیچی)
- نه بهت گفتم که سیگار نمی کشم!!
- راست میگی ، یادم نبود
چند ساعت بعد
- آرزو بیرون میری؟ میشه برام فیلتر بگیری؟
- نع ..... نه فیلتر میشناسم نه سیگار فروشی توی مسیرمه
چند روز بعد
در حالی که سرفه میکنه ، از مضرات سیگار حرف میزنه
- راستی آرزو خوب شد سیگارو ترک کردیا ! میشه به منم روشهاش را یاد بدی؟؟!!!
-آره فقط تو یه دیوار بده از دست خنگولیات سرم رو بکوبم بهش ، بعدش احتمالا بهت یاد میدم بعد از اینکه هیچوقت سیگار رو شروع نکردم ، چطوری ترکش کردم ۱

Wednesday, October 24, 2007

شب پاییزی

بیست و هشت مهر
یه بعداز ظهر سرد ، یه مانتوی سفید نیم کلوش که دیگه رغبتی به پوشیدنش نداشتم
یه عصر مه گرفته ، رامپ تند بیمارستان ، ته اون کوچه پهن که با قدمهای تندترم ازش پایین میرم
یه اتاق رو به حیاط پر درخت ، کنار در ورودی
یه موجود کوچک ،منتظر ، آرام ، دراز کشیده با صورتی بیرنگ
در عمق اتاقی که با مهتابی سقفیش ، سردتر از همیشه ست

همه در گوشه اتاق تماشاچیند
لحظه ها بی هیچ اختیاری میگذرند
به تنهایی در کنارش می ایستم
دستهای کوچکش در گرمی دستام ، سرد و بیجان میشوند
رنگ می بازند

چشمان مهربانش را آرام باز میکنه ، با لبان بهم چسبیده اش ، میگه آببببب
با امید بر روی لبان بیرنگش
به ارامی قطرات آب میذارم
همون لبانی که چند ساعت قبل ترش دونه های پفک مینو را لمس میکرد
و سکوت انگار زمان می میرد
هیچ عقربه ای حرکت نمی کند

ومن اشک میریزم
همه اشک میریزند
حتی پرستار مرد جوانی که روزهاست با او اخت شده
پشت عینکی که نیازی به پنهان کردنش نمی بینه


چرا اون شب هیچ کس از من نخواست اون اتاق را ترک کنم
چرا من شاهد لحظه به لحظه سردی یه مرگ بودم
چرا من نفس نکشیدنش را زمانی که در آغوش گرفتمش ، احساس کردم
حتی زمانی که اون ملافه سرد را روی بدن نحیفش کشیدند
و من از پشت پنجره ای که یک متر پایین تر بود
از درد ضجه زدم
چرا در سکوت اون شب فریاد کشیدم
چرا بغضم را فرو ندادم
چرا دوست داشتم توی اون شب سرد همه شهر، رفتنش را بدونن


چهارده سال پیش



هنوز هم نبودنش راباور نمیکنم
اون امروز یه دختر زیبای بیست و چهارده ساله ست با موهای فر و چشمای قهوه ای
با چند خال کوچک روی صورت مهتابیش
با دستهای کشیده شفافی که رگهای آبیش را می تونی ببینی


آی امان

تا یادم میاد از کنجکاوی و به عبارتی سر از کار دیگران درآوردن منزجر بودم ، حالا چرا ؟ علتش برمی گرده به همون بچگی و یه آشنای نزدیکی که تحت هر شرایطی منو تنها میدید ، یه گوشه گیرم مینداخت و شروع به پرسیدن یه سری سوالای فرمالیته تکراری برای احتمالا یه تفسیر جانانه می کرد حالا چه تلفنی و چه حضوری ، سوالها هم معمولا از «لباست را از کجا خریدی و کی برات خریده و چند خریده »و« امروز و فردا کجاها بودین و خونه کی رفتین و کی اومده خونه تون شروع میشد » و نهایتا به اینکه «مامانت را بیشتر دوست داری یا باباتو؟ (با جزییات) » و یه چند سوال عاطفی کاملا خصوصی ختم میشد ، حالا بماند توی همون عالم بچگیم چقدر از این حرکت متنفروفراری بودم ،ولی بعدها بیشتر از این ناراحت شدم که چرا هیچ کس بهم یاد نداده بود که میتونم به هر سوال غیر لازمی جواب ندم ، بعدهاهمین فردمتاسفانه در میانسالی در اثر بیماری بخش زیادی از حافظه اش را از دست داد وهمه دانسته های معمولیش هم دود هوا شد ....،
البته این واکنش منحصر به من نبود و خیلی ها پیر و جوون از این اخلاق بدشون میومد واون رو از سر بیکاری میدونستن ، باز هم این خصوصیت به همین یه مورد ختم نشد و بعدها بزرگتر که شدم افراد مختلف متناسب با شرایط فرهنگی و تحصیلیشون ، دور یا نزدیک علاقه شون را به دونستن جزییات زندگیت حتی غیر ضروری اعلام میکردن ، بعضی مستقیم و ساده مثل همین مورد که منم در مقابل ، معمولا آدما را نمی پیچونم و تا جایی که لازم بدونم به سوالات مستقیم شون جواب میدم چون اساسا چیز بزرگ و با اهمیتی توی زندگیم برای پنهان کردن ندارم و بعضی هم غیر مستقیم به روشهای کاملا اطلاعاتی از چشمی پشت در و گوش دادن به مکالمات تلفنی گرفته تا روشهای پیشرفته تر به تصور خودشون با مهارت و نامحسوس از کارت سر در میارن ، و من همیشه در موردشون این تصور را دارم اطلاعات زیادمیتونه به این نوع ادما یه جور قدرت کاذب بده یا نهایتا با شاخ و برگ و تفاسیری که به زعم خودشون میذارن و شاید اولین نفر خبر دار از قضیه باشند ، احساس خوبی دارن و شاید بهتره بگم بعد از یه مدتی قبح کارشون از بین میره و شیرینیش زیر زبونشون می مونه و همین براشون به یه عادت جذاب و بدون خط قرمز تحت هر شرایطی تبدیل میشه که انگار غیر از این نمیتونه باشه
اینجاست که شاعر میگه
آی امان از ....

پ.ن : مطلب آرشیویه ولی به حس وحال این روزا که ژورنالیستها دارن جزییات زندگی خصوصی سارکوزی رییس جمهور فرانسه و همسرسابقش سسیلیا را به مطبوعات میکشن ، می خوره ، شاید همین جنس کنجکاویها بود که جون پرنسس دایانا را گرفت و زندگی خصوصی خیلیها از نامی و غیر نامی را با چالش مواجه کرد

Sunday, October 14, 2007

زندگی خالی نیست

این هفته با چند تا برنامه از پیش تعیین شده ، هفته پرباری بود ، به استثنای آخر هفته که به بیماری و تب ارشیا کشید و ما رو حسابی نگران کرد ، با این حال با ییلاق و یه آفتاب دلچسب پاییزی رو به چشم انداز روستای لبغل توی جمع ایرانی شروع شد ،وسط هفته یه مهمونی کوچولوی فرهنگی داشتیم با غذای رنگارنگ ایرانی که با صرف وقتی که برای طراحیش گذاشتم مثلا به ورژن فرانسوی دراومده بود و کلی خودم و بقیه از این قسمتش لذت بردیم ، یه سینمای نصفه نیمه هم رفتم با یه فیلم مستند قدیمی از پاریس که اخرش رو با دلهره ای که به خاطر ارشیا داشتم از دست دادم و به خونه برگشتم، ونهایتا آخر هفته با یه کنسرت جذاب اپرا و البته همراهی ارشیا و طبیعتا صداهای ناهنجاری که از خودش درمیورد ، تموم شد ، و این یعنی استفاده مفید از هفته ای که می تونست مثل همیشه به روزمرگی بگذره

و امروز من حس «درگلستانه»شهرام ناظری را داشتم ولی متاسفانه کاستش را پیدا نکردم فقط می تونم شعر دوست داشتنی سهراب را زمزمه کنم :
در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد !
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم ،
پي خوابي شايد،
پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
.....
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشيار است !
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
.....
زندگي خالي نيست :
مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند


Wednesday, October 10, 2007

درس

از آدمای اطراف چه درسهای قشنگی میشه گرفت ، واقعا بعضی وقتها به روحیه بزرگشون تبریک باید گفت ، یکی هم این استاد دانشگاه ست که چند وقت پیش که جلسه دفاع یکی از دانشجوهای دکترای ایرانی بود و از قضا رابطه دوستانه اش با همین استاد ایرانی که توی یه دانشکده بودند، شکرآب شده بود و این دانشجو مدتها تلاش میکرد شخصیت استاد را توی موقعیتهای مختلف ، خدشه دار کنه ، به طور غیر قابل باوری ، شاهد حضور استاد مربوطه در جلسه دفاعش -فقط به صرف بودن - شدیم ، نمی دونم یه کم جا خوردم ولی بلافاصله یه چند تا نکته به ذهنم رسید که رفتار استاد -خارج از خصوصیات شخصی اش - که قطعا حاصل تجربه زیادش بود حامل چندین پیامه :
- یکی اینکه ببین قطعا من سر و هم سر تو نیستم که رفتارم متقابل و مثل تو باشه
- هیچوقت آبروی اجتماعیم را به خاطر یه نفر از دست نمی دم
-من بخشنده ام نه حذف کننده آدمایی که بهر دلیلی باهام مشکل دارن
-اینطوری من سرمو راحت تر از تو شب میذارم
-یاد بگیر که به سن من رسیدی به جوان خامی مثل خودت این نکته ها رو یاد بدی

نمی دونم تا کی ، رفتار آدما را از جنس واکنش می شه تحمل کرد ولی حتما میشه ، اینکه چطور قوی باشی و از اون طرف هم به کسی ضربه نزنی ، آرامش داشته باشی و دائم در فکر رو کم کنی کسی نباشی ،هم بهش یه نکته ای در برابر کار اشتباهش یاد بدی ، هم خودت دوباره مرتکب اشتباه اون نشی ، بزرگ باشی و دلت رو به اندازه دریا بزرگ کنی

شما چقدر به تقابل به مثل اعتقاد دارین ؟
پ.ن : از دوستانی که در پست قبل بهم روحیه دادید و شرایطم رو توجیه کردید ممنون ، خیلی موثر بود ، این هفته رو باآرامش کامل و بی دغدغه شروع کردم، بخشی از توضیح کارم به دو هفته بعد موکول شد
پ.ن ۲: مطلب بالا را بدلیل کمبود وقت ، از آرشیو ننوشته ام کشیدم بیرون !م

Wednesday, October 03, 2007

این هفته دست و پاچلفی ترین هفته عمرم بود ، از میزان غذا و خوراکیهای نازنینی که به دلایل مختلف از بد پخته شدن تا بیرون یخچال بودن ، دور ریخته شد (واین یعنی فاجعه ! ) تا قر و قاطی کردن تاریخ رفتن خونه پاتریسیا ، قرار خرید گذاشتن با اٌرور و قال گذاشتنش برای سمینار شناخت فضا و روزه گرفتنی که بی اختیار و از فرط گرسنگی به همراهی کردن دیگران موقع ناهار منجر شد ، تا خنده های بی موقع و همینطور گیج زدنهای ناخودآگاه و بر و بر نگاه کردن به یه آشنا که انگار صدساله نمیشناسمش، تا ایمیلهای اشتباهی زدن به اسمهای مشابه و به عبارتی سرکار رفتن دو نفر ، از سه بار برگشتن مسیر خانه برای چیزایی که هر روز می برم و از سر اتفاق هر روز هم باید همونا رو یادم بره ، تا فراموش کردن وقت غذا و حتی عوض کردن ارشیای بیچاره تا گم کردن کلید خونه و نبستن در و پیکر و نهایتا و بی جنبه ترینش ، این گلودرد بی موقع و زکام کلافه کننده ای که به یه سمت بینی ام زده و تصور جلسه فردا که بعد از چهار ماه می خوام از عدل، کارم روبا صدای تودماغی و حنجره گرفته و احتمالا دستمال بدست و فین فین کنان توضیح بدم
به نظرم نشانه های پیری ، زودتر از سی سالگیم بروز کرده

Sunday, September 30, 2007

وطن

وطن اونجاست که هنوزم با شنیدن ای ایرانش ، اشک در چشمات حلقه میزنه ، اونجا که با هر فیلم و آهنگش ، دلت میره تا کجاها ، اونجا که هرچند کودکت توی خاکش متولد نشده وشاید نخواستی که متولد بشه ولی توی برق چشماش اونجا رو می بینی ، اونجاست که از زبون مادری هیچوقت خجل نخواهی بود و به کودکت
وطن اونجاست که می خوای یه شبه متحولش کنی ولی ... وطن اونجاست که قدرش رو در غربت دونستی ، وطن اونجاست که می خوای از بردن اسمش احساس غرور کنی ، به وجود و تمدنش بنازی ، کتابهای فارسیش رو بخونی و با سعدی و حافظش به دنیا نگاه کنی ، وطن اونجاست که خونت از رنگ خاکش رنگین شده ، وطن اونجاست که از جنگ و محرومیتش دفاع می کنی ، وطن اونجاست که از هر کلمه نابجایی ،خونت بهجوش میاد و میخوای ازش دفاع کنی ،

Saturday, September 29, 2007


مردم دارن متراژ تراس پینت هاوسشون رو حساب می کنن که ۱۰۰ متر باشه یا ۲۰۰تا ، بعد اینجا آدمایی می بینی که دارن خونه های دانشجویی همدیگه رو که از سر تا تهش جمعا ۵۰ متر بیشتر نمیشه را با هم مقایسه می کنن ، اونقدر هم دغدغه ها جهانی ودر حوزه تخصصیه که به فکر صادر کردنش هم افتادن ! والا ما که قراره رشته مونو عوض کنیم
به این ترتیب تصمیم گرفتم وٌلوم صاحب نظریم رو ببرم بالا و بزنم تو سر مال مردم بلکه یه کم دلم خنک بشه !
این پست ژرفا رو دوست دارم
و در آخر هم دلم میخواد مثل مگلی ، کفش تق تقی بپوشم و بی تفاوت به دیگران که سرشون رو بلند کردن و هاج و واج بهش نگاه میکنن، از این سر سالن برم تا تهش و دوباره برگردم


Wednesday, September 26, 2007

روز ما

چهارشنبه روز من و ارشیاست ، یه روزی که فارغ از همه چیز ، کنار همیم ، یه روزی که صبحش با آرامش تمام ، با لقمه های کوچولوی صبحانه شروع میشه و با اون دستای تپل و انگشتان ظریف به رسم تشکر بچگانه ، لقمه ای هم برای مادر تدارک می بینه ، تن خوشبوشو توی بغلم با مهارت جا میده و با ایما و اشاره دستامو برای ورق زدن کتابش ، هدایت میکنه و با دقت به صفحه ها چشم میدوزه ، هر از گاهی بر میگرده و با چشمای سیاه براقش ، ذوق کودکانه اش را اعلام میکنه گاهی میاد کنارم به جزییات کارای اشپزخونه چشم میدوزه و طبق عادت جاروی یه متر ونیمی را از گوشه ای برمیداره و توی هوا می چرخونه و به این ترتیب بخشی از آموخته های این مدتش رو نمایش میده ، آروم روی کف زمین ولو میشه و سعی میکنه با دست کشیدن روی بند سرامیکها از چیزی سر در بیاره ، اون شکم قلمبه رو به زمین خنک می چسبونه و برای شیرین کاری و خندوندن من ، دنده عقب میره تا زیر کابینت ، وقتی میاد روی تراس در حالی که خم شده و با چشماش حرکاتمو دنبال میکنه ، توی آب دادن به گلدونای کوچولو کمک میکنه دستای خیسشو در حالی که توی پارچ کرده، روی برگها میکشه و از اینکه احساس استقلالش که مدتهاست بیدار شده ، به رسمیت شناخته میشه، سرمست میشه ، با شیطنت دستای مشت شده اش رابرام از هم باز میکنه و از میانشون یه شی خیالی پیدا میکنه تا توی دهنم بذاره و خودش حسابی کیفور بشه ، به آدمای توی تلویزیون غذا میده و نوازششون میکنه ، میگه دااااااه داااااه -بر وزن ناز ناز- وقتی که با اسباب بازیهاش و شخصیتهای ذهنی که از هرکدمشون پیدا کرده ،مشغول شده ، عین سرخپوستا « هالُ هالُ » راتکرار میکنه و این یعنی که من خیلی شنگولم، برنامه بعد از ظهر هم پارک وقدم زدن همگام با یه جفت پای کوچولوه ، جایی که میتونه هیجانهای پسرونه اش را برای پایان یه روز تخلیه کنه
این روز مال یه مادر و پسر عاشقه که دریافت محبت رو با عمق چشماش، لطافت نگاهش ، صدای نفساش و دستایی که برای به آغوش کشیدنش بالا میاد ،بهت می فهمونه ، این یعنی نهایت خوشبختی یه مادر ، وقتی یه موجود زنده کوچیک می تونه یه روز کامل در آغوشش احساس آرامش عمیق کنه

مدرسه

حس شروع مدرسه ، حس صبح زود و خنک که از ماشین پدر پیاده می شوی با یه مانتوی آبی رنگ و مقنعه سورمه ای کلاه دار،تمیز و مرتب بایه کیف قهوه ای بزرگ دستی، عرض خیابون رو طی میکنی تا قدم به اون حیاط خالی و ساکت بگذاری ، پرده برزنت دم در را کنار می زنی حس یک حیاط بزرگ آسفالت شده با یه میله پرچم خشک وخالی ،آفتابی که هنوز از مرز دیوارهای آجری بلند رد نشده ، یه درخت کوتاه انجیر چسبیده به گوشه حیاط و دیگر هیچ ، گاه صدای کشیده شدن جاروی زنی پیر و فرتوت و گاه سکوت مطلق ، لی لی بازی تنهایی روی اثار گچی روی زمین ، گاه گوشه ای نشستن و انتظار کشیدن برای دیدن سایه ای حتی از دور ، سرک کشیدن به پنجره کلاسها ، تمرین پرش و چرخیدن دور میله پرچم ، ورجه وورجه های بچگانه ، ....همه و همه احساس کودکانه ای از کلاس اولی بودن ، خیارچارقاچ شده نمک زده ، پرتغال و نارنگی پوست کنده شده ، بوی سیب قاچ شده در یه بشقاب گرد و سفید ملامین بی بی مادربزرگ لیلا ، ظهر دل انگیزی را به یاد میاره که توی کوچه های حوالی دبستان می توان یافت

Saturday, September 15, 2007

از کار تا پاییز

من در ارتباط برقرار کردن با ادما ، کلا خوش بینم ، برای همین در اولین برخوردها بهشون اعتماد میکنم حتی شاید حرفای شخصیم رو هم بهشون بزنم ، هرچند که تجربیات بعضا نا موفق آدم رو با احتیاط میکنه ولی به دادن فرصت به هرکسی تا جایی که بفهمه و ازش درست استفاده کنه ،معتقدم ،
چند وقت پیش با یه دختر چینی از یه دانشگاه توی یه شهر دیگه اشنا شدم و توی موقعیتی قرار گرفتیم که می تونستیم تبادل اطلاعات کنیم، هرچند که یه کلمه هم فرانسه نمی تونست حرف بزنه و انگلیسیش هم قابل فهم نبود ولی میتونست بنویسه، بعد از یه چند بار رد و بدل ایمیل ، که بیشتر از طرف من داشت تحمل میشد ، نگاه بالا به پایینش کلی زد توی ذوقم ، منم یه جواب براش نوشتم وبدون رودروایستی عذر ادامه ارتباطو باهاش ، را خواستم
توی فضای حرفه ای اصلا نباید از چیزی جا خورد ، باید محکم بود ، از انتقاد نترسید و به استقبالش رفت ، حتی من به ریسک هم خیلی اعتقاد دارم ، بارها پیش اومده که پیشنهادی بهم شده و مردد موندم که پیامدای منفیش چیه ولی حالت بد بینانه اش اینه که بپذیری ، فوقش از پسش برنمی ای و خودتو برای کار بعدی محک میزنی ، خوش بینانه اش هم میتونه تجربه ات رو زیاد کنه
یه روز میای یکی بهت جواب سلام میده یکی نمیده ، یه روز پر از هیجان و چیز تازه برای یادگرفتنه ، یه روز هم از سر تا تهش ، هیچ خاصیتی نداره ، یه روز استادت خوشحاله وبهت انرژی میده، یه روز خسته ست ، یه روز خودت حوصله ادما رو نداری ، یه روز یکی میاد و کلی ازت تعریف میکنه ، یه روز دیگه ، یکی پابرهنه میاد توی ذوقت ، ، خلاصه انتظار همه جور چیزی رو باید داشت
ولی یه مورد واقعا بارز ، توی رفتارها اینه که کسی به کسی کار نداره ،هیچوقت نگاه سنگینی رو که از سرکنجکاوی باشه ، روت احساس نمی کنی و این یعنی رعایت حریم شخصی

یه احساس پاییزانه : پاییز زده شدم ، حال وهوای ملس پاییز و اون رنگای گرمش انگار توی رگام جاری شده ، دوست دارم تارموهامو بدست نسیم خنکش بسپارم و خش خش برگاشو عین یه بچه مدرسه ای زیر پاهام لمس کنم ، چشم بدوزم به آسمون بی رنگی که پر از پرنده مهاجر شده، دامن چین چین و چکمه ساق کوتاه بپوشم ، اونقدر زیر بارونش راه برم تا خیس خیس بشم ، دوباره شعر بخونم و عاشق بشم




Thursday, September 13, 2007

سیمپسون ها


این چند وقته سرگرمی هر روزه من و ارشیا ، سریال «خانواده سیمپسون » شده ، خوشبختانه بعد از ظهر ، از سه شبکه فرانسه توی ساعتهای مختلف و با اپیزودهای مختلف ، پخش میشه ،اونقدر سادگی و پیش پا افتادگی این خانواده ، آدمو جذب میکنه که بی اختیار تمام مدت ، خنده روی لبت می مونه
«این خانواده را مت گرونیگ خلق کرده و در طول ۲۰ سال این مجموعه جزیی از فرهنگ عامه مردم آمریکا شده. سیمپسون ها که ظاهرا تصویری از طبقه متوسط مردم آمریکا هستند ، را«هومر» پدر خانواده که در یه نیروگاه تولید برق هسته ای جایی که کاملا با رفتار مسخره و بی دقتی های او در تضاد است کار میکند ، «مارج» به عنوان مادری مهربان و خانواده دوست که سعی دارد محبت را در هر لحظه خانواده جاری کند، «بارت» پسر ۱۰ ساله پر شر و شور و شیطان، «لیزا» دختری ۸ساله، باهوش با حرف هایی فلسفی که دوست دارد ساکسیفون بزند و در تجمعات چپ گرایان شرکت کند و «مگی» کودکی که به مکیدن پستانک مشغول است، تشکیل می دهند »
«حماقت همراه با هوشمندی » بهترین عنوانی بود که در نقد این انیمیشن خوندم ، یه ترکیبی از کارتون «همینه » و کارتون «تام و جری» ، شخصیت پردازی کارتون ، ناخوداگاه تو رو با خودش همراه میکنه و انتظار یه شیطنت بزرگ از طرف هرکدوم از اعضای این خانواده همیشه زرد رنگ را داری ،
هومر با کم مسوولیتی ها و رفتار بچگونه اش ، مارج با حس علاقه مندیش به فرهنگ و هنر ، بارت شرور و دردسرساز ، لیزای باهوش و طرفدار محیط زیست ، و مگی کوچک و شاهد ، یه ترکیب جالبی از یه خانواده ریسک پذیرند که در نهایت هم چاره ای برای حمایت و سرپوش گداشتن روی خطاهای هم ندارند یه حسی از یه خانواده زنده و متحد که کاراشون با پیام اخلاقی همراهه
اینجا و اینجا در مورد این انیمیشن که بعدها به صورت یه فیلم پرفروش در تاریخ سینما در میاد ،بخوندید(البته اگر عضوسایت آفتابید)
من که از دیدن هر روزه اش سیر نمی شم

Saturday, September 08, 2007

سنگفرش

تصور کن برای مهمونی شام از طرف لابراتوار به یه رستوران دعوت شده باشی ، در آخرین لحظه متوجه بشی ، بیشتر بچه ها به دلیلی نامعلوم قبل از تعطیلات برنامه اومدنشون را کنسل کرده باشن ، از وحشت دیدن چهره های جدید و نا آشنا که بعضا حرفی هم برای گفتن با هاشون نداری ، احساس معذب بودن میکنی ، به فکر سمبل کردنش میفتی ، از اونطرف با یادآوری منشی لابراتوار که بابت هر مهمون ۳۵ یورو پرداخت شده و اینکه در نهایت نرفتنت حمل بر بی ادبی میشه ، به خودت اطمینان میدی و به تنهایی وارد یه رستوران با فضای دنج سنگی که میز و صندلیهاش بوی دهه پنجاه میدن ، میشی ، اکثریت مهمونا که چهل نفری میشن ،فشرده و پشت سه تا میز نشستن و فرانسواز (منشی لابراتوار)با اشاره جایی که برات درنظر گرفته شده ، بهت نشون میده، بلافاصله نگاهت به اطرافش میفته ، یه صندلی اونطرفتر ، استادته و روبروت هم فرانسوازه ،بقیه طبیعتا ناآشنا، بلافاصله معرفی میشی ...، وقتی استادت ازت حرف میزنه ، نیاز به پرچونگی نداری ، همه چی با آب و تاب توضیح داده میشه ، کنارت یه استادزبانشناس پاریزین نشسته که طبیعتا از این به بعد هم صحبتت خواهد بود، برخلاف تصور،« جان لوک » یه مرد گرم و فوق العاده صمیمیه با لهجه سلیس و قابل فهم ،خودش سر صحبت رو باهات باز میکنه ، از همه چی از موسیقی و فیلم گرفته تا زمانی که در اسپانیا بوده و مجذوب معماری اسلامی و هنر اعراب شده و اینکه اعراب توی این کشور سازندگی کردن و ... ،یه کمی که میگذره در حالی که داری با غذای توی بشقابت کلنجار میری ،چراغ سبزای مغزت روشن میشه و پی به اشتباه همیشگی مردمان این دیار می بری ، غیر مستقیم ازتاریخ حمله اعراب به کشورت و طبیعتا تغییر بخشی از فرهنگ ایرانی و حتی معماری در طول تاریخ میگی و او مشتاقانه گوش میکنه ، وقتی بحث تکراری و خسته کننده قوم آرین و پرس(یا همون پرشین )راشروع میکنی ، برق از چشماش میپره ، تند تند سوالاتش رو می پرسه ، ّ مگر مردم امروز ایران عرب نیستند؟حتی ا ح م د ی نژاد ؟ حتی خ ا م ن ه ا ی ؟!! پس رابطه تون باعراق و لبنان چه توجیهی می تونه داشته باشه؟؟ واز اینکه می فهمه هر مسلمونی لزوما عرب نیست و شایداز اینکه اطلاعات کمی تا به حال نسبت به ایران داشته ،صادقانه ابراز پشیمونی میکنه ، و خطاب به چند نفر اطراف اونچه رو که شنیده ، بازگو میکنه ، و نگاههای متعجب که تا بحال ایرانیها رو عرب میدونستن ، بین چند تایی رد و بدل میشه، و در نهایت با جستجوی علت عدم اطلاعشون نسبت به ایران به این نتیجه میرسن که تا به حال با ایرانی جماعت برخورد نداشتند یا اصلا دانشجوی ایرانی نداشتن !!! (تو رو خدا علت رو داشته باشین )، ... سعی میکنم بحث رو عوض کنم ، بیشتر وقتا از این نوع برخورد حرص میخورم ولی در نهایت به خودم میگم به من چه ، اگه کسی واقعا علاقه منده، اطلاعاتش رو تکمیل میکنه ،برای کسی هم که اساسابی علاقه ست چه اهمیتی داره که ما عربیم یا عجم !، منٍ ایرانی هرچی هم اطلاع رسانی کنم ،سالهاست زمامداران مملکتم که طبیعتا معرف هویت ایرانین و چهره شون هر روز روی آنتن های خبری قرار میگیره ، نگاه دنیا رو نسبت به موجودیت و هویت ایرانی مسموم کردن ...، ولی این یکی که با اطلاعات بعضا زیادش ،مو رو از ماست میکشیدو مطالعاتش در زمینه زبان و قوم شناسی بود ، پاک رو اعصابم راه رفت
.... در آخر ،با استادم کمی حرف میزنم ، مثل همیشه شاد و سرزنده ست ، از حضورم تشکر می کنه و من هم متقابلا، می دونم که وقت رفتنه ، میان دود سیگار و خنده هایی که داره اوج میگیره ، سکوت شب رو ترجیح میدم ،صدای پام روی سنگفرشهای خیابون ، می پیچیه ، هوای خنک رو توی ریه هام جا می دم ، از اومدنم ، احساس رضایت میکنم ،به اندازه خودم ،حضورم معنی دار بود، هرچند توی پریود خاص روابط غرب با ایران ، توی این کشور زندگی می کنم ، ولی مهم اینجا ، ¨بودنم به اندازه یه انسانه¨ نه ملیتم، و این بارها به جز چند مورد ،به مهربانی بهم ثابت شده .

Saturday, September 01, 2007

ارشیا -۱۴

پسرک دائم داره درحال گفتگوه ، با تلفن و هرچیز شبیه اون میونه خوبی داره ، می بره نزدیک گوشش و آی آی می کنه، موقع تعجب : اٍع اٍع ،موقع دعوا و تذکر هم : دٍع دٍع ، یه وقتا نواره روی «داه ، داه » گیر می کنه ، برای بعضی از صداها هم طبیعتا هنوز الفبایی اختراع نشده
شنگولی می کنه ، از سر وکولت بالا می ره ،با دستاش روی دماغش ، صدای تو دماغی در میاره ، بوسیدن رو اصلا بلد نیست سرشودائم می چرخونه و دنبال لب می گرده که لپشو بهش بچسبونه !
اشیای ممنوعه رو با آرامش تموم بر میداره و با یه نگاه مردد از مود پدر مادر با خوشرویی میاد و جنسو تحویل میده البته یه وقتا وسط راه پشیمون میشه و برمیگرده ، یه عادت قشنگ و دوست داشتنیش ، سر گذاشتن بی موقع روی هر چیز نرمی مثل بالشت و ملافه جمع شده ست حتی در حالت نشسته با ژست مکیدن پستونک ،خودش رو می خوابونه هرچند که جدیدا وقتی خسته ست حتی روی یه تیکه سنگ هم سرشو آروم میذاره

این یکی دو روزیه مهدکودکش شروع شده ، یه پله رفته بالاتر ، روز اول بعد از تعطیلات با دیدن مربی جدید با لبای ورچیده محکم به من چسبید ، یه کم طول کشید تا دوباره محیط رو درک کنه و شروع کنه به ورجه وورجه و اونوقت منو به کل یادش بره
...............با یه نگاهی به سالن بٍ بٍ ها و چاق سلامتی با مربی های قبلی ، نمی دونم چرا دلم هوری ریخت ، وقتی نی نی ها رو دیدم که بیحرکتن ، بعضی می خزند و یه چند تایی چار دست و پا می رن ، صدای نوزادی ارشیا تو گوشم پیچید ،اون صدای گنگ و پر از نیاز ، یادته ارشیای من ، از سه ماهگی مهمون اینجا بودی ، باورم نمیشه ، کوچولو و ناتوان ، از یه ساعت در روز شروع کردیم ، روز اولی که اومدیم تا با اینجا آشنا بشیم ، همون جا، اون کنج رنگی و دوست داشتنی نی نی ها که الان دوتای دیگن ، روزایی که میومدم تا بهت شیر بدم ،از اون گوشه با اون چشای کوچولوی سیاهت، بی حرکت، فقط بهم چشم می دوختی ،تا روزایی که از راه میرسیدم و کشون کشون خودتو به میله های چوبی دم در می رسوندی ، همه اون لحظه ها ، اون ناتوانیها ، همه اون تقلاها ،همه اون نگرانیها ، مسوولیت ها ، وای چقدر زود میگذره ، نزدیک یکسال

امروز وقتی لکه های قرمزی که از اون سر کوچولوت ، کف فروشگاه ریخته بود و توی بغل بابای شجاعت ،گریه می کردی و منی که ادعای کنترل شرایط بحرانی رو دارم ، دنبالتون مثل مرغ پرکنده می دویدم و همه نگاههای متعجب رو متوجه خودم کرده بودم ، فهمیدم تحملم خیلی کمتر ازحد تصوره ، ضعیف ترین مادر دنیام هرچند که می دونم هیچ مادری تحمل دیدن صورت دلبندش را این شکلی نداره ......خدایا شکرت که همه چی به خیر گذشت

Friday, August 31, 2007

کاغذ رنگی

خوب می تونم به یاد بیارم اون دستای نحیف و لاغر ٍیه کم رنگ پریده ای که از هر خطی که می کشید ، هزار خط و نقش دیگه می آفرید ، هر حرکتش اونقدر خلاق و پر قدرت بود که دوست داشتی ازش چشم بر نداری ، هر وقت دستای ندا روتوی مشتم می گرفتم و به خاطر خلاقیتش تحسینش می کردم ، با چشمایی که پر از لبخند می شد ، سرش رو بالا میورد و می گفت حالا حالا ها کی به پای تو میرسه ؟ و او می دونست که عاشق کارای با حس و حال و زیباشم به خصوص ، وقتی روش رنگ میومد و جون می گرفت ، یه بار با اون دستای پر از رنگش دو تا اثر انگشت روی گونه هام گذاشت و مجبورم کرد تا آخر کلاس اون شکلی بمونم ،
با تلفنش و صدای با حرارتش ، بلافاصله یاد دستاش افتادم گفتم -خب اون دستای جادویی چطورن ؟ و او : -دیگه بازنشسته شدن ، می خوان ظرف بشورن !
براش خوشحالم و برای همسرش خوشحالتر ، وقتی پدرش در بستر مرگ بود بهش توصیه کرده بود برای خوشبخت شدن ، باید همنشین خوب انتخاب کنی ، با آدمای بزرگ مشورت کنی تا بتونی از این منجلابی که ناخواسته ، خانواده برات درست کردن ، در بیای، خیلی پرتوان بود سرشار از انگیزه ، دلش اونقدر بزرگ بود که هیچکس غصه هاشو باور نمی کرد، بجاش به حرف دل بقیه به مهربونی گوش میداد، از زندگیش خیلی راحت حرف میزد ، یه رابطه قشنگی با همه داشت از همکلاسیهاش گرفته تا استادای مسن که دائم کنارشون بود و به قول خودش ، همه دفترای طراحیش پر از پند و نصیحت بزرگان شده بود ، ازش خاطره زیاد دارم ، از اون روزی که دوست مشترکی به شدت و نا انصافانه ازش بدگویی کرد و اون آروم و باوقار با چهره آروم و یه کم بغض کرده ، رو به من کرد و گفت «می دونی آرزو ، اون بدترین راه رو برای نشون دادن حسادتش ، انتخاب کرد ولی من چشمم رو به روی خوبیاش نمی بندم ».
دنیای ندا یه حس ملموسی بهم میده ، یه آرامش بی نظیر که حتی فکرش بهم قوت قلب میده ، یه دوست واقعی که سالهاست این فاصله لعنتی نذاشت از لطافتش بهره مند بشم،
وقتی بعد از یه ساعت حرف و درد ودل بهش گفتم : خب فکر می کنی چه کاری از دستم برات برمیاد؟ ، با همون لحن شیرینش گفت : فقط برام چند تاکارت گل درست کن از همون کاغذای رنگی برجسته که چند تاشون رو قاپ زدم و الان دارمشون ، بهش گفتم: سالهاست این کارو نکردم ولی برای تو همه تلاشمو می کنم
الان منم و یه عالمه خاطره از ندا و اون دل دریاییش ، میون اینهمه روبان و کاغذ رنگ و وارنگ ، که شایداز توشون اون چیزی دربیاد که بتونه بدرقه یه زندگی نو باشه


Thursday, August 23, 2007

سفرنامه

خب اینم از سفر کپسول وارمون ، سفرمون جمعا نه روز طول کشید ، مسیری که با ماشین رفتیم از پنج کشورمی گذشت سوییس و آلمان ، اتریش و اسلواکی و در برگشت هم ایتالیا ، تقریبا مسیر آلپ رو گرفتیم و از غربش که خودمونیم به سمت شرقش که حول و حوش براتیسلاواست ،حرکت کردیم ، هرچند هدف اصلیمون همون دو شهر وین و ونیز بود، ولی حداقل توی هر کدوم ، یه شب موندیم یعنی یه جورایی سُک سٌک، البته بیشتر سفرهای این مدلی یه آشنایی اولیه از شهر یا کشوری که برای بار اول می بینیش بهت می ده ، و واقعا اگه بخوای خوب از سفرت لذت ببری اولا باید جیبت حسابی پر باشه (که مامستثتی بودیم )یا وقت به اندازه کافی بذاری که اونم باز به جیبت بستگی داره ! هزینه هتل و غذا و بلیط و ...ولی چند تا نکته توی این سفربرام قابل توجه بود:
یکی تنوع فرهنگ و مدل زندگی که از کشور تا کشور و از شهر تا شهر اینقدر متفاوت میشه ، لمس تفاوتها یه حس خوبی به آدم میده و نگاه آدمو نسبت به دنیا و آدمای اطرافش بازتر میکنه
وین به نظرم زیباترین پایتختی بود که تا حالا دیده بودم حتی نسبت به پاریس هم اگه ایفل و لوورش را حذف کنیم ، انسجام و جذابیت خاص تری داشت
امکانات توریستی توی همه شهرهایی که رفتیم فوق العاده بود البته به استثنای تئوری بنداز بنداز فروشنده ها توی تابستون و تعطیلات
اونقدر امنیت و آسایش برای همه از پیر و جوون تامین شده بود که در مقایسه باید از همون تعداد انگشت شمار توریستی که دیدن ایران را برای تعطیلات انتخاب میکنن ، تعجب کرد ،یا لابد خیلی جویای دونستن علم و فرهنگن که ریسک اومدن به ایران رو می کنن
تنها چیزی که می تونه میزان امنیت و رفاه مردم رو نشون بده ، چهره های شاد و بازمردمه که حتی توی کشور شرقی ای مثل براتیسلاوا که تا سالها پیش پر از خشونت و پیامدهای کمونیسم بوده ، می تونی امروز ببینی
چند تا عروسی خیلی متفاوت دیدم که توی فضای باز بود ، زیباترینش توی میدون سن مارکوی ونیز کنار اونهمه جمعیت و کبوتر و ارکستر رستورانها با بارونی از کاغذهای رنگی بود،که نگاه همه جمعیت رو به سمت خودشون کشیده بود
و همینطور شادترین لحظه سفر ارشیا هم همین میدون و کبوترایی بودند که ارشیا دنبالشون می دوید و با فراری دادنشون ، نگاه به آسمون می کرد و قاه قاه می خندید
خاطره انگیزترین شب ، اقامت توی یه هتل محلی چوبی شیک در حومه شهر گراتس (اتریش ) و اون صبحانه جانانه روز بعدش بود
سه روزی که وین بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی من شرمنده مرام دایی جان شدم که با اصرار ، مدتی که ما اونجا بودیم ، خونه دوستش میرفت تا ما بتونیم راحت باشیم ، در ضمن شبا هم برامون شام می پخت و ما از راه میرسیدیم و دٍ بخور !
اینم چندتا عکس(با کلیک بزرگتر میشن)
شهربرن-سوییس
دریاچه زوریخ-سوویسمونیخ در شب-آلمانوین-اتریشگراتس-اتریش
ونیز-ایتالیا

وای که من چقدر این دو تا عکس آخرو دوست دارم البته بیشتر حس همون لحظه ست ، وقتی که هیجان داری و وقتی که حسابی گرسنه ای

Sunday, August 12, 2007

سفر

همسایه کناری یه پسر بی سر وصدای فرانسویه که در سال چند باری برای گذروندن اٍستج ، از لیون میاد و طبیعتا الان پیش خانواده شه ، همسایه ته راهرو یکی دو ماه پیش اسباب کشی کرده و خونه اش خالیه ، همسایه روبروش یه مرد لبنانی فرانسوی زبانه که به خاطر همنشینی با یه ایرانی چند کلمه فارسی بلده و هر دفعه همونا رو به خوردمون می ده والان هم یک ماهیه ازش خبری نیست ، می مونه همسایه روبرویی که با اون ژست سیگار به لب ، تنهاتوی این طبقه مونده و گاهی صدای باز و بسته کردن درش نشانی از حضورش داره
خانوم هاوویشان با سگ خوشگلش ، یه دو هفته ایه توی لابی رویت نشده ، آنیس کوچولو و مامان باباش هم رفتن پیش پدربزرگ مادربزرگش ، دیگه نه توی آسانسور کسی رو میبینی نه توی پارکینگ ، از اهالی ساختمون فقط مونده گاردین محترم که هر روز چشممون به دیدن هیکل ورزشکارش و روز به خیر جانانه اش ، روشن میشه
از بیرون که به نمای ساختمون نگاه می کنی ، همه پشت پنجره ایها کشیده شدن ، الا ، یکی ، که پنجره اش نیمه بازه ، هر روز گلدوناش را آب میده و جابجا میکنه ، که اونم ماییم ، یه کم دلمون خوشه به ساختمون روبرو که افتتاح شده و ساکنینش تک و توکی در حال اسباب کشین ،
یه سکوت عجیبیه که با بقیه مواقع سال متفاوته ، خلاصه علی مونده و حوضش ،
به استادم دوهفته است ایمیل زدم ، اونقدر گرم تعطیلات و آفتاب لب دریا شده که ایمیل هم چک نمی کنه ،به نزدیک پنجاه تا دندون پزشک زنگ زدم ، روی پیغام گیره و تا ۲۰ اوت همه مردن ، ریکاردو رفته مادرید ، اورر رفته نانت ، ژرمن رفته سفر کره ماه ! ، دور و بریا بیشتر رفتن ایران، مرجان خانم دوست رضا، یه هویی، آبله مرغون گرفته و سفرشون به اینجا کنسل شده ، مهیار اینا این هفته مهمونین و.........
خلاصه اینجوریه که انگار اینجا خاکستر مرگ پاشیدن وتنهایی خیلی به چشم میاد
آقای همسر ، خسته است و راندمان نداره ، دلش سفر میخواد ، من سفر تابستونی بی برنامه توی گرما و شلوغی رو دوست ندارم ، دایی از اتریش یه ماهه که زنگ زده و گفته هوا خیلی خوبه پاشین بیاین ، وین دیدن داره ، حالا آقای همسر عزمش را جزم کرده که سفر دوماه آینده را توی همین هفته عملی کنه و یه نفس رانندگی کنه اونم ۳۰۰۰ کیلومتر !
.
.
عجالتا ما رفتیم یه جایی که بوی آدمیزاد بیاد


پ.ن : از اظهار لطفتون نسبت به ارشیا هم ممنون

Saturday, August 11, 2007

دزد و پلیس بازی پدر وپسر ، این از پدر که یه فروشگاه خلوت گیر آورده ، اونم از پسر که سر تا ته مغازه رو با اشتیاق ، قدم می زنه

Tuesday, August 07, 2007

راه دور

توی خواب و بیدار ، صدای زنگ به صدا درمیاد ،موندی زنگ موبایله ، ساعته یا تلفن ، یه کم هوشیار میشی ، از صدای دشارژشدنش ، مطمئن میشی که زنگ تلفنه ، به ساعت مودم توی تاریکی نگاه میکنی ، ۶:۴۴ ...... خیلی زوده ، تا از جات پا میشی و به سمتش میری ،قطع میشه ، به شماره توی حافظه نگاه میکنی ، شماره آشنای همیشگی راه دور ، که بر خلاف عادت و کارت ، مستقیم گرفته میشه........ قلبت تاپ تاپ میکنه ، بازم منتظر می مونی شاید زنگ بخوره ، گوشه کاناپه کز میکنی و اشکات سرازیر میشن ، انگار چندین ساله با اضطراب این تلفن لعنتی که می تونه پیام بد شگونی بهت بده ،وقت و بی وقت ، زندگی کردی ، شوهرت توی تاریکی با چشمان خواب آلود وقتی نگات میکنه که اشک تمام پهنای صورتت را پر کرده واز این تلفن نا بهنگام شوکه شدی ، خبری نمیشه ، روی حافظه میزنی تا شماره رو برات بگیره .....بی ثمره ، هزار تا فکر از جلوی چشمات رد میشن ، چند بار دیگه تلاش میکنی،با چشمای غمگین بهش نگاه می کنی ، او اضطرابتوخوب می شناسه ، سعی میکنه این تلفن بی وقت رو برای تسلای تو توجیه کنه خودش شماره رو میگیره ، تلفن رو در سکوت از دستش میگیری ، شماره دیگه ای رو امتحان میکنی و اون صدای آشنا و گرمی که میگه «بابا»دلت رو قرص و محکم میکنه که نیم ساعتی هست که از خونه خارج شده وهیچ جای نگرانی نیست ، بازم شماره را میگیری تا مطمئن بشی ، اتفاق دیگه ای نیفتاده ، ...مامان بهت جواب میده و با صداش لبخند میزنی و پشیمون از اونهمه فکری که به عادت هرباره ،از ذهنت گذشته بوده ، بعد خنده ات تا بناگوش باز میشه وقتی که متوجه میشی مامان از متن وبلاگت اینطور برداشت کرده که صبحها کله سحر بیدار میشی! و چون می خواد بره مسافرت ،بهترین فرصت رو الان می دونه وتازه میخوادبا ارشیا حال و احوال کنه ،ولی بعد انگارخودش متوجه تفاوت ساعت ، میشه و ....
حالا من موندم و این احساس متضادی که در عرض ده دقیقه ،در درونم شکل گرفته و مثبت منفیام قاطی کردن ، نمی دونم شما هم به زنگ تلفن اینقدر حساسید ؟ در برابر خبری که نمی دونین چیه ، مضطرب میشین ، من هنوزم که چند ساعتی گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده ، کمی مات و مبهوت موندم

Friday, August 03, 2007

روزانه

از دیروز بگم که بالاخره بعد از یه مدت طولانی ، سه تایی ، خوش خوشکان رفتیم مرکز شهر ، هوای عالی بعد از یه بارون درست حسابی ،البته با آسمون ابری که من عاشقشم ، خیابونای نسبتا خلوت ، ساختمونای قدیمی توی کوچه های باریک ، قدم زنان روی اون سنگفرشهای خیس و برجسته ، عبور از کنار هیاهوی جلوی رستورانها و پسرک خوشحال از دیدن این همه جمعیت و آدمی که بعضا با یه لبخند یا دیالوگ کوتاه ، احساسشون را منتقل میکردند ، یه تصویر قشنگ ، ملایم و لطیف از یه روز خنک تابستونی توی ذهنت نقش میکنه
امروز هم آرزو یه خانوم خونه و یه مامان مهربون شده بود و صبح زود از خواب شیرین صبح که دیگه با رسیدن تابستون خیلی بهش مزه نمی ده ، بیدارشد و با خیال جمع که بابایی و پسرک توی یه خواب ناز هستن ، شال و کلاه کرد و رفت خرید مایحتاج روزانه ، قدم زنان ، نون تازه ای خرید و رفت که برای غذای پسرک ، سبزیجات تازه بخره ، ولی با دیدن صیفی جات ، کلی هوس غذاهای خوشمزه کرد ، به این فکر کرد که دوباره بساط خورش مسما و میرزاقاسمی راه بندازه ، یه کلمی بخره و کلم پلویی و ... ، کاهو ایرانی بخره و بساط کاهو سکنجبین توی تراس راه بندازه ، فلفل سبز همدونی و یه سیخ جوجه کباب ، کرفس و یه خورش پر عطر و پر سبزی ، جعفری تازه و یه سوپ خوشمزه ، خلاصه یک عالمه غذای دبش باب دل خودش و آقای خونه !،
من اینجا از ایرانی زندگی کردن و غذای ایرانی خوردن انگاربیشتر از وقتی که ایران بودم لذت میبرم ، نمی دونم چرا ؟
البته برای اجرا کردن اینگونه پروژه های تابستونی ، شرطها و شروطها ،
اگر پسرک سربراه بشه و نخواد به مامانش در این زمینه کمک کنه و بساطش را توی آشپزخونه پهن کنه، بابای پسری در راستای پروژه ظرف شستن ( که من همچی بفهمی نفهمی باهاش هنوز هم مشکل دارم) ، همکاری کنه، اینکه هوا از این گرمتر نشه و به همین لطافت باقی بمونه
و از همه مهمتر خلاصه مقاله ها، شرشون بزودی کنده بشه و من فارغ از همه چی بتونم آشپزی کنم

پ. ن : در راستای اثبات خانوم خونه شدن ، همه این پروژه ها ،بدون هرگونه شرط و شروطی ، پایان این هفته انجام شد ولی با توجه به استقبال همگانی ، باید همین منوال را تا آخر تعطیلات در اشپزخونه ادامه بدم

Tuesday, July 31, 2007

تعطیلات و ارشیا

دیگه تعطیلات یه صورت رسمی شروع شد وخانه نشین شدم و می تونم یه دست و رویی به قر و فر وبلاگ بکشم ویه کم حال و هوای تابستونی بهش بدم ، این یک ماه ارشیا پیش خودم می مونه و همین سرعت عملم رو در همه زمینه ها کم می کنه ،

ارشیا کلی تغییرات کرده ، راه رفتنش پیشرفته شده و به راحتی از این طرف به اون طرف خونه ویراژ میده ، به همه جا سرک می کشه ، ازآشپزخونه می پره روی تراس ، میاد توی اتاق ،یه چیزی برمیداره ، حموم دستشویی هم که محاله یادش بره، دامنه لغات و سرعت حرف زدنش هم منو کشته بسکه میگه «بو دو ، دیدا ، مٍ مٍ ، بٍ بٍ ، تیس تیس » ،
با یه امر ونهی آنچنان بهش برمی خوره و لب ور می چینه که کلی قیافه اش دیدنی میشه ، هرچی هم که توی دستش باشه ، دائم در حال بخشندگی و تعارف به من و باباشه ، اسباب بازیهاشو دیگه داره می شناسه و منو از دردسر قابلمه و ملاقه در آوردن تا حدودی خلاص کرده ،

آهان تا یادم نرفته ، اون قضیه حلزونها هم به اون سادگی تموم نشد ، حلزون مظلوم یه مادر بود که به طرز باور نکردنی ای ، برامون یه عالمه حلزون ریز و درشت به یادگار گذاشت ، البته طفلکی ها با عملیات پاکسازی ، کاملا از روی تراس و گلدونا محو شدند ولی خوش بینانه اش اینه که چند تاییشون توی شکم ارشیا ، متولد نشده باشند!

م


Saturday, July 28, 2007

پدر

امسال اولین نه انگار دومین سالیه که رضا بابا شده و بابام پدربزرگ ، یه بابایی دارم دلش اندازه دریاست ، توی نوجوونیم فکر می کردم یه کم سختگیره ولی بعدها از این فکرم پشیمون شدم به خصوص وقتی وارد زندگی مشترک شدم و دستان مهربون و محکمش را پشتم احساس می کردم و همینطور تفاوتش را با باباهای دیگه ، با رضا همیشه مثل بچه خودش ، رفتار کرده و شاید هم یه وقتا بیشتر ، برای همینه که بهم خیلی نزدیکند
از اون طرف هم اخلاق جفتشون خیلی بهم شبیهه ، (شاید بر اساس اون تئوریه که دخترا ، شوهر مثل باباشون را انتخاب می کنند!) برای همینم یه وقتا احساس می کنم رضا نقش پدر رو برام داره ،شاید به همین خاطره که رضا یه وقتا بهم میگه «بابایی» !
این روزا با دیدن ارشیا که شباهتهای عجیبی بهش داره ، زیاد به یادش می افتم ، از اینکه هر روز بهم تلفن میزنه و از این راه دور احوالمون رو می پرسه ، می فهمم که به عشق و فکر ما زندگی می کنه و محبتش انتها نداره ،همه دغدغه اش شده برگشتن تنها دختر و تنها نوه اش .
شاید به خاطر بالارفتن سنش ، خیلی کارا از دستش بر نیاد و از انجامشون ناتوان باشه ولی دلش ، دله ، دلسوزه و محبتش رو به وضوح ابراز می کنه ،در موقعیت های مختلف بهم امید داده و نذاشته خاطره بدی ازش توی ذهنم باقی بمونه ،از خیلی چیزا به راحتی می گذره ، از آدما ، از خطاهاشون ، بهترین دایی و عمویی بوده که تا حالا دیدم در حالی که من همیشه حسرت داشتنشون را داشتم
می دونم که خیلی تنهاست ، خیلی ... ولی باز هم به سراغ آدمای شاید تنهاتر از خودش میره
.
روزت مبارک پدر جان

Friday, July 27, 2007

۱+۱=۵!

من موندم و یه سری مردم ساده که مثلا برای ارتقای کیفیت زندگی! ، به این موسسه های سود ده و سود رسان(قبلنا اسمش انگار نزول بود ) ، یه مدته رو آوردن و تجربه گلد کوییست هم روشون هیچ تاثیری نداشت ، حالا هم که سوییس کش اومده و نمی دونم فردا هم چی چیک و دوباره خبر دستگیری روسای باند و بالا کشیدن پول مردمی که تحت تبلیغات یه عده دیگه قرار گرفتن و ... ، واقعا برای من این سوال پیش اومده یعنی واقعا اروپاییها مخ اقتصادی ندارن که همچی موسساتی فقط توی جهان سوم ، طرفدار داره و مردم سر و دست میشکنن ؟
البته من به قشر بی بضاعت حق میدم که یه راهی برای بهبود زندگیشون انجام بدن ولی موندم تو کار اون قشر شدیدا بابضاعت که هنوز هم اعتقاد دارن ،پولشون نباید راکد بمونه و باید فکر صد و بیست سال آینده را بکنن .
حتی توی موارد موفق هم که کسی از این راه نتیجه گرفته ، به نظر من ، پول در آوردن از راههای ناعادلانه هرچند شرعی و قانونی ،هیچ مزه ای به زندگی نمی ده ،
حتی وام و قسط های جور واجور که یه عمر ، بدهی روی دستت میذاره و بعضا به نسل آینده ات هم منتقل میشه ، به جز گرفتاری و هزار فکر ، چیزی عاید کسی نکرده (البته توی مواردی که من دیدم )
این نظر شخصی منه ، البته من از اون مرفهین بی درد هم نیستم (خوشبختانه یا بدبختانه )

راستی چرا نمی تونیم منطق زندگیمونو بر اساس داشته هامون تنظیم کنیم ؟
چرا لذت بردن از زندگی را به معنای صاحب همچی بودن می دونیم؟
چرا لذت امروزمون را در حسرت فردا از بین می بریم ؟


Saturday, July 21, 2007

از هرجا سخنی

میگن وبلاگ ،یه پنجره از زندگیته که خودت به روی دیگران بازمی کنی (حق کپی رایت جمله برای سپنتا محفوظه )خب یه وقتا انگار لازم میشه کرکره رو یه کم بکشی پایین ، ... در جواب نازنین که از کم نوشتنم شاکی شده
- از چیدمان جدید خونمون ، کلی خوشم اومده ، داشتم به این فکر می کردمچرا تا حالا مخ دو تا معمارموجود توی این خونه ،به کار نیوفتاده بود
تا اتفاقی ، دقیقا یه سال از تاریخ اسباب کشیمون به این خونه بگذره ، بازم خانوم خونه !
- از دیدن سایتی که کتابای نیکولا را معرفی کرده بود ، خوشحال شدم ،خوشبختانه به فارسی ترجمه شده و قیمت مناسبی هم دارند ، برای نوجوونا و حتی بزرگترا هم به نظرم خیلی جذابه، اگه ترجمه خوبی داشته باشه ،موقع خوندنش لبخند از لبتون دور نمی شه
-مقاله نوشتن به زبان انگلیسی ، این روزا ذهنمو یه جورایی بهم ریخته ، مونده بودم اونا که دوتا زبون (بلکه چندتا) بلدن، چطوری به هر دوتاش همزمان هم می نویسن ، هم حرف می زنن وگرنه خوندنش برام خیلی راحت تر شده تا اینکه بعد از چند بار تلاش ،انگار توی نوشتن همچی راه افتادم
-و اما آخرین اینکه چند ماهی بود که ارشیا از بغل فراری بود و نمی تونستیم توی بغل آرومش کنیم ،شاید از اینکه دیگه شیر مادر نمی خورد ،شاید اینکه نمی خواستیم بغلی بشه ، شاید تاثیر مهد بود .......خلاصه غصه ام گرفته بود تا اینکه امروزانگار اولین بار بود اتفاق میفتاد ، سر کوچولوش را با همه وجودش به بدنم که دراز کشیده بودم ، چسبوند و شروع به خندیدن کرد ، حسابی کیف کرده بود و من دستم رو روی اون رکابی قرمزش کشیدم و نوازشش کردم ، برخلاف انتظارم ، چند دقیقه ای دوام آورد ، پاشد نشست وباز باهمون نگاه پر محبتش، تسلیم آغوشم شد ومحکم گرفتم ، مثل من شروع به تکرار «ماما» کرد، مـــــــــــامــــــــــــــا.......خیلی مزه داد

-برای تعطیلات هم برنامه خاصی نداریم ، شما چطور؟



Wednesday, July 11, 2007

دنیای بچگانه

من ، به شروع سال دوم زندگیت ، چشم دوختم و اون قدمهای کوچولویی که تعدادشون ، تصاعدی بالا رفتن ، به خنده های پرمعنی و چشمای شیطنت بارت ، به کف دستای کوچولوت و ضربه های مداومش زمانی که چشمی را خیره به خود نمی بینی ، به قاشق هایی که با اختیار و به خواست خودت ، برای خوردن بالا میاری ، به حرکات موزون و هماهنگت باآهنگ ها ، به روح جستجوگرت ، به زمانی که کوچکترین چیزی ، مدتها مشغولت می کنه ،به «الو» گفتنات ، به ذوق زدنهات که کمرنگ تر از گذشته شدن ، به «نه» گفتن هات ، به کتاب ورق زدنهات ، به قابلمه بازیهات ،به اونجوری پنیر خوردنات، به آثار انگشتهای کوچولوت روی شیشه ، به غرغر کردن هات ، به گریه هایی که به معنی «برخوردن» ه ، به شیرینیت که دل هر بزرگی را می بره ، به مهمون دوستیت و خوشحالیات از بودن در جمع ، ،به ژست گرفتنات، به گول خوردنات ، به خواستنهای صادقانه ت ، به چیزهایی که هرگز کسی بهت یاد نداده ،و خیلی چیزای دیگه که رنگ و بوی بچگانه دارن ، و خلاصه به اونایی که توی دنیای بزرگترا کمتر میشه پیداشون کرد

این روزا برام عجیب می گذرن ، نوشتن و آپ کردن برام کمی سخت شده ، مدتی نمی نویسم ولی برمی گردم

Sunday, June 24, 2007

یکسالگی

صبح چهارشنبه ۲۸ ژوئن سال پیش
حس ناشناخته ... انقباض ... تکرار ... تماس با کلینیک ...ساعت ۱۱ وقت ملاقات ... کلینیک ٍبلدون ... اتاق مونیتورینگ ...معاینه ... بی نتیجه ... برگشت به خانه ...ساعت ۳ بعدازظهر... مونیتورینگ دوم ... بیفایده ... برگشت ... خرید باقیمانده ساک بچه توی یه مرکز خرید شلوغ ...باز هم انقباض ... تکرار...تکراربه فاصله ۳دقیقه ...شدید ... غیر قابل تحمل... پارکینگ ....دم بازدم ...تنفس ... ساعت ۷ ورود به کلینیک ... بی تابی و ... ماری هلن سنگ صبور... اتاق مونیتورینگ ...درد های پیوسته و ۱ ساعت انتظار طولانی ... زنگ موبایل از ایران ...مامان .... بابا.... نگرانی ... نگرانی ....اتاق شماره ۳ ... دکتر انستزی پریدورال ... آرامش آرامش ... احساس سبکی پس از درد... ساعت ۱۱.۵ شب ، دکتر مهربان ،خیلی سمپا ،صبور، متبحر ، آرام ... چند سوال فرمال ... تقاضای من و ... آرامش فوق العاده وکمی هیجان ...شروع ... بکارگیری تکنیک های تنفس ... دستان رضا روی شونه های من ... دم ...بازدم ...
و یک موجود زنده ، گریان ، با چشمای براق ،دست وپازنان بر روی بدن من ،
(یادداشتهای من یک روز بعد از زایمان)

یک سال از ورود اون قدمهای کوچولو که، چشمهامون رابه مهرش نوازش داد، می گذره ، زیبا نیست ؟
من به اندازه همه سالهای عمرم انگار بزرگتر شدم ،با دیدن اون نگاه مهربون ، اون لب خندون ، اون هیجان و هیاهوی بچه گانه ، فکر اینکه یه نقطه کوچولو چطوری به این انداز
ه شده و با پنج حسش ، داره دنیا را زیر و رو می کنه ، چطوری تکه ای از قلبمون شده و زندگیمون با نفسای گرمش ، شارژ می شه ، یه حس غروری بهم می ده ، خیلی وقتا توی صورت کوچولوش ، خودم و بچگی های هرگز ندیده ام را با تمام وجود ،حس می کنم ، بعضی حسا خیلی عمیقند مثل این یکی
بالاخره با همفکری و از اونجا که ارشیا دوست و فامیل زیادی برای جشن تولدیک سالگیش، اینجا نداشت ، تصمیم گرفتیم تولدش را در مهد کودک ، کنار بچه ها ونی نی های دیگه بگیریم تا خاطره قشنگی از این روز توی ذهنش بمونه ، مربی و مدیر مهد کودک هم مهربانانه قبول کردند و قرار شد یه کیک خیلی ساده که قابل خوردن برای همه بچه ها باشه ، بیاریم و موقع عصرونه بچه ها ، یه جشن کوچولو بگیریم ... حالا بماند که ارشیا بی خواب شده بود ومن و رضا هم کلی خسته بودیم ولی دیدن لبخند و هیجانش و کارای بامزه ای که با شمع و کیکش می کرد ، کلی خستگی را ازتنمون در آورد


Saturday, June 23, 2007

پسرک جک و جونور خور

قضیه از اینجا شروع شد که ، چند تا از گلدونایی که قبل از مسافرت به خاله فی فی سپرده بودیم و چند روز پیش تحویل گرفته بودیم را لبه تراس گذاشتم و موقع آب دادنشون ، متوجه یه مهمون نه چندان کوچولو توی یکی از گلدونا شدم که قدو قواره اش را از لاک حلزونیش کشیده بود بیرون و با اون شاخکاش برای خودش با عشوه و ناز ،عرض اندام می کرد ،خلاصه یاد این امیرخان ،آقاپسر کنجکاو خاله فی فی افتادم که دوستدارطبیعت و متعلقاتشه و قرار شد حلزون را به کلکسیونش برگردونم
گذشت و گذشت تا دیروز که موقع آب دادن گلدونا ، متوجه شدم ، مهمونمون غیبش زده و هرجا رو ، دور و بر گشتم اثری نبود که نبود و من متعجب از سرعت لاک پشتی ! حلزون که نمی تونه خیلی دور رفته باشه
و اما امروز که ارشیا را روی تراس گذاشتم و مطمئن از اینکه اتفاقی نمیفته ، مشغول وب گردی شدم ، یه ساعتی گذشت و چند باری بهش سر زدم و دیدم آروم یه گوشه پشت به من نشسته و صداش در نمیاد ، به شک افتادم و رفتم سر وقتش ، چشمتون روز بد نبینه ، حلزونک را که از ترس رفته بود توی لاکش ،توی دستاش گرفته بود و حالا نخور کی بخور!!!!!! ، ماده لزج سبز رنگ تمام دستش را پر کرده بود ......حالا مگه ول کن ماجرا بود تا توی دستشویی محکم چسبیده بودش و بالاخره با کلی زحمت از دستش جداش کردو گریه کنان چشمش هنوز دنبال اون بود
خوشبختانه حلزون توی لاکشه و ظاهرا در قید حیاته، ولی به سراین پسرک چه خواهد اومد خدا داند




Monday, June 18, 2007

یکشنبه

دیروز بالاخره دل به دریا زدیم البته دریا که نه ، دریاچه ، اونم نه ما ، بلکه این پسرک که تنی در آب دریاچه شهر «انٍسی » خیس کرد ، یه دوری توی بافت قدیمش زدیم با اون رستورانهای همیشه پر رونق ، شیروونی های قهوه ای -نارنجی خونه ها ، افق سبز رنگ دامنه کوهها و بر فرازش آسمون درخشان نه چندان موافق دوربین ، بالکنها پر از گلهای شکفته و عطر مست کننده شون ، نقاشهای دوره گرد ، چهره مردمان با لباسهای زنده مملو از رنگهای تابستانه ، قایق های رنگین بر کناره دریاچه وضربه آروم بارون بر آب سبز رنگش ، دخترکان مایو پوش بر پهنای شن های دریاچه، بازارچه های شلوغ و خیابانهای پر از جمعیت ٍمیزبان دوچرخه سواران تور فرانسه و....و حضور چند ساعته ما که تونست بخشی از حس دپرسی که از موقع برگشتم از ایران ، بهم دست داده بود، را جبران کنه
باز هم تابستان و زنده شدن مردمانی که خورشید را به خوبی در میابند و فرصت را برای تفریح و استراحت غنیمت می دانند
غرق در زیبایی طبیعت متنوعی که در اختیارشون قرار گرفته ،
شاید صدمین بار بود که زندگی را در دیدن چهره های شاد و خندان توی این پیاده روهای آشنا که آرام و بی دغدغه و ترس از هیچ نگاهی ، تو رو به قدم زدن و لذت بردن از طراوت طبیعت دعوت می کنند ، می تونستم پیدا کنم

منبع عکسها: آرشیو رضا

Wednesday, June 13, 2007

مکان : ایران - معتبرترین کتابخانه شهر دربافت تاریخی

زمان : خرداد۱۳۸۶
روبروی ورودی ، کاغذی سبز رنگ روی دیوار با این مضمون دیده می شه :
«خادمان امام رضا ، فقط به خواهرانی که حجاب کامل (چادر) دارند ، خدمت می کنند»
کمی دور وبرم را برانداز می کنم ، با این حال یک لیست معقول از کتابهای لازم که توی کتابخونه های دیگه پیدا نمی شد، برای مطالعه و نسخه برداری داخل سالن مطالعه تهیه کردم ، نوشته شده و مرتب بر روی فیشهای مشخص همراه با کارت شناسایی ، به مسوول کتابخانه تحویل می دم
مسوول محترم :
- نمی شه ، بیشتر از ۲ کتاب ، در ۲۴ ساعت ، برای سالن مطالعه نمی دیم
- من به این کتابا برای نت برداری ، نیاز دارم ، هربار دوتا را تحویل می دم دوتای بعدی را بدین لطفا
- نمی شه ، ۲تا برای هر بار مطالعه کافیه
- !!! ای بابا یعنی چی ؟ مگه شما تعیین می کنید چند کتاب در روز برای مطالعه لازمه ؟
- نمی دونم ، قانونه ....
-دستگاه زیراکس دارین ؟
-نه ، باید برین بازارچه بغل کتابخونه
مکان : اتاق رییس کتابخانه
خودم را معرفی می کنم (ظاهرا باید منو از اسم فامیل بشناسه )
شرح ماوقع را توضیح می دم
- خانم ، این دستور آستان قدسه ، بدون عضویت ، ورود به کتابخانه ممنوع شده
- اقای ایکس ، مگه می شه کتابخانه به روی مردم شهر بسته بشه ، همه که نمی تونن عضو این کتابخانه باشن ، نمونه اش من یکی که چند سال ، یه بار ممکنه گذرم به اینجا میفته و می خوام توی سالن اینجا فقط کتاب را ورق بزنم ، شما که دستتون توی کاره و می دونین کسی که اینجا میاد از سر بیکاری نیست و نیاز به کتاب اونو به اینجا می کشونه ، نباید با همچی دستوراتی موافقت کنید
- اٍ ، شما اینجا ساکن نیستین ؟ ..... الان کجا هستین؟
- .....با اجازه تون
- آهان ، خب ، بفرمایید بشینید !!!!!!!!! (بعد از ۲۰ دقیقه )
و کلی بنده را قابل می دونه که باهام چار کلمه حرف حساب بزنه و از سوء استفاده هایی که از کتاب می شه ، صحبت می کنه
ـبله کاملا حق باشماست ولی وجود تعدادی افراد ناباب و متخلف ، نباید مانع خیر شما به بقیه که بشه ، حتی اونی که کتاب را می دزده هم خوشبینانه اش اینه که به مطالبش نیاز داره .... در ضمن اگه دستگاه زیراکس داشتین ، مسئله دزدی و خرابی کتاب در اثر خروج از کتابخانه ، هم تقریبا منتفی می شد
در همین حال دختر هفده هجده ساله ای ، با چادر وارد می شه :
-ببخشید به من گفتن برای عضویت نیاز به معرفی نامه دارم ولی من نه کار می کنم و نه دانشگاه می رم که معرفی نامه بیارم ، الان چه کار می تونم بکنم
-ازدواج کردین؟!!!
-نه
- به پدرتون بگین بیان اینجا فرم ضمانت پر کنن !!!!!!!!!!
- پدرم اینجا نیستند ، شهر دیگه کار میکنن
- بالاخره عمویی ، دایی ای ، یه بزرگتری که پیدا می شه !!!!!
دخترک با قیافه دمغ از اتاق خارج می شه ....
خلاصه مسئله من با کمی اعتراض و البته آشنایی قبلی ، با دستور رییس کتابخونه برای ورود به مخزن و دیدن اکثر کتابهای لیستم ، عاقبت به خیر شد (حالا بماند که توی راهروهای باریک مخزن به دلایلی از ترس داشتم سکته می کردم )
ولی من اونروز انگشت به دهان مونده بودم از چند حرکت : یکی از اون نوشته محترمانه ای که از صد تا فحش بدتر بود ،
دوم اینکه کجای دنیا برای کتاب خوندن باید ضامن داشته باشی اونم بابا و عمو و دایی و ...
سوم اینکه خادمان امام رضا چرا اینقدر بی اخلاق بودند و منتظر فرصت برای سوء استفاده چه از نوع بصری و چه از نوع ...
چهارم ومهمتر اینکه چرا روحیه خیر خواهی برای همدیگه نداریم و موقع نیاز ، پای قانونهای خشک را به میون می کشیم و انگیزه یه نفر هم که طالب آموختن و بیشتر یاد گرفتنه را نابود می کنیم
خلاصه با حالت رقت باری ، اون کتابخونه کذایی را ترک کردم و دیگه ناچار هم بشم ، محاله سراغش برم ، پدر بی کتابی بسوزه و گذرت به همچی جایی نیوفته

Monday, June 11, 2007

برگشت

بالاخره سفر تموم شد و برگشتیم سر خونه و زندگیمون ، تا در رو باز کردیم یه آخیش محکم گفتم ، برای من که هیچ جا ، خونه خودم نمی شه ، هر چی هم بهم جایی خوش بگذره ، خونه برام یه جای دیگه ست ، یه احساسی از آرامش فوق العاده ، یه حسی از تعلق ، یه احساسی از مأمن گرم و ... تازه اینجاست که می تونم خانواده سه نفره مون را حس کنم ، باز هم احساس مسوولیت و خانم خونه شدن بهم دست داده ، آشپزخونه مون رنگ و بو گرفته ، با بوی باقالی پلوی تازه ، خونه تر تمیز و رفت و روب شده ، چمدونا مرتب شدن ; پنجره ها به روی نسیم خنک باز شدند ، یه شوهر و پسر نازنین هم ، حی و حاضر برای یه شروع دیگه

Tuesday, May 29, 2007

ارشیای ده ماهه


پنج هفته از سفرمون گذشت ، سفرمون همچنان ادامه داره با یک هفته تمدید ، از خودمون و کارامون سر فرصت می نویسم ،از همه به خاطر کامنتهای محبت آمیزشون ممنون ، برگردم آرشیوها را حتما می خونم
خب اومدم فقط از ارشیا بگم که اینجا ،وارد یازده ماهگی شد ، با کلی تحول و پیشرفت ، دوتا دیگه از دندوناش در اومدند و در مجموع ، چهار دندون در طول سفرش بهش اضافه شد! و هفت دندونی شد ، به محیط خیلی هوشیار و دقیق شده به خصوص که آنچنان اینجا جولان می ده که نمی دونم موقع برگشت ، ابعاد اون خونه نقلیمون ، جواب کنجکاویهاش را می ده یا نه ، چند روز پیش محکم و جدی به بابابزرگش که داشت از خونه خارج می شد گفت بـــــــــــــــا بــــــــــــــــــا ، جدیدا ترکیبات زیادی از آواها و صداها می سازه و بی هوا ، یه چند دقیقه ای ، جدی و پیوسته سخنرانی می کنه ،بعضا ژست اعتراض هم به خودش می گیره ،یه وقتا هم آروم و لطیف برای خودش حرف می زنه ، دست زدن را کامل یاد گرفته و باهاش ریتم می گیره و کلی کیف می کنه، به نظر میاد با احتیاط تر شده و ریسک افتادن نمی کنه ، وابستگیش هم خوشبختانه خیلی کمتر از گذشته شده و پیش مامانم می تونه تنها بمونه، ولی حرف شنویش از ما ، نسبت به گذشته حسابی کمتر شده ، توی هر اتاقی ، یه چندتا چیز چشمش را گرفته و مستقیم سراغ همونا می ره مخصوصا اتاق بابام که خیلی استراتژیکه و پر از وسایل مورد علاقه ارشیاست ، تذکر و «نه» گفتن هم بیفایده ست
در مجموع ، صرف نظر از شیطنت ها و شلوغ بازیهاش ، همسفر خوب و خوش قلقی بوده و بهش خوش گذشته ، جاهای زیادی دیده وبا آدمای زیادی روبرو شده ، توی شرایط مختلف قرار گرفته ، می دونم برگشتنش برای همه سخت می شه و دلتنگش می شن ............ولی عمر سفر کوتاهه و فرصت با هم بودن کوتاهتر

Monday, May 07, 2007

ارشیای نه ماهه

اینجا توی جمع فامیل ،بیشتر احساس مامان بودن می کنم ، پسرکم مثل حریر ، سفید و لطیف شده ، لبخند و ذوق کردناش دل همه رو برده ، حرکاتش به قول مامانم ، در عین فرزی و سرعت عمل ، با آرامش و ظرافته ، با انگشت اشاره اش برای شناسایی ، زیاد کار می کنه ،
در مدتی که از سفرمون گذشته ، اونقدر فضاهای مختلف را تجربه کرده که از هیجان زیاد ، حرکاتش برامون عجیب شده بود ، آروم و قرار نداشت ، دائم در حال سرک کشیدن بود ، از این بغل به اون بغل ، دست به دست می شد ، ولی عجیبترین چیزی که نتیجه این چند روز سفرمون بود ، وابستگی شدیدش به من و به خصوص رضا بود ، هرجا به نظرش ناآشنا باشه ، با سماجت تمام ، دنبال ما می گرده، یه جورایی بدون ما ، احساس نا امنی می کنه و چشماش به هر طرف می چرخه ، با بابام خیلی رفیق شده ، هرجای خونه باشه راهش را به سمت اتاق بابام کج می کنه
با اشتها غذا و میوه می خوره و حتی موقع خوردن یک نفر دیگه ، چشم ازش برنمی داره و «هٍه هٍه » می کنه تا طرف متوجه بشه و یه تیکه یا یه چند قاشقی از خوراکی بهش بده ، همچنان به اسباب بازی اهمیت نمی ده و با قاشق و قابلمه و آبکش و کاسه کوزه وبیشتر اشیای فلزی، سرگرم می شه ، بنابراین توی مهمونی ها مشکلی از این بابت نداشتیم ولی در آخر آنچنان ، چهره و شخصیت خونه مردم را با همین چیزا بهم می ریخت که خود صاحبخونه هم باور نمی کرد ، این خونه خودشه !
دیگه راه رفتنش و جابجا شدنش ، با تکیه به مبل و صندلی و تغییر وضعیتش به حالت نشسته ، کاملا حرفه ای شده ، گاهی وقتها بدون کمک ، یه چند ثانیه ای خودش را می تونه ایستاده نگه داره ،از پله هاهم تند و تند بالا می ره ، دندون چهارم (بالا)و پنجمش(پایین) هم به فاصله یه هفته ، اینجا بیرون اومدند مثل اینکه آب و هوا حسابی بهش ساخته ، توی این سفر طبق برنامه قبلی ، یه برنامه ختنه سورون هم برای پسرک راه انداختیم ولی انصاف نبود ، درد زیادش ، دل همه مون را کباب کرد
اینم از نه ماهگی ارشیا که بخشی از اون توی ده ماهگیش اتفاق افتاد

Tuesday, May 01, 2007

سفر۲

ده روزی می شه اینجاییم ، حس خونه پدری و حال و هواش ، روحم را زنده می کنه ، می دونی که اینجا تنها جاییه که نازت خریدار داره ، هر گوشه اش بوی خاطره ای را می ده ، همه چیز مثل گذشته ، دست نخورده و بکر ، انگار منتظر هنر نمایی تنها دختر خانواده مونده که عادت به تحول و دگرگون کردن چیدمان خونه داره ،ولی این بار حس تحول ندارم ، انگار همین شکلی برام اصیل تر و زیباتره، دستی به سر و روی گل و گلدونها می کشم ، حیاط خونه از درخت و سبزه خلوت تر شده ، اتاق ها مثل گذشته حفظ شدن ، همه چیز سرجای خودش
برای ارشیا همه چی تازگی داره ، با همه مطابق انتظارم مهربونه و اصلا غریبی نمی کنه ، لبخند از لباش دور نمی شه ، از همه صداها و تصاویر استقبال می کنه ، تمام دست و پاهاش از آلودگی هوا، پر از دوده شده ، از حس کنجکاویش نمی تونه بگذره ، تمام اتاق ها را شناسایی کرده ، فضا به اندازه کافی بهش اجازه مانور و جنب و جوش را می ده ،
روز اول با همه خستگیم ، سه چهار ساعتی برای کاری بیرون بودم ، خیابون دولت مثل همیشه پرهیاهوست ،بوی شیرینی فروشی کوچک سه راه نشاط اولین بوی دوست داشتنیه که به دماغم می خوره ، از سبزی فروشی سر نبش ، برای ارشیا سبزی می خرم ، از صدای کارگری که با لهجه غلیظش می گه «شوشه پاک کن » حس جالبی دارم ، از قیافه های آشنا ، خانمای با مانتو روسری بعضا با آرایش ، چهره های خندون و شیطون دختربچه های دبیرستانی ، رانندگیهای کج و معوج ، خوردنی ها و رستوران های فراوون ، چلوکباب نایب و ساندویج تنوری هایدا ، پنیر لیقوان و مرباهای خونگی ، سبزی فروشیهای معطر ، دید و بازدیدهای پر از تعارف ، چهره های عزیز فامیل که شدیدا دلتنگشون بودم ، همه و همه حس قشنگی بهت منتقل می کنند که هیچ جای دنیا نمی تونی تجربه اش کنی ،
این ده روز قسمتای خوب و خوش سفر بود که بیشتر به سیاحت و دیدنایی گذشت ، از امروز برای چند هفته آینده ، برنامه فشرده کاریمون شروع می شه

Tuesday, April 17, 2007

پسرک ناآرام

پسرک ، شبها بی تابه ، درد مرموز از پشت لثه های متورمش ، توانش را می گیره و بی اختیار اشک می ریزه ،از دیدن بیسکویت عصرانه اش خوشحال می شه و دهانش را باز می کنه ولی با اولین گاز ،بی تاب می شه و با دست ، آنرا به گوشه ای پرتاب می کنه ، با جسمی سرد ، آرام می گیره و باز لبخند همیشگی ، بر لبانش میشینه و اشتهایش را برای ادامه اعلام می کنه ، چند وقتیه شبها با اولین و دومین ناله ، رختخواب دیگری، پذیرایش می شه و صورت معصومش در بین بالشت و لحاف نرم فرو می ره . دو اثر زخم از شیطنت های روزانه اش در صورت کوچکش قابل تشخیصه ، از روزی که صورتش بین در ماشین لباسشویی گیر کرد و بلافاصله چند دقیقه بعد روی لبه کاناپه سر خورد و پشت لبش متورم شد ،
این روزها مامان و بابا هر دو از خواب شبانه افتادند و زودتر از همیشه خسته و بی جان می شن و به دنبال فرصتی برای ده دقیقه استراحت می گردن ولی او همچنان با انرژی و خندان ، روزش را شب می کند و شبها از درد ، بیداد.
امیدوارم مثل گذشته ، بتونه همراه خوبی در سفرمون باشه و مرد و مردونه ، تا آخر ، پای سفر و برنامه هامون بمونه