مهره های شطرنج را چیده بود روی میز قطار، گفت هیچ می دانم که مادربزرگش را بیشتر دوست دارد؟ چون با او بازی می کند و من هیچوقتٍ هیچوقت. محو پوشه قطور و سی ساله ای بودم که باید نبش قبر میکردم، برای چه؟ خودم هم نمی دانستم، برای اینکه یکدفعه چشم باز کردم و دیدم به اندازه یک برادر و همه برادرهایی که نداشته ام باید بدوم، صبح داشتم با برقکار و کابینت ساز چونه میزدم، قبلش رفته بودم جایی که از بس مردها آمدند و رفتند معذب شدم، سفارش عیدانه بچه ها را دادم و زدم بیرون، این یکی میخواست در پشتی ملکش را از طبقه اول باز کند مدل اسراییلی، شیک و ذبل، باید میگفتم «نع»، خیلی جدی و محکم. زن آمد دنبالم، گفت میشود که حرف بزنیم؟ رفتم ولی اگر مادرم بود نمیرفت، چون به روش های مدرن و دموکرات درباره آدمهای پر رو اعتقاد ندارد، چون فکر می کند کسی که دو سالست پولمان را خورده، معطلمان کرده، دروغ گفته، همه زحمت های پدرم را بر باد داده ، نباید محل گذاشت. رفتم، نشستم و فقط گوش دادم. وسطش ح زنگ زد که چرا نمیروم دنبال فرشها، زنی که در را باز کرد گفت انعام نداده ام، گفتم بابت چی؟ بابت اینکه در را باز کردی و ما فرشها را گذاشتیم؟ به صورت خسته توی آینه ام نگاه کردم، بابت این دویدنها چه چیزی قرارست گیرم بیاید؟ کسی میداند؟ این را روزی چند بار برای آرامش از دست رفته ام تکرار کرده باشم خوبست؟ پسرک این روزها از دستم شاکیست، از «هیچوقت» هایش می فهمم. همه شاکیند، قاشق را زده بودم توی شله زرد که مادرم گفت دنبال فلان کار و فلان کار را چرا نگرفته ام، بعد هم شروع کرد نظرات دریافتی مراسم سال را بالا دادن، که پ که معلوم نیست سر پیازست یا ته آن، گفته صدای فلانی خوب بود و چرا صندلی های مدرسه را نو نوار نمی کنید، ف که اتوماتیک وار برای همه چیز نظر دارد، گفته غذا هومممم کمی شور ولی بد نبود، شله زرد هومممم ولی عالی بود..... قاشق را گذاشتم زمین، آرزو داشتم که یا من گوش نداشتم یا بقیه زبان. جلوی چشمم دیگ بزرگ زرد و زعفرانی آمد، نگاهم را به جایی دوخته بودم ، به استرسی که آمده بود سراغم، به تلفنی که مدام خاموش بود، به ملاقه چوبی که بین مولکولهای زرد برای خودش می چرخید، به صبحی که جواب کارم مثبت بود ولی یک ذره خندیدنم نمی آمد، به آخرین لحظه که گل هشت پر کاغذی را گذاشتم روی آخرین کاسه و دارچین ها را رویش پاشیدم.
زیر چشمی به صفحه چارخانه نگاه کردم، به مهره های سفید و سیاه، به دست کوچکی که به نوبت حرکتشان میداد. دلم خواست که چشم هایم را ببندم فقط.