Monday, February 25, 2013

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


مهره های شطرنج را چیده بود روی میز قطار، گفت هیچ می دانم که مادربزرگش را بیشتر دوست دارد؟ چون  با او بازی می کند و من هیچوقتٍ هیچوقت. محو  پوشه قطور و سی ساله ای  بودم که باید نبش قبر میکردم، برای چه؟ خودم هم نمی دانستم،  برای اینکه یکدفعه چشم باز کردم و دیدم به اندازه  یک برادر و همه برادرهایی که نداشته ام باید بدوم، صبح داشتم با برقکار و کابینت ساز چونه میزدم، قبلش رفته بودم جایی که از بس مردها آمدند و رفتند معذب شدم، سفارش عیدانه بچه ها را دادم  و زدم بیرون، این یکی میخواست در پشتی ملکش را از طبقه اول باز کند مدل اسراییلی، شیک و ذبل، باید میگفتم «نع»، خیلی جدی و محکم. زن آمد دنبالم، گفت میشود که حرف بزنیم؟ رفتم ولی  اگر مادرم بود نمیرفت، چون به روش های مدرن و دموکرات درباره آدمهای پر رو اعتقاد ندارد، چون فکر می کند کسی که  دو سالست پولمان را خورده،  معطلمان کرده، دروغ گفته، همه زحمت های پدرم را بر باد داده ، نباید محل گذاشت. رفتم، نشستم و فقط گوش دادم. وسطش ح زنگ زد که چرا نمیروم دنبال فرشها، زنی که در را باز کرد گفت انعام نداده ام، گفتم بابت چی؟ بابت اینکه در را باز کردی و ما فرشها را گذاشتیم؟ به صورت خسته توی آینه ام نگاه کردم، بابت این دویدنها چه چیزی قرارست گیرم بیاید؟ کسی میداند؟ این را روزی چند بار برای آرامش از دست رفته ام تکرار کرده باشم خوبست؟ پسرک این روزها از دستم شاکیست، از «هیچوقت» هایش می فهمم. همه شاکیند، قاشق را زده بودم توی شله زرد که مادرم گفت دنبال فلان کار و فلان کار را چرا نگرفته ام، بعد هم شروع کرد نظرات دریافتی مراسم سال را بالا دادن، که پ که معلوم نیست سر پیازست یا ته آن، گفته صدای فلانی خوب بود و چرا صندلی های مدرسه را نو نوار نمی کنید،  ف که اتوماتیک وار برای همه چیز نظر دارد، گفته غذا هومممم کمی شور ولی بد نبود،  شله زرد هومممم ولی عالی بود..... قاشق را گذاشتم زمین، آرزو داشتم که یا من گوش نداشتم یا بقیه زبان. جلوی چشمم دیگ بزرگ زرد و زعفرانی آمد، نگاهم را به جایی دوخته بودم ، به استرسی که آمده بود سراغم، به تلفنی که مدام خاموش بود، به  ملاقه چوبی که  بین مولکولهای زرد برای خودش می چرخید، به صبحی که  جواب کارم مثبت بود ولی یک ذره خندیدنم نمی آمد، به آخرین لحظه که  گل هشت پر کاغذی را  گذاشتم روی آخرین کاسه و دارچین ها را رویش پاشیدم. 
زیر چشمی به صفحه چارخانه نگاه کردم، به مهره های سفید و سیاه، به دست کوچکی که به نوبت حرکتشان میداد. دلم خواست که چشم هایم را ببندم فقط.

Thursday, February 14, 2013

دلخوشی ها

از اثاث کشی مادرم،  یک میز گرد کوچک و سه  صندلی شبه لهستانی جمع و جور سهم من شد. برای جا دادنشان نقشه نکشیدم ، یک راست آوردمشان کنار پنجره قدی تراس. پرده برودری دوزی را جمع کردم و گذاشتم تراس خاک خورده که این روزها پر شده از پاپیتالهای خشک شده، و تنها نشانه های حیاتش یاس هلندی و شمشاد و سرو کوچکست دیده شود، گلیم را را از اتاق جمع کردم و انداختم زیرش، خواستم قهوه خانه مرد که سالها توی ذهنش و بعد اینجا به منصه ظهور رسیده را جابجا کنم. از آنطرف کامنت آمد که همین یک  گوشه را برای خودش دارد و بیخیالش شوم لطفا. و من  در کل گذاشتمشان برای یک روز دیگر. الان ولی دارم کیفیت را تجربه میکنم، کوالیتی بی نظیری که همه این سالها از خودم دریغ کردم، بابت هزینه ای که نکردم و فکر کردم تیر و تخته اضافی خریدن، پول دورریختنست و اگر رفتیم خانه بهتر و اگرهای دیگر، و  من این اخلاق را از پیامدهای فرنگ رفتن  و موقت فرض کردن خانه و زندگی می دانم.  شبیه پرسناژهای کاریکاتور که وقتی می افتند توی دگماتیک های مسخره  و یکی  حواسشان را جا می آورد، مثل الانٍ من ، دور سرشان ستاره چرخ می خورد.  چایی را گذاشته ام  و  کتاب را آورده ام اسکارلت طور پشت  میز،  به کاسه برنجی ای که چند دانه انار مینیاتوری ابتیاع شده از بازار گل دارد و زیر شیشه میز دلبری می کنند، می توانم لبخند بزنم، حتی میتوانم  همه ضد حال هایی که دیروز سر کتابخانه راه ندادنم و ویرایش ناجور مقاله و جذب خورده ام را جایی بین بک گراند سفید کوهها و شاخ و برگهای خیس  پرتاب کنم. و اگر بنا نبود دز رنگ و لنداسکیپ این پست بالا برود از  زنبق های سفید و بنفشی می گفتم که چند ساعت پیش سهم من و میز گردم شد.; 

Monday, February 11, 2013

پریدن نتوان با پر و بالِ دگران

یک. خلق را تقلیدشان بر باد داد
دو. جدا برایم سختست هضم کنم دو یا چند آدم بتوانند در سبک و سیاق زندگی از هم کپی کنند، شاید این روزها، بتوانم بفهمم - که آنهم ضریب سختی خودش را دارد- رنگ، مد لباس و آرایش، چند نفر را به هم شبیه کند ولی اینکه در تصمیمات و انتخاب های عمده، زندگی به مرحله کپی پیست و اقتباس از دست این و آن با  فکت آوردن از دوست و همسایه و آشنایی که دارد در واحد بغلی، فلان شهر، فلان کشور تحت شرایط دیگر، توانایی های دیگر زندگی می کند برسد، تقریبا فاجعه است.
سه.  در نگاه هولستیک، همه دارند از یک جریان کلی ایده می گیرند، هیچ خلاقیتی، مهارتی ابتدا به ساکن نیست، همه در ظاهر دارند به یک سمت و سو می روند، شاید غریزه واتفاق، آدمها حتی حیوانات را بهم شبیه  کند در خوردن، راه رفتن، جفتگیری، در بخشی از زندگی اجتماعی-اکتسابی و حتی سازماندهی شده. چیزی که ایسم ها از آن بهره برداری وسیعشان را کرده اند و می کنند
چهار. یادآوری جمله اول
پنج. .تجربه کمونیسم شاخه یکسان سازی سالهاست  شکست خورده. آدمها به اینجا رسیده اند که فاصله گرفتن از تولید انبوه، شابلونهای آماده و اندکی تفاوت، نه تنها خوبست بلکه ارزش است، به مقدار متنابهی  طبیعی تر . آقای افلاطون در جایی بطور صریح هنری که حاصل میمسیس یا تقلید است را پست و بی ارزش میشمارد، حالا موضوعات غیر هنری بماند
شش.  کپی پیست کننده ها به رغم ساده انگار شدن و زرنگ پنداری به زعم خودشان، از نوعی توهم و آگراندیسمان بقیه  رنج می برند، نوعی حسرت که وادارشان می کند دائم گوش بزنگ باشند،سرک بکشند، بروند سراغ میانبرها، تجربه دیگران. اگر هم این وسطها به دردسر بیافتند تنها بهانه تراشی برای متفاوت بودنست حداقل در نتیجه.
هفت. کمی بیربط، یک روزی مسابقه گذاشتیم از سه پازل بهم ریخته پازل بسازیم، جاهای خالی بهم شبیه بود خیلی از قطعات هم. هر چیز که دستمان آمد و شبیهش بود گذاشتیم، زمان تمام شد  با یک عالمه جای خالی و سه تا پازلی که هیچ شباهتی به پازل اصلی نداشت،