گلهای پژمرده را که هرکدام یک وری افتاده بودند گرفت جلویم، چشمهایش برق میزد، گفت برایم از کنار رودخانه چیده . از یک جایی توی کوهها. گرفتم و دستهای کوچکش را بوسیدم، باران آمده بود. خیس بود.
این روزها برایم نازنینِ مریم میخواند، معلمی دارند شاعرمسلک، جدی و آنقدر شاد که برایشان ساز دهنی بزند. گفت برای جشن
الفباست، برای هیچ مریمی نیست، برای خودمانست، برای ما پسرها. میفهمی؟ سرم را تکان دادم.
این روزها برایم نازنینِ مریم میخواند، معلمی دارند شاعرمسلک، جدی و آنقدر شاد که برایشان ساز دهنی بزند. گفت برای جشن
الفباست، برای هیچ مریمی نیست، برای خودمانست، برای ما پسرها. میفهمی؟ سرم را تکان دادم.