Friday, April 19, 2013

از شیرینی ها

گلهای پژمرده را که هرکدام یک وری افتاده بودند گرفت جلویم، چشمهایش برق میزد، گفت  برایم از کنار رودخانه چیده . از یک جایی توی کوهها. گرفتم و دستهای کوچکش را بوسیدم، باران آمده بود. خیس  بود.
این روزها برایم نازنینِ مریم میخواند، معلمی دارند شاعرمسلک، جدی و آنقدر شاد که برایشان ساز دهنی بزند. گفت برای جشن
الفباست، برای هیچ مریمی نیست، برای خودمانست، برای ما پسرها. میفهمی؟ سرم را تکان دادم.

Wednesday, April 03, 2013

حرف های ما هنوز ناتمام...

 گفت چرا سبزه  را نیاورده ام؟ از تصور اینکه میم برود چشمهایم خیس شده بود، یعنی سیزده بدر بعد بیاید و نباشد؟ قابلمه بدست آمدیم بالا، برنج ها را دم کنم، بقیه بساط پیک نیک را برده بودند پارک بالایی. دخترک دوازده ساله آمد کنار اپن نشست، یا وایستاد، نمیدانم، گفت خانه خالی شده، فقط چند تکه وسیله ضروری را مامان نگه داشته، آه کشیدم. آنقدر منگ بودم که اشکم در نمی آمد، همه روز بغض هایم را  خوردم. دیگر ضرورتی ندارد بگویم آدمهایی که میروند را نمی فهمم، آنهایی که سالهای بچگی، جوانی، میانسالی و بدوبدو هایشان  را دیده ام، که حالا گل کرده اند،  که هر دو شغل خوب دارند و زندگی آرام. که وقتی موج می آید انصاف نیست همه را بردارد و ببرد. که خودشان هم میدانند «بخاطر بچه ها» رفتن یک دروغ بزرگست. اصلا یکی بیاید تجربه های زیر پوستی من را خط بطلان بکشد، شاید دست از این  دلسوزی های احمقانه بردارم. میم زنگ زد که ذغالها آماده اند، کی میرویم؟ امسال هم  ضربتی دست به یکی کردیم همه را جمع کنیم، چشم دوختم به آتش و جلز و ولزش،  شب از صدای پیانو اشک ریختم، آنقدر خسته بودم که تصویرها کج و کوله شدند،  اطرافمان فرش های گلدار و کمپ های رنگی بود و آدمهایی که شاد بودند، آش رشته خورده بودیم و خنده هایمان را کرده بودیم، مردها تخته بازی کردند و حرف های سیاسیشان را زدند، به چشمهای اشکیم نگاه کرده بود، فقط من میدانستم و او.  بین خواب و بیداری، گفت سبزه را انداخته توی جوب پرآبی که نمیداند به کدام مسیل میرسد، شب بود و درختهای خیابان که سر بهم آورده بودند، صدای شرشر آب و سبزه هایی که بین موج های وحشی آب می چرخیدند، می رفتند به ناکجا آباد.