برایم چمدانی بیاور از رنگ های گم شده ام ، از هوای ملس صبحگاهی با صدای تاپ تاپ خمیرهای سنگکی، از عطرغذایی که ظهر های جمعه از خانه همسایه می آید، از « جان مریم های» دوره گرد آوازه خوان ، از آفتاب نشسته بر آجر بهمنی کوچه و ردیف چنارهای پاییزی، از غلغله های ظهر میدان، از میوه و سبزی های فله ای، از دسته گلهای سفید و زرد سر چارراه، از کوچه ذغالی ها و خریدهای تجریشی، از چهره غمگین دست فروش که با لبخندی به پهنای صورتش می شکفد، از پیرمرد با صفای زیر بازار، از مزه هایی که در طشت ترشی و قره قوروت به دل چنگ می زند، از حکایت مرد پرنده فروش کنار امامزاده، از پردیس و ته چین بادمجانش، از دیالوگ های زنانه اتوبوس و مترو، از همهمه های جمعه بعدازظهر، از آدمهایی که با بستنی و آب اناری در دست ،خوش خوشکان قدم می زنند، از خط و خطوط آشنای چهره ها، از پارکهای همیشه شلوغ، از هیاهوی بچه ها روی تاب و سرسره، از برق چشمان کودکانه، ازهیجان و خنده های زیرزیرکی دخترانه، ... آن گوشه چمدان را اما پر کن از غم های بزرگ و کوچکم، ازآغوش پدرانه ای که ماههاست از آن بی بهره ام، از دلهای با سخاوتی که قلبم برایشان می تپد، از تنهایی هایم، از تلاشهایم برای ماندن و ساختن، نگذار در انزوا و سکوت، در پس روزمرگی های مادی، در پس سرسپردگی، در دلخوشی هایی که به زندگی ام طول داده اند نه عرض ، به بی رنگی انجماد در آیم
برایم چمدانی پر بیاور از رنگ هایی که گوشه خانه جا مانده اند بیست و ششم اکتبر