Monday, December 09, 2013

يك.اين دومين خانه دهه پنجاهيست كه يك بعدازظهر آبان از كنارش رد شديم و سر انگشتانمان را به سنگ هاى پنج سانتي اش كشيديم و فردايش يك بيل مكانيكى وسط خاك و آهن بيرحمانه به جان بى جانش افتاد. خاكبردارى نهايت يك هفته طول كشيد.
 دو. مامان مى گويد عمو كليه هايش از كار افتاده با كبد بيمار گوشه بيمارستان. دو دختر پزشك و پرستارش تنها اميدماجرا هستند، بخش مراقبت هاي ويژه. بغضم گرفت از نجابت و كم حرفيش، از عكسى كه اين وسطها ديليت شده. كاناپه اى با سه زن نگران در وسعت فضاى غمناك خانه. 
سه. بعضى تصويرها را دلت ميخواهد خنثى كنى، برش گردانى به شكل اول. دكمه آندو، كوچه، شهر، خانه اى كه هر بار بيدار ميشوى از اينرو به آنرو شده، هر بار از خودت ميپرسي قبلا اينجا چه شكلى بود؟ خانه با عمو، بى عمو؟ با بابا، بي بابا؟ نميشود كه نميشود. تصوير مى آيد روى تصوير. زندگى بيرحمانه و بى لحظه اى درنگ در جريانست
 چهار. دكمه رو به جلو، دخترها آيا به اين نتيجه ميرسند كه رنج تا كي؟ يعنى ميشود يه كدامشان، به حجم درد فكر كند، سرم و لوله ها را باز كند و از آى سى يو بيرون بيايد؟
 پنج. آدمها، بناها، عمر و خاطره ها دارند به ترتيب آمدنشان ميروند، حواست هست؟ 
شش. از نوشتن تا پابليش، عمو تمام كرد، همانقدرساكت، همانقدر كم حرف.