Saturday, April 28, 2012

گم شدن پیدا شدن*


 دخترهای فامیل جمع شده ایم با حرفهای همیشگی از بچه ها و کار و برنامه هایمان.  حرف را می کشانیم به خانه ، زندگی و غذاهای تازه. بعد یکی پیدا میشود و یادمان می آورد که داریم پشت چین ها و سی سالگی هایمان  گم میشویم، آن یکی اما یادمان می آندازد که چقدر بچگی کرده ایم، روی پله های گرد وچوبی خانه قیطریه، لباس های سفید یک جور برای عروسی خاله اقدس، تصویرها جان می گیرند. من، شیلا، بی پروا . تاترهایمان یادمان رفته، چرایش را نمی دانیم انگار که بازیگران قهاری بوده ایم که مدام نقشمان عوض شده ، هر کسی عکسی دارد، بچگی هایمان به یک باره میان واژه های اسکن و ایمیل غریب می افتد.  پسر کوچک که تازه  کادوهای سه سالگیش را باز کرده و با صدای بلند اعلام کرده خب مهمانی تمام شده بروید، می آید تا حواسمان را پرت  کند، آن یکی شیر میخواهد و آن چند تا دعوایشان شده، واین یکی دستم را می گیرد تا پارکینگ اسباب بازی را برایش جفت جور کنم.  این به یکباره گم شدنها را دوست دارم

 وقت از نی کر شدن،  وقت عریان تر شدن /  وقت عاشق تر شدن،  گم شدن پیدا شدن*
 

Saturday, April 21, 2012

اول اردیبهشت


گوشه خیابان که می ایستم، فکر می کنم اگر پیام میم نبود آیا من اینجا بودم؟ آیا تا ساعت نه و نیم شب باید منتظر اتوبوس ازگل می بودم و آخرش دست از پا دراز تر همه مسیر رفت را که حالا فقط ردیف سنگهای  معلولینش  را می دیدم برگردم؟ آقای تپل به من که جلوی ویترینش متفکر ایستاده بودم نگاه کرد، لابد انتظار داشت مثل همیشه بگویم فلان کیک را برایم کنار بگذارید، سریع کارت را بیاورد و بچسباند به کیک، اما من چشمم بین تارت توت فرنگی و  کیک پنیر مدام حرکت میکرد، اصلاچه کسی تا  حالا شمع روی تارت یا خمیر پنیری چسبانده؟هان؟ هرچه باشد از شمع روی کتلت و پیتزا طبیعی ترست. از مغازه بیرون می آیم،  حق دارم به خودم بد و بیراه بگویم، آمده بودم سبزی بخرم ولی همه خرید های جمعه را دارم با پاشنه چند سانتی  بار می کشم، نه آقای تپل پشت صندوقست نه اثری از تارت  و چیز کیک ها، یک ساعت هم نشد،  رویم را بر میگردانم شاید سر و کله اتوبوس پیدا شود، نور ماشینها اذیتم میکند. گل فروشی سلطانی  تنها جاییست که اگر روزی اختیار داشتم قطعا آنجا می مردم، از عطر شدید گل ها دوباره به شک میافتم که سلطانی و شرکا از اسپری های تقلبی استفاده کرده اند با اینهمه گل های دنیا که یک جا جمع کرده اند و بوی تک تکشان را می شود بلعید.  جای دومی که برای مردن میشود انتخاب کرد میوه فروشی های تجریشست درست زیر تکیه، جای سوم را نمی دانم، جایی که پرت و پلا نباشد آدمهایش کم ٍکم به زبان آشنا حرف بزنند،  آدمیزادست دیگر، گاهی هم نمی فهمد دارد به خودش می خندد یا  گریه می کند، به خانه که میرسم خسته ام با صورت خیس، زیتونها را با پودر انار قاطی میکنم، برای پسرک در حالی که وسایلش را جمع  می کنم، از مهمان هامی گویم، - میم و شوهرش یادت می آید؟ نه شوهرش را ندیده ای، کتاب پیرات، باغی که طوطی داشت، میم همیشه تعطیلات آوریل می آید. پسرک می گوید: اوهوم، گفته باشم  ولی من فرانسوی قرار نیست حرف بزنم،  -هر طور دوست داری، حالا چه زبانی میخوای حرف بزنی؟، -  انگلیسی یا فارسی، آنها باید زبان ما را بلد باشند، مگه نه؟ آدم اینجا باید فارسی حرف بزنه، خودت گفتی مگه نه؟ - آره ولی دخترشون ... حرفم را قورت میدهم، بادمجانهای کبابی و خیارشورها را ساطوری می کنم، مواد کوکو را می ریزم لای نانهای چورک،  می دانم که بچه ها زبان همدیگر را زود پیدا می کنند، چند ساعت بعد من هنوز دارم گوشه خیابان راه میروم کنار گل فروشی، میان لی لی یوم ها، جلوی ویترین کیک، روی خطهای زرد، در انتظار آخرین اتوبوس شب

Wednesday, April 18, 2012

سفر


رنگها اتفاقی نیستند حتی بوها و مزه ها. چشمها هم به اتفاق حرف دل را می زنند. این خاصیت جاده های طولانیست که تو را میبرند به دور دست ترین جایی که ساکنینش، صبحشان را با ذکری بر لب شروع کرده اند و از دل خاک خسته، برکت را آورده اند به خانه ها و سفره هایشان . چکیده اش میشود همان چند لحظه چشم دوختن به دستهایی که که در طلب روزی حلالند، نه پس مانده زحمت دیگران،



Tuesday, April 10, 2012

روی دیگر بزرگ شدن


اینجا نشسته ام و دارم فرم های اینترنتی را پر میکنم، پیش ثبت نام چند دبستان. پسرک خیلی جدی دارد خط و خطوط آدرس ها را نگاه می کند، شاکیست که چرا خانه ما و مادر بزرگش را روی نقشه هایشان نکشیده اند. تا امروز که نرفته بودم و یکی دو تا مدرسه جمع و جور با پسربچه هایی که لباس فرمشان جلیقه و شلوار جین با پیراهن چارخانه آبیست را موقع ورزش ندیده بودم باورم نمیشد که پسرک روزی میشود جای یکی از اینها و من دلم اینقدر غنج میرود. حیف که پسرک دوست ندارد بزرگ شود، این را صدمین بارست که می گوید، حتی امروز که گفتم دیگر پیش دبستانی دارد تمام میشود و تو بزرگتر میشوی، قیافه اش درهم رفت .
مدیراول تبلیغ نکرد، شاید لازم ندید، در عوض حرفهایش رفت و آنجایی که باید بنشیند نشست، دومی از همان ابتدا از مقایسه شروع کرد و من دیگر گوشم بقیه حرفهایش را نشنید یا نخواست بشنود، در کل آدمهای مقایسه را نمی فهمم، نا آرامند، ترازویشان یک لحظه هم نمی ایستد، خودشان را آنقدر تو این کفه و دیگران و موقعیتشان را توی کفه دیگر می گذارند که نهایتا بشوند نسخه بالاتر یا پایین تری از کپی پیست های معمول، با حداقلی از خلاقیت. خب که چی؟ دلم میخواست به مادری که دنبال فوق برنامه تیزهوشان بود بگویم به جای بچه اش استرس گرفته ام یا مادری که میگفت همه کشورهای پیشرفته مدارس خوبشان مجانیست و ما فیلان، بگویم حرف مفت کیلویی چندخانوم؟ حتی به مدیر که پذیرش بچه ها را موکول می کردبه کنکور ورودی، بگویم مگر اموزش بچه ها با هوش بالا هنر خاصی هم میخواهد؟ بجایش امابیرون آمدم و هوای بهاری را با لذت قورت دادم. به پسرک حق دادم که نخواهد بزرگ شود گاهی خودمان هم از دغدغه و معادلات چند مجهولیمان گریزان میشویم


Sunday, April 08, 2012

اپیزود های رنگی

میان غلغله شب عید، مرد ترکمن بساط پارچه های دست دوز رنگ و وارنگش را سر پل پهن کرده بود. رنگهای زنده با طیف قرمز و سبز. انگار هر کدامشان دهان بازکرده بودند تا با آدمهای گذری که پی خرید گل و هفت سینشان بودند حرف بزنند، دورش خیلی شلوغ نبود، چهره اش راضی و آرام بود مثل نقش هایی که هنرمندانه روی پارچه ها نشسته بودند، میگفت زنش سالهاست خانگی میدوزد، او می آورد گوشه خیابان و بیواسطه میفروشد، نصف سهم فروش، مال زنست که برای خودش و شاید خانه خرج کند و بقیه برای مرد و وسایلی که خریده . قیمتها ناچیز آنقدر که آدمها از جمله ما ادعای شهریت و دلسوزیمان گل کرد، خواستیم به اسم عیدی و هنر و الخ پول بیشتری بدهیم. گفت نه نرخش همینست. به پسرک یک کلاه پر نقش و نگار ترکمنی هدیه داد