Sunday, June 28, 2009

...

ذوق زده ای از هیجان جوجه های کوچک خامه ای و آن عدد سه که هنوز هم نمی فهمیش.خنده های پر از ذوقت در میان کف زدنهایمان زیباترین لحظه ایست که این روزها بی صبرانه انتظارش را می کشیدم تولدت مبارک نازنین مامان

Tuesday, June 23, 2009

روزهای دور از خانه ۴

آسمان سورمه ایش، اونقدر تمیز و پر از ستاره بود که به نظرم رسید سالهاست همچین آسمانی را بالای سرم احساس نکرده بودم. سرم از فکر زیاد سنگینی می کرد و دلم جای دیگر بود. همه برای سی سالگی لابراتوار جمع شده بودن در یک هتل روستایی کوچک و نقلی کنار دریاچه ای پر از اردک های سبز و خاکستری . گاه نگاهم خیره می ماند به پنجره ای که با شمع های قرمز و نارنجی پر از نور و رنگ شده بود. حرف و حدیث از ایران تمامی نداشت ولی انگار برای اولین بار بود که فرانسوی ها را از ته دل دوست داشتم نمی دانم شاید از سر دلسوزی و اهمیتشان به موضوع بود یا حضورشان آنقدر برایم آرام بخش بود که دلم میخواست بزمشان هیچوقت تمام نشود. نگاههای آبیشان ، گاه قوت قلب بود. صدای گیتار محزون ژول ،در آن موقع شب برای لحظه ای دلم را لرزاند ولی دیدن همه اون ستاره های ریز و درشت که حالا دیگر سو سو کنان در مسیر برگشت همراهیمان میکردند کافی بود تا امید در دلم زنده بماند.

برمی گردم به خانه تا چند روز دیگر

Friday, June 19, 2009

روزهای دور از خانه ۳

نمی دانم با چه کلماتی میتوان این روزهایم را به تصویر کشید من که هیچ آنان که جوان و عضوی از خانواده شان را هم در این هیاهو از دست داده اند انقدر شوکه اند که باورش به این زودیها در هیچ تصویری نمی گنجد. چه کسی فکر میکرد که بهای تغییر، خون باشد . تحمل بار سنگینش بر دل و قلبت به کنار ، حرف زدن با زبانی که زبان قلبت نیست ، با زبانی که حس درونیت را نمی تواند تمام و کمال بیرون بریزد بیشتر حس غریبی میدهد . استفان از نگرانی اسراییل می گوید، گابریل از بمب اتم میگوید، راشل میگوید چرا همینجا زندگی نمی کنید، گرگوار با همان شم ریاستش، از بی تجربگی کاندیدای دوم میگوید ، ژولیان از تجربه مشابه دیکتاتوری سارکوزی میگوید فرانسواز این وسطها ازترسش از انفلوانزای گریپ آ میگوید ولی همه این داستانها با محدود کردن استفاده از سایتهای خبررسانی ایرانی که این روزها جنگ مجازیشان به اوج رسیده و سرورها را حساس کرده در دانشکده برایم تکمیل میشود، حس خفگی و بغضم به اوج میرسد، دیگر این روزها در اکران سفیدم که الان به چند مدل آنتی ویروس مجهز شده تصویری ندارم که بغضم را آرام بشکنم.دلم خوشست که تازه شده ام مثل چند میلیونی که اینترنت شان فیلتر شده است. کم کم با خودم کنار آمده ام . تظاهرات سکوت امیدمم را چند برابر کرده . از امروز از شعور سیاسی مردم حرف میزنم از اینکه مسئله ایران جهانیست، از اینکه همه جا دموکراسی هزینه داشته و شجاعت ایران امروز را می ستایم درد من و کشورم نه اسراییلست و نه بمب اتم نه بت شدن رفرمیستها ونه تجربه سیاسیشان ، نه از این خانه جستن و گریختنست .درد من کلاه گنده ایست که با لبخند گنده تر برسرمان چپانده شده درد من این بازی بی قاعده ایست که هیچ برنده و بازنده ای ظاهراندارد جز اینکه تماشاچیانش را به بازی گرفته. واینکه کی و به چه قیمتی این بازی قرارست تمام شود.
ا

Sunday, June 14, 2009

!

بهت...سکوت و هیچ ...در باور نمی گنجد آنچه چشم می بیند و آنچه گوش می شنود.
.
.
یکی بیاید من را مثل بقیه بیدار کند

Wednesday, June 10, 2009

روزهای دور از خانه ۲

خبرهای انتخابات را دائم دنبال میکنم ، گوشه دنج و نارنجیم همچنان برایم محفوظ مانده و من هیچ احساس تفاوتی با قبل نمیکنم . به جز اینکه شور و هیجان این روزهای ایران برایم بی نظیرست و از همه لحظاتش حس خاصی میگیرم، تلویزیون فارسی بی بی سی و یوتوب در گوشه اکران سفیدم دائم کلیک میشوند پلک های خیس و تپش های قلب را نباید در این روزها نادیده گرفت . شاید این هیجان تا سالها و سالها بعد برای مردممان تکرار نشود انگیزه ای که انگار همه را دست به دست هم داده و موج وسیعی را از پیر و جوان در بر گرفته. هر چند خوب هرچند دوست داشتنی هرچند پر از امید برای باز شدن درهایی دیگر ، ولی تجربه میگوید هیجان برای مردم ما مثل سم می ماند، یا نتیجه اش انقلابست و همه پیامدهایی که نسل قبل و بعد ازمن گرفتارش شد یا در نهایت سرخوردگی و دلسردی بعد از هر چهار سال ... کاش عقل و احساس درست بگویند ، کاش همانی بشود که باید.

ببینید ویدیویی از شرکت ایرانیان در انتخابات در شهرهای مختلف دنیا. مرسی از شادی

Sunday, June 07, 2009

روزهای دور از خانه

نمی دانم این چند روزم چگونه گذشت ، از زمانی که پایم را در متروی ژنو گذاشتم تا قطار اکس لبن و باقی سفر برای اولین بار بود که هیچکس اینجا انتظارم را نمی کشید .جدا شدن در فرودگاه برایم سخت تر از همیشه بود. با یک ساک و کوله پشتی، پایم را در خانه دوستم گذاشتم که او هم از قضا سفر رفته بود، خانه خالی نبود حتی خاک خورده هم نبود. حتی از دیدن مستاجر جدید خانه قبلی دم در پارکینگ احساس خوبی داشتم. روز بعداز دیدن تومای کوچک در کالسکه کنار سبد های میوه بازارچه با صورت بی حالی که حتی با صدای پر ازهیجانم حال برگشتن نداشت ، یخ زدم ولی چند ساعت بعد درحیاط، از شنیدن صدای ژاد و ملیسا و خواهر و برادرشان که حالا دیگر راه افتاده بودند، پر از انرژی شدم. پر از یاد تو و بدو بدوهایت ... بگذریم زندگی در انزوا و تنهایی را دوست ندارم ، زود می گذرد هزارتا کار میکنی ولی بدون انکه بفهمی چگونه وقتت گذشت.غذا پختن یک نفره و تنهایی خوردنش اصلا مزه ندارد هرچند که دائم به نان سنگک و شیرینی و آجیل هایی که با خودم آورده ام، ناخنک میزنم. تنها ارتباطم با دنیای بیرون شده ست همین یک دانه اینترنت و یک پنجره به وسعت افق. اخبار انتخابات هم شده ست دغدغه این روزهایم ، ولی هنوز هم نمی دانم کجا باید رای بدهم با این بساطی که سفارت ایران درآورده ست. دلم به کار نمی رود، میخواهم کمی شله زرد بپزم ،انگار این خانه به یک عطر خوش نیاز دارد، من هم به کمی روحیه.ا

Wednesday, June 03, 2009

همشاگردی سلام

جمع دوستا و همکلاسی های دبیرستان مهمترین اتفاقی بود که میتونست توی این مدت برام بیفته. دیدن همه اون دخترای درسخون یا همون خرخونی که رقابت و جو مدرسه، امروز خواسته یا ناخواسته دکتر و مهندسشون کرده. چهره های کمی تغییریافته ،همه مادر و صاحب زندگی مشترک شدن. بچه هامون با هم بازی می کنن. فوق العاده نیست؟ رویا مهتاب مریم وحیده زهرا آلهه ... امیررضا، ندا، ثمین ، یاسمین ، نیلوفر، ....حرف از شیطنت و زنگ ورزش میشه تنها تفریحی که به عمد به کلاس ادبیات هم کشیده میشد،غیبت معلمها و دغدغه های دبیرستان و حرف ازآنهایی که نیستند ،.... آن هم بعد از اینهمه سال که از کنکور و دانشگاه گذشته.ا