Saturday, September 25, 2010

دیوارهای رنگی

صدای دلنشین فواره ها و رادیوی پارک که گاه با قار قار دوست داشتنی کلاغها قاطی می شدند جایشان را داده اند به زوزه هواکش اشپزخانه و سکوت مطلقی که پشت پنجره های دو جداره محبوس شده اند، صبحها چشمهایم را به روی دیواری خالی و سفید باز می کنم که هیچ نشانی برایم ندارد. هفته پیش، فرش گلیم لاکی را از روی زمین جمع کردم وبا همه دردسرهایش چسباندم به دیوار، حالا رمز وراز نقش های چهار خانه اش، دلخوشی تازه ای اند برای روزمرگی هایمان. دلم مثل همیشه شله زرد میخواهد و رنگ و بوی تازه. عکس ها را قاب گرفته ام و گذاشته ام روی طاقچه چوبی. دیوار بالای سرم را پر کرده ام از نقاشی های ارشیا. مثل همیشه دنیایی از پسرانه ها و دلتنگی های کوچک که بر سپیدی دیوار نقش بسته ،از دیدن هر روزه شان ، بی اغراق لبخند بر لبانم می نشیند: ازتصویر تمام اسباب بازی هایی که دلتنگشان شده به اضافه پدری خوشحال با چمدانی از کادو که به زودی به دیدن پسرش می آید و مادری که صبحها با تراموا تا مدرسه خوش خوشکان همراهیش می کند... از دیدن قطارهایی که شبیه هزارپا می مانند، از کفشهایی که به بزرگی قوطی کفشند، از گربه خالدار، از دماغ پینوکیو که از کاغذ بیرون زده، از حیوانهای قوی که همه کلاس بدنسازی رفته اند، از دریاهای همیشه طوفان و بارانی .. و از همه بیشتر از آن خورشید درخشانی که بالای سر سه تاییمان، دارد تاب میخورد.

به پسر کوچکم : کاش می شد همه دلبستگی هایت را در یک چمدان جا داد و با خود اینور وآنور برد تا دل آفتابی ات از دلتنگی های گاه و بیگاه این روزها ابری نشود. بیست و پنج سپتامبر۲۰۱۰


Monday, September 20, 2010

پسر کو ندارد نشان از پدر

یکی از لذت های زندگیم، چشم دوختن به غذا خوردن پسرک است، هرچند هنوز هم چانه اش یک سوراخ بزرگ دارد و حوصله میخواهد هر بار جمع کردن نصف بشقاب از غذا که زیر پایش ریخته است. ولی پسرک عاشق غذاهای سنتیست. قیمه دوست دارد و برنج زعفرانی که نان هم پشت بندش باشد! ترجیح میدهد هر روز «کبات پوله »(جوجه کباب من در آوردی) روی آتش و ذغال بخورد و شاید قورمه سبزی جا افتاده پر از لوبیای قرمز . با همین علاقه است که تا وارد آشپزخانه می شود، غذاها را بو می کشد و محتویاتش را حدس میزند. اشتهایش قطعا به پدرش رفته ، من یکی، غذا پختن را همیشه به غذا خوردن ترجیح داده ام. اعتراف می کنم که بخشی از این لذت مربوط به زمانیست که با جمله های قلمبه سلمبه میخواهد از دست پختم تعریف کند، سرش را تکان میدهد و با لپ های پر از غذا، کامنت های مثبت نثارم می کنم ، حالا اینکه کلی به ذوقم برای غذاپختن اضافه می شود یک طرف، بعضی وقتها به خودش از آن «نوش جان» های معروف هم می گوید .

Saturday, September 11, 2010

خانه ای به وسعت غربت

پسرک، از طولانی ترین سرسره ای که تا بحال دیده ، سرازیر میشود، میخندد و جیغ های هیجان آور می زند ، من نشسته ام روی خرده های نیمه خیس چوبهای زیر درخت و به بچه ها نگاه می کنم، ظاهر همه چیز خوب و آرامست، هوا آفتابی، پارک خلوت و سرسبز، سایه و آفتاب ملایم خیال آدم را راحت می کند ، ولی مدتهاست که در این خاک هیچ چیز به من نمی چسبد انگار پایت را گذاشته ای در خانه ای که آسایش و آرامشش مال دیگرانست ، نسل اندر نسل، برای خشت خشتش زحمت کشیده اند و باغچه هایش را آبیاری کرده اند، بعد تو یک دفعه از راه آمده ای و نشسته ای وسط این باغچه، اگر شاد هم باشی شادیت واقعی نیست. منقبض می شوم. پسرک می آید بطری آبش را سر بکشد، سرش را می گذارد روی پاهایم ، می گوید خسته است بر گردیم خانه ... راستی که خانه چه واژه امن و قشنگیست

Thursday, September 09, 2010

ر مثل رمان

پارسال این موقع ها بود که کتاب«وقتی نیچه گریست» را تمام کرده بودم . به رسم کتابخوانی تابستان های سالهای دور ، روزهای آخر تابستان که میشود، دلم هوای کتاب می کند. رمان خوانی امسالم را به لطف دختر راهنمای شهر کتاب - که به رغم جثه کوچکش حرفهای بزرگ می زد و اصرار به خواندن داستان های کوتاه و متفاوت داشت - با «دیوانه ای در مهتاب» و «برف و سمفونی ابری» شروع کردم. و در خیالم، کلی دست و پا زدم تا از فضای مرموز و نیمه جنایی داستان هایی که خواننده خاص می طلبد، بکنم و معلق میان دو نقطه جغرافیایی، سحرهای دو روز آخر هفته را با کتاب سینا دادخواه، به خواب آلودگی شبهایم بدوزم. «یوسف آباد خیابان سی و سوم» رمان لطیفیست، مزه اش به آسانی از ذهن نمی پرد، شخصیت ها ، فضاها، خاطره ها ، فکرهایی که بارها از ذهن می گذرندبا جمله های گذرا و ماندنی که با ظرافت به فضاهای شهری آشنا گره خورده اند، مغز آدم را برای مدتها قلقلک می دهند. هرچند رمان، متن جوان پسندی دارد و مرز میان دو دهه زندگی رابا همه دغدغه هایش به تصویر می کشد و آخرش هم در خماری کمی نگهت می دارد، ولی محتوایش آنقدر به دل می چسبد که بازی رنگها را برعکس جلد سیاه و سفیدش در جمله بندی های روانش به خوبی می توان درک کرد
* نشر چشمه

Monday, September 06, 2010

به یک پسر استثنایی*

پسران به تو می آموزند که دوباره بخندی با صدای بلند.
«وقتی هیچ چیز در طول روز خوب پیش نرفته...فقط کافیست که بدو بدو و گرومپ گرومپ با پاهای کوچکش به سویی بپرد، دست هایش را به دورت حلقه کند، و با خنده تمام اخبار روز را به سویت سرازیر کند و همه چیز خوب پیش برود. من فکر می کنم باید کاری استثنایی در زندگیم انجام داده باشم که شایستگی داشتن پسری مانند تو را دارم
...
پسرم سپاسگزارم برای فنجان چای سرد هنگامی که خیلی کوچک بودی ، سپاس گزارم برای تافی های کاغذی پفکی که از جیبت به من بخشیدی. سپاس گزارم برای بوسه هایت با طعم آب نبات نعنایی. سپاسگزارم برای موش مرده و اینکه اسم همستر را بر من گذاشتی! سپاسگزارم برای تمام هدایا: قورباغه مرده، قاصدک پژمرده، قالب های گلی، شال های رنگ و رو رفته، فیل های سفالی و نقاشی هایت از گربه های ببری! برای برکه ای که حفر کردی، تراز کردی، پر کردی و در آن گیاه کاشتی هنگامی که مشغول دوستانم بودم ، تمام آنها برایم ارزشمندند...پسرم سپاس گزارم از این که کنارم ایستادی، باعث بی خوابی های شبانه ام شدی، مزاحم تصمیم هایم شدی، برایم کلی ارزش داشت ، بدون تو چگونه می توانستم بر کره خاکی روزگار بگذرانم؟
یک پسر بزرگ ترین پاداشی ست که در زندگی به انسان داده می شود.»

پم براون، ترجمه نسرین تولایی، نشر ثالث*