Monday, July 18, 2011

میان خواب و بیداری



روبان مشکی دالبر، گوشه قاب چوبی خودرنگ، صورت خندان و دوست داشتنی. کمی انطرف تر کنار کاناپه بزرگ می نشیند وخاطراتش را برای پسرعمه اش پس و پیش تعریف می کند. از پشت سر نگاهش می کنم شانه هایش افتاده اند. آرام با دمپایی هایش راه می رود، امروز پاهایم را کرده بودم توی همانها، انگشتهایم را نگاه کردم تکانشان دادم. غریب می نمود. هفته پیش یکی زنگ زد برای بیمه عمر. دکمه های تلفنش را بالا پایین می کنم اثری ازش نیست، آخرینش چند پیام از بیمارستانست، قرار بود دکمه هایش را یاد بگیرد، روشن نگهش میدارم شاید کسی به اشتباه سراغی ازش بگیرد. همکلاسی هایم نگاهم کردند. برگشتم به دودلیشان شک کردم. قرار بود برویم پیشش، آب و نوشابه خنکش براه بود، با چشمهای پراز اشک نگاهشان کردم راست می گفتند او دیگر نبود. رفتیم توی دفتر خاک خورده اش ازهمان خیابان همیشگی، از خواب پریدم. دسته چک نویسهای کوچک منگه شده را ورق زدم برای سمینار، به سفیدی نرسیده بودم که چشمم به آگهی دست نویسش افتاد. چه حالی داشتم آن شب طولانی. پنج ماه شد. زنی بلند می شود تا جایش را بدهد به مردی که اشتباهی سر از قسمت زنانه اتوبوس در آورده به او شبیه است، نگاهش، ملاحظاتش، خجالتش. میان هیاهوی تجریش گم می شوم میان آدمهایی که هرکدامشان لابد وارث بهای عمر و مال کسی شده اند، شرکت های بیمه پیشنهادهای سودآوری می دهند، خانه، ماشین، کالا، عمر، خاطره، ... مادرم گفت بیمه عمر من هم مال تو. گفتم برای وارث عمر کسی شدن هم قیمت تعیین کرده اند؟ ...جمعیت مثل نقاشی های آبرنگی شده اند ، چشمهایش مات و بی نورند، خیره شده اند، چیزی ازم می خواهند که نمی دانم .کاش قاب چوبی تنها یادگاریش بود، دلتنگم دلتنگ