Wednesday, October 31, 2012

مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت

هرچه فکر می کنم من آدم چپاندن نیستم، نه از نوع رابطه ساده که بین دو نفر و چند نفر تعریف شده و یکدفعه به ذهنم برسد  مثلا به عنوان نفر سوم و چندم ، خودم را به رابطه وارد کنم و کار به سیستم حذف بکشد، نه در مقیاس بزرگتر که همه زور و انرژیم را به کار بگیرم تا مثلا بشوم شهروند درجه دوم و چندم یک جامعه ثانی با همه تبعاتش. این را یادم می آید رضا بود اوایل میگفت  آدم چقدر زور بزند خودش را به محیط جدیدی که می داند نه ازاول مال اوست نه از آخر قالب کند، آنهم به قیمت هزینه کردن از خودش، اعتقادات و اطرافیانش. البته یک حالتش میشود گره زدن معنی «زرنگی» و چپاندن در معنای عام  و اینکه با خوش بینی تمام  نسبت مستقیمی  بین تلاش به معنی زور زدن و منفعت بیشتر با کمترین لذت ممکن تصور کنی . مثلا منٍ نوعی در نگاه خیلی ها -و در مقطعی از زمان برای خودم - آدم زرنگ و پرتلاشی بوده ام که در جامعه ثانی درس خوانده ام، کار و تحقیق کرده ام، همزمان بچه داری کرده ام و اگر می ماندم مثلا آدم خارق العاده ای میشدم.  حتی همین «خیلی» که چشمشان به روی استهلاک های حتمی چند کار همزمان معمولا بسته است ، وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه به این موضوع پایان بدهم، با همان واژه «زرنگ باش»، «استفاده کن» تشویقم کرده اند که دست بچه ام را مثلا بگیرم و برای همیشه ببرم تا دراحتمالات ریاضی و کمی، آینده اش تضمین باشد، حتی اگر مجبور باشد تصمیم جغرافیایی و شخصی من را بپذیرد و مثلا ماهها پدرش را نبیند. به اینجا که میرسد البته، تلخ ترین قسمت ماجرا شروع میشود.  وقتی تصویر روشنی از جامعه دوم، از آنچه که سالهاست خارج و فرنگ گفته اند ندارند یا اگر دارند ناقص و در حد سطح باقی مانده، ما هم هیچ کمکی به تغییرش نکرده ایم، دقیقا همین نقطه است که خیانت تاریخی اتفاق می افتد و خیلی ها را برای برگشت از ترس روبرو شدن با تصویر دیگران، دودل می کند. آدمی که میرود، در معنای عام رفته است، یعنی آنقدر همه چیز آنطرف خوبست که فکر کردن به برگشت حتی مسخره می نماید.  تصور  اینکه  وقت و انرژی ای که برای نفوذ به لایه های جامعه دوم گذاشته میشود میتواند معادل دو وچند برابر جامعه اول باشد، در نهایت هم نتیجه چشمگیری ندارد، عجیبست، حتی اینکه  کمک های اجتماعی و حق بیکاری که به مهاجر در بدو امر، و بعضا ادامه تعلق می گیرد، بیشتر از ارزیابی مثبت شرایط، نشانه پذیرفتن سطح زندگی پایین است و همین  خوی کوچک ماندن و در حاشیه بودن همیشگی در جامعه دوم را تقویت می کند، خیلی برایشان چالش برانگیز نیست. حتی تَرش میشود حق اننخاب های محدود و فکر کردن به آنطرف قضیه که چرا اساسا باید جامعه ثانی برای حضور خارجی هزینه اضافی کند چه در سطح اجتماعی و چه اقتصادی،  لزوما موضوع حیاتی و قابل تفکری نمی تواند باشد.
من آدم خوش بینی هستم با تجربیات بی نظیر که در جای خودشان با ارزشند، ولی بیشتر از اینکه در این مقطع از زندگی که سی و اندی سالی برای خودش شده- نه عنفوان نوجوانی -  دلم بخواهد با سیستم زور زدن ، نهایتا در جامعه ای ریجکت یا به آرامی کمرنگ شوم، ترجیح میدهم در جامعه اول این اتفاق برایم بیفتد. آینده هم علی ایحال هیچ کجای دنیا، تضمینی برایش وجود ندارد حداقل می دانم که تلاشم در این حالت برای خودم شفاف و هدفمندتر است حتی اگر نتیجه برد-بردی در انتظارم نباشد. 

مطلب مرتبط: اویس قبلا موضوع را توی وبلاگش با ادبیات متفاوت و کامل باز کرده

Sunday, October 21, 2012

تمام ٍنا تمام من ....


آدمیست دیگر، یک روز جوگیر میشود و اعتقاداتش را لگد میزند و فکر میکند اگر مثل چارتا آدم دیگر که «سواد» را در فعل «دانشگاه رفتن» می دانند، درس نخواند و مثلا دکترا نگیرد و بنشیند خانه و به زندگیش برسد، میشود خاله زنک. بعد به سی سالگیش نگاه نمی کند، به موهای سفید  اطراف شقیقه که هیچ ربطی به جفتک پرانی و از این شاخه به آن شاخه پریدن ندارند، به بچه و شوهری که شاید برایشان سوال باشد کسی که تکلیفش با زندگی شخصیش معلوم نیست چرا یکباره دست ما را گرفته و کشیده وسط . بعد فمینیست هم نباشد که ادای روشنفکری زنانه دربیاورد و بگوید اوهوم حق زن است و فلان و فیلان، مگر مرد چنین نیست و چنان. جرات ول کردنی هم اگر در کارباشد، هنر آب رفته به جوی برگرداندنی نیست لابد. این میشود که یک روز پاییزی که صبحش فاخته ها میخوانند، آرزو میکند که کاش شبش هم فاخته ها به همین قشنگی بخوانند. شروع می کند از روی کاغذهای آماده و چشمهای جدی ای که جرات نگاه کردن بهشان راخیلی ندارد پروبلماتیک و هیپوتز ردیف کردن، بعدش هم سوال و جوابهای بیربط و با ربط، البته هیچکس نمی پرسد خب بعدش چی؟ همانقدر که نمی دانند قبلش چی؟ انگار که همه چی توافقی باشد، انگارکه زمان در همین لحظه های کوچکی که آدمها بر سر شروع و پایانش به تفاهم رسیده اند قفل شده باشد. آدمیست دیگر بعد هم خودش را تحویل هم میگیرد و میگوید بخورید و بیاشامید و این لحظه  را گرامی بدارید که من به جمع آدمهای مهم پیوسته ام  و میخواهم  فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم.  شب هم سوت زنان و سبک انگار که بارش را جایی انداخته باشد، راه  برود و فکر کند تلفن را روشن کند واولین سوال  بچه اش  که می پرسد «کی برمیگردی» را جواب دهد یا به  فاخته های خسته ای که انگار همه روز را خوانده اند و دیگر صدایشان به زور در می آید گوش دهد.

Saturday, October 13, 2012

نیمه خالی لیوان

عکس دو دختر سیاه پوست،  گوشه شومینه خانواده تورگ اولین سوال را چند سال پیش توی ذهنم ایجاد کرد.  لورا و ماروشکا دخترخوانده هایی بودند که بیست و اندی سال پیش به این خانه متفاوت راه پیدا کردند.  خانواده ای فرانسوی با  استاندارد بالا که معاشرتهایی درطبقه اجتماعی خود  دارد.
 لورا دختر بزرگ با زندگی و خانواده مستقل، مطلوب نسبی خانواده است، دختر کوچک اما خندان با جثه بزرگ و  موهای فرفری، یک فرزند ناخلف است که در بیست و چندسالگی نه کار می کند، نه مهارتی دارد و  با دروغهای بی سر و ته، آقا و خانم تورگ را نگران می کند. حتی سال پیش که دختر را مجبور به ترک خانه و اقامت در آپارتمان مستقلی برای کارکردن و پرداخت اجاره کردند توفیری در تنبلیش نکرد.  آقای تورگ کم حرفست ولی خانم تورگ آنقدر از دختر جلوی جمع می گوید و درددل می کند، انگار که هیولایی وارد زندگیشان شده است. دختر معلومست اندازه خودش را در خانواده پیدا نکرده، حتی خودش را متعلق به این کیفیات نمی بیند. جلوی من و بقیه،  بارها سر میز غذا - که سر و کله اش معمولا این موقع پیدا میشود- با پدرش بحث کرده که حق ندارد درباره شخصیتش که متعلق به او و خانوم تورگ نیست نظر بدهد. از آنطرف برای دوستهایش لاف میزندو داستانهای عجیب می بافد. از طرفی هم هیچ کدام از دروغهایش را به یاد نمی آورد، سالهاست پیش تراپیست میرود و بیماریش آنقدر بحرانیست که دکتر از دادن داروی شیمیایی برای تخفیف بیماری توهمش، ترس دارد.  خانم تورگ  اما زیر بار نمیرود، زمین و زمان را بهم می بافد که بگوید تربیتشان بی اشکالست و الخ . من خانوم تورگ و روحیات انسانیش را دوست دارم ولی  اینکه ما بچه هایمان را  بیولوژیک یا غیر بیولوژیک «کامل» بخواهیم غمگینست، حتی من را یاد آقای جیم  فامیل نزدیکمان می اندازد که  دخترخوانده اش را که سالها با هوش پایینش مبارزه کرد و  دست آخر زیر هیجده سالگی نتوانست روابط خارج از خانه اش را کنترل کند به بهزیستی برگرداند. و برای چندمین بار به من ثابت کرد آدمها حاضر نیستند بچه ای که بودنش را روزی پذیرفته اند با همه خوبی ها و بدیهایش بپذیرند. حتی خودخواهتر از آنند که  اگر پای آبرو به میان آید، برائتشان را اینطور تمام و کمال اعلام نکنند و با واقعیت کنار بیایند. تصور این حجم بچه فقیر با پدرمادرهای نامعلوم  که خیلی هم در نگاه من  ادوپته شدنشان شانس بزرگی نیست، عین زندگی کج دار و مریضی می ماند که یک سوال و پارادوکس همیشگی را به یدک می کشد: من اینجا چه می کنم؟ 

Sunday, October 07, 2012

واژه ای در قفس است


 خط هایم از خواب دیشب به صفر رسیده بود، لحظه لحظه اش مثل پاندول توی ذهنم می رفت و می آمد،  زکام امانم را بریده بود، زنگ زدم مدرسه که بگویم تاخیر داریم، برگشتنی گوشه کوچه پارک کردم، گرمای ملایم خورشید از لای برگها می تابید روی صورتم، کارگرها وسط کوچه میان تل خاک داد میزدند و من از پشت شیشه لب خوانیشان می کردم، به دکتر گفته بودم که  پروانه های مشکی که جلوی چشم آدم پرواز می کنند کاش پشت سر بودند، کاش نمی دیدمشان، خندید، خنده نداشت داشت؟ همه پروانه دارند. حالا یکی از آن پروانه های بزرگ انگار چسبیده بود به صورتم،  آینه را پایین آوردم چهره ام می توانست وحشت زده باشد ولی نبود، حتی خط زیر چشمهایم محو شده بود با ابروهای مرتب دم کوتاه و دماغ قرمز،  پیاده شدم، باید میرفتم خانه،  لبه قرمز  بالا پوش آجری را از روی خاکها جمع کردم، یادم نبود کی و چطوری پوشیدمش، همه روز تنهایی با پروانه سیاه حرف زدم، حتی جنگیدم، چمپاتمه زده بود بی اعتنا به فین فین هایم.. .خانه ماندم بیفایده بود، دست آخر پروانه را برداشتم و زدم بیرون، پسرک  آمد سرحال با تک شاخه گل سفید با لبه های صورتی که از کیف قرمزش بیرون آورد، نپرسیدم برای چی؟ شاید هم گفت و نشنیدم، به موقع بود،  گذاشتمش توی ظرف شفاف آشپزخانه، پروانه رفت و رویش نشست. کارگرها همچنان با سر و صورت خاکی مشغول بودند، صدای پیانو توی فضای انتظار پیچید، کلمنتی و چند ملودی دیگر، پروانه برای خودش به چرخ درآمده بود. آمدیم خانه جعبه مشکی خاک گرفته را از زیر مبل کشیدم بیرون، قرار بود ساز قدیمی را نشانش دهم . مضراب را روی سیمها کوبید،  سرم گرم پروانه بود، دخترجوان پشت میز گفته بود راستی سرماخوردگیتان خوب نشد؟ پروانه رفته بود تا روی شال خوشرنگش بنشیند... در جعبه  را که بستیم رد دو دست کوچکش ماند روی جعبه ، دستهایش را بوسیدم،  شام آماده بود، برنج اضافه را ریختم پشت پنجره، گلبرگهای گل بسته بود، صدای کارگرها دیگر نمی آمد، فقط سکوت بود و نورهای کوچک لابلای درختها، صورتٍ توی شیشه ام خندید با ابروهای دم کوتاه و دماغ قرمز،  پروانه سیاه از شیشه گذشته بود، پر زده بود جایی توی سیاهی

Monday, October 01, 2012

از اسب افتاده ام نه از اصل

مدیر مدرسه از مردان نیک روزگار بود، این را منٍ تنها نمی گفتم حتی پدر و مادرهایی که مو را از ماست می کشیدند هم تایید می کردند.  چندین و چند بار برای هر کداممان وقت گذاشت که بگوید مدرسه را برای اینکه خروجی اش بچه های درسخوان باشد انتخاب نکنیم، هدف باید بچه های  شاد باشد که خوشبختی شان درونیست . که حسرت خاک و آسمان دیگر را نخورند، کارا باشند و رضایتمند . گفت که اردوهایش بزرگ و دهن پر کن نیست حتی روستاهای دوردست است برای اینکه بچه ها ببینند مدرسه و خانواده نقطه پایان دنیا نیست، که ببینند با یک توپ پلاستیکی چند لایه هم میشود خوشبخت بود با مهارت های اجتماعی و خیلی چیزهای دیگر..... آقای سین نازنین مردی بود پرسابقه نه خیلی پر سن و سال ، که در نگاه من مجموعه اش را با ابتکارو علاقه اداره میکرد. فضایی ساده بدون نقش و نگارهای معمول و چشمگیر.  این  مدل آدمها را سالها بگردی بعید می دانم در کل سیستم آموزشی تعدادشان به انگشتان یک دست برسد. داشتم به بخت و اقبالمان امیدوار میشدم که روز اول مهر آمد و  از همه ما برای سرپا نگهداشتن جسم مدرسه ای که درگیر مشکلات مالی و طمع صاحب ملک شده بود، کمک خواست.  عددها غول آسا تر از توان همه بود. نشد که نشد، او هم رفت مثل بقیه که به یکباره گم میشوند بین هزاران آدم دیگر با هزاران دلیل ریز و درشت برای نبودن . دیروز رفتم مدارک را بگیرم، به خودم گفتم  لابد شکسته است از بار فشار، از اینهمه تقلا و دوندگی بی نتیجه .  مرد روبرویم ولی چهره اش راضی بود ، حتی امیدوار با کاریزمای یک مدیر خوش بین. با  قلم نی داشت چک ها را به خط نستعلیق مینوشت .