Wednesday, April 26, 2006

ماه هفتم ... طبیعت بهاری

این هفته هم رژیم غذایی من به صورت رسمی شروع شد،تااز این وزن کنونی بیشتر نشم ونی نی فقط از ذخیره غذایی بدنم استفاده کنه ، اونطورهم که فکرمی کردم سخت نیست ، البته به جز صرفنظر کردن از بعضی چیزای خوشمزه ، کاملا به تعادل در زندگی اعتقاد دارم ولی دوران بارداری هم همانطور که بارها گفتم یه کم عجیبه ، نه بعضی که ویارنخوردن دارند نه بعضی مثل من که گازشو می گیرن و د برو که رفتیم !
توی همین هفته یه کلاس آموزش شیردهی هم رفتم که با وجود خستگی م و شنیدن یه سری واژه های جدید تخصصی ، خیلی مفید نبود ، ولی به جاش از مامای محترم یک کادوی خوشگل برای نی نی م گرفتم . ازشروع ماه هفتم ، کاملا تفاوتم را با شش ماه پیش احساس می کنم ، هرروز یه چیز تازه وبه عبارتی مشکل جدید که به قولی مثل هوای بهاریه، از اینکه شبها با شب بیداریم وبی قراریم ، شوهرمو بیدار می کنم ومی دونم که به خواب احتیاج داره یا اینکه به خاطر من باید رژیم غذایی وبرنامه کارشو با من تنظیم کنه ، دارم کم کم عذاب وجدان می گیرم ، ولی خوب دیگه خودشم فهمیده که باباشدن همچی آسون آسون هم نیست !!،
راستی داشت یادم می رفت ، هر وقت تو خیابان های این شهر که با طبیعت ترکیب زیبایی داره ، قدم می زنم یا فرصتی پیش می آد تا زمان بیشتری را در طبیعت بگذرونم ، دلم می خواد این همه زیبایی و خلاقیت را یه جورایی به تصویر بکشم یا ثبت کنم ، بهار، منو به یاد انشاهای دبستان می اندازه که شاید اون زمان ، هیجان مطلب پیدا کردن از اینور واونور، بهمون فرصت فهمیدن جملات ساده و در عین حال واقعی را نمی داد:«بهار فصل زیبایی ، تولد دوباره ، بیدار شدن از خواب زمستانی ، آسمان بارانی، نسیم بهاری ، بوی گل وشکوفه واز همه مهمتر احساس دوباره زنده شدن و تامل در آنچه طبیعت در متکامل ترین شکل ممکن به ما هدیه کرده و....(دو عکس از شهر کوچکمون در دامنه آلپ : ازمسیورضا

Wednesday, April 19, 2006

ماه هفتم ... کادوی تولد



دیروز ظهر بود که شوهرجان روز تولدم را بهم یادآوری کردند ومن که در اثر بیخوابی های اخیر ، کمی گیج بودم ، به یاد روزی افتادم که بیست وهشت سال پیش ازشکم مامان خانمم پا بر روی این کره خاکی گذاشتم ، دقیقا همین دیروز بود که شکم مامانم عین من گرد وقلمبه بود ومن در تقلای ورود به خارج از اون ، البته اگه اون وقت می دونستم که اون جا امن ترین وبهترین جای دنیا ست ،همون جا می موندم و ازجام تکون نمی خوردم تا شاهد احتمالا جنجالهای هسته ای دردنیا باشم و نی نی خودم هم در این شرایط پیچیده به دنیا بیاد،
خب اینوداشتم می گفتم که این آقای شوهر که خودش هم تولدش تا ده روز دیگه است و ما معمولا وسطش یعنی ۵ اردیبهشت را به رسمیت می شناسیم که دو تا یکی بشه ، بعداز یادآوری تولد من واین حرفها ، ازم یه چیز عجیبی پرسید : گفت خانم چی واست کادو بگیرم ، وزنه وترازو واین چیزا خوبه ؟!!!!! (فکرکنم منظورش یه جورایی اعتراض به اضافه وزن من بود) یا یه چیز برای ویژ ویژ موهات بخرم ؟ (منظورش همون امکانات تکمیلی سشواربود) ، منم بهش گفتم ببین من قراره واست یه بطری کوکا کولا بگیرم چون طفلی مجبور شده به خاطر من رژیم بگیره و می دونم که این بهترین هدیه روز تولدشه ! ، اونم قرار شد برای من چند کیلو سیب بخره !!! (قضیه شودارین که از اینجا)ولی در اون دومورد اول هنوز بهش جوابی ندادم ، به نظرشما کدوم بهتره؟

Friday, April 14, 2006

سلام به همه من اینجا اومدم; اینجا می تونم تا دلم می خواد برا نی نی م عکس بذارم
داشتم از بی عکسی دق می کردم, من دیگه اومدم روی بلاگ اسپات