Sunday, September 30, 2007

وطن

وطن اونجاست که هنوزم با شنیدن ای ایرانش ، اشک در چشمات حلقه میزنه ، اونجا که با هر فیلم و آهنگش ، دلت میره تا کجاها ، اونجا که هرچند کودکت توی خاکش متولد نشده وشاید نخواستی که متولد بشه ولی توی برق چشماش اونجا رو می بینی ، اونجاست که از زبون مادری هیچوقت خجل نخواهی بود و به کودکت
وطن اونجاست که می خوای یه شبه متحولش کنی ولی ... وطن اونجاست که قدرش رو در غربت دونستی ، وطن اونجاست که می خوای از بردن اسمش احساس غرور کنی ، به وجود و تمدنش بنازی ، کتابهای فارسیش رو بخونی و با سعدی و حافظش به دنیا نگاه کنی ، وطن اونجاست که خونت از رنگ خاکش رنگین شده ، وطن اونجاست که از جنگ و محرومیتش دفاع می کنی ، وطن اونجاست که از هر کلمه نابجایی ،خونت بهجوش میاد و میخوای ازش دفاع کنی ،

Saturday, September 29, 2007


مردم دارن متراژ تراس پینت هاوسشون رو حساب می کنن که ۱۰۰ متر باشه یا ۲۰۰تا ، بعد اینجا آدمایی می بینی که دارن خونه های دانشجویی همدیگه رو که از سر تا تهش جمعا ۵۰ متر بیشتر نمیشه را با هم مقایسه می کنن ، اونقدر هم دغدغه ها جهانی ودر حوزه تخصصیه که به فکر صادر کردنش هم افتادن ! والا ما که قراره رشته مونو عوض کنیم
به این ترتیب تصمیم گرفتم وٌلوم صاحب نظریم رو ببرم بالا و بزنم تو سر مال مردم بلکه یه کم دلم خنک بشه !
این پست ژرفا رو دوست دارم
و در آخر هم دلم میخواد مثل مگلی ، کفش تق تقی بپوشم و بی تفاوت به دیگران که سرشون رو بلند کردن و هاج و واج بهش نگاه میکنن، از این سر سالن برم تا تهش و دوباره برگردم


Wednesday, September 26, 2007

روز ما

چهارشنبه روز من و ارشیاست ، یه روزی که فارغ از همه چیز ، کنار همیم ، یه روزی که صبحش با آرامش تمام ، با لقمه های کوچولوی صبحانه شروع میشه و با اون دستای تپل و انگشتان ظریف به رسم تشکر بچگانه ، لقمه ای هم برای مادر تدارک می بینه ، تن خوشبوشو توی بغلم با مهارت جا میده و با ایما و اشاره دستامو برای ورق زدن کتابش ، هدایت میکنه و با دقت به صفحه ها چشم میدوزه ، هر از گاهی بر میگرده و با چشمای سیاه براقش ، ذوق کودکانه اش را اعلام میکنه گاهی میاد کنارم به جزییات کارای اشپزخونه چشم میدوزه و طبق عادت جاروی یه متر ونیمی را از گوشه ای برمیداره و توی هوا می چرخونه و به این ترتیب بخشی از آموخته های این مدتش رو نمایش میده ، آروم روی کف زمین ولو میشه و سعی میکنه با دست کشیدن روی بند سرامیکها از چیزی سر در بیاره ، اون شکم قلمبه رو به زمین خنک می چسبونه و برای شیرین کاری و خندوندن من ، دنده عقب میره تا زیر کابینت ، وقتی میاد روی تراس در حالی که خم شده و با چشماش حرکاتمو دنبال میکنه ، توی آب دادن به گلدونای کوچولو کمک میکنه دستای خیسشو در حالی که توی پارچ کرده، روی برگها میکشه و از اینکه احساس استقلالش که مدتهاست بیدار شده ، به رسمیت شناخته میشه، سرمست میشه ، با شیطنت دستای مشت شده اش رابرام از هم باز میکنه و از میانشون یه شی خیالی پیدا میکنه تا توی دهنم بذاره و خودش حسابی کیفور بشه ، به آدمای توی تلویزیون غذا میده و نوازششون میکنه ، میگه دااااااه داااااه -بر وزن ناز ناز- وقتی که با اسباب بازیهاش و شخصیتهای ذهنی که از هرکدمشون پیدا کرده ،مشغول شده ، عین سرخپوستا « هالُ هالُ » راتکرار میکنه و این یعنی که من خیلی شنگولم، برنامه بعد از ظهر هم پارک وقدم زدن همگام با یه جفت پای کوچولوه ، جایی که میتونه هیجانهای پسرونه اش را برای پایان یه روز تخلیه کنه
این روز مال یه مادر و پسر عاشقه که دریافت محبت رو با عمق چشماش، لطافت نگاهش ، صدای نفساش و دستایی که برای به آغوش کشیدنش بالا میاد ،بهت می فهمونه ، این یعنی نهایت خوشبختی یه مادر ، وقتی یه موجود زنده کوچیک می تونه یه روز کامل در آغوشش احساس آرامش عمیق کنه

مدرسه

حس شروع مدرسه ، حس صبح زود و خنک که از ماشین پدر پیاده می شوی با یه مانتوی آبی رنگ و مقنعه سورمه ای کلاه دار،تمیز و مرتب بایه کیف قهوه ای بزرگ دستی، عرض خیابون رو طی میکنی تا قدم به اون حیاط خالی و ساکت بگذاری ، پرده برزنت دم در را کنار می زنی حس یک حیاط بزرگ آسفالت شده با یه میله پرچم خشک وخالی ،آفتابی که هنوز از مرز دیوارهای آجری بلند رد نشده ، یه درخت کوتاه انجیر چسبیده به گوشه حیاط و دیگر هیچ ، گاه صدای کشیده شدن جاروی زنی پیر و فرتوت و گاه سکوت مطلق ، لی لی بازی تنهایی روی اثار گچی روی زمین ، گاه گوشه ای نشستن و انتظار کشیدن برای دیدن سایه ای حتی از دور ، سرک کشیدن به پنجره کلاسها ، تمرین پرش و چرخیدن دور میله پرچم ، ورجه وورجه های بچگانه ، ....همه و همه احساس کودکانه ای از کلاس اولی بودن ، خیارچارقاچ شده نمک زده ، پرتغال و نارنگی پوست کنده شده ، بوی سیب قاچ شده در یه بشقاب گرد و سفید ملامین بی بی مادربزرگ لیلا ، ظهر دل انگیزی را به یاد میاره که توی کوچه های حوالی دبستان می توان یافت

Saturday, September 15, 2007

از کار تا پاییز

من در ارتباط برقرار کردن با ادما ، کلا خوش بینم ، برای همین در اولین برخوردها بهشون اعتماد میکنم حتی شاید حرفای شخصیم رو هم بهشون بزنم ، هرچند که تجربیات بعضا نا موفق آدم رو با احتیاط میکنه ولی به دادن فرصت به هرکسی تا جایی که بفهمه و ازش درست استفاده کنه ،معتقدم ،
چند وقت پیش با یه دختر چینی از یه دانشگاه توی یه شهر دیگه اشنا شدم و توی موقعیتی قرار گرفتیم که می تونستیم تبادل اطلاعات کنیم، هرچند که یه کلمه هم فرانسه نمی تونست حرف بزنه و انگلیسیش هم قابل فهم نبود ولی میتونست بنویسه، بعد از یه چند بار رد و بدل ایمیل ، که بیشتر از طرف من داشت تحمل میشد ، نگاه بالا به پایینش کلی زد توی ذوقم ، منم یه جواب براش نوشتم وبدون رودروایستی عذر ادامه ارتباطو باهاش ، را خواستم
توی فضای حرفه ای اصلا نباید از چیزی جا خورد ، باید محکم بود ، از انتقاد نترسید و به استقبالش رفت ، حتی من به ریسک هم خیلی اعتقاد دارم ، بارها پیش اومده که پیشنهادی بهم شده و مردد موندم که پیامدای منفیش چیه ولی حالت بد بینانه اش اینه که بپذیری ، فوقش از پسش برنمی ای و خودتو برای کار بعدی محک میزنی ، خوش بینانه اش هم میتونه تجربه ات رو زیاد کنه
یه روز میای یکی بهت جواب سلام میده یکی نمیده ، یه روز پر از هیجان و چیز تازه برای یادگرفتنه ، یه روز هم از سر تا تهش ، هیچ خاصیتی نداره ، یه روز استادت خوشحاله وبهت انرژی میده، یه روز خسته ست ، یه روز خودت حوصله ادما رو نداری ، یه روز یکی میاد و کلی ازت تعریف میکنه ، یه روز دیگه ، یکی پابرهنه میاد توی ذوقت ، ، خلاصه انتظار همه جور چیزی رو باید داشت
ولی یه مورد واقعا بارز ، توی رفتارها اینه که کسی به کسی کار نداره ،هیچوقت نگاه سنگینی رو که از سرکنجکاوی باشه ، روت احساس نمی کنی و این یعنی رعایت حریم شخصی

یه احساس پاییزانه : پاییز زده شدم ، حال وهوای ملس پاییز و اون رنگای گرمش انگار توی رگام جاری شده ، دوست دارم تارموهامو بدست نسیم خنکش بسپارم و خش خش برگاشو عین یه بچه مدرسه ای زیر پاهام لمس کنم ، چشم بدوزم به آسمون بی رنگی که پر از پرنده مهاجر شده، دامن چین چین و چکمه ساق کوتاه بپوشم ، اونقدر زیر بارونش راه برم تا خیس خیس بشم ، دوباره شعر بخونم و عاشق بشم




Thursday, September 13, 2007

سیمپسون ها


این چند وقته سرگرمی هر روزه من و ارشیا ، سریال «خانواده سیمپسون » شده ، خوشبختانه بعد از ظهر ، از سه شبکه فرانسه توی ساعتهای مختلف و با اپیزودهای مختلف ، پخش میشه ،اونقدر سادگی و پیش پا افتادگی این خانواده ، آدمو جذب میکنه که بی اختیار تمام مدت ، خنده روی لبت می مونه
«این خانواده را مت گرونیگ خلق کرده و در طول ۲۰ سال این مجموعه جزیی از فرهنگ عامه مردم آمریکا شده. سیمپسون ها که ظاهرا تصویری از طبقه متوسط مردم آمریکا هستند ، را«هومر» پدر خانواده که در یه نیروگاه تولید برق هسته ای جایی که کاملا با رفتار مسخره و بی دقتی های او در تضاد است کار میکند ، «مارج» به عنوان مادری مهربان و خانواده دوست که سعی دارد محبت را در هر لحظه خانواده جاری کند، «بارت» پسر ۱۰ ساله پر شر و شور و شیطان، «لیزا» دختری ۸ساله، باهوش با حرف هایی فلسفی که دوست دارد ساکسیفون بزند و در تجمعات چپ گرایان شرکت کند و «مگی» کودکی که به مکیدن پستانک مشغول است، تشکیل می دهند »
«حماقت همراه با هوشمندی » بهترین عنوانی بود که در نقد این انیمیشن خوندم ، یه ترکیبی از کارتون «همینه » و کارتون «تام و جری» ، شخصیت پردازی کارتون ، ناخوداگاه تو رو با خودش همراه میکنه و انتظار یه شیطنت بزرگ از طرف هرکدوم از اعضای این خانواده همیشه زرد رنگ را داری ،
هومر با کم مسوولیتی ها و رفتار بچگونه اش ، مارج با حس علاقه مندیش به فرهنگ و هنر ، بارت شرور و دردسرساز ، لیزای باهوش و طرفدار محیط زیست ، و مگی کوچک و شاهد ، یه ترکیب جالبی از یه خانواده ریسک پذیرند که در نهایت هم چاره ای برای حمایت و سرپوش گداشتن روی خطاهای هم ندارند یه حسی از یه خانواده زنده و متحد که کاراشون با پیام اخلاقی همراهه
اینجا و اینجا در مورد این انیمیشن که بعدها به صورت یه فیلم پرفروش در تاریخ سینما در میاد ،بخوندید(البته اگر عضوسایت آفتابید)
من که از دیدن هر روزه اش سیر نمی شم

Saturday, September 08, 2007

سنگفرش

تصور کن برای مهمونی شام از طرف لابراتوار به یه رستوران دعوت شده باشی ، در آخرین لحظه متوجه بشی ، بیشتر بچه ها به دلیلی نامعلوم قبل از تعطیلات برنامه اومدنشون را کنسل کرده باشن ، از وحشت دیدن چهره های جدید و نا آشنا که بعضا حرفی هم برای گفتن با هاشون نداری ، احساس معذب بودن میکنی ، به فکر سمبل کردنش میفتی ، از اونطرف با یادآوری منشی لابراتوار که بابت هر مهمون ۳۵ یورو پرداخت شده و اینکه در نهایت نرفتنت حمل بر بی ادبی میشه ، به خودت اطمینان میدی و به تنهایی وارد یه رستوران با فضای دنج سنگی که میز و صندلیهاش بوی دهه پنجاه میدن ، میشی ، اکثریت مهمونا که چهل نفری میشن ،فشرده و پشت سه تا میز نشستن و فرانسواز (منشی لابراتوار)با اشاره جایی که برات درنظر گرفته شده ، بهت نشون میده، بلافاصله نگاهت به اطرافش میفته ، یه صندلی اونطرفتر ، استادته و روبروت هم فرانسوازه ،بقیه طبیعتا ناآشنا، بلافاصله معرفی میشی ...، وقتی استادت ازت حرف میزنه ، نیاز به پرچونگی نداری ، همه چی با آب و تاب توضیح داده میشه ، کنارت یه استادزبانشناس پاریزین نشسته که طبیعتا از این به بعد هم صحبتت خواهد بود، برخلاف تصور،« جان لوک » یه مرد گرم و فوق العاده صمیمیه با لهجه سلیس و قابل فهم ،خودش سر صحبت رو باهات باز میکنه ، از همه چی از موسیقی و فیلم گرفته تا زمانی که در اسپانیا بوده و مجذوب معماری اسلامی و هنر اعراب شده و اینکه اعراب توی این کشور سازندگی کردن و ... ،یه کمی که میگذره در حالی که داری با غذای توی بشقابت کلنجار میری ،چراغ سبزای مغزت روشن میشه و پی به اشتباه همیشگی مردمان این دیار می بری ، غیر مستقیم ازتاریخ حمله اعراب به کشورت و طبیعتا تغییر بخشی از فرهنگ ایرانی و حتی معماری در طول تاریخ میگی و او مشتاقانه گوش میکنه ، وقتی بحث تکراری و خسته کننده قوم آرین و پرس(یا همون پرشین )راشروع میکنی ، برق از چشماش میپره ، تند تند سوالاتش رو می پرسه ، ّ مگر مردم امروز ایران عرب نیستند؟حتی ا ح م د ی نژاد ؟ حتی خ ا م ن ه ا ی ؟!! پس رابطه تون باعراق و لبنان چه توجیهی می تونه داشته باشه؟؟ واز اینکه می فهمه هر مسلمونی لزوما عرب نیست و شایداز اینکه اطلاعات کمی تا به حال نسبت به ایران داشته ،صادقانه ابراز پشیمونی میکنه ، و خطاب به چند نفر اطراف اونچه رو که شنیده ، بازگو میکنه ، و نگاههای متعجب که تا بحال ایرانیها رو عرب میدونستن ، بین چند تایی رد و بدل میشه، و در نهایت با جستجوی علت عدم اطلاعشون نسبت به ایران به این نتیجه میرسن که تا به حال با ایرانی جماعت برخورد نداشتند یا اصلا دانشجوی ایرانی نداشتن !!! (تو رو خدا علت رو داشته باشین )، ... سعی میکنم بحث رو عوض کنم ، بیشتر وقتا از این نوع برخورد حرص میخورم ولی در نهایت به خودم میگم به من چه ، اگه کسی واقعا علاقه منده، اطلاعاتش رو تکمیل میکنه ،برای کسی هم که اساسابی علاقه ست چه اهمیتی داره که ما عربیم یا عجم !، منٍ ایرانی هرچی هم اطلاع رسانی کنم ،سالهاست زمامداران مملکتم که طبیعتا معرف هویت ایرانین و چهره شون هر روز روی آنتن های خبری قرار میگیره ، نگاه دنیا رو نسبت به موجودیت و هویت ایرانی مسموم کردن ...، ولی این یکی که با اطلاعات بعضا زیادش ،مو رو از ماست میکشیدو مطالعاتش در زمینه زبان و قوم شناسی بود ، پاک رو اعصابم راه رفت
.... در آخر ،با استادم کمی حرف میزنم ، مثل همیشه شاد و سرزنده ست ، از حضورم تشکر می کنه و من هم متقابلا، می دونم که وقت رفتنه ، میان دود سیگار و خنده هایی که داره اوج میگیره ، سکوت شب رو ترجیح میدم ،صدای پام روی سنگفرشهای خیابون ، می پیچیه ، هوای خنک رو توی ریه هام جا می دم ، از اومدنم ، احساس رضایت میکنم ،به اندازه خودم ،حضورم معنی دار بود، هرچند توی پریود خاص روابط غرب با ایران ، توی این کشور زندگی می کنم ، ولی مهم اینجا ، ¨بودنم به اندازه یه انسانه¨ نه ملیتم، و این بارها به جز چند مورد ،به مهربانی بهم ثابت شده .

Saturday, September 01, 2007

ارشیا -۱۴

پسرک دائم داره درحال گفتگوه ، با تلفن و هرچیز شبیه اون میونه خوبی داره ، می بره نزدیک گوشش و آی آی می کنه، موقع تعجب : اٍع اٍع ،موقع دعوا و تذکر هم : دٍع دٍع ، یه وقتا نواره روی «داه ، داه » گیر می کنه ، برای بعضی از صداها هم طبیعتا هنوز الفبایی اختراع نشده
شنگولی می کنه ، از سر وکولت بالا می ره ،با دستاش روی دماغش ، صدای تو دماغی در میاره ، بوسیدن رو اصلا بلد نیست سرشودائم می چرخونه و دنبال لب می گرده که لپشو بهش بچسبونه !
اشیای ممنوعه رو با آرامش تموم بر میداره و با یه نگاه مردد از مود پدر مادر با خوشرویی میاد و جنسو تحویل میده البته یه وقتا وسط راه پشیمون میشه و برمیگرده ، یه عادت قشنگ و دوست داشتنیش ، سر گذاشتن بی موقع روی هر چیز نرمی مثل بالشت و ملافه جمع شده ست حتی در حالت نشسته با ژست مکیدن پستونک ،خودش رو می خوابونه هرچند که جدیدا وقتی خسته ست حتی روی یه تیکه سنگ هم سرشو آروم میذاره

این یکی دو روزیه مهدکودکش شروع شده ، یه پله رفته بالاتر ، روز اول بعد از تعطیلات با دیدن مربی جدید با لبای ورچیده محکم به من چسبید ، یه کم طول کشید تا دوباره محیط رو درک کنه و شروع کنه به ورجه وورجه و اونوقت منو به کل یادش بره
...............با یه نگاهی به سالن بٍ بٍ ها و چاق سلامتی با مربی های قبلی ، نمی دونم چرا دلم هوری ریخت ، وقتی نی نی ها رو دیدم که بیحرکتن ، بعضی می خزند و یه چند تایی چار دست و پا می رن ، صدای نوزادی ارشیا تو گوشم پیچید ،اون صدای گنگ و پر از نیاز ، یادته ارشیای من ، از سه ماهگی مهمون اینجا بودی ، باورم نمیشه ، کوچولو و ناتوان ، از یه ساعت در روز شروع کردیم ، روز اولی که اومدیم تا با اینجا آشنا بشیم ، همون جا، اون کنج رنگی و دوست داشتنی نی نی ها که الان دوتای دیگن ، روزایی که میومدم تا بهت شیر بدم ،از اون گوشه با اون چشای کوچولوی سیاهت، بی حرکت، فقط بهم چشم می دوختی ،تا روزایی که از راه میرسیدم و کشون کشون خودتو به میله های چوبی دم در می رسوندی ، همه اون لحظه ها ، اون ناتوانیها ، همه اون تقلاها ،همه اون نگرانیها ، مسوولیت ها ، وای چقدر زود میگذره ، نزدیک یکسال

امروز وقتی لکه های قرمزی که از اون سر کوچولوت ، کف فروشگاه ریخته بود و توی بغل بابای شجاعت ،گریه می کردی و منی که ادعای کنترل شرایط بحرانی رو دارم ، دنبالتون مثل مرغ پرکنده می دویدم و همه نگاههای متعجب رو متوجه خودم کرده بودم ، فهمیدم تحملم خیلی کمتر ازحد تصوره ، ضعیف ترین مادر دنیام هرچند که می دونم هیچ مادری تحمل دیدن صورت دلبندش را این شکلی نداره ......خدایا شکرت که همه چی به خیر گذشت