Saturday, March 08, 2008

استرس

دکور خونه رو به دقت تغییر میدم، به اضافه چند تمیزکاری که در ادامه اش لازمه ، این تنها چیزیه که میتونه زمانی که فکرم خیلی مشغوله ، بهم آرامش بده ، پشت میزی که چند متر از جای اصلیش جابجا شده و اومده کنار پنجره و به نظرم در کیفیت فضا تاثیر گذاشته میشینم ، طبق معمول ، آخر هفته شده و چند تا کار رو باید همزمان انجام بدم ، به خودم میام هیچی از متنی که دارم میخونم نمی فهمم، تازه متوجه میشم اخبار بی بی سی به انگلیسی داره توی گوشم وزوز میکنه و باید زور بزنم تا خیلیهاشو بفهمم، وهیچ هم به متنی که دارم میخونم ربطی نداره ، تمام فکرم متوجه چهارشنبه ست و از استرس تجربه دوباره اش ، دچار یه حس دلسردی عمیق میشم، راستی مدتهاست از همه این «نشدن ها» خسته شدم ...به خودم میام ،لبخند میزنم ، سعی میکنم تنفسم را منظم کنم ، سرم رو بالا میگیرم ، چشمامو می بندم و به خودم امید میدم ، اینطور وقتا هیچ امیدی شیرین تر از امیدی که خودم به خودم میدم ، نیست ،باید بزرگ باشم ، باید فقط به جمله «می تونم » فکر کنم ،مثل خیلی مواقع که با خواستن بجا، به اون چیزایی که می خواستم، رسیدم ، باید به «شکست»جور دیگه ای نگاه کنم ،این تنها یه فرصته که میتونم بدستش بیارم و یا براحتی از دستش بدم ، مطمئنا قسمت دوم اصلا دست من نیست ، من همه تلاشمو کردم وفقط منتظر جواب می مونم ، خیلی فرصتهاست که توی زندگی میان و میرن ، یا می تونیم ازش استفاده کنیم یا شرایطی فراهم میشه که از دست بره ، مهم اینه که تلاشمون راآگاهانه کرده باشیم ، اینطوری هرچند ناعادلانه ولی متواضعانه ازدور بازی خارج میشیم ...باید بزرگ باشم ، باید موضوع را کوچکتر از اونی که هست ببینم ، هرچند که با گذشت زمان داره برای دیگران که از دور به تلاش دوباره ام نگاه میکنن بزرگ و بزرگتر میشه، ....باید بزرگ باشم، باید به توانستم ایمان بیارم ، باید لبخند بزنم ، .... باید تصویر قشنگتری از چهارشنبه برای خودم بسازم