Tuesday, March 18, 2014

پرنده ها به جيك جيك درآمده اند، مامان كتابهاي سالهاى دور را كنار گذاشته، آورده براى نوه دردانه، دست خط كلاس دومم را ديدم، امضاى مدير، مهر جايزه. تصاوير هجوم مي آورند، طاقت هيجانزدگى را ندارم، پوكه ها را كف گلدان صورتى ريختيم، خاك نرم و گندمهاى تازه هم. دور كيسه منفذ گذاشتيم مو به موى راهنما. داشتم مي گفتم گلدان سبزى پشت پنجره ام ...، بعد شك كردم. گلدان؟ كدام گلدان؟ دو سالست گوشه تراس دپو شده اند، رودروايستى وار رفتم خاكش را گرفتم، دور و بر درختچه پر از حلزون تازه بود. لبخند روى لبم هايم نشاند. بذرهاى ته يخچال، نام و نشان داشتند ريحون، شويد، مرزه و كمى هم تره . آنطرف پنجره باران بهارى، بي تابم ميكند. اينطرف عدسهاى توى ماگ جان گرفته اند، براى گلدان شفاف خانم ت نشانشان كرده ام. يكشنبه آخرين روز بود و كاش نبود. چشم هاي كوچك، ساعت به ساعت گلدان صورتي مدرسه اش را مي پايند، ساك و چمدان ها را تقسيم كرده ام، كسى جديشان نميگيرد، انگار كه كرختى فصلى گرفته اند . آخر سر طاقتم طاق شد نشستم توم شستى را ورق زدم، بوى سالهاى جنگ و خمپاره ميدهد. خيالباف زيبا ولى فكرم را پر و بال ميدهد. منتظرم آقاى نون بيايد و پرده ها را پايين بياورد، دستى به شيشه ها بكشد و تراس خاك خورده، رنگ دوباره بگيرد. 

Sunday, February 02, 2014

آيا اينجا مأتمكده است؟ بلى خير شايد. 
از مرگ آقاى صاد شوكه ام، مبهوت به در و ديوار زل زده ام و تلاش مى كنم يكى بيايد و بگويد دروغ است . نصف شب است ، سرد و برفى، و جز چار نفر محدود هيچكس نميداند. چرا من ميدانم، خدا ميداند. لابد براى اينكه بنشينم و دانه دانه مردگانم جلوى چشمم رديف شوند، براى اينكه حسرت عكس دليورى نشده را بخورم، شب يلدا با يك قاچ بزرگ هندوانه جلويت. قرار بود سر از كار داور مقاله دربياورى، با شيطنت البته، منتظرم، منتظر ميفهمى؟ يك جايى توى راهروها بيايى بگويى خب كجايى؟چند روزست نديدمت كه. چند روز؟ چند روز؟ گاهى با ارشيا ميخنديم به آن جاكليدي آمريكايي، نور ليزريش كو راستى؟ فال حافظ گرفتيم، صميمى بودي، آمدى روى مبل كنار آشپزخانه نشستى و من چقدر حرف زدم ،دلتنگم، دلتنگ. فردا كه بيايد دانشكده ماتم گرفته، مگر ميشود؟ ايست قلبى و ديگر هيچ؟ گل شمع عكس، همان آدم ديروز، قبراق. در چشمهايت مرگ نبود در حرفهايت هم. دلم كوچكست از فاصله ها و مرگى كه پشت در اتاق لانه كرده بيهوا دل و دماغمان را بگيرد، مات ام، مبهوت، پسرك را در تاريكي مي فشارم، اگرمرد بود، سه نفرى و من اينقدر نميترسيدم، كاش برف بازى و صداى خوشحالى آدمهاى پشت اين پنجره تمام نشود، از حجم غصه و سكوت شب ماتمزده ام

Monday, December 09, 2013

يك.اين دومين خانه دهه پنجاهيست كه يك بعدازظهر آبان از كنارش رد شديم و سر انگشتانمان را به سنگ هاى پنج سانتي اش كشيديم و فردايش يك بيل مكانيكى وسط خاك و آهن بيرحمانه به جان بى جانش افتاد. خاكبردارى نهايت يك هفته طول كشيد.
 دو. مامان مى گويد عمو كليه هايش از كار افتاده با كبد بيمار گوشه بيمارستان. دو دختر پزشك و پرستارش تنها اميدماجرا هستند، بخش مراقبت هاي ويژه. بغضم گرفت از نجابت و كم حرفيش، از عكسى كه اين وسطها ديليت شده. كاناپه اى با سه زن نگران در وسعت فضاى غمناك خانه. 
سه. بعضى تصويرها را دلت ميخواهد خنثى كنى، برش گردانى به شكل اول. دكمه آندو، كوچه، شهر، خانه اى كه هر بار بيدار ميشوى از اينرو به آنرو شده، هر بار از خودت ميپرسي قبلا اينجا چه شكلى بود؟ خانه با عمو، بى عمو؟ با بابا، بي بابا؟ نميشود كه نميشود. تصوير مى آيد روى تصوير. زندگى بيرحمانه و بى لحظه اى درنگ در جريانست
 چهار. دكمه رو به جلو، دخترها آيا به اين نتيجه ميرسند كه رنج تا كي؟ يعنى ميشود يه كدامشان، به حجم درد فكر كند، سرم و لوله ها را باز كند و از آى سى يو بيرون بيايد؟
 پنج. آدمها، بناها، عمر و خاطره ها دارند به ترتيب آمدنشان ميروند، حواست هست؟ 
شش. از نوشتن تا پابليش، عمو تمام كرد، همانقدرساكت، همانقدر كم حرف.  

Tuesday, November 12, 2013

يكبار هم ماشين ريپ ميزد و با زبان بي زباني ميگفت نوازش نياز دارد، تنهايش گذاشتم ميان هجوم برگ هاي خشكيده چنار، و نفس زنان خودم را به حياط مدرسه رساندم، آنجا زمان و مكاني در كار نبود، همه چيز اسلوموشن طور، زير نمناكي باران، چند جوجه بچه، مشغول فوتبال بودند. نشستم نگاهشان كردم... لپ ها قرمز و موها عرق كرده. مسير برگشت سرپاييني خوش تراش و هوس انگيزي ست. پسرك هم پاي خوبي براي پياده روي طولاني با احتساب سيبيل چرب كردنهاي معمول. -خدا درياني را از سر كوي و برزن كم نكند، چشم و چراغ محله اند جدا-. آستريكس گرفتيم و بستني شاتوتي، با بيسكويت روغني پنجره اي - نستالوژي احيا شده طبعا - بقيه راه هم صداي آب جوبها بود و بوي درختان باران خورده، نان تازه و چند كشف كوچك كه در مقياس ماشين از محالاتست.
 روز بعد كمي ساده تر، روز بعدترش از جشن مدرسه برگشتيم با چارشاخه گل سفيد و دو بادكنك بزرگ كه هر دو جان پسرك بودند، نخ ها را بستيم به زيپ كاپشن . شديم دو آدم آويزان به بادكنك، با دستهايي كه كيسه پفك را جابجا ميكرد، ويترين طور. يك روز هم كلش به مشاعره نصفه نيمه گذشت.
 طرح پدي باس را عجالتا بيا ورند محله ما، چند ايده بكر دارم برايش، پايلوتش دو روز در هفته هم باشد، كافيست دست كم براي شارژ شدن بقيه روزهاي هفته.
 براي موجود آهني هم كه زير برگهاي خيس خورده در حال استتار شدنست، فكري بايد كرد.

Tuesday, October 22, 2013

بينايي

امروز تولد ژ است، بايد باشد البته، آخرين روز مهر همزمان با تعطيلات توسن، در حالي كه قطره چشمش را از كيف ظريفش در مي آورد، عينكش را برمي دارد، چندبار پلك ميزند و به مدرسه روبرو اشاره مي كند. ظاهر دبيرستان با گرافيتي هاي چند زبانه، نشان از اعتصاب دارد، و او سالها وقت و انرژي اش را همينجا براي بچه هايي گذاشته كه از نظر او روح دوگانه اي دارند، سخت و آموزش ناپذيرند. ذهن پدر مادرهايشان در استعمار زدگي مانده، نفرت و تكيه همزمان بر قدرتي كه حالا براي جهش نسل بعد باورش كرده اند. طعم حرفهايش گاهي تلخ و گزنده است ،براي كسي غير از من، شايد هم تعبيري از به در زدن و ديوار شنيدن. دوستي اش ولي با تاييدهاي بي سر و ته رنگ نمي گيرد، ميگذارد آرام آرام اندازه ات را بفهمي، خودت را در زرورق پيشرفتگي نپيچي وقتي گذشته مشتركي نداري. ژ ناب است كم و عميق، در زندگي من به تعداد انگشتان يك دست . ميخواستم به بهانه اي برايش بنويسم، كتاب هايش رسيد، با كارت پستال، نوت هاي كوتاه پيانو و چند خط غمگين در وصف فوبياي هميشگي اش-نديدن.
 حالا ديگر از نوشتن ساده هم برايش واهمه دارم كه نتواند ببيند، كه بخواند كه جوابم دهد.
 "ممنون خانم ژ كه بودي، كه هستي، كه اولين جمله ات از ولتر "هركسي باغچه خودش را ميكارد" با هرچشم باز كردني در مغزم زنگ ميزند. كاش دنيا نور را از چشمانت نربايد."

Friday, October 18, 2013

از مهر

خنكاي شهريور، ملس و آرام خزيده بود در فضاي خانه، و من داشتم چشمهاي بسته و مهربان پسرك را دست ميكشيدم، گفتم مدرسه ات بايد عوض شود، خب؟ همانطور خوابيده فقط نگاهم كرد، امان از چشم ها. پنجره هاي باز و رختخواب خنك، صداي اذان و خش خش جاروي دم صبح تركيب موزون صبح هاي جاده نطنز بود. پدرش اسم تك تك بچه ها را برد و گفت نكند غصه بخورد، آه كشيدم.
 بخاطر كيا رفته بوديم، نگهبان سالن گفت بليط كنسرت برايش گرفته ايد؟ جوابم بله بود، گفت تعهد دهيد كه نظم سالن را بهم نزند، به قد و بالايش نگاه كردم، امضا كردم از سر ناچاري.
 دستش را موقع صف از دستم بيرون كشيد ، تمام مدت گره به ابروهايش بود. ميان كاغذهاي رنگي و رقصان در هوا، چشمهاي خيسم به شيرواني نارنجي بود و نماي تميز روبرو. به انتظار آخر و چشمهايي كه بي ...صبرانه تا مدتها دنبال مأمني مي گشت 

امروز همه چيز خوبست، خوبتر از خوب حتي.

Wednesday, July 31, 2013

اينجا زير آسمان اين شهر بزرگ، زير سقف اتاقي كه از حد معمول بزرگترست قلب كوچكي ميزند كه همه زندگيش به حبابي شيشه اي بسته، موجود جمع شده اي كه بايد هفته ديگر ينگه دنيا باشد و به وقت موعود، با بارنامه اي عريض و طويل منقش به مهري ظاهرا باارزش بر زمين گذاشته شود. حال باربر تعريفي ندارد اگر آن بار باشد و يك سال و اندي برنامه، تمام هم و غم ماجرا. ميان خنده و گريه هاي هيستريك، شوك زده از رسيدن بي موقع، اجل معلق وار، مي گويد ناخواسته است. شك مي كنم درست شنيده ام ؟ بله درست شنيده ام : "ناخواسته". ناخواستگي زنگ ميزند همه جا در مغزم، ميان ديوارها و فاصله بينمان، ميان محفظه شيشه اي كه حالا نه حامل زندگي كه كجاوه آرزوهاي بر باد رفته است.
 چرا خدا نمي آيد به بندگانش بفهماند با حسرتهاي كوچك بد به دنيا گند زده اند، بس نيست؟