Wednesday, March 28, 2012

و این بهانه ها

گاهی بهانه ها کوچک میشوند به اندازه برگی خشک، بازمانده پاییزی سرد و برفی، افتاده بر سنگفرش کوچه باغی از کوچه های شمرون ، پشت دیوار خانه ای که بوی دهه پنجاه میدهد و تو می دانی محالست در نقطه ای دیگر این تصویر برایت تکرار شود. بهانه گاهی میشود سلام و خدافظ های هرروزه با مجید آقا که از اتاقک سفیدش بیرون می آید تا بچه ها را راهی کند و تو چشم می دوزی به آخر بن بست با سایه روشن های دل انگیز صبح و سنگفرشی که چند جفت پای بازیگوش هر روز تا انتهایش میروند. بهانه، بهانه است حتی اگر یک بار اتفاق بیفتد. مثل شمردن اسکناس های عیدی و گذاشتنشان توی پاکتها. حتی میشود یک روز بعدازظهر و ورق زدن کتابی که میان خانه تکانی کاغذها سر وکله اش پیدا میشود و تو را به فکر می اندازد که استاد موسفید، چرا «رفتن» را تاب نیاورد؟ پرسیده بود چرا باغ ایرانی، چرا خارجه؟ و تو یکی از چند جمله آماده که ذره ای باورشان نداری را از ذهنت بیرون کشیدی و همانجا به خودت گفتی رو راستی شرط اولست آرزو، نیست؟ بهانه ها گاهی از در دیگری وارد میشوند وقتی که دستمال مرطوب گندم های جوانه زده را از ظرف فیروزه ای برمیداری و یاکریم های پشت پنجره پر میزنند، یکی می ماند اما و بی اعتنا به دانه های برنج نوک می زند. بهانه های من حتی تکراریست مثل قدم زدن در سایه های بلند بعدازظهر در پیاده روهایی که دوستشان دارم با همان موزاییکهای یک در میان شکسته ، گوش دادن و بلعیدن هوا و بو های آشنا، حتی فکر کردن به آدمهایی که هنوز هم هستند تا خوب ببینند، شناختنشان این روزها مثل آب خوردن می ماند. فضاهای دوست داشتنی هم بهانه اند. بن بست هر روزه با مجید آقایش معنی میدهد وقتی گلدان سینری در بغل دارد خوش و بش میکند. با بچه هایی که دست در دست به سویم میآیند، مسیری که کلم های سبز و بنفش دارد و صورتهای منبسط،... موگه، امیر، سامی . بهانه گاهی میشود لحظه های بزرگ. لحظه هایی که نفس های دلبندت آرام و شمرده است و می دانی جاییست که باید باشد و جایی هستی که باید باشی و فکر میکنی به «ماندن» او و همه این بهانه ها و دیگر هیچ.

Saturday, March 10, 2012

صدای پاش میاد

هیجان ده روز فستیوال بچه ها، حال و هوای خانه را به کل عوض کرده، روز اول شیرینی ها را بردیم و توی غرفه های بازارچه چیدیم. روز بعد کوله پشتی اش را به بیل و کلنگ مجهز کردیم و روز بعدترش با پیژامه مامان دوز و بالشت و پتو و ببری راهی مدرسه شد. فردایش که جلیقه قرمز پر از بع بعی و تپه های پرگل و درخت را تنش میکردم جفتمون فکر کردیم برای بالماسکه شاید ایده جالبی نباشد ولی با یک فکر بهارانه و متفاوت موضوع را جمع کردیم. آخر شب همان روز دنبال یک هدیه کوچک میگشتیم که قرار بود بین همکلاسیها رد و بدل شود . به غیر از این چند روز فشرده که هرکدام اسمی برای خودشان داشتند و همه را به تکاپو انداختند از همه بیشتر انتظار روز مسابقه بادبادکها را می کشیم، با تصوری از خانه پر از کاغذ و چسب و نخ های کاموایی
صبحها دیگرگوشمان به شنیدن این جمله تکراری عادت کرده : مامان صدای گنجشکا میاد یعنی بهار شده امروز؟
بعدا نوشت: