Sunday, December 19, 2010

مکالمه من و ارشیا

در حالی که دوتایی، از مزه ترش و اسیدی پاستیل ها، دهانمان جمع شده و هیچکدام خوشمان نیامده، بدون معطلی می گوید: مامان، یادت باشه ، از این پاستیلا اصلا به بابا ندی که خیلی بدمزه اس!ا

یه روزی که خیلی از دستم عصبانی بوده ، برگشته بهم میگه: وزغ نارنجی!ا

بهش از سر ناچاری، گفته بودم، اگر غذای مدرسه را خوب بخوری، معلمت، بدون اینکه بفهمی توی کیفت، جایزه می ذاره، بعد از چند روز که کلا نه غذاخوردنی در کار بوده و نه بالطبع جایزه ای، به من می گوید: مامان می دونی این مامان باباها هستن که توی کیف بچه هاشون کادو میذارن ، نه معلما؟!
قیافه من دیدنی بود که تا سن هشت نه سالگی فکر می کردم همه جایزه ها را معلم و مدرسه به من تقدیم می کند و وقتی متوجه شدم خیلی توی ذوقم خورد


ارشیا: مامان گرسنه ام نیست، نمی خواد غذا گرم کنی
من: اگر گرسنه ات نیست برای چی به بیسکویت ها داری ناخنک می زنی
ارشیا: نه خب یعنی این جعبه بیسکویت را که تموم کنم فکر کنم اصلا گرسنه ام نیست!ا

Saturday, December 18, 2010

آرزوی بازنشسته

مادرم معلم دلسوزی بود. به کارش با همه سختی هایش علاقه داشت. با این حال صبح های هول هولکی، ناهارهایی که بعضا با زود پز و عجله برای رسیدن به شیفت بعدازظهر آماده میشد، مشق شب هایی که یا تصحیح تمرین بود یا سوال های زبان که خودش روی استنسیل تایپ می کرد، به اضافه وقت هایی که برای بچه دوست و اشنا می گذاشت، مجموع تجربه من از زندگی حرفه ای مادرم در خانه بود.روزی که خودش را به خاطر بیماریش بازنشست کرد در احساس فوق العاده اش شریک بودم، انگار بارچندین و چند ساله را از دوش خودش و ما برداشته بود.

این روزها شبیه اش شده بودم، منتها بدون زودپز و عجله و حتی مشق شب . بارها به خودم نهیب زدم . دلم نمیخواست زندگیم بدو بدو باشد،ولی بود. این وسطها یک مریضی معمولی، از پادر آوردم. وقتم شده بود طلا. آخر هفته ها ، یک دستم کتاب ارشیا بود و یک دستم کتاب خودم. یک چشمم به نقاشی و بازیهایش بود و یک چشمم به صفحه لب تاپ. یک پایم کنار اجاق غذا بود و یک پایم توی چارراهی که ظاهرا باید پلیسش میشدم، یک گوشم به شعرهایی بود که برای خودش زمزمه می کرد و یک گوشم سکوت . انگار دو تکه شده بودم، یک تکه برای او، یک تکه برای خودم ...حالا تکه هایم یکی شده اند، زندگی ام افتاده است روی دور کند. خیلی خوبست خیلی. برای همه چیز وقت دارم برای قایم موشک بازی ، خوابیدن و چشم دوختن دوتایی به ماه، برای آواز خواندن، برای شاد بودن ... احساس بازنشستگی می کنم

Saturday, December 11, 2010

A,B,C

هرچند وقت یکبار به جای جلسه اولیا و مربیان،معلم می نشیند ویک لیست بلند بالا می گذارد جلویت و بیست دقیقه ای درباره پیشرفت بچه ات حرف می زند، جلوی هر شاخص، «آ» و «ب» و «ث» گذاشته است . برایم عجیب نیست اگر پسرم درکنار همه توانایی هایش، در استاندارد معلم وکلاس، بچه شلوغ و پرسروصدایی باشد ،(که دربین بچه های ایرانی، از این نظر کاملا معمولیست). «آ» ترین بچه منضبط ، پسر بچه ای چهار ساله و نیمه ،با صورتی بی رنگ و چشمانی بی حرکتست، که برای من حسی از تابلوی مونالیزا دارد. هیچوقت درک نمی کنی کی خوشحالست و کی ناراحت. صبحها موقعی که وارد سالن پذیرش بچه ها می شوی، بدون اینکه به اطرافش نگاه کند یا با کسی حرف بزند، سرگرم اسباب بازی هاست، تا زنگ میخورد اولین بچه ایست که وسایلش را جمع می کند و میرود اول صف تا برود داخل کلاس. بعداز ظهر ها هم مثل ربات برنامه ریزی شده می دود تا انتهای حیاط کوچک و دوباره بر می گردد سر جای اولش، بعد هم یک گوشه می نشیند و بی سر و صدا عصرانه اش را میخورد تا پدر یا مادرش از راه برسند. داخل کلاس هم قطعا هوش و مهارت لازم را برای انجام تمرینها و فرمانبرداری دارد. وقتی می روی در بحر لیست ، شاخص ها کاملا اروپایی و سازگار با روحیه آدمهاییست که من بزرگیشان را دیده ام.هیچ شاخصی از جنس شادی و نشاط در لیست نمی بینی، خلاقیت و روحیه جمعی، کمک ، دوستی ،سرزندگی ، سبکی ، امید، به ندرت. به جایش هرچه بخواهی کادر و چارچوب، از جنس اطاعت و احترام. خیلی خوبست، به خصوص برای پدر مادر و دنیای اطراف بچه که قرارست ظرفی برای رفتارهایش باشند . با همه این تفاسیر من مادر، همچنان مصمم ام، به جای اینکه بچه چارساله ام با این آ و ب و ث ها ی قراردادی و خط کشی شده سنجیده شود، یا ازمواخذه شدن در برابر بروز هیجاناتش واهمه داشته باشد، یاد بگیرد بچگی کند، یاد بگیردکه احساسات طبیعی اش را با هیجان مثبت و حتی منفی بروز دهد، به جایی که خودش را در دنیایی منزوی و ایزوله اسیرکند، به جای اینکه همیشه مطیع باشد و در نهایت موجودی سرخورده و بدون هیجان شود که به زور یک لبخند بر لبهایش می نشیند. همان که آن ور دنیا، اسمش¨ افسردگی¨ در بچه هاست و این وردنیا به درست یا غلط ¨انضباط و تربیت درست¨ا

.

Sunday, December 05, 2010

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

پرتغالها را چیده ام توی سبد حصیری و گذاشته ام یه گوشه خانه، نارنگی ها را هم گذاشته ام جایی که بویش، بپیچد توی فضا. خانه بوی زمستان میدهد. گرمست و پر از رنگ. روی کاشی های سفید آشپزخانه، ردیفی از آجرهای قهوه ای، چسبانده ام، دو تا طاقچه چوبی هم زده ام اون بالا برای بطریها. جاجیم قرمزم را هم روی کاناپه انداخته ام. نشسته ام زیر نوری که روی نقش های گبه به رقص در آمده . دارم شعرهای بچگی مان را ترجمه می کنم. معلم ارشیا خواسته است . چشم می دوزم به بخاری که از فنجان بلوری پر از چای بیرون می ریزد، حیفست که لحظه ها را نمی شود در واژه ها گنجاند