Thursday, March 28, 2013

شهر ممنوعه


زن و مردهای  کنار دریاچه، از نسل مائوییست هایی بودند که به  ورزشهای اجباری خیابانی عادت کرده بودند، از پله های باغ بالا میروم. درختهای اولین حیاط با یک عالمه آویز قرمز و نوشته های چینی تزیین شده، معبد تاریکست و مثل همیشه سوال زیبایی شناسی: که چه کسی و با چه تفکری میتوانسته بتهای غول پیکر طلایی بد ریخت را پرستش کند و برایشان یوآن های درشت در صندوق های شیشه ای بریزد. عکسبرداری هم ممنوع . به جایش برمی گردم و کنار همان درختها و آویزها که نور کمرنگ صبح بین شاخ و برگهایش وول میخورد، از خودم عکس میگیرم.  پدر و پسر بین رختخواب های سفید از جنس ابریشم که تور لیدر در باب کیفیتش سخنها رانده، در خواب نازند. من ولی قرارست نصف آخرین روز را برای خودم بگردم. مسیرهای سنگی پر از  پله های منظمست، مستقیم، چپ و راست، نیم طبقه، چند مدل حیاط مرکزی و معبد های همان شکلی.  به پای برج سفید که رسیدم. درختها پر از شکوفه بود،  چشم انداز شهر بین درختها و سقف های شیبدار و رنگی معبدها گم است.  به گمانم از همان روز اول بود که همه تلاشم را کردم با رنگها، نقوش و جزییات گرافیکی ارتباط برقرار کنم ولی نشد که نشد و این همان تفاوتیست که در شرق نزدیک و دور بودن و عادت های بصری ناخوداگاهمان پنهانست. بجایش آدمهای کنار دریاچه که تنها با واریس پا و حرکات کند، سن و سالشان را میشود فهمید، انقدر سرحالند که دیدنشان میتواند سر ذوقت بیاورد. بازیهای سنتی، رقص فوق العاده والس، آهنگ های محلی با حرکات موزون، هرجای پارک که بشود، تصویر متفاوتی از شهر مدرن و خاکستری میدهد که حالا با بهترین و تمیزترین  ماشین ها و ساختمانها سر به فلک گذاشته ولی قلب شهر و هوتونگ هایش، خانه هایی دارد با لباس های شسته و پهن شده در معابرعمومی باریک،  و توالت های پابلیک و تمیزی که در جداکننده ندارند. پشت ماسک های سفید و بیروح و چشمهای بادامی، هم آدمهای مهربان و خنده رویی هستند که  تصورشان دور از ذهنست. به بچه هالبخند میزنند و بطرز عجیبی قیافه بچه هایمان برایشان تازگی دارند. مردمی که لقب مظلوم ترین ها را گرفته اند و بجای حمله و دست درازی، ترجیح داده اند از خودشان و سرزمینشان در طول تاریخ دفاع کنند.
کل پارک و دریاچه ساکن و راکد که با  بیدهای مجنون و سنگهای صخره ای ترکیب شده را دور میزنم تا برسم به نقطه اول. حالا وقت آنست که بر گردم به زیرگذر مترو و  شهر مدرنی که در آن بچه دوم داشتن ممنوعست و جریمه دارد. اینترنت ملیست و خیلی از سایتها تحت کنترل. اینجا پکن است، محله شهر ممنوعه. 

Friday, March 15, 2013

جمعه بیست و پنجم اسفند

پنجره ها را باز کرده ام، اولین بارست حس میکنم بهار راحت آمده و نشسته کنارمان، شاید هم توهم اولین ها گرفته ام، حداقل اولین بهارست که خانه تکانیش به دلم نشسته، پرده ها شفافند و خوشبو، آفتاب ملس، شیشه های تمیز، شمشادهایی که جوانه زده اند، گاهی دراز می کشم وسط گل قالی، چشمم را دور می چرخانم  دوربین وار،  کارتونک ها را می بینم، لکه هایی که باید پاک شوند، ابژه هایی که دور و بر جمع کرده ام و تک تکشان را گرد گرفته ام، انرژی خوبی دارند. اولین بارست همزمان و سه نفری با هم افتاده ایم به جان خانه، کف و دیوار و قالیچه ها تمام شود میروم سراغ لوسترها، بعد هم کدو و بادمجانها که باید سرخ شوند، پسرک برایمان رٍنگ اصفهان میزند، مرد در همان فاز اول تمیزکاری کتابخانه و کاغذ ها مانده، سبزه ها را برده ام روی پشت بام چون فکر می کنم آفتابش متفاوتست، چون میتوانم سرشاخه چنارها را لمس کنم،  چون همه چیز وسوسه انگیز و براقست، گلدانهای سینه ری و شب بو که گوشه پارک را فرش کرده اند، باغبانی که با آرامش خاک را بیل میزند، آفتابی که میخورد روی موهایم..... آه از این اولین ها، اولین های گول زنک،  جادوی اولین فصل  سال را خوش بینانه باور کرده ام




Thursday, March 07, 2013

از آدمک های خیالی

 خریدم از مغازه تن تنوفیل ها به همان یک دانه بدج فلزی چند یورویی منجر شد و نه بیشتر، ویترین سنت کلر را بالا و پایین کردم. برایم پرسناژها بیشتر از دیده شدن،  شنیده شده بودند، حتی توصیفی بچه گانه داشتند. صدایی از یک جایی گفت اگر تن تن دوستم میتوانم بروم کافه کتاب مجاور،- هوم من؟ نه مرسی، برای پسرم آمده ام. بعد قفسه هانری  آمد جلوی چشمم و آن موشک  بزرگ قرمز که هرروز بی اعتنا کنارش رد شده بودم. یکبار ولی نشستیم و جعبه های قدیمی را برایم باز کرد، انگار عضوی از خانواده اش باشند مهربان طور با لبخندی به پهنای صورتی که شصت سالگی را رد کرده، ولی حوصله آدمک های کوچک را هنوز هم  دارد . دوروز بعد اتفاقی و عجله وار از دستفروش کتاب، ماشین های هرژه را گیر آوردم. خوشحال و خندان گذاشتمشان دم دست که دائم نگاهشان کنم. توی ساک، کوله پشتی، هرجا که دستم بهشان میخورد صورتم را می چسباندم به جعبه شیشه ای، به سرنشین ها و آن دوربین چسبیده به فورد کنگو . بعد ترها هم که رفتیم تماشاخانه، گروه ایرانشهر اجرای تمیزی داشت، آنقدر که من بفهمم، آنقدر که پسرک با پارسا روی دسته صندلیها بنشینند و دوتایی ریسه بروند و بگویند چطوری آدمها از توی کارتون هایشان  آمده اند بیرون. وَه خانوم کاستافیوره، اوه هادوک وقتی عصبانی میشود با گریم های نزدیک به واقعی و سیل باباها و بابابزرگهایی که  از کتاب های تن تن خاطره داشتند. یکجایی هم دیدم که صورتم را چسبانده ام به ویترین شیشه ای و دارم از دیدن یکجای فیگورین های هرژه ، همراه با پسرک ذوق میکنم انگار که همه این سالها با  قهرمانهایی که به دنیای دخترانه ام آورده است خو گرفته باشم .