Tuesday, June 27, 2006

ماه نهم ...حرفای نی نی


منٍ نی نی الان هشت ماه ونیمی می شه که توی شکم مامانم هستم
اینجا آروم وبی سر وصداست فقط مامانم زیاد غذا می خورد و من ٍشکمو هم از خدا خواسته ،تازه یه وقتا به مامانم از اونایی که به عمرش نخورده ودوست هم نداشته، سفارش هم می دم،
لگد ودست وپازدنم هم که طبیعیه ، ازتوپ بازی و شنای قورباغه وکشتی و ژیمناستیک گرفته تا حرکات موزون همه را توی این مدت یاد گرفتم فقط بعضی وقتا از اینکه می خوام یه قدی بکشم و خستگی در کنم ولی شکم مامانم جانداره کلی کلافه می شم و اعتراضم را بدین وسیله اعلام می کنم،
مامانم برام از فضای بیرون چه تعریفا که نکرده که اونجا چقدر سرو صدا می آد، چشمام از نورزیاداذیت می شن ، تازه تابستونه ، گرما هم باید بکشم ، واینکه نافمو قراره بابام قیچی کنه ، البته- یواشکی- می دونم که بابام دلشو نداره ،
خلاصه همه می خوان منو توی بغل بگیرن و هی ماچ کنن ، منم که اینکارو راستش بلد نیستم یعنی قراره یاد بگیرم
بعد ٍ دو سه روز هم از بیمارستان می ریم خونه مون ،تازه می دونم که اونجا اتاق وتختی هم در کارنیست و باید صبر کنم بریم خونه جدید بلکه من صاحب جا و مکانی بشم
وای از این نگفتم که نام ونشانی هم هنوز ندارم ، هرروز با یه اسمی صدام می زنن بلکه خوششون بیاد ، از دست این والدین عزیز!! ، هرازگاهی هم می شینن و حرف از آینده م می زنن ودلشون را به یه چیزایی خوش می کنن که نمی دونن آیا من استعدادشو دارم یا نه ؟ مثلا این باباییم بدجور گیر داده من تاریخ جغرافیا یاد بگیرم ،
بعد هم شنیدم اونجایی که متولد می شم همچی زبون مادری ای هم در کارنیست و حالا بیا و من ٍ بی زبون را به حرف در بیار، فارسی و اون زبون فرنگیه قاطی پاطی ... چی می شه ،
ازفامیل وخاله دایی هم ظاهرا خبری نیست ومی مونه مامی خانوم که او هم از دست پاپا که هیچ جور راضی به اومدن نمی شه قراره یه مدت کوتاهی بیاد منوومامانم را راه بندازه ودوباره برگرده پیش شوهر جونش ،
... خلاصه اینطوریه که هروقت تصمیم به اومدن می گیرم ، یه جورایی پشیمون می شم ،
البته از اونجا که باید آقاپسر مثبت وخوش بینی باشم و دنیا را زیبا و واقع بینانه ببینم ، باید بگم که می دونم با اومدنم عده ای را خوشحال می کنم ،بعد از تولدم قراره توی چشمای مامانیم ، نگاه با محبت بندازم وممکنه اشک خوشحالی بابام را هم در بیارم ، دیگه تبریکها که به سمتم سرازیر می شه و همه از تولدم مشعوف می شن و منم هی قند تو دلم آب می شه ، لباس های جدیدو نو خوشگلمو می پوشم و کلی کیف می کنم ، خوردن وخوابیدن هم نگو که من عاشقشم ، همه آماده باش در خدمت من یه وجبی و ... ناز و نوازش و... بقیه اش بمونه بیام با چشمای خودم این دنیای عجیب را ببینم بعد قضاوت کنم ...
م

Thursday, June 22, 2006

ماه نهم ... هفته سی وهشتم


برای ما هر روز صبح زود بعد از یه خواب نسبتا آرام ، یه شماره معکوس می افته، همه کتابها و مجله های مربوط به بارداری را دور وبرم ریختم و همون جا زیر وروشون می کنم ، بازم خوبه که این دوران را به روز توضیح ندادندو کوچکترین واحدش هفته است وگرنه من ...!!!
خلاصه از امروز که هفته سی وهشتم بارداری را تجربه می کنم ، رشد بچه کند تر از هفته های قبل شده و در انتظار ورود به دنیای جدیده ، از موقعیت فیزیکیش هم که خیلی هیجان انگیزه ، تقریبا می شه این موضوع را فهمید ، هر گوشه خالی که پیدا می کنه همونجا قلمبه می شه ، گاهی قد می کشه و شکل شکمم عجیب غریب می شه ، با قد ۴۰ سانتی متری و وزن ۳.۲ کیلو ، از نظر دکتراز هفته سی وهفتم ، امکان زایمان طبیعی وجود داره و هیچ جای نگرانی نیست ، با اینحال همچنان منتظریم که نی نی مون به موقع به دنیا بیاد ،
دیشب سه تایی رفتیم جشن موزیک خیابونی،که یه برنامه سالانه است، بعضا با صدا های لطیف و گاهی صداهای ناهنجار جاز وپاپ و... ولی بهانه خوبی برای قدم زدن در مرکز تاریخی این شهر دوست داشتنی بود اون هم موقع شب تا دیر وقت که همه جا از سوت وکوری در اومده بود و خیابونا پر از جمعیت بودند ، یه بارون حسابی هم اختتامیه ماجرا بود،البته خیلی ها هم به عشق فوتبال از خونه هاشون خارج نشده بودند،
یه موضوع جالب برام نصب پرچم های مختلف روی بعضی تراس ها وبعضا آویزان از پنجره هاست که مربوط به ملیت های مختلف والبته فوتبال دوست ساکن اینجاست ،چند ساعت پیش هم با صدای بوق ممتد چند ماشین که پرچم ایتالیا را به همراه داشتند، فهمیدم ایتالیا گل کاشته ، البته اولش فکر می کردم مراسم عروس کشون یه خانواده عربه چون اینجا ماشین را گل ورمان زدن اونم از نوع ... بین عربا خیلی بابه ، اینم یه جور ابراز هیجان در مملکت دموکراسیه ،
امیدوارم به پست های بعدی برسم چون می خوام درباره امکانات اجتماعی فرانسه برای تولد یک بچه بنویسم

Monday, June 19, 2006

ماه نهم ...هدیه


مشاوره انستزی و پذیرفتن شرایط فرمالیته آن و آخرین وقت معاینه و نزدیک شدن به زمان موعود ، کم کم خبر از رسیدن لحظاتی می دهد که در پشت اون ، یه نوع نگرانی چند ماهه بود ، شاید یه استرس یا یه ترس کوچک و طبیعی ،
ولی امروز قوی تر از همیشه خودم را برای استقبال از ورود یک موجود که حیاتی نو خواهد یافت آماده می کنم ،
خداوندا به من توانایی غلبه بر نگرانی هایم بده ، توانایی حفظ یک موجود زنده ، توانایی در پناه گرفتن موجود ضعیفی که به دستان گرم ، چشمان باز و آغوش مهربانم نیاز دارد ، موجودی که چونان امانت به من می سپاری ، واینکه در ازای آگاهی ، مسوولیت بیشتری می طلبی ، در شرایطی که دل آزرده ازآدمهایی بودم که همچنان دلم را توان صاف کردن در برابرشان نیست ، حفظ این موجود را تا به امروز هدیه ای بزرگ می پندارم و تولد او را هدیه ای بس بزرگتر ، و می دانم که این تنهابه سبب قدرت توست که به آرامش و درک حضور وحیات او رسیده ام فارغ از همه دلواپسی ها ودلمشغولی های روزمره ،
بودن هرآنکه را دارم هرچند اندک ، دور ودست نیافتنی ، از پدر، مادر تنها وابستگی های زندگیم ، حضور همسرم که تا به امروزاز درون مهربانش برایم ، دلخوشی وآرامش آفریده، از دوستان نازنین وخویشان دلگرم کننده ام و آنان که یادشان ، قلبا مسرورم می کند ، همه وهمه را به پاس لطف تو می گذارم و از داشتنشان خرسندم ،
از اینکه با ورود فرزندم ، یک گام رو به جلو می گذارم و پخته تر از گذشته می شوم ، احساس زیبایی دارم از زن بودن ، مادر شدن ، خلق کردن ، آرامش دهنده بودن ، .... وهرآنچه که به دنیای خاکستری ، رنگ ونشاط می ده .
هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا ،عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارند
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟«سهراب»
م

Saturday, June 17, 2006

ماه نهم...پدر بودن


یک مرد تنها ولی بزرگ ، مملو از انگیزه و تلاش ، مدت زیادی نیست که می شناسمش ،با دوپسر بچه نازنین که از همسرش به یادگار مانده اند، همسری که چند ماه پس از تولد دومین فرزندش ، زندگی را بدرود می گوید در فضای غربت ، وغربتی که برای پابرجابودن بر نقش پدرو همچنین مادر ، دوچندان می شود ولی ناملایمات زندگی امید به ادامه راه را از او نمی گیرد و از او پدری با اراده و مسوولیت در قبال زندگی و آینده فرزندانش می سازد، او مردی تنهاست ولی ...
امروز برای فارغ التحصیل شدنش در مقطع دکتری ، دوستانش جمع شده اند تا در شادی پایان یافتن یک مرحله از زندگیش ، شرکت کنند ، و آنچه که اورا ورای همه افتخاراتش ، سزاوار تحسین می کند روحیه قوی و درونی محکم است که به تنهایی بدون حضور خانواده ، به فرزندانش در طول این سالها پناه وآرامش داده است واز محبت پدری سرشار کرده ، با چهره ای خندان به فرزندان و آینده ای می نگرد که در پیش است ،او به کشورش باز می گردد ، همراه با کوله باری از تلاش و انرژی برای ساختن وجبران روزهای تنهاییش ....
روز پدر -۱۸ ژوئن - برپدران مهربان و عزیزمان مبارک

Thursday, June 15, 2006

ماه نهم ...پدیده ها

این ویزای مامان من هم برای خودش ماجرایی شده ، از بدو بدوی خودش توی گرمای تابستون وخستگی گرفته تا حالگیری ما که اینجا هرروز منتظر یه چیز تازه ایم ، نمی دونم چرا اینقدر کارها توی ایران کند پیش میره ، خودم هم برای آزاد کردن مدرکم از وزارت علوم ،اونقدربدو بدو کردم که دعا کردم دیگه گذرم به هیچ نوع اداره ای نیفته ولی مگه می شه ، اینجا هم بوروکراسی اداری برای خودش ، معضلیه ولی قانونمندیش وهمینطور اطلاع رسانی کاملش، تکلیفتو مشخص می کنه که کارت بالاخره انجام می شه یا نه ، خلاصه از این سفارت و وزارت و ... خیری نرسیدکه شرهم رسید
من ونی نی وشوهر ، دل تودلمون نیست ، چشم به راه موندیم که ببینیم بالاخره چی می شه،
دیروز با رسیدن بسته کتابهای سفارشیم برای نی نی و همینطور تماس تلفنی یکی از دوستام از ایران ، یه کم روحیه ام عوض شد ویه کم ذهنمو مشغول کرد ، همین دیروز هم به سرم زد شیرینی درست کنم ، رضا تقریبا داشت شاخ در می اورد، با این همه ضد حال و از اونور هم وضعیت فیزیکی خودم ، طفلک حق داشت ولی دیدم باید یه کاری که دوستش دارم انجام بدم وگرنه حسابی کلافه می شدم،
دوران بارداریم یه کم برام عجیب و در عین حال پر هیجان بود هم از نوع مثبتش هم از نوع منفی ش ، فکر کنم آخرین هیجانش هم خونه عوض کردن ، اون هم دقیقا در تاریخ زایمانم باشه!! که در نوع خودش ، می تونه به عنوان پدیده ای برای پایان بارداری به حساب بیاد،

Monday, June 12, 2006

ماه نهم ...

و اما ماه نهم هم از راه رسید و شمارش معکوس شروع شد
پسرکم با حرکات آروم وبی سر وصداش ، نی نی مهربونی شده و به مامانش کمک می کنه که بتونه کمی شبها بخوابه ولی کلی کم خوابی دارم که نمی دونم کی می تونم جبرانشون کنم ، اون استرس معروفی هم که انگار ماه آخر میاد سراغ مادر باردار را کم کم حسش می کنم ولی ،سعی می کنم خودمو مشغول کنم ،
شنیدن موزیک بهم آرامش می ده ، آهنگ های آروم خولیو عجیب منو یاد ایران می ندازه ، یه رستوران مکزیکی با آهنگهای گرم اسپانیولی ......شنیدنش موقع شام مخصوصا هر وقت مهمون داشتیم اون هم به صرف پاچینی و زبون و سالاد کلم قرمز ،
سه تار رضا آروم بخشه ، انگار به فضای خونه روح خاصی می ده وگاهی که باهاش این دو آهنگ را زمزمه می کنم .
.. الا دختر کرمونشاهی ....فدات گردم .......فدای اون ....
....سر کوه بلند تاکی نشینم ... عزیز بشین به کنارم .....
سی دی ممد نوری فقط صبح های یکشنبه ، گه گاهی هم گوگوش ، بنان ، مرضیه ،دلکش و بدیع زاده و آهنگ دبش گنبد مینا که خیلی بهش علاقه دارم ، آهنگ های سوزناک ترکی هم که جای خود داره ،
خلاصه گوش این نی نی که توی این ماه همه صداها و آواها را تشخیص می ده ،پرشده از موسیقی ، اگه همت کنم و لالایی هم یاد بگیرم ، خیالم ازاین جهت راحت می شه ،
دیروز نی نی م را برده بودم یه مهمونی با سانس تکمیلی تماشای فوتبال ایران ومکزیک و بعدهم یه مهمونی دیگه البته به صرف چیدن تمشک و سبزی خوردن که کلی مزه داد .... بعد هم یه شام ساده با نون وپنیر و سبزی تازه درکنارشوهر

Thursday, June 08, 2006

ماه هشتم ... چند یادداشت


آشنایی با ملیت های مختلف ، توی یه کشور اروپایی معتقد به دموکراسی و رعایت حقوق بشر ، مزایای زیادی داره ولی تصور لحظه ای را بکنیدکه در صف انتظار صندوق یه فروشگاه وایسادی و اتفاقا تابلویی هم به وضوح به اختصاص اون به خانمهای باردار اشاره کرده ، ولی با کمال ناباوری یه زن عرب را می بینی که بی توجه می آد و همه وسایلشو می ریزه اونجا و با همه تذکرات صندوقدار ، بی خیال تابلو و همه ملاحظاتی که در نظر گرفته شده ، در برابر اعتراض کاملا منطقی ، شکمشو می ده جلو با اون سن وسالش ومیگه فکر کنید منم حامله ام !!، چه حسی به آدم دست می ده ؟

دیدن فیلم راز داوینچی در یک بعد از ظهر بهاری در یک سینمای جدید که امکانات صوتی وتصویریش کاملا طراحی شده باشه ، گیرایی وجذابیت متفاوتی داره ، ولی امان از این زبان که دقیقا نکات خوب ومرموز فیلم را به خاطرش از دست می دی،
واما تئوری رشد می گه که ، این ماهی کوچولو در هفته سی وپنجم با قد ۳۶ سانتی متری و وزن ۲۵۵۰ گرمی دیگه این روزا رشد مو وناخن هاش کامل شده ولی امان از شب هایی که انگار چشماتوبا سیخ کبریت باز نگه داشتند وامان از لحظه ای که بخوای از این دنده به اون دنده بشی ،

اینکه بر اساس قانون حیات وطبیعت ، هرموجودی تداوم بخش نسلشه را خوب می فهمم ولی اونایی که فرزندشون را فقط به عنوان ادامه دهنده نسلشون می دونند ، را اصلا نمی فهمم ،یعنی یه نوع خود شیفتگی که به چیزی جز تداوم نام ونسبشون فکر نمی کنند! ، مگر اینکه خصوصیات نیک وبرجسته به نسل بعد منتقل بشه ، که تضمین اون هم همچی آسون هم نیست


Sunday, June 04, 2006

ماه هشتم ... حس مالکیت

نمی دونم این حس عجیبی که یه مدته اومده سراغم ، تا کی ادامه داره ، یه کم گفتنش خنده داره ولی ثبت اون برای یادآوری می تونه در آینده جالب باشه ، هیچ براتون پیش اومده به چیزی دل ببندید و نخواین ازش جدا بشین یعنی یه جور وابستگی و دلبستگی شدید که اونو فقط برای خودتون بخواین ، والا این نی نی انگار یه عضو بدنم شده که به هیچ قیمتی حاضر به دل کندن ازش نیستم ، یه وقتا که موجودیتش را با لمس پاها و شکم وسر و دستش می فهمم ، توی خلقت این موجود کوچولودر درونم می مونم ، وقتی پاهاشو محکم می چسبونه به سمت چپ بدنم یا با حرکاتش که دیگه خیلی آروم ونرم خودشو جابجا می کنه ، بی سر وصدا ، می خوام دو دستی بچسبمش و نذارم قل بخوره و فرار کنه ،فقط برای خودم نگهش دارم ، همون جا توی شکمم بمونه ومال خودم باشه ، البته این یه حس کاملا جدیده و چند روزیه اومده سراغم ، اصلاجای نگرانی نیست !
واما از بابای نی نی هم بگم که توی این مدت مشغول یه کار عملی خارج ازشهر بوده و مامان ونی نی را روزا تنها می ذاشته ولی دیگه کارش تموم شده وروال برنامه اش اومده سر جاش ، عوضش توی این مدت ، مامان نی نی پس از یه مدت توقف ، دوباره شروع کرده به کارکردن روی پروپوزالش ، چون نگرانه که نی نی همه وقتشو بگیره و نتونه مامانی مشق هاشو بنویسه ، ولی نی نی م قول داده آروم و مهربون باشه ومامانی را تشویق به ادامه کارش کنه ، فقط یه نکته فنی وجود داره که مربوطه به ابعاد قلمبه شکمم که به میز گیر می کنه !!!!
از ژرمن نازنین هم بنویسم که تازه از سفر ایتالیا بر گشته و از اونجایی که می دونه من عاشق سفرم ولی نتونستم توی این شرایط ، مسافرت کنم ، برام چند تایی کتاب و عکس آورده که زیاد غصه نخورم !! ایشالله به همین زودی سفررا با نی نی کوچولو مون دوباره شروع می کنیم ، وای خدا جونم باورم نمی شه چند هفته بیشتر به پایان این دوره نمونده ،
¨attandre un enfant ... c'est une histoire d'amour ; c'est un reve qui prend forme ; c'est un flot de questions sur la vie avant la naissance , cette vie qui intrigue et qui fascine......¨

Friday, June 02, 2006

ماه هشتم ...قصه های من وبابام

یادمه دوران بچگیمون با کتابهای آموزنده ای که پر از نکات اخلاقی بود، سرگرم می شدیم ، آرامش و همینطور هیجان نهفته توی این کتابها جذاب و دوست داشتنی بودندوهمچنان بر ذهن تصاویر محوشون باقی موندند
از جمله داستانهایی که برام خیلی نوستالژیکه ، کتاب -قصه های خوب برای بچه های خوبه که چندین جلدش که هرکدوم یه رنگ داشت، را هرتابستون از کتابخونه امانت می گرفتم و باهاش سرگرم می شدم وبه این ترتیب از طریق چنین کتابهایی بود که با قابوس‌نامه، کلیله و دمنه، گلستان و بوستان آشنایی پیدا کردم وحسابی باورم می شد که دیگه خیلی بچه خوبی شدم !!!، البته مثل هر چیز دیگر گرد زمان هم براین اثر مکتوب نشست وچاپ های اخیر کتاب مهدی آذر یزدی را با استقبال کم مواجه کرد،
شاید از اون دوران ، من هم دیگه فرصتی برای خوندن اون کتاب پیدا نکردم ولی خیلی دوست دارم دوباره اونو توی دستم بگیرم و ورق بزنم و حس بچه خوب بودنو تجربه کنم !!!
یه کتاب دیگه که خیلی دوستش داشتم -قصه های من وبابام -بود، با کلی شکل وکاریکاتور که آدمو می خندوند،این کتاب اثر جاودانه اريش ازرنقاش هنرمند و توانای آلمانی، بازپرداخت كتابی است تصويری به نام « پدر و پسر (Vater und sohn )
كه توسط ايرج افشار برای كودكان فارسی زبان بازپرداخت شده است و تاكنون بارها تجديد چاپ گرديده وبا اين كه بيش از شصت سال از پديدآمدن اين اثر می گذرد اما تجديد چاپ اين كتاب به زبانهای مختلف نشان از آن دارد كه همچنان صداقت پاكی، مهر و صفا در ميان كودكان سراسر جهان خريدار دارد...
همانگونه كه در متن بازپرداخت شده فارسی كتاب می خوانيم:
يكی بود يكی نبود يك پدر بود و يك پسر بود پدر نامش اريش ‎‎ او زر بود و در سال 1903 در شهر پلاوئن در آلمان به دنيا آمده بود دوره دبيرستان را گذراند و در دانشكده هنر در شهر لايپزيگ هنر نقاشی را آموخت ، بيست و هشت ساله بود كه پسرش كريستيان به دنيا آمد ،همان طور كه در عكس می بينی اين پدر و پسر به راستی بودند و قصه هايشان هم فقط قصه نيست.(منبع:اینجا)
واما قصه های من و بابام
« يكی بود، يكی نبود. يك پدر بود و يك پسر بود آن پدر بابای خوب من بود آن پسر هم من بودم. من خيلی كوچك بودم كه مادرم مرد، من ماندم و بابام. بابام مرا خيلی دوست داشت او می خواست من هميشه خوشحال باشم و بخندم می خواست خوب تربيت بشوم و خوب درس بخوانم می خواست انسان و مهربان باشم من اين بابای خوب را خيلی دوست داشتم.
من و بابام در برلين زندگی می كرديم آن وقتها برلين پايتخت آلمان بود وقتی كه جنگ افروزان جهان به جان هم افتادند،
شهر ما هم ويران شد آلمان شكست خورد و برلين هم به دست جنگ افروزانی افتاد كه پيروز شده بودند.
حالا نزديك به چهل سال از آن روزگار می گذرد برای من، از ميان آن ويرانيها، سه كتاب به يادگار مانده است اين سه كتاب پر است از قصه هايی كه بابام نقاشی كرده است اين نقاشيها هم خودش قصه ای دارد. بابام برای روزنامه ها و مجله ها نقاشی می كرد با پولی كه از اين راه به دست می آورد زندگی می كرديم خانه ای كوچك و زندگی ساده ای داشتيم، ولی دلمان پر از شادی بود.در اين خانه، بابام هم مادر بود، هم پدر و هم دوست خوب من همه كارهای خانه را هم بابام می كرد من روز به روز كه بزرگتر می شدم بيشتر به او در كارهای خانه كمك می كردم.ولی هميشه دلم می خواست پسر كوچولوی بابام باشم تا برايم قصه بگويد.
وقتی كه مادرم زنده بود، برايم قصه می گفت در همه عمرم از شنيدن قصه لذت برده ام بابام دلش می سوخت كه ديگر مادرم برايم قصه نمی گويد يك روز كاغذ و مدادش را آورد مرا روی زانويش نشاند برايم نقاشی كرد و قصه گفت من از آن قصه خيلی خوشم آمد از آن روز به بعد، هر وقت كه بابام كار نداشت، برايم قصه می گفت، چه قصه های خوب و خنده داری! او قصه هايی می گفت كه من و بابام توی آنها بوديم. آرزوهايمان توی آنها بود. هرچه كی خواستيم توی آن قصه ها پيدا می كرديم به هر چيز كه دلمان می خواست توی آن قصه ها پيدا می كرديم به هر چيز كه دلمان می خواست توی آن قصه ها می رسيديم توی آن قصه ها من و بابام كارهای خنده داری می كرديم.
بابام همه آن قصه ها را برايم نقاشی می كرد شكل خودش و من را خنده دار می كشيد تا من بيشتر خوشحال بشوم و بخندم.حالا از آن قصه ها و نقاشيها سه كتاب دارم. اين سه كتاب پر از قصه های من و بابام است پر از نقاشيهای خنده دار است.
سالهاست كه، در بيشتر كشورهای جهان، كودكان اين كتابها و نقاشيهای آنها را می بينند و دوست دارند. نمی دانم تو هم از آنها خوشت خواهد آمد يا نه. فقط آرزو می كنم كه دوستشان داشته باشی. آخر، اين كتابها يادگار بابای خوب من است.» دوست تو پسر


Thursday, June 01, 2006

ماه هشتم ... من اومدم


وقتی اشتراک اینترنت ، بیموقع وسط ماه تموم می شه ونی نی و مامانش رو کلی دلتنگ دنیای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی می کنه ، از اینکه از خاله ها ودایی ها بیخبر می مونی و همش دلت می خواد از حال واحوالشون بدونی ، از خاله راحله و نوشته های قشنگش ازخودشو و فدریک ، از ایده عزیز و شیرین کاری های رژینا ، از عسل بانو و نی نی تازه متولد شده اش ، از گلدونه و روزهای انتظارش ، از سپنتا و تجربه های جدیدش ، از حرفهای شیرین آیسان ، از نی نی کوچولو و مامان بابای منتظرش ،ازرهیاروکامنت های دلگرم کننده اش، از دریا پری و خاطرات با نمکش ، ازبابای فردا و همه مامان باباهایی که باهاشون دیگه احساس خویشاوندی می کنم ، تازه می فهمم که با یک مجموعه تازه پیوند ورابطه عاطفی برقرار کردم که بدون اون زندگی حال وهواش عوض می شه ،
واینطوریه که صبح زود اول ژوئن ، بدون معطلی کامپیوترو روشن می کنم تا روزم را با هیجان شروع کنم