Tuesday, July 31, 2007

تعطیلات و ارشیا

دیگه تعطیلات یه صورت رسمی شروع شد وخانه نشین شدم و می تونم یه دست و رویی به قر و فر وبلاگ بکشم ویه کم حال و هوای تابستونی بهش بدم ، این یک ماه ارشیا پیش خودم می مونه و همین سرعت عملم رو در همه زمینه ها کم می کنه ،

ارشیا کلی تغییرات کرده ، راه رفتنش پیشرفته شده و به راحتی از این طرف به اون طرف خونه ویراژ میده ، به همه جا سرک می کشه ، ازآشپزخونه می پره روی تراس ، میاد توی اتاق ،یه چیزی برمیداره ، حموم دستشویی هم که محاله یادش بره، دامنه لغات و سرعت حرف زدنش هم منو کشته بسکه میگه «بو دو ، دیدا ، مٍ مٍ ، بٍ بٍ ، تیس تیس » ،
با یه امر ونهی آنچنان بهش برمی خوره و لب ور می چینه که کلی قیافه اش دیدنی میشه ، هرچی هم که توی دستش باشه ، دائم در حال بخشندگی و تعارف به من و باباشه ، اسباب بازیهاشو دیگه داره می شناسه و منو از دردسر قابلمه و ملاقه در آوردن تا حدودی خلاص کرده ،

آهان تا یادم نرفته ، اون قضیه حلزونها هم به اون سادگی تموم نشد ، حلزون مظلوم یه مادر بود که به طرز باور نکردنی ای ، برامون یه عالمه حلزون ریز و درشت به یادگار گذاشت ، البته طفلکی ها با عملیات پاکسازی ، کاملا از روی تراس و گلدونا محو شدند ولی خوش بینانه اش اینه که چند تاییشون توی شکم ارشیا ، متولد نشده باشند!

م


Saturday, July 28, 2007

پدر

امسال اولین نه انگار دومین سالیه که رضا بابا شده و بابام پدربزرگ ، یه بابایی دارم دلش اندازه دریاست ، توی نوجوونیم فکر می کردم یه کم سختگیره ولی بعدها از این فکرم پشیمون شدم به خصوص وقتی وارد زندگی مشترک شدم و دستان مهربون و محکمش را پشتم احساس می کردم و همینطور تفاوتش را با باباهای دیگه ، با رضا همیشه مثل بچه خودش ، رفتار کرده و شاید هم یه وقتا بیشتر ، برای همینه که بهم خیلی نزدیکند
از اون طرف هم اخلاق جفتشون خیلی بهم شبیهه ، (شاید بر اساس اون تئوریه که دخترا ، شوهر مثل باباشون را انتخاب می کنند!) برای همینم یه وقتا احساس می کنم رضا نقش پدر رو برام داره ،شاید به همین خاطره که رضا یه وقتا بهم میگه «بابایی» !
این روزا با دیدن ارشیا که شباهتهای عجیبی بهش داره ، زیاد به یادش می افتم ، از اینکه هر روز بهم تلفن میزنه و از این راه دور احوالمون رو می پرسه ، می فهمم که به عشق و فکر ما زندگی می کنه و محبتش انتها نداره ،همه دغدغه اش شده برگشتن تنها دختر و تنها نوه اش .
شاید به خاطر بالارفتن سنش ، خیلی کارا از دستش بر نیاد و از انجامشون ناتوان باشه ولی دلش ، دله ، دلسوزه و محبتش رو به وضوح ابراز می کنه ،در موقعیت های مختلف بهم امید داده و نذاشته خاطره بدی ازش توی ذهنم باقی بمونه ،از خیلی چیزا به راحتی می گذره ، از آدما ، از خطاهاشون ، بهترین دایی و عمویی بوده که تا حالا دیدم در حالی که من همیشه حسرت داشتنشون را داشتم
می دونم که خیلی تنهاست ، خیلی ... ولی باز هم به سراغ آدمای شاید تنهاتر از خودش میره
.
روزت مبارک پدر جان

Friday, July 27, 2007

۱+۱=۵!

من موندم و یه سری مردم ساده که مثلا برای ارتقای کیفیت زندگی! ، به این موسسه های سود ده و سود رسان(قبلنا اسمش انگار نزول بود ) ، یه مدته رو آوردن و تجربه گلد کوییست هم روشون هیچ تاثیری نداشت ، حالا هم که سوییس کش اومده و نمی دونم فردا هم چی چیک و دوباره خبر دستگیری روسای باند و بالا کشیدن پول مردمی که تحت تبلیغات یه عده دیگه قرار گرفتن و ... ، واقعا برای من این سوال پیش اومده یعنی واقعا اروپاییها مخ اقتصادی ندارن که همچی موسساتی فقط توی جهان سوم ، طرفدار داره و مردم سر و دست میشکنن ؟
البته من به قشر بی بضاعت حق میدم که یه راهی برای بهبود زندگیشون انجام بدن ولی موندم تو کار اون قشر شدیدا بابضاعت که هنوز هم اعتقاد دارن ،پولشون نباید راکد بمونه و باید فکر صد و بیست سال آینده را بکنن .
حتی توی موارد موفق هم که کسی از این راه نتیجه گرفته ، به نظر من ، پول در آوردن از راههای ناعادلانه هرچند شرعی و قانونی ،هیچ مزه ای به زندگی نمی ده ،
حتی وام و قسط های جور واجور که یه عمر ، بدهی روی دستت میذاره و بعضا به نسل آینده ات هم منتقل میشه ، به جز گرفتاری و هزار فکر ، چیزی عاید کسی نکرده (البته توی مواردی که من دیدم )
این نظر شخصی منه ، البته من از اون مرفهین بی درد هم نیستم (خوشبختانه یا بدبختانه )

راستی چرا نمی تونیم منطق زندگیمونو بر اساس داشته هامون تنظیم کنیم ؟
چرا لذت بردن از زندگی را به معنای صاحب همچی بودن می دونیم؟
چرا لذت امروزمون را در حسرت فردا از بین می بریم ؟


Saturday, July 21, 2007

از هرجا سخنی

میگن وبلاگ ،یه پنجره از زندگیته که خودت به روی دیگران بازمی کنی (حق کپی رایت جمله برای سپنتا محفوظه )خب یه وقتا انگار لازم میشه کرکره رو یه کم بکشی پایین ، ... در جواب نازنین که از کم نوشتنم شاکی شده
- از چیدمان جدید خونمون ، کلی خوشم اومده ، داشتم به این فکر می کردمچرا تا حالا مخ دو تا معمارموجود توی این خونه ،به کار نیوفتاده بود
تا اتفاقی ، دقیقا یه سال از تاریخ اسباب کشیمون به این خونه بگذره ، بازم خانوم خونه !
- از دیدن سایتی که کتابای نیکولا را معرفی کرده بود ، خوشحال شدم ،خوشبختانه به فارسی ترجمه شده و قیمت مناسبی هم دارند ، برای نوجوونا و حتی بزرگترا هم به نظرم خیلی جذابه، اگه ترجمه خوبی داشته باشه ،موقع خوندنش لبخند از لبتون دور نمی شه
-مقاله نوشتن به زبان انگلیسی ، این روزا ذهنمو یه جورایی بهم ریخته ، مونده بودم اونا که دوتا زبون (بلکه چندتا) بلدن، چطوری به هر دوتاش همزمان هم می نویسن ، هم حرف می زنن وگرنه خوندنش برام خیلی راحت تر شده تا اینکه بعد از چند بار تلاش ،انگار توی نوشتن همچی راه افتادم
-و اما آخرین اینکه چند ماهی بود که ارشیا از بغل فراری بود و نمی تونستیم توی بغل آرومش کنیم ،شاید از اینکه دیگه شیر مادر نمی خورد ،شاید اینکه نمی خواستیم بغلی بشه ، شاید تاثیر مهد بود .......خلاصه غصه ام گرفته بود تا اینکه امروزانگار اولین بار بود اتفاق میفتاد ، سر کوچولوش را با همه وجودش به بدنم که دراز کشیده بودم ، چسبوند و شروع به خندیدن کرد ، حسابی کیف کرده بود و من دستم رو روی اون رکابی قرمزش کشیدم و نوازشش کردم ، برخلاف انتظارم ، چند دقیقه ای دوام آورد ، پاشد نشست وباز باهمون نگاه پر محبتش، تسلیم آغوشم شد ومحکم گرفتم ، مثل من شروع به تکرار «ماما» کرد، مـــــــــــامــــــــــــــا.......خیلی مزه داد

-برای تعطیلات هم برنامه خاصی نداریم ، شما چطور؟



Wednesday, July 11, 2007

دنیای بچگانه

من ، به شروع سال دوم زندگیت ، چشم دوختم و اون قدمهای کوچولویی که تعدادشون ، تصاعدی بالا رفتن ، به خنده های پرمعنی و چشمای شیطنت بارت ، به کف دستای کوچولوت و ضربه های مداومش زمانی که چشمی را خیره به خود نمی بینی ، به قاشق هایی که با اختیار و به خواست خودت ، برای خوردن بالا میاری ، به حرکات موزون و هماهنگت باآهنگ ها ، به روح جستجوگرت ، به زمانی که کوچکترین چیزی ، مدتها مشغولت می کنه ،به «الو» گفتنات ، به ذوق زدنهات که کمرنگ تر از گذشته شدن ، به «نه» گفتن هات ، به کتاب ورق زدنهات ، به قابلمه بازیهات ،به اونجوری پنیر خوردنات، به آثار انگشتهای کوچولوت روی شیشه ، به غرغر کردن هات ، به گریه هایی که به معنی «برخوردن» ه ، به شیرینیت که دل هر بزرگی را می بره ، به مهمون دوستیت و خوشحالیات از بودن در جمع ، ،به ژست گرفتنات، به گول خوردنات ، به خواستنهای صادقانه ت ، به چیزهایی که هرگز کسی بهت یاد نداده ،و خیلی چیزای دیگه که رنگ و بوی بچگانه دارن ، و خلاصه به اونایی که توی دنیای بزرگترا کمتر میشه پیداشون کرد

این روزا برام عجیب می گذرن ، نوشتن و آپ کردن برام کمی سخت شده ، مدتی نمی نویسم ولی برمی گردم