Friday, March 20, 2009

بوی عید

بوی عيدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی،
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو...
بوی یاس ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه پول
بوی اسکناس تانخورده لای کتاب
.......
سال نوي همگي مبارك
تقديم به شما بوی عیدی با صدای فرهاد

Monday, March 16, 2009

دلم تنگست و....

چند وقتيست كه دلمان را خوش كرده ايم به صداي جيرجيركهاي دم صبح ، به صبحانه اي از نان پنير و چاي شيرين ، سنگكيهاي خاشخاشي وتافتون هاي تازه اش . به دور همي بودنها و ديس هايي از غذاهاي خوش رنگ و لعاب به جاي بشقابهاي تك نفره مان، به بوي شيريني فروشي دانماركي سر كوچه و مزه نان هاي خامه اي . به هر روز پارك رفتنهايمان با ارشيا و شنيدن صداي بچه هاي خوش سر و زباني كه هيچ در جواب دادن كم نمي آورند. به چشمان براق و سرزنده دختر بچه هاي طناز، به شيطنت و شر و شور پسربچه هايي كه با ورژن غربي بسي متفاوت مي نمايند.
و اين روزهاي دم عيد دلمان را خوش كرده ايم به هواي لطيف بهاري و حال و هواي شهر دود گرفته اي كه انگار اين روزها رنگ ديگري به خود گرفته ،به ترقه فروشهاي كنار خيابان ، به ماهي هاي قرمز و آبي درون تنگها، به سبزه هاي بزرگ و كوچك ،به تخم مرغهاي رنگ شده سه هزار تومني ،به چونه زدن با بقال و سبزي فروش محله، به شنيدن حرف و حديث هاي آشنا در اتوبوس و تاكسي. به تلفن و موبايلهايي كه براي كارهاي ضروري وغير ضروري ، دایم زنگ مي خورند .حتي به اينترنت كم سرعتي كه داغمان را تازه كرده ست
اين روزها حتي فارغ از لايه هاي عميق و پنهان زندگيها، دلمان را خوش كرده ايم به ديدن ظواهر و لايه هاي بيروني اين شهر درندشت ، به مارك و برندهايي كه از سر و روي جوانها مي ريزد ، به چهره هاي گريم كرده دختران و بعضا زيبا روياني كه به ندرت در جاي ديگري از دنيا مي توان يافت ، به خانه ها يي كه پر ازرنگ هاي شاد و سرزنده شده ست.
واين روزها از همه بيشتر ، دلمان را خوش كرده ايم به خنده هاي پر صداي پسرك كه در جمع فاميل از ذوق زياد سر از پا نمي شناسد ، به قهقههه هايش و دلتنگي هاي زود رسش براي آدمهايي كه اين چند وقته بهشان دل بسته ست .
و شايد مجموع همه اينها را ميتوان در صورت متبسمي يافت كه در خوابهايش ،رضايت و آرامش عجيبي يافته ست . ديگر اين روزها، جمله اي كه تا روزهاي قبل از سفرمان را تكرار ميكرد ازش نمي شنوي « دلم تنگست و هر سازي كه مي بينم بد آهنگست»
خلاصه دلمان به اينجا بودن يه جورايي خوش و خرمست.

Sunday, March 08, 2009

نستالوژیک

باز هم میان کاغذهایی که این روزها ، دور و برمان را پر کرده اند تا هر از گاهی مگر دستی به سر و رویشان بکشیم و از حجم بار هایمان کم کنیم، دیدن پاکت مشکی عکسها کافیست تا نیم ساعتی نستالوژیک بشوم. عکسهای دقیقا چهارسال و یک ماه پیش ،روز خداحافظی یا همان گودبای پارتی معروف، خانه پدری و آشپزخانه و عکس دو نفریمان با مامان که قطعا حرص کم بودن شامی که توسط دخترش مدیریت شده بود ، میخورد. من و چتریهای کوتاه و ابروهای پرتر از امروز، یه شادی بچه گانه ولی همزمان با چشمان غصه دار آن روزهایم . بلافاصله تصویرها نزدیک میشوند ،جمعی نسبتا کامل از همه فامیل ، میز شام و شمعدانهای چینی مامان که به اصرار من برای اولین باربعد از اینهمه سال روشن شده بودند، بوی دوست داشتنی باقالی پلو ، صحنه سررفتن تک تک دوغهایی که به توصیه من بجای کوکا جایگزین شده بودند، بُغ کردن خاله بزرگه و اضطراب خاله کوچیکه از ترس افتادن پسرک بازیگوشش از راه پله ها ، تعریف و تمجیدهای معمول عمه کوچیکه از من ، پریا و برنامه هایی که برای پذیرایی چیده بودیم ، خدیج خانم غرغرو و گذاشتن آنهمه ظرف برای فردایمان و در نهایت عکسی مات ، یادگاری از جمع فامیلی که امروز در گذر زمان ، برایم معنای متفاوتی یافته اندو پدرم که درست در مرکزشان قرار گرفته. و در آخر گلها و هدیه های پر خاطره ای که چند تاییشان مهمان خانه اینجاییم شدند و باز میروند تا شاید در فضای دیگر و زمان دیگر معنا یابند.
Au revoir la France pour quelques temps
ا

Sunday, March 01, 2009

نامه

بیست اردیبهشت ۱۳۸۵ - نامه اش با «تنها فرزند عزیز و باوفایم » شروع میشود ، متنش در جواب نامه ایست که ازش خواسته بودم تا در روز تولد اولین نوه اش در کنارمان باشد، از شرح حال دوا و دکترهایش میگوید و اینکه وضعیت جسمیش ، اقتضای سفر نمیکند.
نمی دانم از چه زمانی نامه نگاری با پدرم را شروع کردم شاید از آنزمان که تفاوت سنی زیادم و در نتیجه سنگینی درخواستهایم را در حضورش احساس کردم و شاید از آنزمان که تاثیر قلم را بهتر از گفتمان در محیط خانه و مدرسه یافتم . میدانم که همه نامه هایم را نگه داشته ست ، اولین نامه ام را همان کلاس اول برایش نوشتم ، هیچوقت تصویر «شوما» هایی که با خودکار قرمز روی کاغذ خط دار تکرار شده بودند، یادم نمی رود و بخصوص چند سال بعد که مجموعه ای از همه نامه هایم را به من نشان میداد و غلط های املاییم ، به نظر خنده دار می نمود. برای نامه های اون سالها ، بجز یکی دوبار آنهم زمانی که ازش دور بودم، هیچوقت جواب و نوشته ای دریافت نکردم چون یا بیشتر مثنوی دلخوریهایم بود و یا شرحی از درخواستهایم که به طریقی دیگر غیر از نامه ، جواب داده میشدند. قهرهایمان و عصبانیتش ، خیلی طولانی نبود. آنوقتهایی که عذاب وجدان میگرفتم ،راهش را بلد بودم یه رژه رفتن ساختگی جلوی اتاقش ، آنهم صبح خیلی زود و به تبعش صدای گرم و مهربانی که مرا فرا میخواندو همه چی مثل آب خوردن ،تمام میشد. روزها گذشت و من از تصویر دخترک گیس بلندی که در فراز و نشیب نوجوانیشش ، گوشه ای را برای نوشتن نامه های چند صفحه ای به پدرش انتخاب میکرد، به تصویر زنی درآمدم که امروز باید خودش ، گوش شنوایی برای حرفها و شاید نامه های فرزندش باشد.

«همیشه به یادت هستم . پدرت ۱۳۸۵/۰۲/۲۰»
ا