Monday, December 28, 2009

...

دیشب خواب می دیدم که پشت یک در باز پناه گرفته ام و دارم مثل بید می لرزم عده ای به خانه حمله کرده اند یادم نمیاید دزد بودند یا ...و من در میان همهمه آدمها، خداخدا می کنم من را پیدا نکنند که یک نفر از آنها می رسد و میله داغی را پشت لبم می گذاردو من از حس داغی آن از خواب بیدار می شوم. دارم خوابم را به یاد می آورم که شبیه صحنه های سور رئالیستی همزمان چند اتفاق دیگر هم داشت میافتاد. اینکه در آن لحظه به هیچ کس و هیچ چیز جز نجات جانم فکر نمی کردم نه بچه ای در کار بود نه شوهری نه پدر و مادری... یاد جمله شب قبلم به دوستی افتادم که حکایت امروز خودم شده . اینجا مثل یک مشت بچه سوسول ، کارمان شده یک کلیک ناقابل روی یوتوب و دیدن چار تا عکس و فیلم و نهایتا منقلب شدن وچند دانه اشکی که از چشمهایمان سرازیر می شود ، ژست فرهنگیمان هم شده خبر رسانی با ایمیل و گذاشتن چار تا کامنت که حس ناسیونالیستیمان را فریاد بزنیم. با دیدن جسارت های مردمی که از جانشان برای حقشان گذاشته اند، به به و چه چه می کنیم و چند تا آفرین آبدار می گوییم، روزی هم که آبها از آسیاب افتاد سهم نداشته مان را از خاک و وطنی طلب می کنیم که انگار خون بقیه آدمهایش اینطور وقتها از مال ماو بچه هایمان رنگین ترست و از سر درماندگی آنجا مانده اندو در خیابانها حقشان را فریاد میزنند. اونوقت من این گوشه دنیا ازسر ترس و اجبار و هر دلیلی که اسمش را بگذاریم نشسته ام و با ژست های مادرانه ای که در این میان یک گوشه ناخنم هم نباید بپرد، معنی «حق» را می خواهم به خورد بچه چند ساله ام بدهم ...
چه زبون و کوچکم در برابر زنهای سرزمینم در برابرمشتهای گره کرده شان در برابر صداهای پرقدرتشان در برابر ناله ها و بعض هایی که قرارنیست در هیچ وبلاگ و نوشته ای ثبت شود. در برابر فریادهای سبزی که مثل جوانه دل سنگ تیره رامی شکافد، در برابر دردهایی که طنینشان در لایه های پنهان تاریخ به لالایی های غمناک مادرانه می ماند و قلب نسلهای نوپایی که قرارست به بودن این روزها و شبها بتپد.
و کاش همه اینها خواب بودکاش داغی همه آنچه اتفاق افتادبه اندازه این میله داغ نشانده بر صورت ، درد داشت و پایانی بر یک خواب پریشان بود.ا

پ.ن :
با تغییر سیستم هالو اسکن ، همه کامنت ها ظاهرا ناپدید شده و قالب بلاگ اسپات هم به دست خودم نابود شده. ولی از همه کامنت ها برای خودم کپی گرفته ام

Wednesday, December 23, 2009

Petit père Noël

داستان از آنجا شروع میشود که در بین ذوق زدنها و بدوبدوهای ارشیا برای جابجایی اسباب بازیهای مغازه زوریخ ، خانم فروشنده با اشتیاق کلاه قرمزی را به او میدهد و از آنروز پسرک من می ماند و این کلاه جادویی با توهم پاپانوئل شدن و فرود آمدن از آسمان و انداختن کادو برای بچه ها . بگذریم از اینکه کادویش برای پسرها قرارست ماشین باشد و برای دخترها گل و تلفن ! و چرایش را هم هیچکس نمی داند، ولی اولین نفر که قرارست کادوی پاپانوئل کوچکمان را دریافت کند، دختریست به اسم النا هم کلاسیش . علتش هم تنها «چشمان زیبا »، «موهای بلند» ، طنازیهای النا و دلبریش از پسرهای مدرسه نیست بلکه النا خانم داستان ما دختریست چهارساله با غرور و مهارت فوق العاده که «به ارشیا به زبان فرانسه سلام می کند »، «برای درآوردن کاپشن و کوله پشتی اش به او کمک می کند!» و از همه مهمتر «دستش را می گیرد و به کلاس می برد!»(عین جملات نقل شده) ،....خلاصه من هم جای پاپا نوئل بودم ، بار و بندیلم را جمع می کردم و با سر می رفتم تا اولین هدیه شب نوئل را با جان و دل به اولین دختر مورد علاقه ام تقدیم کنم!ا

و اما خواست قلبی مان از پاپا نوئل بزرگ برای امسال اینست که در کارخانه اسباب بازی سازیش ، دور هرچه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری است را خط بکشد و لطف کند به همراه یک مزرعه سر سبز وپر علف که کلی اسب داشته باشد و اسبهایش یال و کوپال داشته باشند ، از شومینه پایین بیاید و کادویش را زیر کاج کوچکمان قراردهد. در ضمن پازل حجمی و شکلاتهای خوشمزه ای که در کیسه دست دوزش گذاشته است را فراموش نکند.
چندورق نقاشی شده از جوانی های پاپا نوئل که سرتاپوش قرمزست و بر حسب تصادف ، سه تا دست دارد تا بتواند کادو های بیشتر را حمل کند!، از طرف یک پسر خوب که بی صبرانه انتظارآمدنش را می کشد، برایش کنار گذاشته ایم . پیشاپیش مرسی پاپانوئل مهربان

Monday, December 14, 2009

شهر مناره ها

اینجا نشسته ام در مهمانخانه کوچکی در استانبول که پنجره هایش به بام و دودکش چند خانه باز میشود و چشم اندازی نه چندان دور از دریای مرمره که صدای بوق کشتی ها و مرغ های دریایی را هر چند مدت به گوش می رساند. اولین تصویر شهر برایم، عطر بلوط های کبابی وصدای چرخ چمدان بر سنگفرش های شیبدارخیابانهای «سولطان احمت» است همانجا که قبلترش در محوطه بازی بین مسجد آبی و ایاصوفیه فروشنده های چای با سماورهای طلاییشان در جستجوی مشتری هایشان دست در جیب ایستاده اند. و بلافاصله ساختمانهای رنگی که به معماری مدیترانه می ماند پدیدار میشوند و ویترینهای پر از نقش و نگار گلیم و سرامیک های خوشرنگ که طبیعتا بیشتر از هیکل خاکستری و غول آسای مساجد و مناره های شهر ذوق زده ام می کند. ... شب در هوای مه آلودی که دانه های شبنم را بر صورتمان می نشاند قدم می زنیم. سه تا چتر می خریم . دلمان طاقت نمی آورد برای خوردن کباب اوریجینال ترکی ، کوفته سزی و آیران تا فردا صبر کنیم. روز دوم بیشتر به باران و کنفرانس در مدرن ترین محله استانبول می گذرد . جایی که لطفش به رستوران سوتیش و تجربه کازابیدی شیرین و دارچینیست با همان چند دقیقه ای که طول می کشد تا بفهمیم که نوع فشرده و کارامیلیزه حلیم خودمانست .تلاشهای ظاهری و امکانات مدرن شهری برای چربیدن حس اروپایی این قسمت شهر با طبیعت مردمی که بیشتر به کشورهای شرقی می مانند ، گرم و مهربانند ، به بچه ها توجه خاص دارند و مثل چسب دوقلو به توریستها و مسافران می چسبند تا ازشان خرید کنند به نظربیفایده ست. استانبول اولین تجربه ام از یک کشور شرقیست .ابرشهری که با وجود مقیاس های متفاوت، سرعت و مدرنیته اش آرام و دلچسبست . شباهت های فرهنگی و بخصوص شباهت آدمها ،عادتها، غذا و خوراکیهایشان هیجان انگیزتر از تفاوتهاست . آنقدر که با دیدن یک قهوه خانه بزرگ وشلوغ با چراغهاو آویز های شیشه ای رنگی ، موزیک استانبولی و قلیونهای بزرگی که به جای میز روی زمین قرار گرفته وآدمهایی که فرت و فرت دود می کنند و چاییهایشان را در استکانهای کمرباریک می خوردند ، دلم میخواهد ساعتها بمانم و فضا و دودش را با لذت ببلعم . سرمای نسبتا شدیدی خورده ام و همینست که با این حجم ماجراجویی با صدای کاملا گرفته ، درد گلو و دماغ آویزان دراز کشیده ام و نمی دانم تا فردا چه می شود.

پس نوشت : ارشیا همسفر خوبی بود هرچند که ریش ما را وجب کرد و هر چند دقیقه یک دفعه تقاضاهای عجیبی می کرد. ولی کیلومترها پا به پایمان راه آمد...آخرین روز ناکام از پیدا کردن ماهی و چیزی به اسم مٍزه ، قدم زنان از کنار ساحل سر از کوچه پس کوچه های هیجان انگیزی در می آوریم که پای کمتر توریستی به آنجا باز شده ، جایی که با دیدن زندگی طبیعی و جاری مردم تصویر متمایزی از سفر به شهری که روزی نامش قسطنطنیه بوده می دهد. بازار مصری ها آخرین جای دیدنی این شهر پر مناره است بازاری پر از عطر ، بو و حجم ادویه هایی که شاید دیدن و بوییدنشان لذت بخش تراز چشیدنشان است....ا

Monday, November 23, 2009

چند خطی های پاییزی

مزه و رنگ – آشپزی روزهای بارانی پاییز، حال و هوای خاصی دارد بخصوص که شماره ويژه مجله هنر آشپزی با محتوای غیر قابل انتظارش ، فکرهای نابی برای میوه های پاییزی تلنبار شده در گوشه آشپزخانه دارد. تصور کیک کدوحلوایی ، موس لبو، دسرهای میوه ای و همینطورکیک پنیر مورد علاقه ام و تیرامیسوبا مواد موجود، به هیجان پاییز چند برابر اضافه کرده .
ارتفاع - دو تا مامان شکمو برای وسط هفته کلی برنامه می ریزند. بچه ها را صبح زود برای نمایش خیمه شب بازی به مدرسه می برند. تنها چیزی که بعد از چند روز پرکار و پر استرس، آرامش میدهد،یک نیمروی عسلی ، آش رشته و چای داغ ، در سرمای نوک کوه با بینی های یخزده و رو به منظره بدیع پاییزیست.
کوچه نوری -مدتها بود به نورپنجره هایش عادت کرده بودیم. آقای پیروز می رود، در یکی از همین روزهای پاییزی. با همه خاطراتی که برایمان برجا گذاشت. شاید خودش نبود که روزهای بچگیمان را رنگی کرد. دست مهربان و قلب بزرگ زنی بود که او را روزگار خیلی زودتر برد... بوستان هفت، اتاقی کم نور با قفسه هایی پر از ترشی و مربا، بشقاب های گندمی، استخر بزرگ آبی، لباسهای پرچین روبان دوزی شده، بوی کوکوهای دارچینی ، اتاق مهمان، صدای خنده های پرحرارت یک زن و گاه غمی که بر چهره اش می نشست. .. انگارهمه خاطرات بچگی با رفتن آدم بزرگها قاب روی طاقچه هایمان میشوند.
هویت کاغذی - دلم جایی همینجاها مانده است کنار چمدانهایی که حتی دلم نمی آید پرشان کنم و هفته هایی که میروند و من همچنان این دست و آن دست می کنم .دلم انگارهمین پنجره و همین چنارها را میخواهد. دلم بوی اقاقیای باران خورده را میخواهد. دلم مزه گس خرمالوهای چسبیده به این درختها را میخواهد، دلم با بوی برنج دودی همسایه و سلام گرمش بس عجین شده است.مدتهاست با دلتنگی میانه خوبی ندارم... گاهی فکر می کنم چگونه می شود که یک تکه کاغذ، تو را صاحبخانه ای می کند که نه خانه ، خانه توست و نه
دیگر در آن احساس قرار داری.

Saturday, November 14, 2009

چند خطی ها ...

پتوی بع بعی - ارشیا کنارم دراز کشیده، کتاب بز زنگوله پا و گرگ ناقلا را برایش میخوانم. چشمانم از خواب سنگین می شود، خودش بلند بلند بقیه داستان را تعریف می کند ،سعی دارد با حجمی نازک رویم را بپوشاند، وبعد صدایی آرام که در گوشم می گوید:"مامانی ....خوب بخواب !"
کوکب خانم -صبح ها قبل از رفتن ،یا باید دنبال زنبورمهربان برای ساختن عسل باشیم و یا خانم گاوکه برایمان شیر و کره و گاهی پنیرو خامه بسازد. ظهرها هم که آقای گوسفند ومرغ عزیز پادرمیانی می کنند. اگر هم که عکس هیچکدام بر روی جعبه یا بسته ای ثبت نشده باشد بعیدست اوریجینالیته آن مورد پذیرش قرار گیرد!
فقط سه کلیک - استارت ، اکسسوری و یک کلیک فاتحانه روی واژه پٍینت ، یک صفحه سفید با جعبه ای از رنگها، قلم مو ،سطل رنگ و هر چه که می تواندهیجانش را با حرکتهای ظریف ماوس در یک صفحه خالی پیاده کند . چند ماهیست که دور از چشم ما، کارش به همین سادگی راه میفتد مگر اینکه در یک آن ،فکر پرینت گرفتن اثر هنری به ذهنش برسد!
مینوسکول-سهم روزانه اش از دفترنقاشی و جعبه آبرنگ هدیه خانم مدیربه تازه واردهای خوش اخلاق، یک کاغذ دو رو پراز شکل های کج و معوج از ماشین و قطارواتوبوس،مجهزبه چهل پنجاه تا پنجره و چرخ در ابعاد کوچکست البته با حجم زیادی ازحشرات کاملا میکروسکوپی که معمولا جایی برای دیدن سوژه اصلی نمی گذارند.این روزها کارتن مینوسکول در صدرانتخابها قرار گرفته !
اولین تجربه عروسی - آخرین تصویرسازی روزانه ، یک کله بزرگ متعلق به سر شینیون کرده و تور عروس خانمیست که تمام قد صفحه را پر کرده. لباس سفید و دسته گلش هم از صفحه خارج شده ویک داماد زار و ضعیف ولی رقصان به زور در کنارش چپانده شده . امان از نقاش کم تجربه!
ا

Wednesday, October 28, 2009

مولر* با عطر ریحان

بعداز ظهرست. بیست و چند مهرماه. سردی هوا تا مغز استخوانم نفوذ کرده. پلیور سبکی می پوشم ، ساقهای بافتنی مشکی را تا زانوهایم بالا می کشم ، شال پشمی راروی دوشم می اندازم . پاهایم از تماس سنگ سرد کرخت شده اند. چند تکه نان بربری را گرم میکنم، ریحانهایی که از قبل شسته ام را در سبد می ریزم و با یه تکه پنیر لیقوان و یه استکان چای می آورم دم پنجره و کنار پشتی قرمزبرای خودم لم می دم . قاب شیشه ای پرشده از رنگهای گرم برگریزان و ردیفی از انارهای قرمزپشت پنجره که پر از حس پاییزند. پاپیتالها جان گرفته و شمشادها تیره تر شده اند. برگهای بنفش حسن یوسف که با وسواس در گلدانی کوچک جا داده ام، پاک پژمرده اند. کاج کوچک ارشیا همچنان قرص و پابرجا ست. زنگ تلفن ،سکوت دوست داشتنی ام را می شکند، خانم همسایه است، خبر بازکردن شوفاژها را میدهد.برای اولین بار شومینه را روشن کرده ام . روزنامه ها را به آرامی ورق می زنم و سعی می کنم جمله ها را با نور کم بخوانم. خبراول ضمیمه ،درباره جایزه نوبل ادبیست و سرزمین گوجه های سبز: " آیا کسی تا به حال پدر خود را انتخاب کرده است؟ هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم ؛ بخوابم یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم."ا
دلم میخواست مولر را بخوانم زنی که از فضای خفقان و مهاجرتش می گوید. زنگ میزنم شهر کتاب تا از ترجمه کتاب سراغ بگیرم. تمام کرده! ... لابد جو مولرخوانی ،همه را گرفته. دیگر نوری از قاب شیشه ای پنجره به درون نمی تابد وسایه تیره درختان در پس زمینه نقره ای آسمان مثل نقاشی های با آب مرکب شده اند. "ما همه یک برگ داریم. وقتی برگها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود، چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده میشویم، برگ ها رشد واژگونه می کنند چون عشق رخت بسته است ..."ا
پاهایم دیگر گرم شده اند . چایم از دهن افتاده ولی بوی ریحان فضای نیمه تاریکم را پر کرده است. نگاهم در میان بازی شعله های گرم آبی و نارنجی گم میشود
.
* هرتا مولر،ترجمه غلامحسین میرزاصالح ،سرزمین گوجه های سبز، نشر مازیار، 1386

Thursday, October 22, 2009

حادثه خبر نمی کند!

چند مدت پیش توی روزنامه، درباره خانواده ای نوشته بود که ، بساط پیک نیک خارج از شهرشان را ظاهرا به خاطر عشق مادر به سریال جومونگ با عجله جمع می کنندتا به خانه بر گردند. تازه بعد از تمام شدن سریال ، انگار متوجه عدم حضور یکی از بچه هاشون میشن و ...خلاصه وقتی به محل حادثه برمی گردند، بدن بیجان دختر چهارساله شان راکه از ترس ،خودش را به این و آنور زده بوده پیدا می کنند. تا مدتها آنقدر تحت تاثیر این خبر بودم که جومونگ ندیده، از چشمم افتاده بود.
شاید شما هم از پدر و یا مادرایی هستید که همیشه جنبه احتیاط را در مورد بچه هاتون در نظر می گیرید و فکر می کنید حادثه فقط توی صفحه حوادث ومربوط به بچه هاییه که پدر و مادرهای بی خیال و یا بی توجهی دارند. در اینکه مادر و همه اعضای اون خانواده کوتاهی بزرگی کرده اند شکی نیست ولی آیا توجهات حتی خاص شما تضمینی کامل برای جان و سلامتی بچه هاتون میتونه باشه؟یا مادری که هفته پیش در ایستگاه متروی لندن کنترل کالسکه از دستش خارج شده و به محض وارد شدن واگن به ایستگاه ،کودک و کالسکه زیر چرخهای مترو ناپدید شدند و جان بچه که به طرز معجزه آسایی نجات یافت، سوژه خبرگزاریها شد . اسمش را چه شانس و چه معجزه بگذارید، اتفاق در یک صدهزارم ثانیه است که بودن یا نبودن آدم را تعیین می کند...اما بشنوید از یک روز معمولی من و ارشیا در خانه.
از آنجا که خیال آدم بعضی وقتها حسابی تخت می شود ،تازه داشتم با خودم فکر می کردم که ارشیا حسابی با احتیاط شده و شاید دیگه لازم نباشه همه جا مراقبش باشم و با هر صدایی از جا بپرم یا اگه صدایی ازش نیومد نگران بشم که ... در اتاقشو که باز کردم دیدم تمام کشوهای کمد تختشو مثل پله باز کرده و خودش توی بالاترین کشو که از قضا تا لبه کنسول شده و به یه غلتک نیم بند وصله ، در حالت معلق نشسته،... خدا می دونه از دم در تا اونور اتاق برام یه عمر گذشت که اگر با سر پرتاب میشد.... و تازه داشت تپش قلبم کم میشد که چشمم به پنجره اتاق افتاد که هم خودش و هم توریش تا آخر بازشده بود و سطح بالایی کمد که لابد براش اولین پله از پلکان اختراعی به حساب می اومد، فقط یه قدم با لبه پنجره ای فاصله داره که زیرش دو طبقه و نیم ارتفاع ساختمونه. آن هم برای بچه سه ساله ای که هوای پرواز داره. فکر کنم سکته ناقص را از تصاویری که جلوی چشمم اومد، زدم. و از اونجا که شیطنت های پسرونه برای شوک دادن به پدر مادرانگار تمومی نداره درست چند ساعت بعد از این ماجرا با یک لحظه غفلت من وبا یه لیوان آب ،تلویزیون و دی وی دی و رسیور و متعلقاتش راآبکشی کرده وتا نزدیک پریزها با دست خیس رسیده که من از راه میرسم. دارم با خودم فکر می کنم که چرادو اتفاق در یک روز ...که با دیدن کبودی بالای پیشونیش به یاد شب قبلش میفتم که خوش خیالی من اصلا سابقه یک روزه هم نداره. در حالی که میخواست از روی تخت بپره توی بغل من که پشت کامپیوتر برای خودم نشسته بودم و منو به قول خودش بیزو کنه ، آنچنان پاش توی لحاف و لبه تخت گیر کرد که با پیشونی پرتاب شد بین فاصله میز و تخت روی سنگ. بعد هم یه قطعی نفس و یه ورم قلمبه .من هم تا نصف شب بیدار تا علائم ضربه مغزی را چک کنم.
اینطوریه که من اصلا به اینکه جون و سلامتی بچه دست پدر مادره شک دارم. همه جور احتیاط و حصارکشی و پیچ و محکم کاری می کنی ولی هر روز داری با اتفاقهای به ظاهر ساده توی چهاردیواری خودت زندگی می کنی و حادثه هر لحظه در کمینه ... دیگه مطمئن شدم که هیچکی به غیراز اون نیروی غیبی حافظ این وروجکها نیست و خدا نیاره اون روزو که همین نیروی غیبی بخواد ما رو
گوشمالی بده.

Thursday, October 15, 2009

زیگ زاگ

خیلی مزه میدهد که هر روز صبح ، مغزهای پسته و بادامش را بشماری و با نانهای کوچک صبحانه درگوشه ای از فسقلی ترین کوله پشتی دنیا جای دهی وبدون دغدغه ماشین و زحمت کالسکه، قدمهایت را کوتاه و شمرده برداری تا با قدمهایش همراه شوی و مسیر هفت دقیقه ای را در بیست دقیقه سلانه سلانه طی کنی .گاهی برای غذا دادن به پرنده های پارک همراهیش کنی وگاه مزه له کردن تلی از برگهای طلایی ونارنجی را زیر پا تجربه کنی . گاهی به محبت آدم بزرگها که در قربان صدقه رفتن بچه ها کم نمی گذارند، جواب دهی . و گاهی هم به اندازه یک موجود یک متری به همه جزییات در و دیوار و ماشین ها و آدمها دقت کنی و دائم گوش بدهی و برای سوالهای پیچیده، جوابهای ساده پیدا کنی و آخرش باز "چرا" ی معروف را بشنوی. در ضمن گوش شنوایی برای غرهای ناشی از فتیگه شدن(خستگی) باشی و به دستهایی که به نشانه بغل شدن در طول مسیر بالا می آیند جواب دهی. گاهی سوار موتورخیالیش شوی و گاهی راننده لکوموتیو قطاری باشی که دود می کند و شاید آتشنشانی که عجله دارد....نمایش "یک دو سه" را هم بدون استثنا با مکث های طولانی اجرا کنی تا آن چند پیچ را هم بگذرانی و به سرازیری مدرسه برسی و دستهای کوچک و گرمی که این روزها دیگر به راحتی رها می شوند را در دست دیگری بگذاری .
و ...این قصه روزانه به این سادگی به پایان نرسد. مسیر برگشت بدون پیش کشیدن کادو آن هم از نوعی که همیشه باید کاغذش قرمزو خودش بزرگ باشد سخت به نیمه سربالایی برسد وآنجا که خورشید چشمان کوچکی که همیشه به دنبال اتفاقی در آسمانند را می زند، مسیر را به سمت سایه درختانی که سر بهم آورده اند، زیگ زاگی کنی و طبق عادت کلاغهای روی چنارها را شمارش کنی و قصه های خیالی ببافی تا بالاخره به پارک روبروی خانه برسی و خیالت راحت شود که خودش را می تواند روی یکی از نیمکتهای کنار آب ولو کند و برای حدس زدن تعداد پسته های روزانه اش چونه بزند، ازآدمهای جدیدی که دیده و شنیده حرف بزند و شعرهایی را که یاد گرفته را با صدای بلند ویک خط در میان برایت بخواند، آن هم در حالی که کف دستهایش را به نیمکت چسبانده و تند وتندو با هیجان پاهایش را موقع حرف
زدن تکان می دهد... و این قصه هر روزه ما به سر برسه ولی اون کلاغه هیچوقت به خونه اش نرسه.

Sunday, October 04, 2009

خانه بی در و پیکر

از وقتی که احنمال مسمومیت برنج های خارجی بر سر زبانها افتاد، بلافاصله همه وطن دوست شدندو گفتند چند صد تومن بیشتر میدهیم و از تولید داخلی حمایت می کنیم. معلوم نیست اصلا کی یک دفعه به فکر واردات برنج در این حجم و اندازه میفتد که دوباره پشیمان می شود و ملت را زا به راه می کند. تولید داخلی هم که یک مدت به رقابت افتاده، در این اوضاع وانفسا دوباره سری بلند می کند و قیمتش را بالا می کشد. آن از چایمان که زمانی آنقدرنوع خارجیش باب شد که ذائقه ها را تغییر داد ودیگر مزه و بوی چای ایرانی به مذاقمان خوش نمی آید. آن هم از سیر و میوه های جورواجور وارداتی که این روزها فت و فراوان شده و ظاهرتر تمیزش دل خریدار را می برد. از آن طرف چشمت پشت ویترین ، فرش خشتی بیجار می بیند و داخل مغازه که می شوی با فرش ماشینی بلژیکی مواجه میشوی. چشمت فرش - گلیم سیرجان می بیند و مغازه دار فرش ترک به تو معرفی می کند. نقش فرش قم و تبریز هم که سالهاست چینی ها کشف کرده اند. نمایشگاه فرش دستباف می روی،.از اینهمه نقش، اینهمه خلاقیت واینکه اکثر خریداران جدی ، خارجیند ذوق می کنی و بعد هم افسوس و دریغ ... از سهم ناچیزی که به بافنده و شالیکار و کشاورز میرسد آن هم در صورتی که این روزها بیکار نشده باشد و به فکر زدن شرکت واردات نیفتاده باشد. رسانه های داخلی با آب و تاب اعلام می کنندکه یک دیپلمات خارجی میخواسته حجم زیادی عتیقه از کشور خارج کند. دل آدم از این بی در و پیکری خیلی هم نمی سوزد. به این فکر می کنی که حداقل جایی برود که بفهمندش . دیگر این روزها چه فرق می کند اینجا باشد یا آنجا یا هرجای دنیا. کشور به طرز شتاب آوری در سرازیری جهانی سازی قرار گرفته ...البته از نوع وارونه اش!ا

Wednesday, September 23, 2009

مهرماه

یک ،دو ،سه ،زنگ مدرسه...

Sunday, September 13, 2009

خانه اینجاست

حس تعلق خاصی دارم به فضای همه خانه هایی که تا به امروز تجربه شان کرده ام هرچند که سازنده هیچکدامشان نبوده ام ولی بی اختیار ساعتها به محتوا و چیدمان و گل و گلدانش مشغول میشوم آنقدرکه حس زنده ای که دوست دارم در تک تک اجزایش پیدا کنم .آخرینش همان خانه چهل و چند متری دانشجویی بود که به خاطر سادگی و موقت بودن همیشه برایم حسی از یکنواختی و نخراشیدگی داشت آنقدر که باید گاهی دست از توجیهات متعارف برمیداشتم و با استانداردهای زندگی نرمال کمی هماهنگش میکردم. فضایی که برای یکی دو سال خوب جواب میداد ولی مگر تا کی می توان دانشجو ماند؟ چهل سالت میشود بعد می بینی دوران طلایی عمرت را یا دانشجویی زندگی کرده ای یا شرایطت را توجیه کرده ای آن هم با بچه ای که جدا از سلیقه و استانداردهایش بخش زیادی از درک و حواس پنجگانه اش را از جسم و روح خانه ای الهام می گیردکه در آن در حال شکل گیری و رشدست. برای همین تعریف خانه فراتر از یک سرپناه و چهاردیواری ،خیلی هم دور از ذهن نیست.ا
اعتراف میکنم که هرچند با مصرف گرایی افراطی و مقیاسهای خارج از نیاز(تجمل گرایی)مخالفم ولی هنوز هم زندگی پـُر پر و پیمون و خوشرنگ ایرانی -آن هم از نوع اصیلش - بیشتر به مذاقم خوش می آید ،نسبت به یک زندگی تیپیک اروپایی که در عین سادگی میتواند عملکردی باشد. در بین خانه های فرانسوی , تنها خانه ای که از همان بار اول و شاید برای همیشه حس خوبی را به من منتقل میکرد، آپارتمان دلباز ژرمن بود که آنهم نه با مدل فرانسوی بلکه با رنگ و لعاب فرش های ایرانی، تابلو، مینیاتور ، کوزه و حتی کتابهای نفیس گلستان و شاهنامه جان گرفته بود .محتوایی که همیشه حرفی برای گفتن دارد ومیتواند ساعتها فکرت را مشغول خودش کند.
تجربه سه سال اول زندگی مشترک و جمع کردن خرده ریزهای زندگی که حالا باید از چهارگوشه شهر جمعشان میکردم به اضافه یادگاریهای کوچکمان از سفرهای مختلف ،فرصت دوباره ای در خانه جدیدم ایجاد کرد.هرجند قسمت دوم هنوز هم سهم بزرگی در خانه ام بجز چند گوشه اش ندارد. آن هم در جایی که بشقابهای نقلی ، ماسک ونیزی, کاشیهای تولدو ،برجهای قلزی ایفل ، بازمانده های کلزوئم و خطوط هیروگلیف را بخواهی کنار سماور، ترمه ، خاتم ، آینه شمعدان ،گلیم و کارهای دستی ایرانی که طبیعتا فضای خاص خود را می طلبند، جا بدهی.ا

Sunday, September 06, 2009

اندر احوالات تکنولوژی

این که بعد از چندین و چند سال انتظار و آسیب رساندن به دست نازنین و امتحان انواع شوینده ها ودستکشهای ضد حساسیت وسالها شاهد بحث و جدال بین میزبان و مهمان بودن واز همه بدتر بیزاری شدید از مقوله ظرف شستن و دور وبر سینک ظرفشویی رفتن، صاحب یک فروند ماشین ظرفشویی پیشرفته شده ام ،پدیده مهم وهیجان انگیزی نیست؟! ولی قسمت هیجان انگیزتر اینکه این مادام کم سرو صدا و در عین حال خوش چشم و ابرو علاوه برزمانی که برای مراقبتشان صرف میکنی و گذاشت و برداشت ظرفها و خوراکیهای جورواجوری که باید به خوردشان دهی ، برای شستن یه قابلمه ،چار عدد بشقاب و دوعدد لیوان در حالت ایده ال به یک ساعت و پنجاه دقیقه وقت ، در حالت معمولی به یک ساعت و هفده دقیقه وقت و برای شستن میوه و سبزیجات به بیست دقیقه ای زمان نیاز دارند! اینست که به قول مامان شمسی خدابیامرز این چیزا از دور دل می برد و از نزدیک زهله!ا

Sunday, August 30, 2009

تخیل

روی یک کاغذ سفید ده دوازده تا دایره نسبتا منظم کشیده ست, دور این دایره ها یک دایره دفرمه بزرگتر کشیده, هر دایره به نام یک عضو فامیل و دوست های قدیم مهدکودکست .دایره بزرگ ، ظاهرا یک ماشین -آنهم از نوع گنده اش- است که یک دودکش هم گوشه سقفش نصب شده است.کم کم دایره بزرگ هویت پیدا میکند, موهای فرخورده و هفت هشت ده تا چرخ برای اینکه راه برود و حتی یک آینه بغل کوچک ... داستان نقاشی کشیدنهای ارشیا از زبان خودش شنیدنیست
چند وقت پیش در حالی که به ماه نگاه می کرد ، بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهد گفت"اوه چطوری ماه به اونجا پرواز کرده؟"وبلافاصله در همان حالت سربالا ودرحالی که به خیال خودش جوابی منطقی پیدا کرده "می دونم..... سوار یه هواپیما شده و اونجا پیاده شده"!ا
پرواز آنقدربرایش هیجان انگیزست که ادبیات گفتاریش پر از واژه های هواپیما ،هلی کوپتر، بشقاب پرنده ،بالون ، بادبادک قرمز و حتی حشراتیست که به قول خودش پرپرمی زنند .چند وقتیست که موتور هم به این لیست اضافه شده! آن هم موتور پرنده ای که اگر سوارش شوی میتوانی از روی کوهها و جنگلها رد شوی

Saturday, August 22, 2009

پنجره

جریان زندگی را بی اعتنا به انچه زیر پوسته این شهر پیچیده می گذرد، می توان بخوبی حس کرد صبحها با صدای خش خش جاروی آقا غفور، سرایدار همسایه بغلی که اصرار دارد چند برگ خشکیده چنار را از روی زمین کوچه کنار بزند و با آب پاشی بوی نم صبح را در فضا پخش کند، دنیایی خارج از پنجره ها را یادآوری می کند. دم ظهر ، هر از گاهی صدای ویلون دوره گرد محلی گوشها را تیز می کند و دنیایی از نستالوژیک ها را برای لحظاتی به فضای داخل می کشاند.درختان بلند و قطور در این قاب چارگوش هر روز رنگ تازه ای می گیرند و سایه روشن هایشان می توانند دنیایی ازخیال را بر روی دیوارها تصویر کنند.کافیست نگاهت را کمی دورتر بیندازی و مدتی به لکه هایی رنگارنگ از مردان و زنان ورزشکار در پارک چشم بدوزی تا تصویر گاه صامتت , جان تازه ای بگیرد .آسمان در بین شاخه ها هر از گاهی گم میشود و نگاهت را به آن پایین پایین ها میکشاند به ماشین های گرانقیمتی که این روزها اکثر کوچه ها ی شهررا پر کرده اند و خرامان خرامان از روبرویت رد میشوند تا بلکه اسمشان را بخاطر بیاوری.بعد ازظهر که میشود صدای خش خش ، باز فضا را پر میکند ؛ پنجره ها یکی یکی بسته میشوند لابد همه محل میدانند که آقا غفوربرگشته و تازه این دومین بار از چندمین باریست که قرارست کوچه رابرق بیندازد.
...
و شبهایی خنک ولی پر هیاهو از تکبیرهای پرقدرت که گاه در میان صدای "گل مریم" دوره گرد آوازه خوان ،گم و محو میشوند.ا

Thursday, July 30, 2009

...

دل ودماغ نوشتن ندارم. انگار همه در این اوضاع منتظر یک تحولیم,تحولی که روزمرگیهایمان را به حالت اول و نرمال خودش برگرداند. بخشی ازروزهایم بدون بی بی سی و کانالهای دیگر انگار معنایی ندارند,هر روز منتظر یک خبر تازه ام.دیدن مادام دلیتا و کارهای جوروواجوری که این مدت کرده ام کم کم جای خاصی در روزمرگیهایم پیدا می کنند. شیرین زبانی این روزهای ارشیا که کلمات فارسی را قشنگ و مرتب کنار هم می گذاردو حتی نقاشی هایش که برای هر خط و خطوطی هزار فلسفه و شخصیت می بافد هم بس گفتنیست .حتی توصیف چشم انداز پنجره قدی به روی باغ عَلَم یا گفتن از فیلم
درباره الی و شرکت در اولین عروسی ای که با سرودهای ای ایران انگارحال و هوای انقلاب را گرفته بود ,
هم دل خوش میخواهد که به زحمت می توان این روزها در بین خبرهای ریز و درشت جایی برایش یافت..

Monday, July 06, 2009

بی خبری خوش خبری

وقتی برگشتم ،باورم نمیشد بعد از دوهفته کابوسی که از دیدن فیلم و عکسها داشتم ,همه اینقدر ریلکس شده باشند تو گویی هیچ اتفاقی نیفتاده .زندگی و کار به روال گذشته در ایران ادامه داشت .خرید و بازار و مهمانی و مسافرت هم بجای خودش باقی بود .این را از همان ابتدا از مسافران پرواز ژنو فهمیدم که تعطیلات تابستانشان را می خواستند در ایران بگذرانند انگار همه به بلوغی رسیده اند که حتی در شرایط بحران هم سررشته امور زندگی عادی از دستشان در نمی رود.حرفم به نظر بقیه خنده دار می نمود که نمی خواستم جشن تولدی برای ارشیا بگیرم یا حتی عروسی ای که دعوتیم به نظرم عجیب می نمود.
بگذریم اوایل نمی فهمیدم من توهم زده ام یا بقیه .ذهنیت من بمباران اطلاعاتی شده بود یا ذهنیت بقیه تخلیه اطلاعاتی .خلاصه بعد از مدتی فهمیدم که بی خبری ،خوش خبری ! بخصوص که بعضی بطور
مضحکی هنوز هم از این سانسور خبری احساس آرامش می کنند و دوست دارند وقایع طوری پیش برود که حداقل آب در دلشان تکان نخورد

Sunday, June 28, 2009

...

ذوق زده ای از هیجان جوجه های کوچک خامه ای و آن عدد سه که هنوز هم نمی فهمیش.خنده های پر از ذوقت در میان کف زدنهایمان زیباترین لحظه ایست که این روزها بی صبرانه انتظارش را می کشیدم تولدت مبارک نازنین مامان

Tuesday, June 23, 2009

روزهای دور از خانه ۴

آسمان سورمه ایش، اونقدر تمیز و پر از ستاره بود که به نظرم رسید سالهاست همچین آسمانی را بالای سرم احساس نکرده بودم. سرم از فکر زیاد سنگینی می کرد و دلم جای دیگر بود. همه برای سی سالگی لابراتوار جمع شده بودن در یک هتل روستایی کوچک و نقلی کنار دریاچه ای پر از اردک های سبز و خاکستری . گاه نگاهم خیره می ماند به پنجره ای که با شمع های قرمز و نارنجی پر از نور و رنگ شده بود. حرف و حدیث از ایران تمامی نداشت ولی انگار برای اولین بار بود که فرانسوی ها را از ته دل دوست داشتم نمی دانم شاید از سر دلسوزی و اهمیتشان به موضوع بود یا حضورشان آنقدر برایم آرام بخش بود که دلم میخواست بزمشان هیچوقت تمام نشود. نگاههای آبیشان ، گاه قوت قلب بود. صدای گیتار محزون ژول ،در آن موقع شب برای لحظه ای دلم را لرزاند ولی دیدن همه اون ستاره های ریز و درشت که حالا دیگر سو سو کنان در مسیر برگشت همراهیمان میکردند کافی بود تا امید در دلم زنده بماند.

برمی گردم به خانه تا چند روز دیگر

Friday, June 19, 2009

روزهای دور از خانه ۳

نمی دانم با چه کلماتی میتوان این روزهایم را به تصویر کشید من که هیچ آنان که جوان و عضوی از خانواده شان را هم در این هیاهو از دست داده اند انقدر شوکه اند که باورش به این زودیها در هیچ تصویری نمی گنجد. چه کسی فکر میکرد که بهای تغییر، خون باشد . تحمل بار سنگینش بر دل و قلبت به کنار ، حرف زدن با زبانی که زبان قلبت نیست ، با زبانی که حس درونیت را نمی تواند تمام و کمال بیرون بریزد بیشتر حس غریبی میدهد . استفان از نگرانی اسراییل می گوید، گابریل از بمب اتم میگوید، راشل میگوید چرا همینجا زندگی نمی کنید، گرگوار با همان شم ریاستش، از بی تجربگی کاندیدای دوم میگوید ، ژولیان از تجربه مشابه دیکتاتوری سارکوزی میگوید فرانسواز این وسطها ازترسش از انفلوانزای گریپ آ میگوید ولی همه این داستانها با محدود کردن استفاده از سایتهای خبررسانی ایرانی که این روزها جنگ مجازیشان به اوج رسیده و سرورها را حساس کرده در دانشکده برایم تکمیل میشود، حس خفگی و بغضم به اوج میرسد، دیگر این روزها در اکران سفیدم که الان به چند مدل آنتی ویروس مجهز شده تصویری ندارم که بغضم را آرام بشکنم.دلم خوشست که تازه شده ام مثل چند میلیونی که اینترنت شان فیلتر شده است. کم کم با خودم کنار آمده ام . تظاهرات سکوت امیدمم را چند برابر کرده . از امروز از شعور سیاسی مردم حرف میزنم از اینکه مسئله ایران جهانیست، از اینکه همه جا دموکراسی هزینه داشته و شجاعت ایران امروز را می ستایم درد من و کشورم نه اسراییلست و نه بمب اتم نه بت شدن رفرمیستها ونه تجربه سیاسیشان ، نه از این خانه جستن و گریختنست .درد من کلاه گنده ایست که با لبخند گنده تر برسرمان چپانده شده درد من این بازی بی قاعده ایست که هیچ برنده و بازنده ای ظاهراندارد جز اینکه تماشاچیانش را به بازی گرفته. واینکه کی و به چه قیمتی این بازی قرارست تمام شود.
ا

Sunday, June 14, 2009

!

بهت...سکوت و هیچ ...در باور نمی گنجد آنچه چشم می بیند و آنچه گوش می شنود.
.
.
یکی بیاید من را مثل بقیه بیدار کند

Wednesday, June 10, 2009

روزهای دور از خانه ۲

خبرهای انتخابات را دائم دنبال میکنم ، گوشه دنج و نارنجیم همچنان برایم محفوظ مانده و من هیچ احساس تفاوتی با قبل نمیکنم . به جز اینکه شور و هیجان این روزهای ایران برایم بی نظیرست و از همه لحظاتش حس خاصی میگیرم، تلویزیون فارسی بی بی سی و یوتوب در گوشه اکران سفیدم دائم کلیک میشوند پلک های خیس و تپش های قلب را نباید در این روزها نادیده گرفت . شاید این هیجان تا سالها و سالها بعد برای مردممان تکرار نشود انگیزه ای که انگار همه را دست به دست هم داده و موج وسیعی را از پیر و جوان در بر گرفته. هر چند خوب هرچند دوست داشتنی هرچند پر از امید برای باز شدن درهایی دیگر ، ولی تجربه میگوید هیجان برای مردم ما مثل سم می ماند، یا نتیجه اش انقلابست و همه پیامدهایی که نسل قبل و بعد ازمن گرفتارش شد یا در نهایت سرخوردگی و دلسردی بعد از هر چهار سال ... کاش عقل و احساس درست بگویند ، کاش همانی بشود که باید.

ببینید ویدیویی از شرکت ایرانیان در انتخابات در شهرهای مختلف دنیا. مرسی از شادی

Sunday, June 07, 2009

روزهای دور از خانه

نمی دانم این چند روزم چگونه گذشت ، از زمانی که پایم را در متروی ژنو گذاشتم تا قطار اکس لبن و باقی سفر برای اولین بار بود که هیچکس اینجا انتظارم را نمی کشید .جدا شدن در فرودگاه برایم سخت تر از همیشه بود. با یک ساک و کوله پشتی، پایم را در خانه دوستم گذاشتم که او هم از قضا سفر رفته بود، خانه خالی نبود حتی خاک خورده هم نبود. حتی از دیدن مستاجر جدید خانه قبلی دم در پارکینگ احساس خوبی داشتم. روز بعداز دیدن تومای کوچک در کالسکه کنار سبد های میوه بازارچه با صورت بی حالی که حتی با صدای پر ازهیجانم حال برگشتن نداشت ، یخ زدم ولی چند ساعت بعد درحیاط، از شنیدن صدای ژاد و ملیسا و خواهر و برادرشان که حالا دیگر راه افتاده بودند، پر از انرژی شدم. پر از یاد تو و بدو بدوهایت ... بگذریم زندگی در انزوا و تنهایی را دوست ندارم ، زود می گذرد هزارتا کار میکنی ولی بدون انکه بفهمی چگونه وقتت گذشت.غذا پختن یک نفره و تنهایی خوردنش اصلا مزه ندارد هرچند که دائم به نان سنگک و شیرینی و آجیل هایی که با خودم آورده ام، ناخنک میزنم. تنها ارتباطم با دنیای بیرون شده ست همین یک دانه اینترنت و یک پنجره به وسعت افق. اخبار انتخابات هم شده ست دغدغه این روزهایم ، ولی هنوز هم نمی دانم کجا باید رای بدهم با این بساطی که سفارت ایران درآورده ست. دلم به کار نمی رود، میخواهم کمی شله زرد بپزم ،انگار این خانه به یک عطر خوش نیاز دارد، من هم به کمی روحیه.ا

Wednesday, June 03, 2009

همشاگردی سلام

جمع دوستا و همکلاسی های دبیرستان مهمترین اتفاقی بود که میتونست توی این مدت برام بیفته. دیدن همه اون دخترای درسخون یا همون خرخونی که رقابت و جو مدرسه، امروز خواسته یا ناخواسته دکتر و مهندسشون کرده. چهره های کمی تغییریافته ،همه مادر و صاحب زندگی مشترک شدن. بچه هامون با هم بازی می کنن. فوق العاده نیست؟ رویا مهتاب مریم وحیده زهرا آلهه ... امیررضا، ندا، ثمین ، یاسمین ، نیلوفر، ....حرف از شیطنت و زنگ ورزش میشه تنها تفریحی که به عمد به کلاس ادبیات هم کشیده میشد،غیبت معلمها و دغدغه های دبیرستان و حرف ازآنهایی که نیستند ،.... آن هم بعد از اینهمه سال که از کنکور و دانشگاه گذشته.ا

Saturday, May 30, 2009

امید هیچ معجزی ز مرده نیست ,زنده باش*

امسال قطعا از رای خاموشیها نیستم .رای میدهم چون احساس میکنم باید رای بدهم .تجربه به من نشان داده که الفبای جامعه دموکرات یا جامعه ای که هوای دموکراسی در سردارد همین یک قلم رای دادن و نشان دادن حداقلی از مشارکتست.به موسوی رای میدهم نه به خاطر رفرمیست بودنش و اینکه به محض ورود ش دموکراسی نقل و نبات شود.نه به این خاطر که خودش آرشیتکت وهمسرش هنریست نه به این خاطر که روبانهای سبزش بر دست جوانهای شهر هیجان خاصی دارد نه به این خاطر که نصف حرفهای غیرعوام فریبانه موسوی به مذاقم خوشتر از بقیه می آید ,نه به این خاطر که شور و هیجان سال هفتاد و شش به سرم افتاده باشد,نه اینکه نگاهم جناحی و چپ و راست باشد,... فقط و فقط به این خاطر که شرایط کشورم از این بدی که هست,بدتر نشود,فضای ناامیدی و یاسی که در جوانهاست و تنها راهش را مهاجرت و فرارکردن از مشکلات می دانند عذاب آورست,باید به تغییر تدریجی نه برای نسل من و شاید بعد از من,بلکه برای نسلهای بعد اعتقاد داشت.ایران را به دست اهلش بسپاریم
شعار موج سومیها*

Saturday, May 23, 2009

کتابخوانی

قرار بود از نمایشگاه کتاب, شهر کتاب و چند غرفه خارجی برای کودک و نوجوان بنویسم که خب مطلبم کاملا تاریخ گذشته شد ولی خلاصه مطلب اینکه به آینده کتاب و کتاب خوانی بخصوص برای این گروه سنی با توجه خاص پدر و مادرها و علاقه خود بچه ها که وقت کافی برای دیدن کتابها گذاشته بودند و البته قیمت کتابها که با تخفیف نمایشگاه عرضه میشد,باید امیدوار بود.ا
دوم اینکه محض رضای خدا,یک کتاب معمولی در مورد موضوعی که مربوط به کارم بود در کتابخانه دانشکده مان پیدا نکردم, بجایش باسیستم کامپیوتری و دنگ و فنگ های شبکه ,چند کتاب مرتبط را دردانشکده علوم سیاسی ,دانشکده منابع طبیعی و در نهایت کتابخانه مرکزی پیدا کردم!!! آنقدر در این مدت کمبود منبع برای نوشتن یک مقاله فسقلی به چشمم آمده که کلی در حال افسوس خوردنم . خلاصه حالا حالاها ,کفش آهنین باید!ا
و در آخر اینکه قراره برم سراغ رمانهای موپاسان .البته تجربه نشون داده که برای رمان خوندن , شناخت زندگی شخصی نویسنده قبل از خواندن اهمیت داره ,البته برای کسی که با شخصیت و محتوای داستان ارتباط عمیق برقرار میکنه ولی حیف که موپاسان علی رغم نویسندگی فوق العاده اش,در طول زندگی کوتاهش از یک نوع روان پریشی مزمن رنج می برده. یعنی اینقدر خلق اثر میتونه تابعی از شخصیت خالقش باشه؟

Saturday, May 16, 2009

فراموشی

سکانس اول-اداره گذرنامه,فروردین88 همه چیز مرتب و پرسنل استثنائا خوش برخورد: زن سراسیمه به ما نزدیک میشه.-اینجا آخر صفه؟ -بله. -من فقط یه سوال داشتم ولی همه جا باید توی صف باشم.بعد در حالی که هاج و واج به اطراف نگاه می کنه می گه -امکانات صفره.این چه وضعشه هیچکی توی این مملکت(!)پاسخگو نیست.(همه رو با یه لهجه بخونید اون هم از اون مدل که زبان در دهان لوله ای میشود) براش توضیح میدم که اون گیشه توی ورودی با اون تابلوی گنده ای که روش نوشته روابط عمومی برای جواب دادن به سوالات مراجعه کنندگانه. می گه -واه از کی تا حالا روابط عمومی معنی اطلاعات رو میده؟
سکانس دوم-آرایشگاه زنانه ,اردیبهشت 88 در حالی که همه بین یک تا دوساعت منتظر نشستن تا خانم ابرو بنداز اسمشونو صدا بزنه,دختره از راه میرسه و روی یه صندلی کنارم میشینه.-شما چقدر وقته اینجایید؟.(چ را "ش" و ج را "ژ" بخوانید) -یک ساعت و نیمی میشه.- واه چقدر طولانی ! روبه خانم ابروبنداز میکنه -ببخشید من کی نوبتم میشه میخوام یه تایمینگ داشته باشم. -مشخص نیست ,مشتری وقتی دارم. -یه تایم بهم بدین تا بتونم بقیه روزمو برنامه ریزی کنم. -شما اگه میخواستی وقتتو تنظیم کنی باید وقت از قبل می گرفتی. -اوکی. بعد از دو دقیقه یک پلی کپی در میاره که روش تصادفا چند تا دیالوگ آموزشی به زبان فرانسه ست.تلفنشو در میاره و چند تا جمله بی سر و ته در حالی که همه متوجه بشن والبته با فرض اینکه هیچکی با زبانی که داره حرف میزنه و گافهایی که داره میده ,آشنا نیست ,بلغور میکنه !ا
من اسم این مدل آدمای حرص آور را فراموشکار گذاشتم ,انگار خود واقعیشون را پاک از یاد بردن

Monday, May 11, 2009

بعد پنهان

کارمند وبعد رییس بانک, به امضای جدیدم ایراد می گیرند چرا؟ چون با امضای سیزده سال پیشم مطابقت نمی کند.تلاشم برای یک امضای مشابه هم بیفایده ست.نه منحنی ها منحنی میشوند و نه خطوط شکسته مثل گذشته .کارم انجام نمی شود,دفترچه قدیمی را پس میگیرم, از بانک بیرون می آیم .به خودم می گویم کارمند بانک چه میداند که یک دست و اثری که بر جا میگذارد مثل خود شخصیت در گذر زمان تغییر میکند بخصوص دستی که اهل خط و خط کشیدنست. تقصیری ندارد او همه آدمها را با همین امضا و موجودی بانکیشان می شناسد.اولی ثابت و دومی متغیر.او از بعد سوم آدمها در طول زمان چه میداند؟

Wednesday, May 06, 2009

این یک تبلیغ است!ا

ما به شدت طرفدار پر و پا قرص محصولات کارتونی موسسه جوانه شده ایم .این موسسه با کمک انجمن صنفی گویندگان جوان تهران,مجموعه دوبله شده نسبتا کاملی از کارتونهای به روز دنیا بخصوص محصولات والت دیسنی را با قیمت عالی (به شرط خرید از نمایندگیها ) ولی با سانسورهای همیشگی و تبلیغات بلند مدت در شروع و پایان هر سی دی ,برای بچه ها در رده های سنی مختلف تولید میکند .ازمحصولات هنر هشتم هم یکی از انیمیشن های کارتونی فوق العاده مایک میلو یعنی شاون دشیپ (گوسفند ذبل)را با کیفیت عالی تجربه کرده ایم. خلاصه با خرید محصولات داخلی مجاز که ظاهرا حق کپی رایت را هم رعایت کرده اند از هنر ,فیلم ,سینما و فعالیتهای فرهنگی حمایت کنید! هرچندهنوز هم جای فیلمهای زبان اصلی که معمولا در بازار سیاه یافت میشن , در شبکه های مجاز خالیه.ا

Friday, May 01, 2009

اتاق ما

اینجا خانه پدریست ... اتاق همیشگیمان , با دیواری روشن از گلهایی به رنگ بنفش و صورتی ملایم و فرشی از نقش و نگارهای باغ ایرانی. آن را همانطور که میخواسته ام برای حضور موقت این روزهایمان آراسته ام . دوقسمتش کرده ام :کار و خواب. ضبط و کاستهای خاک گرفته را هم با شوق به راه انداخته ام. صدای لطیف ویولون و پیانوی فرید فرجاد فضایمان را پر کرده ست جایتان خالی! ارشیا هم گوشه ای را در نور آباژور انتخاب کرده تنها جایی که فرصتی را برای ذوق کردن با سایه های روی دیوار بهش میدهد.گاهی هم از دفرمه شدن سایه ها روی پرده های توری هیجان زده میشود. من هم کاغذ و کتابهایم را در کتابخانه قدیمیم , تمیز و مرتب جا داده ام ؛ وقتی می نشینم بخشی از صورتم را درانعکاس شیشه کتابخانه بالای نور چراغ مطالعه می بینم.دستی به موهای کوتاهم می کشم ؛ خنده ام می گیرد تصویر آشناییست. همان تصویر ده دوازده سال پیش ؛ با موهای بافته آن روزهایم , همونها که شبیه جودی ابوتم میکرد.خیلی هم خودم را با اون روزها متفاوت نمی بینم! بخشی از بدنه کتابخانه همچنان با کاریکاتورهایم که در گذر زمان کمرنگ شده اند ,پوشیده شده.ا
خنکای نسیم , پرده های توری اتاق را جابجا میکند. ارشیا از فرار کردن سایه ها خسته شده و میاید تا در بغل من بنشیند. با دیدن تصویرجفتمان در شیشه مکث میکند, بر میگردد تا به من نگاه کند؛ لبخند میزند...چرایش را نمی دانم ...کسی چه می داند شاید بچه ها هم به روح فضا و اشیا معتقد باشند

Saturday, April 25, 2009

ارشیا - 34

گوشه ای از حیاط را انتخاب کرده همان جا که پرسایه ترین گوشه حیاط در روزهای آفتابی واوج خاله بازی های بچگیمان بود، زیر آن درختی که انگورهایش در طول این سالها چند برابر شده اند, با شیر و شلنگ و آب آنقدر ور می رود که دستهایش چروک چروک میشوند ولی دست بردار نیست وهمه اینها مستلزم آنست که حتی یک قطره آب لباسهایش را خیس نکند چون ارشیا از خیسی لباس متنفرست!ا
ساعتها به ماهی های عید توی تنگ آب نگاه میکند و از این که ماهی ها مدام سرفه و کاکا میکنند شاکی میشود!ا
به همه صداها حساسیت نشان میدهد و تا منبع صدا را پیدا نکند ول کن ماجرا نیست بخصوص اگر صدای موتوری باشد که تا دو کوچه آنطرفتر هم اثری ازش باقی نمانده!ا
شبها موقع خواب انگشتانش را بین انگشتانم به ظرافت جا میدهد, هنوز هم میگوید ژُ تِم مامان (دوستت دارم) . در حالی که سعی میکند زاویه سرم را به سمت خودش تغییر دهد ,میگوید مامان طوری بخواب که خودم را بتوانم در چشمانت ببینم و این به این معناست که تا ارشیا خوابش نبرده, چشمهای مامانش هم بسته نشود!ا
دلخوشم به اینهمه انرژی و خستگی ناپذیریش , به شیرینی زبانی هایش که چند وقنیست همه را مجذوب کرده , به دستور دادنهایش ,به چشمان پر از محبتش, به بودنش در همه این سالهای پر فراز و نشیب , به نزدیک شدن سه سالگیش وسی و یک ساله شدن خودم , مرسی خدای مهربون برای داشتنش , برای مادر بودن و برای همه لذتی که از بودنش به من بخشیده ای

Friday, March 20, 2009

بوی عید

بوی عيدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی،
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو...
بوی یاس ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه پول
بوی اسکناس تانخورده لای کتاب
.......
سال نوي همگي مبارك
تقديم به شما بوی عیدی با صدای فرهاد

Monday, March 16, 2009

دلم تنگست و....

چند وقتيست كه دلمان را خوش كرده ايم به صداي جيرجيركهاي دم صبح ، به صبحانه اي از نان پنير و چاي شيرين ، سنگكيهاي خاشخاشي وتافتون هاي تازه اش . به دور همي بودنها و ديس هايي از غذاهاي خوش رنگ و لعاب به جاي بشقابهاي تك نفره مان، به بوي شيريني فروشي دانماركي سر كوچه و مزه نان هاي خامه اي . به هر روز پارك رفتنهايمان با ارشيا و شنيدن صداي بچه هاي خوش سر و زباني كه هيچ در جواب دادن كم نمي آورند. به چشمان براق و سرزنده دختر بچه هاي طناز، به شيطنت و شر و شور پسربچه هايي كه با ورژن غربي بسي متفاوت مي نمايند.
و اين روزهاي دم عيد دلمان را خوش كرده ايم به هواي لطيف بهاري و حال و هواي شهر دود گرفته اي كه انگار اين روزها رنگ ديگري به خود گرفته ،به ترقه فروشهاي كنار خيابان ، به ماهي هاي قرمز و آبي درون تنگها، به سبزه هاي بزرگ و كوچك ،به تخم مرغهاي رنگ شده سه هزار تومني ،به چونه زدن با بقال و سبزي فروش محله، به شنيدن حرف و حديث هاي آشنا در اتوبوس و تاكسي. به تلفن و موبايلهايي كه براي كارهاي ضروري وغير ضروري ، دایم زنگ مي خورند .حتي به اينترنت كم سرعتي كه داغمان را تازه كرده ست
اين روزها حتي فارغ از لايه هاي عميق و پنهان زندگيها، دلمان را خوش كرده ايم به ديدن ظواهر و لايه هاي بيروني اين شهر درندشت ، به مارك و برندهايي كه از سر و روي جوانها مي ريزد ، به چهره هاي گريم كرده دختران و بعضا زيبا روياني كه به ندرت در جاي ديگري از دنيا مي توان يافت ، به خانه ها يي كه پر ازرنگ هاي شاد و سرزنده شده ست.
واين روزها از همه بيشتر ، دلمان را خوش كرده ايم به خنده هاي پر صداي پسرك كه در جمع فاميل از ذوق زياد سر از پا نمي شناسد ، به قهقههه هايش و دلتنگي هاي زود رسش براي آدمهايي كه اين چند وقته بهشان دل بسته ست .
و شايد مجموع همه اينها را ميتوان در صورت متبسمي يافت كه در خوابهايش ،رضايت و آرامش عجيبي يافته ست . ديگر اين روزها، جمله اي كه تا روزهاي قبل از سفرمان را تكرار ميكرد ازش نمي شنوي « دلم تنگست و هر سازي كه مي بينم بد آهنگست»
خلاصه دلمان به اينجا بودن يه جورايي خوش و خرمست.

Sunday, March 08, 2009

نستالوژیک

باز هم میان کاغذهایی که این روزها ، دور و برمان را پر کرده اند تا هر از گاهی مگر دستی به سر و رویشان بکشیم و از حجم بار هایمان کم کنیم، دیدن پاکت مشکی عکسها کافیست تا نیم ساعتی نستالوژیک بشوم. عکسهای دقیقا چهارسال و یک ماه پیش ،روز خداحافظی یا همان گودبای پارتی معروف، خانه پدری و آشپزخانه و عکس دو نفریمان با مامان که قطعا حرص کم بودن شامی که توسط دخترش مدیریت شده بود ، میخورد. من و چتریهای کوتاه و ابروهای پرتر از امروز، یه شادی بچه گانه ولی همزمان با چشمان غصه دار آن روزهایم . بلافاصله تصویرها نزدیک میشوند ،جمعی نسبتا کامل از همه فامیل ، میز شام و شمعدانهای چینی مامان که به اصرار من برای اولین باربعد از اینهمه سال روشن شده بودند، بوی دوست داشتنی باقالی پلو ، صحنه سررفتن تک تک دوغهایی که به توصیه من بجای کوکا جایگزین شده بودند، بُغ کردن خاله بزرگه و اضطراب خاله کوچیکه از ترس افتادن پسرک بازیگوشش از راه پله ها ، تعریف و تمجیدهای معمول عمه کوچیکه از من ، پریا و برنامه هایی که برای پذیرایی چیده بودیم ، خدیج خانم غرغرو و گذاشتن آنهمه ظرف برای فردایمان و در نهایت عکسی مات ، یادگاری از جمع فامیلی که امروز در گذر زمان ، برایم معنای متفاوتی یافته اندو پدرم که درست در مرکزشان قرار گرفته. و در آخر گلها و هدیه های پر خاطره ای که چند تاییشان مهمان خانه اینجاییم شدند و باز میروند تا شاید در فضای دیگر و زمان دیگر معنا یابند.
Au revoir la France pour quelques temps
ا

Sunday, March 01, 2009

نامه

بیست اردیبهشت ۱۳۸۵ - نامه اش با «تنها فرزند عزیز و باوفایم » شروع میشود ، متنش در جواب نامه ایست که ازش خواسته بودم تا در روز تولد اولین نوه اش در کنارمان باشد، از شرح حال دوا و دکترهایش میگوید و اینکه وضعیت جسمیش ، اقتضای سفر نمیکند.
نمی دانم از چه زمانی نامه نگاری با پدرم را شروع کردم شاید از آنزمان که تفاوت سنی زیادم و در نتیجه سنگینی درخواستهایم را در حضورش احساس کردم و شاید از آنزمان که تاثیر قلم را بهتر از گفتمان در محیط خانه و مدرسه یافتم . میدانم که همه نامه هایم را نگه داشته ست ، اولین نامه ام را همان کلاس اول برایش نوشتم ، هیچوقت تصویر «شوما» هایی که با خودکار قرمز روی کاغذ خط دار تکرار شده بودند، یادم نمی رود و بخصوص چند سال بعد که مجموعه ای از همه نامه هایم را به من نشان میداد و غلط های املاییم ، به نظر خنده دار می نمود. برای نامه های اون سالها ، بجز یکی دوبار آنهم زمانی که ازش دور بودم، هیچوقت جواب و نوشته ای دریافت نکردم چون یا بیشتر مثنوی دلخوریهایم بود و یا شرحی از درخواستهایم که به طریقی دیگر غیر از نامه ، جواب داده میشدند. قهرهایمان و عصبانیتش ، خیلی طولانی نبود. آنوقتهایی که عذاب وجدان میگرفتم ،راهش را بلد بودم یه رژه رفتن ساختگی جلوی اتاقش ، آنهم صبح خیلی زود و به تبعش صدای گرم و مهربانی که مرا فرا میخواندو همه چی مثل آب خوردن ،تمام میشد. روزها گذشت و من از تصویر دخترک گیس بلندی که در فراز و نشیب نوجوانیشش ، گوشه ای را برای نوشتن نامه های چند صفحه ای به پدرش انتخاب میکرد، به تصویر زنی درآمدم که امروز باید خودش ، گوش شنوایی برای حرفها و شاید نامه های فرزندش باشد.

«همیشه به یادت هستم . پدرت ۱۳۸۵/۰۲/۲۰»
ا

Sunday, February 22, 2009

اسکار

برای تعطیلات و خستگی در کردن از این حجم جابجایی و کارتن جمع کردن ، مثل همیشه گوش دادن به یه موزیک یا دیدن فیلم در اولویت قرار میگیرند، یه فیلم از مجموع فیلمهای روی اکران سینماهای این شهر با معیارهای همیشگی انتخاب میشه ، یه کم دیر میرسیم .فیلم دو ساعت و چهل چهار دقیقه ای دیوید فینچر ، در تمام مدت پخشش ، سر جا میخکوبمون میکنه . بعدها میخونیم که
«سرگذشت عجیب بنجامین بوتن»، دومین فیلم متراژ بلند این کارگردان است که نامزد سیزده جایزه اسکار شده، داستان زندگی مردیست که در پیری به دنیا میاید و یه زندگی معمولی مثل همه ولی در جهت برعکس زمان را تجربه میکنه و در نهایت در نوزادی در آغوش همسرش می میره، خلاصه ای از یک زندگی رمانتیک که در قالب زمان و محدودیتهایش تعریف شده وجدا از موضوع فانتزی و غیر واقعیش ، با بازیگری فوق العاده نقش اصلی زن «کیت بلانشت» و همچنین« براد پیت» به اوج میرسه . هرچند این فیلم دیروزدر مراسم اسکار در رقابت جدی با «زاغه نشین میلیونر»قرار گرفت ولی توانست بعد از مدتها تجربه متفاوتی از یه فیلم جذاب فارغ از همه جوایزی که می توانست نصیب خود کند، را در ذهنمون ، ایجاد کنه.
ا

Tuesday, February 17, 2009

ارشیای من

این روزها میگذرند ، روزهایی که به خواسته های جور واجورت میگذرد و گاه فکر میکنم با نه گفتن هایمان انگار دنیای رنگی و پر خیالت را بزور در دنیای کوچکمان جای میدهیم ، شبهایت به کابوس نان یا کیک شکلاتی می گذرد و صبحهایت به اصراربرای دیدن« کارتون پرنوئل »، قهر کردنهایت کوتاه و بی نتیجه ست ، یکدندگیهایت همراه با چشم غره و گاه با طنینی خشدار در صدایت و لپهای بعضا گل انداخته ، یک پسرک قلدر به تمام معنا راتداعی میکند. ساعتها لب تاپ و آی پاد سرگرمت میکند و گاه داستان وی - وی و ماشین های ریز و درشت . برایم گاهی از ترسهایت از تراکتور و چند حیوان ساخته ذهنت میگویی و اینکه ترس در بین هم کلاسیهایت مد شده است . این روزها از تمجید شدن ، سرشار ذوق میشوی و چشمانت به پر رنگی تمام پر از لبخند میشود، ، این روزها حتی برای خودت هم در بازیهایت، سوم شخص شده ای ، «من» دیگر وجود خارجی ندارد و همیشه «ارشیا» فاعل هر کاریست، صبحها به دستکشهای قرمز و رنگ کفشت فکر می کنی و عصرها به رنگ بن بن هایت . وقتی در بغلم آرام میگیری با هیکلی که از نصفه ام گذشته ، داغ میشوم و پر از انرژی از اینکه چه روزها و لحظه هایی را با هم تا به امروز گذراندیم، هنوز هم همراه با طعم دلتنگیهای روزانه ام چشم به پنجره ای میدوزم که چند متر آن طرف تر تویی و این فاصله کم ، برایم قوت قلبست ، هنوز هم خوشحالم که دنیای روزمرگیهایم ، رشته عمیقمان را از هم نگسسته و در ته ذهنم ، به هیچ پیشرفتی به قیمت یه لحظه ناراحتی و احساس تنهاییت حتی فکر هم نمی کنم.
راستی میخواستم بگویم که همه جمله هایت ، زمان و فعل دارند ، الفبا و شمارش اعداد را هم بدون اینکه بفهمیم از روی لب تاب قرمزی که روزی بدرد نخور می نمود ، یاد گرفته ای ، شاید روزی گذرت به اینجا افتاد و خواستی بدانی در سی و دو ماهگی ، «ارشیای من » چگونه بوده است.

ا

Saturday, February 14, 2009

La puissance retrouvée 2

دیروز ، روز مهمی برایم بود و نتیجه اش برخلاف شک و تردیدهایم ، آنقدر رضایت بخش بود که از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم . بعضی وقتها آنقدر شادیها عمیقند که هرچند نمی توان براحتی بروزشان داد ولی در آن لحظه دوست داری با کسی تقسیمش کنی ، بعضی از شادیها هم آنقدر کوتاه و لحظه ایند که هنوز نچشیده ، اثری از مزه اش باقی نمی ماند.
نهایتا بخشی از هیجانم را با یک ناهار دوستانه و گپ دو نفره ، تخلیه کردم و چند ساعت بعد هم ، رضا و اربیل با هیجان مضاعفشان ، با خوشحالیم ، همراه شدند ولی اعتراف میکنم همه هیجانم از نوعی بود که مجموعش چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. ولی باز هم خدا را شکر میکنم که هنوز دریچه هایی برای امیدوار بودن و شاد زیستن به رویم گشوده است ، هنوز هم در خانواده و اطراف ، کسانی را دارم تا در احساساتم هر چند لحظه ای و کوتاه شریک باشند و هنوز هم روحیه ای دارم که میتوانم متقابلا از خوشحالی و موفقیت دیگران ، عمیقا شاد شوم.
ا

Friday, January 30, 2009

نگاه

گاهی دلم سخت تنگ میشود برای معمولی بودن ،از اینهمه چندراهی که هرکدام انتخابی را پیش پایت میگذارند با همه پیامدهایش که باید در ترازوی نیازها و خوب و بدهایت قرار بگیرد، به کل کلافه شده ام ، پیچیدگیها تمامی ندارند، حتی دلم گاهی برای همان آدمهایی که گوشه کوچک بی دردسری را برای رفع نیازهای ابتداییشان انتخاب کرده اند و حاضر به دل کندن از مکان و تجربه دنیای اطرافشان نیستند تنگ میشود، همانهایی که بی خبر از اطرافشان ، به دنیای کوچک و دریچه کوچکتر نگاهشان بسنده کرده اند همانها که دین ، خدا ، غم ، غصه ، شادی و حسرتهایشان در همان محدوده تعریف میشود ، همانها که زندگی و روحیه بی هیجانشان برایم همیشه سوال بی جواب بود و حالا گاهی حسرت آرامش شان را می خورم که هیچ گاه در زندگی در برابر انتخابهای سخت و پیچیده قرار نمی گیرند . گاهی صادقانه اعتراف میکنم که بعضی تجربه های هر چند بزرگ ، اصلا ارزش تجربه کردن به قیمت روزها و ساعتها ذهن را مشغول کردن ندارند.
ا

Thursday, January 29, 2009

la puissance retrouvée

همیشه برای رسیدن این لحظه، مشتاق و پر انگیزه بودم و تقریبا غافلگیرانه مجبور شدم یه کلاس را به خاطر غیبت استادم که قطعا با اعتصاب عمومی در فرانسه، کلاس های ّمسترش را اداره نمی کرد ،تنهایی بچرخونم . ازش خواسته بودم بهم اعتماد کنه ، بخصوص که به موضوع مسلط بودم، با اینحال میدونستم مشکلات ارتباط به زبان فرانسه به عنوان یه خارجی بجای خودش همیشه باقیه. شاید هم از اینکه بیشتر دانشجوهایش خارجی بودندو یه خارجی می تونست ساده تر ، مفاهیم را بهشون بفهمونه ، نگرانی خاصی نداشت . راستش خیلی دنبال دلیلش نگشتم فقط تنها نکته مثبتش این بود که حس گم شده ام را بهم برگردوند حسی که تجربه اش را به زبان مادری در مقیاس متفاوت داشتم ، حس خوشایندی که به یکباره مشکلات زبان و ارتباط را فراموش می کنی و فقط به لذتش میندیشی و همین باعث میشه هیچ معلمی پیر و فرسوده نشه ، مغزی که همیشه فعاله ، مغزی که با موجی از افکار جوان سر و کار داره و مدام در حال تغییر وتحول، بازهم مرسی «چلکف» بخاطر اعتمادت !
ا

Saturday, January 17, 2009

نستالوژیک

کشوی کابینت را که باز میکنم ، مخلوطی از همه بوها حس خوشایندی را ایجاد میکند، به قول رضا توی این جعبه عطاری کوچک همه چیز پیدا میشود از ادویه های معمولی گرفته تا ادویه ترشی و آبگوشت و کوفته . باید به این جعبه ، سر وسامانی بدهم ، ساقه های دارچین را بیرون می آورم بلکه چای دارچینی، چاشنی بعدازظهرهای تعطیلمان شود. سرم رادر پاکتهای کوچک سبزی که مامان بدقت جا داده و روی بعضی اتیکت زده ، فرو میبرم ، نعناع خشک، ریحون ، مرزه همه بوها آشنا و کمی غیرواقعین ولی همینها هم در غربت ، کلی غنیمتست. بوی هل سابیده تقریبا محو شده است. راه حلی برای گلپر و سیاهدانه نمیابم. گلهای رز را برای ماست و خیار ظهر آسیاب میکنم . آویشن و کاری و زنجبیل را گوشه ای میگذارم ، باقیمانده پودر لیمو عمانی را در قابلمه قیمه بادمجون خالی میکنم ، کیسه پر از کنجد را که مدتهاست دنبالش می گشتم ، در عمق کشو می یابم . ته مانده تخمه شربتی را در لیوان میریزم و می روم سراغ بطریهای فراموش شده گوشه آشپزخانه ، عرق بیدمشک را از بویش می شناسم ، رویش میریزم و بعد شیره. با اولین جرعه ، انگار که جان تازه ای میگیرم .
ا

Friday, January 02, 2009

سال ۲۰۰۹ و سی سالگی

اونقدر مناسبت نو شدن سال ایرانی به همراه حرکت آرام طبیعت ، بی نظیر و دوست داشتنیه که نو شدن سال ، وسط زمهریر زمستون یه کم عجیب به نظر میاد ولی این دلیل بر این نمیشه که من آرزویی با شروع سال ۲۰۰۹ نداشته باشم بخصوص که تا حداقل یه سال دیگه با فرنگی جماعت و فرنگستان دمخور خواهم بود ، خب نمی تونم بگم که به تایید شدن بورسم توی ژانویه فکر نمی کنم حداقل از این همه پرونده کشی یه نتیجه ای گرفته باشم ، تا پایان امسال ، به پایان تزم باید نزدیک بشم البته با همه فراز و نشیبهایی که امسال با اسباب کشی و جابجایی دائمی خواهم داشت و مهمترین خواسته ام اینه که همیشه وقت کافی برای ارشیای کوچکم داشته باشم و اولویت های درس و زندگیم مشخص باشند.
و در آخر شاید به آرزوی روز تولد بیشتر شبیه باشه چون برای من سی سالگی ، سن شروع و از این شاخه به اون شاخه پریدن نیست و یه کم بدبینانه اش اصلا سن یادگیری نیست (با عرض معذرت از هم سن و سال های خودم ) همیشه پرسپکتیوی که از سی سالگی داشتم این بوده که نتیجه درس خوندن و همه اونچه در این بیست واندی سال به یادگیری گذشته فارغ از مقطع و سطح تحصیلات، را لمس کنم . در واقع دهه چهارم زندگی، دهه ثمر دهی و حرفه ای شدنه حالا در هرکار ورشته ای که برای من بخشی از اون در سال ۲۰۰۸ شروع شدو بی صبرانه منتظر ادامه اش خواهم بود.

پ.ن: جایی در این پست برای همدردی با مردمانی که با شروع سال ۲۰۰۹ درگوشه ای از دنیا درگیر جنگ و ناجوانمردی شدند و همچنان جان و عزیزانشان را در راه یک خصومت تاریخی از دست میدن ، نیافتم . شاید کار بزرگی از دستمان برنیاد ولی قلمهایمان هرگونه سکوت را قطعا تحریم می کنند.
ا