Sunday, June 24, 2007

یکسالگی

صبح چهارشنبه ۲۸ ژوئن سال پیش
حس ناشناخته ... انقباض ... تکرار ... تماس با کلینیک ...ساعت ۱۱ وقت ملاقات ... کلینیک ٍبلدون ... اتاق مونیتورینگ ...معاینه ... بی نتیجه ... برگشت به خانه ...ساعت ۳ بعدازظهر... مونیتورینگ دوم ... بیفایده ... برگشت ... خرید باقیمانده ساک بچه توی یه مرکز خرید شلوغ ...باز هم انقباض ... تکرار...تکراربه فاصله ۳دقیقه ...شدید ... غیر قابل تحمل... پارکینگ ....دم بازدم ...تنفس ... ساعت ۷ ورود به کلینیک ... بی تابی و ... ماری هلن سنگ صبور... اتاق مونیتورینگ ...درد های پیوسته و ۱ ساعت انتظار طولانی ... زنگ موبایل از ایران ...مامان .... بابا.... نگرانی ... نگرانی ....اتاق شماره ۳ ... دکتر انستزی پریدورال ... آرامش آرامش ... احساس سبکی پس از درد... ساعت ۱۱.۵ شب ، دکتر مهربان ،خیلی سمپا ،صبور، متبحر ، آرام ... چند سوال فرمال ... تقاضای من و ... آرامش فوق العاده وکمی هیجان ...شروع ... بکارگیری تکنیک های تنفس ... دستان رضا روی شونه های من ... دم ...بازدم ...
و یک موجود زنده ، گریان ، با چشمای براق ،دست وپازنان بر روی بدن من ،
(یادداشتهای من یک روز بعد از زایمان)

یک سال از ورود اون قدمهای کوچولو که، چشمهامون رابه مهرش نوازش داد، می گذره ، زیبا نیست ؟
من به اندازه همه سالهای عمرم انگار بزرگتر شدم ،با دیدن اون نگاه مهربون ، اون لب خندون ، اون هیجان و هیاهوی بچه گانه ، فکر اینکه یه نقطه کوچولو چطوری به این انداز
ه شده و با پنج حسش ، داره دنیا را زیر و رو می کنه ، چطوری تکه ای از قلبمون شده و زندگیمون با نفسای گرمش ، شارژ می شه ، یه حس غروری بهم می ده ، خیلی وقتا توی صورت کوچولوش ، خودم و بچگی های هرگز ندیده ام را با تمام وجود ،حس می کنم ، بعضی حسا خیلی عمیقند مثل این یکی
بالاخره با همفکری و از اونجا که ارشیا دوست و فامیل زیادی برای جشن تولدیک سالگیش، اینجا نداشت ، تصمیم گرفتیم تولدش را در مهد کودک ، کنار بچه ها ونی نی های دیگه بگیریم تا خاطره قشنگی از این روز توی ذهنش بمونه ، مربی و مدیر مهد کودک هم مهربانانه قبول کردند و قرار شد یه کیک خیلی ساده که قابل خوردن برای همه بچه ها باشه ، بیاریم و موقع عصرونه بچه ها ، یه جشن کوچولو بگیریم ... حالا بماند که ارشیا بی خواب شده بود ومن و رضا هم کلی خسته بودیم ولی دیدن لبخند و هیجانش و کارای بامزه ای که با شمع و کیکش می کرد ، کلی خستگی را ازتنمون در آورد


Saturday, June 23, 2007

پسرک جک و جونور خور

قضیه از اینجا شروع شد که ، چند تا از گلدونایی که قبل از مسافرت به خاله فی فی سپرده بودیم و چند روز پیش تحویل گرفته بودیم را لبه تراس گذاشتم و موقع آب دادنشون ، متوجه یه مهمون نه چندان کوچولو توی یکی از گلدونا شدم که قدو قواره اش را از لاک حلزونیش کشیده بود بیرون و با اون شاخکاش برای خودش با عشوه و ناز ،عرض اندام می کرد ،خلاصه یاد این امیرخان ،آقاپسر کنجکاو خاله فی فی افتادم که دوستدارطبیعت و متعلقاتشه و قرار شد حلزون را به کلکسیونش برگردونم
گذشت و گذشت تا دیروز که موقع آب دادن گلدونا ، متوجه شدم ، مهمونمون غیبش زده و هرجا رو ، دور و بر گشتم اثری نبود که نبود و من متعجب از سرعت لاک پشتی ! حلزون که نمی تونه خیلی دور رفته باشه
و اما امروز که ارشیا را روی تراس گذاشتم و مطمئن از اینکه اتفاقی نمیفته ، مشغول وب گردی شدم ، یه ساعتی گذشت و چند باری بهش سر زدم و دیدم آروم یه گوشه پشت به من نشسته و صداش در نمیاد ، به شک افتادم و رفتم سر وقتش ، چشمتون روز بد نبینه ، حلزونک را که از ترس رفته بود توی لاکش ،توی دستاش گرفته بود و حالا نخور کی بخور!!!!!! ، ماده لزج سبز رنگ تمام دستش را پر کرده بود ......حالا مگه ول کن ماجرا بود تا توی دستشویی محکم چسبیده بودش و بالاخره با کلی زحمت از دستش جداش کردو گریه کنان چشمش هنوز دنبال اون بود
خوشبختانه حلزون توی لاکشه و ظاهرا در قید حیاته، ولی به سراین پسرک چه خواهد اومد خدا داند




Monday, June 18, 2007

یکشنبه

دیروز بالاخره دل به دریا زدیم البته دریا که نه ، دریاچه ، اونم نه ما ، بلکه این پسرک که تنی در آب دریاچه شهر «انٍسی » خیس کرد ، یه دوری توی بافت قدیمش زدیم با اون رستورانهای همیشه پر رونق ، شیروونی های قهوه ای -نارنجی خونه ها ، افق سبز رنگ دامنه کوهها و بر فرازش آسمون درخشان نه چندان موافق دوربین ، بالکنها پر از گلهای شکفته و عطر مست کننده شون ، نقاشهای دوره گرد ، چهره مردمان با لباسهای زنده مملو از رنگهای تابستانه ، قایق های رنگین بر کناره دریاچه وضربه آروم بارون بر آب سبز رنگش ، دخترکان مایو پوش بر پهنای شن های دریاچه، بازارچه های شلوغ و خیابانهای پر از جمعیت ٍمیزبان دوچرخه سواران تور فرانسه و....و حضور چند ساعته ما که تونست بخشی از حس دپرسی که از موقع برگشتم از ایران ، بهم دست داده بود، را جبران کنه
باز هم تابستان و زنده شدن مردمانی که خورشید را به خوبی در میابند و فرصت را برای تفریح و استراحت غنیمت می دانند
غرق در زیبایی طبیعت متنوعی که در اختیارشون قرار گرفته ،
شاید صدمین بار بود که زندگی را در دیدن چهره های شاد و خندان توی این پیاده روهای آشنا که آرام و بی دغدغه و ترس از هیچ نگاهی ، تو رو به قدم زدن و لذت بردن از طراوت طبیعت دعوت می کنند ، می تونستم پیدا کنم

منبع عکسها: آرشیو رضا

Wednesday, June 13, 2007

مکان : ایران - معتبرترین کتابخانه شهر دربافت تاریخی

زمان : خرداد۱۳۸۶
روبروی ورودی ، کاغذی سبز رنگ روی دیوار با این مضمون دیده می شه :
«خادمان امام رضا ، فقط به خواهرانی که حجاب کامل (چادر) دارند ، خدمت می کنند»
کمی دور وبرم را برانداز می کنم ، با این حال یک لیست معقول از کتابهای لازم که توی کتابخونه های دیگه پیدا نمی شد، برای مطالعه و نسخه برداری داخل سالن مطالعه تهیه کردم ، نوشته شده و مرتب بر روی فیشهای مشخص همراه با کارت شناسایی ، به مسوول کتابخانه تحویل می دم
مسوول محترم :
- نمی شه ، بیشتر از ۲ کتاب ، در ۲۴ ساعت ، برای سالن مطالعه نمی دیم
- من به این کتابا برای نت برداری ، نیاز دارم ، هربار دوتا را تحویل می دم دوتای بعدی را بدین لطفا
- نمی شه ، ۲تا برای هر بار مطالعه کافیه
- !!! ای بابا یعنی چی ؟ مگه شما تعیین می کنید چند کتاب در روز برای مطالعه لازمه ؟
- نمی دونم ، قانونه ....
-دستگاه زیراکس دارین ؟
-نه ، باید برین بازارچه بغل کتابخونه
مکان : اتاق رییس کتابخانه
خودم را معرفی می کنم (ظاهرا باید منو از اسم فامیل بشناسه )
شرح ماوقع را توضیح می دم
- خانم ، این دستور آستان قدسه ، بدون عضویت ، ورود به کتابخانه ممنوع شده
- اقای ایکس ، مگه می شه کتابخانه به روی مردم شهر بسته بشه ، همه که نمی تونن عضو این کتابخانه باشن ، نمونه اش من یکی که چند سال ، یه بار ممکنه گذرم به اینجا میفته و می خوام توی سالن اینجا فقط کتاب را ورق بزنم ، شما که دستتون توی کاره و می دونین کسی که اینجا میاد از سر بیکاری نیست و نیاز به کتاب اونو به اینجا می کشونه ، نباید با همچی دستوراتی موافقت کنید
- اٍ ، شما اینجا ساکن نیستین ؟ ..... الان کجا هستین؟
- .....با اجازه تون
- آهان ، خب ، بفرمایید بشینید !!!!!!!!! (بعد از ۲۰ دقیقه )
و کلی بنده را قابل می دونه که باهام چار کلمه حرف حساب بزنه و از سوء استفاده هایی که از کتاب می شه ، صحبت می کنه
ـبله کاملا حق باشماست ولی وجود تعدادی افراد ناباب و متخلف ، نباید مانع خیر شما به بقیه که بشه ، حتی اونی که کتاب را می دزده هم خوشبینانه اش اینه که به مطالبش نیاز داره .... در ضمن اگه دستگاه زیراکس داشتین ، مسئله دزدی و خرابی کتاب در اثر خروج از کتابخانه ، هم تقریبا منتفی می شد
در همین حال دختر هفده هجده ساله ای ، با چادر وارد می شه :
-ببخشید به من گفتن برای عضویت نیاز به معرفی نامه دارم ولی من نه کار می کنم و نه دانشگاه می رم که معرفی نامه بیارم ، الان چه کار می تونم بکنم
-ازدواج کردین؟!!!
-نه
- به پدرتون بگین بیان اینجا فرم ضمانت پر کنن !!!!!!!!!!
- پدرم اینجا نیستند ، شهر دیگه کار میکنن
- بالاخره عمویی ، دایی ای ، یه بزرگتری که پیدا می شه !!!!!
دخترک با قیافه دمغ از اتاق خارج می شه ....
خلاصه مسئله من با کمی اعتراض و البته آشنایی قبلی ، با دستور رییس کتابخونه برای ورود به مخزن و دیدن اکثر کتابهای لیستم ، عاقبت به خیر شد (حالا بماند که توی راهروهای باریک مخزن به دلایلی از ترس داشتم سکته می کردم )
ولی من اونروز انگشت به دهان مونده بودم از چند حرکت : یکی از اون نوشته محترمانه ای که از صد تا فحش بدتر بود ،
دوم اینکه کجای دنیا برای کتاب خوندن باید ضامن داشته باشی اونم بابا و عمو و دایی و ...
سوم اینکه خادمان امام رضا چرا اینقدر بی اخلاق بودند و منتظر فرصت برای سوء استفاده چه از نوع بصری و چه از نوع ...
چهارم ومهمتر اینکه چرا روحیه خیر خواهی برای همدیگه نداریم و موقع نیاز ، پای قانونهای خشک را به میون می کشیم و انگیزه یه نفر هم که طالب آموختن و بیشتر یاد گرفتنه را نابود می کنیم
خلاصه با حالت رقت باری ، اون کتابخونه کذایی را ترک کردم و دیگه ناچار هم بشم ، محاله سراغش برم ، پدر بی کتابی بسوزه و گذرت به همچی جایی نیوفته

Monday, June 11, 2007

برگشت

بالاخره سفر تموم شد و برگشتیم سر خونه و زندگیمون ، تا در رو باز کردیم یه آخیش محکم گفتم ، برای من که هیچ جا ، خونه خودم نمی شه ، هر چی هم بهم جایی خوش بگذره ، خونه برام یه جای دیگه ست ، یه احساسی از آرامش فوق العاده ، یه حسی از تعلق ، یه احساسی از مأمن گرم و ... تازه اینجاست که می تونم خانواده سه نفره مون را حس کنم ، باز هم احساس مسوولیت و خانم خونه شدن بهم دست داده ، آشپزخونه مون رنگ و بو گرفته ، با بوی باقالی پلوی تازه ، خونه تر تمیز و رفت و روب شده ، چمدونا مرتب شدن ; پنجره ها به روی نسیم خنک باز شدند ، یه شوهر و پسر نازنین هم ، حی و حاضر برای یه شروع دیگه