Saturday, May 30, 2009

امید هیچ معجزی ز مرده نیست ,زنده باش*

امسال قطعا از رای خاموشیها نیستم .رای میدهم چون احساس میکنم باید رای بدهم .تجربه به من نشان داده که الفبای جامعه دموکرات یا جامعه ای که هوای دموکراسی در سردارد همین یک قلم رای دادن و نشان دادن حداقلی از مشارکتست.به موسوی رای میدهم نه به خاطر رفرمیست بودنش و اینکه به محض ورود ش دموکراسی نقل و نبات شود.نه به این خاطر که خودش آرشیتکت وهمسرش هنریست نه به این خاطر که روبانهای سبزش بر دست جوانهای شهر هیجان خاصی دارد نه به این خاطر که نصف حرفهای غیرعوام فریبانه موسوی به مذاقم خوشتر از بقیه می آید ,نه به این خاطر که شور و هیجان سال هفتاد و شش به سرم افتاده باشد,نه اینکه نگاهم جناحی و چپ و راست باشد,... فقط و فقط به این خاطر که شرایط کشورم از این بدی که هست,بدتر نشود,فضای ناامیدی و یاسی که در جوانهاست و تنها راهش را مهاجرت و فرارکردن از مشکلات می دانند عذاب آورست,باید به تغییر تدریجی نه برای نسل من و شاید بعد از من,بلکه برای نسلهای بعد اعتقاد داشت.ایران را به دست اهلش بسپاریم
شعار موج سومیها*

Saturday, May 23, 2009

کتابخوانی

قرار بود از نمایشگاه کتاب, شهر کتاب و چند غرفه خارجی برای کودک و نوجوان بنویسم که خب مطلبم کاملا تاریخ گذشته شد ولی خلاصه مطلب اینکه به آینده کتاب و کتاب خوانی بخصوص برای این گروه سنی با توجه خاص پدر و مادرها و علاقه خود بچه ها که وقت کافی برای دیدن کتابها گذاشته بودند و البته قیمت کتابها که با تخفیف نمایشگاه عرضه میشد,باید امیدوار بود.ا
دوم اینکه محض رضای خدا,یک کتاب معمولی در مورد موضوعی که مربوط به کارم بود در کتابخانه دانشکده مان پیدا نکردم, بجایش باسیستم کامپیوتری و دنگ و فنگ های شبکه ,چند کتاب مرتبط را دردانشکده علوم سیاسی ,دانشکده منابع طبیعی و در نهایت کتابخانه مرکزی پیدا کردم!!! آنقدر در این مدت کمبود منبع برای نوشتن یک مقاله فسقلی به چشمم آمده که کلی در حال افسوس خوردنم . خلاصه حالا حالاها ,کفش آهنین باید!ا
و در آخر اینکه قراره برم سراغ رمانهای موپاسان .البته تجربه نشون داده که برای رمان خوندن , شناخت زندگی شخصی نویسنده قبل از خواندن اهمیت داره ,البته برای کسی که با شخصیت و محتوای داستان ارتباط عمیق برقرار میکنه ولی حیف که موپاسان علی رغم نویسندگی فوق العاده اش,در طول زندگی کوتاهش از یک نوع روان پریشی مزمن رنج می برده. یعنی اینقدر خلق اثر میتونه تابعی از شخصیت خالقش باشه؟

Saturday, May 16, 2009

فراموشی

سکانس اول-اداره گذرنامه,فروردین88 همه چیز مرتب و پرسنل استثنائا خوش برخورد: زن سراسیمه به ما نزدیک میشه.-اینجا آخر صفه؟ -بله. -من فقط یه سوال داشتم ولی همه جا باید توی صف باشم.بعد در حالی که هاج و واج به اطراف نگاه می کنه می گه -امکانات صفره.این چه وضعشه هیچکی توی این مملکت(!)پاسخگو نیست.(همه رو با یه لهجه بخونید اون هم از اون مدل که زبان در دهان لوله ای میشود) براش توضیح میدم که اون گیشه توی ورودی با اون تابلوی گنده ای که روش نوشته روابط عمومی برای جواب دادن به سوالات مراجعه کنندگانه. می گه -واه از کی تا حالا روابط عمومی معنی اطلاعات رو میده؟
سکانس دوم-آرایشگاه زنانه ,اردیبهشت 88 در حالی که همه بین یک تا دوساعت منتظر نشستن تا خانم ابرو بنداز اسمشونو صدا بزنه,دختره از راه میرسه و روی یه صندلی کنارم میشینه.-شما چقدر وقته اینجایید؟.(چ را "ش" و ج را "ژ" بخوانید) -یک ساعت و نیمی میشه.- واه چقدر طولانی ! روبه خانم ابروبنداز میکنه -ببخشید من کی نوبتم میشه میخوام یه تایمینگ داشته باشم. -مشخص نیست ,مشتری وقتی دارم. -یه تایم بهم بدین تا بتونم بقیه روزمو برنامه ریزی کنم. -شما اگه میخواستی وقتتو تنظیم کنی باید وقت از قبل می گرفتی. -اوکی. بعد از دو دقیقه یک پلی کپی در میاره که روش تصادفا چند تا دیالوگ آموزشی به زبان فرانسه ست.تلفنشو در میاره و چند تا جمله بی سر و ته در حالی که همه متوجه بشن والبته با فرض اینکه هیچکی با زبانی که داره حرف میزنه و گافهایی که داره میده ,آشنا نیست ,بلغور میکنه !ا
من اسم این مدل آدمای حرص آور را فراموشکار گذاشتم ,انگار خود واقعیشون را پاک از یاد بردن

Monday, May 11, 2009

بعد پنهان

کارمند وبعد رییس بانک, به امضای جدیدم ایراد می گیرند چرا؟ چون با امضای سیزده سال پیشم مطابقت نمی کند.تلاشم برای یک امضای مشابه هم بیفایده ست.نه منحنی ها منحنی میشوند و نه خطوط شکسته مثل گذشته .کارم انجام نمی شود,دفترچه قدیمی را پس میگیرم, از بانک بیرون می آیم .به خودم می گویم کارمند بانک چه میداند که یک دست و اثری که بر جا میگذارد مثل خود شخصیت در گذر زمان تغییر میکند بخصوص دستی که اهل خط و خط کشیدنست. تقصیری ندارد او همه آدمها را با همین امضا و موجودی بانکیشان می شناسد.اولی ثابت و دومی متغیر.او از بعد سوم آدمها در طول زمان چه میداند؟

Wednesday, May 06, 2009

این یک تبلیغ است!ا

ما به شدت طرفدار پر و پا قرص محصولات کارتونی موسسه جوانه شده ایم .این موسسه با کمک انجمن صنفی گویندگان جوان تهران,مجموعه دوبله شده نسبتا کاملی از کارتونهای به روز دنیا بخصوص محصولات والت دیسنی را با قیمت عالی (به شرط خرید از نمایندگیها ) ولی با سانسورهای همیشگی و تبلیغات بلند مدت در شروع و پایان هر سی دی ,برای بچه ها در رده های سنی مختلف تولید میکند .ازمحصولات هنر هشتم هم یکی از انیمیشن های کارتونی فوق العاده مایک میلو یعنی شاون دشیپ (گوسفند ذبل)را با کیفیت عالی تجربه کرده ایم. خلاصه با خرید محصولات داخلی مجاز که ظاهرا حق کپی رایت را هم رعایت کرده اند از هنر ,فیلم ,سینما و فعالیتهای فرهنگی حمایت کنید! هرچندهنوز هم جای فیلمهای زبان اصلی که معمولا در بازار سیاه یافت میشن , در شبکه های مجاز خالیه.ا

Friday, May 01, 2009

اتاق ما

اینجا خانه پدریست ... اتاق همیشگیمان , با دیواری روشن از گلهایی به رنگ بنفش و صورتی ملایم و فرشی از نقش و نگارهای باغ ایرانی. آن را همانطور که میخواسته ام برای حضور موقت این روزهایمان آراسته ام . دوقسمتش کرده ام :کار و خواب. ضبط و کاستهای خاک گرفته را هم با شوق به راه انداخته ام. صدای لطیف ویولون و پیانوی فرید فرجاد فضایمان را پر کرده ست جایتان خالی! ارشیا هم گوشه ای را در نور آباژور انتخاب کرده تنها جایی که فرصتی را برای ذوق کردن با سایه های روی دیوار بهش میدهد.گاهی هم از دفرمه شدن سایه ها روی پرده های توری هیجان زده میشود. من هم کاغذ و کتابهایم را در کتابخانه قدیمیم , تمیز و مرتب جا داده ام ؛ وقتی می نشینم بخشی از صورتم را درانعکاس شیشه کتابخانه بالای نور چراغ مطالعه می بینم.دستی به موهای کوتاهم می کشم ؛ خنده ام می گیرد تصویر آشناییست. همان تصویر ده دوازده سال پیش ؛ با موهای بافته آن روزهایم , همونها که شبیه جودی ابوتم میکرد.خیلی هم خودم را با اون روزها متفاوت نمی بینم! بخشی از بدنه کتابخانه همچنان با کاریکاتورهایم که در گذر زمان کمرنگ شده اند ,پوشیده شده.ا
خنکای نسیم , پرده های توری اتاق را جابجا میکند. ارشیا از فرار کردن سایه ها خسته شده و میاید تا در بغل من بنشیند. با دیدن تصویرجفتمان در شیشه مکث میکند, بر میگردد تا به من نگاه کند؛ لبخند میزند...چرایش را نمی دانم ...کسی چه می داند شاید بچه ها هم به روح فضا و اشیا معتقد باشند