Friday, June 22, 2012

من در این(آن) آبادی پی چیزی می گشتم


پسر دورگه با چشمان سبز و خاکستریش به من نگاه می کند با خنده های کمی خجالتی که  با چرخاندن سرش توی بغلم نشانش میدهد، چهار روز هفته  خانه پدر بزرگ و مادربزرگ می ماند و بقیه هفته را همراهیش میکنند تا شهری نزدیک، پیش مامان و بابایش. فرانسواز خسته است، مهمان دارد و بیشتر اینکه این وقت روز حوصله بچه داری -نوه داری- را ندارد،  از راه  رسیده ام، بچه سه ماهه را داوطلبانه می گیرم، از پله های باریک و چوبی بالامی برم تا اتاق زیر شیروانی، شده ام سارا کورو، اتاق سفیدست با پوسترهای بزرگ سینمایی ، میگذارمش روی تخت و پنجره زیر سقف را باز  می کنم، بچه با انرژی پاهایش را تکان می دهد و روی تخت می لغزد، بنای خواب هم ندارد، گاهی به عکس های کوچک  پدر که  مادرش از همان دوران عاشقی روی دیوار نگه داشته،  نگاه می کند، کنارش دراز می کشم، رد نگاهش را که  به بازی نور پنجره خیره شده دنبال می کنم، گاهی حتی دقیق میشوم ببینم  چیزی از نوزادی یادم می آید یانه، گاهی هم فکرم را برای تجربه دوباره بچه داری قلقلک میدهد.  منتظر می مانم تا بخوابد،  برای پنجاهمین بار پستونک افتاده اش را که با دقت دنبال می کند، توی دهانش میگذارم، بلند میشوم و از پنجره بالا، میز چیده شده تراس را می بینم با بشقابهای قرمز آجری،  صدای مهمانها کمی بعدترش می آیدو بعد دیگر هیچ. بچه دوازده ساعت یکسره کنارم میخوابد، کسی هم دلش نمی آید بیدارمان کند.  صبح فردا لقب  ماهرترین بی بی سیتر را می گیرم .  بعد هم کم کم یادم می آید که چقدر با پسرک حرف زده ام لالایی  خوانده ام یدون اینکه حتی فکر کنم ممکنست زبانم را نفهمد، به چشمهایش نگاه کرده ام و او چشمهای خیس من را دیده است که چقدر برای بچه های سرگردان دنیا غمگین بوده.  دلم برای چند ماهگی پسرک  تنگ شده، برای بغل گرفتنش، برای بو کشیدنش. می دانم که  فراموشکار شده ام، خیلی چیزها از یادم رفته، خیلی از همین لحظه ها، شاید جایش را چیزهای بهتری گرفته اند. بچه های کوچک قدرت عجیبی دارند می توانند هورمونهای مادریت را به یکباره بهم بریزند.
ژوئن  ۲۰۱۲ 

Tuesday, June 19, 2012

و این نقطه های نارنجی


 جایی انگار دکمه بی اختیار خورده بود و چند تصویر از کفش و سنگفرش خیابان ثبت شده بود، نزدیک میدان کنکورد، دور و بر ایستگاه کلمانسون، همان جا که  استرس سفارت های مختلف رفتنش یا فرار از ماندن در هتل های اینترنتی اش، اشتیاق توریست های شانزه لیزه را برایم مسخره جلوه می داد. این بار ولی میان آنهمه خاکستری، ته دلم نارنجی بود، داشتم میرفتم خانه آقا و خانم ج، شمال رود سن، دو ایستگاه بعد از قبرستان سگ و گربه ها، راسته یک کوچه چار متری با خانه های قرن نوزدهمی، آقای ج مشتاقانه  ته کوچه ایستاده بود از همان ابتدا تصور اینکه مجال حرف زدن ندهد خیلی بیراه نبود، با این تفاوت که می دانستم از پرت و پلاهای خارج نشین نیست،  همانطور که سلام و احوالپرسیش را می کرد از تک تک  همسایه ها برایم گفت، اینکه هر کدام چند بار ایران را دیده اند و در حیاط  این یکی درخت به و خرمالوست و آن یکی گیلاس و خودش زردآلو و ... این همسایه اش طراح اورئال است و آن یکی مدیر سابق فرانس کولتور،  پایم را که روی اولین گلیم گذاشتم، در لاک خورده فیروزه ای با کوبه هایی که دخترش از یزد آورده بود و همسایه هنرمندشان، طرح های بته جقه طلایی رویش پیاده کرده بود را نشانم داد، بعد هم دانه دانه تابلوهای ریز و درشت کار دست و صنایع دستی  طوارق که سالی یک بار از صحرا می آیند.و یک کتابخانه پر محتوا، خیلی دقت کردم خودش و خانه اش  ادا باشند ولی نبودند، همه چیز از رنگ و بوی شرقی آنهم از نوع طبیعیش اشباع بود، برنج را توی  دیس لعابی مادرمرحومش کشید و خورشت بامیه بادمجان با گوشت بره را در یک کاسه سفالی،  در همان حال داشت نقش  پدر ایرانی را برای پسر بیست ساله و دختر پانزده ساله اش اجرا می کرد انگار که مصطفی خان رفته باشد توی جلد پسرش: داوود چی می خوری؟ کی میخوابی؟ برای سفر فردا پول کم نداری؟ کوله پشتی ات را سنگین نکن، با چه خطی می روی؟ چه ساعتی برمی گردی؟ این التفاتات از من و دخترش  هم فراتر رفت و به خانوم ج هلندی که صبح زود سفر کاری داشت، رسید.  حتی به همسایه که کلید آورده بود. یه جایی هم گفت همسایگی چقدر برایش  مهم است و الجار قبل الدار، دیرتر از همه  خوابید و زودتر از همه پا شد. بعد هم منتظر ماند تا برگردم و چمدانم را بردارم. توی راه برایم شعر خواند، طنز گفت، معنویت، آدمیت، خود ساختگی، آخ که هرچه بگویم کم گفته ام اصلا از این جور آدمها نباید گفت، آنقدر متفاوتند، آنقدر غنی اند که در جمله و کلمه نمی گنجند، مصاحبتشان چیزی دارد که لقب آدمی دادن به هرکسی را نشاید.  راهروهای مترو را پا به پایم آمد تا آخرین ایستگاه. وقتی رفت دلم پر کشید، برای سایه اش، آرامشش، پر بودنش،  پدر بودنش، حیف که زندگی  از این آدمهای نازنین خیلی کم دارد.   

Monday, June 11, 2012

حس آغاز


 تولد تمام شده بود، به پشتی مبل تکیه داده بودم با پاهای دراز شده، از فرط خستگی، هر کسی گوشه ای افتاده بود، او اما داشت کادوها را یک به یک کشف می کرد، گفته بودمش لباسهایش را عوض کند، اسباب بازی همیشه هست، فردا و بقیه روزهای هفته، بین خواب و بیداری و نورهای یک در میان، دیدم بی لباس آمده کنارم، دستهایش را آورده تا نزدیک دهانش، این یعنی غمگین بودن،  گفت دلش نمیخواهد فردا توی مدرسه بخوابد، دوست ندارد کیسه خوابی که بابا بهش میدهد را با خودش ببرد، حتی قصه گویی و بازی  گروهی و شام  و بودن با بقیه بچه ها که سال دیگر نمی بیندشان،  را نمیخواهد، اشکهایش قلمبه قلمبه می ریخت، گرفتمش توی بغل، بدنش را جمع کرد عین بچگی ها، عین  همان وقتها که در بغلم پناه میگرفت. مدتها بود پوست بدنش را لمس نکرده بودم ، آه ای مرد کوچک من، تو را چه میشود؟ گفت دلش میخواهد کنار ما باشد، توی تخت خودش،  جای خودش،   تا یک ساعت پیش آنقدر خوشحال بود که  ذوق زده شدم، هیجانزده آمده بود تا یکی از آن ممنون های قشنگش را بگوید،  سرش راکرده بود  توی خاک و کرم های پارک را با بچه ها  بیرون می کشید، با پسرها فوتبال دستی بازی می کرد و حباب های کیهان کوچک را می ترکاند، فضای باز برای خالی کردن انرژی بچه ها فوق العاده بود، گفتم ولی من  اگر جای تو بودم مثل بقیه  شیش ساله ها  می رفتم و یک شب جالب را تجربه می کردم درست مثل امروز.  نگاه کرد به دستهایش، به بازویش حتی به انگشتان پاهایش، غمزده گفت - چطوری شش ساله شدم آخه؟  ببین هنوز هم پنج ساله ام. آه پسرک مامان، ذهن ساده ات  دوست داشتینی ترین نگاه دنیاست، لباسهایش را پوشاندم، برایش معنی سن را توضیح دادم وقتی خوابید همه ماشین ها را ردیف کرد کنارش، شاید برای اطمینان.  ته دلم چیزی شکسته بود، فکرم به جایی قد نمیداد،  بعضی شش سالگی ها هم لابد می توانند اینطوری شروع شوند، با عقبگرد،
فردا نوشت: خستگی ساعتها انتظار توی حیاط به چند دقیقه دیدن هیجانش میان رختخوابهای رنگی می ارزید

Friday, June 08, 2012

چند خطی های نزدیک به شش سالگی

 مودبانه   - بابا «لطف می کنی» حرف نزنی دارم کارتون می بینم

مکالمه  - ارشیا  بابات پشت تلفنه میخوادببینه حالت خوبه      -ای بابا مگه بابام دکتره؟؟!

برهان خلف - ارشیا بیا آبگوشت بخور، مگه نگفتی آبگوشت مدرسه رو دوست داری   -خب دارم بازی می کنم، اونجا هم اگه اسباب بازی داشتیم که من آبگوشت دوست نداشتم

مقیاس شناسی  - بابا میشه یه زمین تو دماوند بخری نزدیک خونه باشه سبزی و درخت بکاریم توش؟ [با شنیدن جواب منفی]      -پس زمینو با کامیون بیارنش اینجا، مثل پارک خونه مون بشه که برف میاد روش

روز معلم  - مامان کادوها را که به الهام جون دادم گفتم لطفا  این شکلاتا رو بخورین برای سلامتیتون خیلی مفیده! بعدم گفتم عیدتون مبارک!

موسیقی شناسی- بابا بیا گوش بده ببین چقده قشنگه [موسیقی بی کلام]، این آهنگ از «شوپن و موزارت» هم بهتره

 هنوز هم بعضی کلمات را سرزبانی و با شیرینی خاص خودش می گه

Sunday, June 03, 2012

روز پدر

سوژه: بابای من
پارسال همین موقع ها - دو هفته بعد شاید- شروع پنج سالگی