Wednesday, July 31, 2013

اينجا زير آسمان اين شهر بزرگ، زير سقف اتاقي كه از حد معمول بزرگترست قلب كوچكي ميزند كه همه زندگيش به حبابي شيشه اي بسته، موجود جمع شده اي كه بايد هفته ديگر ينگه دنيا باشد و به وقت موعود، با بارنامه اي عريض و طويل منقش به مهري ظاهرا باارزش بر زمين گذاشته شود. حال باربر تعريفي ندارد اگر آن بار باشد و يك سال و اندي برنامه، تمام هم و غم ماجرا. ميان خنده و گريه هاي هيستريك، شوك زده از رسيدن بي موقع، اجل معلق وار، مي گويد ناخواسته است. شك مي كنم درست شنيده ام ؟ بله درست شنيده ام : "ناخواسته". ناخواستگي زنگ ميزند همه جا در مغزم، ميان ديوارها و فاصله بينمان، ميان محفظه شيشه اي كه حالا نه حامل زندگي كه كجاوه آرزوهاي بر باد رفته است.
 چرا خدا نمي آيد به بندگانش بفهماند با حسرتهاي كوچك بد به دنيا گند زده اند، بس نيست؟

Saturday, July 13, 2013

نگين گوشواره هایش با رنگ گلهاي لباس هماهنگست. شايد اتفاقي. ياد لباس های عمه دوزمی افتم، كمرکشدار با يقه هاي پاپيوني. قايمكي ازش عكس مي گيرم، دفعه پيش زود بلند شد و روسري گذاشت. بلند كه ميشود برود سمت آشپزخانه بيشتر نگاهش مي كنم بدن نحيف با پشت خميده، دلم تير ميكشد. پاهايش را آرام روي موزاييك هال مي گذارد، فرش ها را جمع كرده جزگوشه ای که نماز میخواند، گلایه میکند که ويلچر از چارچوب در حمام نمی چرخد. آن گوشه پشت ميله هاي تخت مردي خوابيده كه مرا نميشناسد، آخ كه اقاي شمس روزي مرد مهربان كودكي هاي من بود، كارمند ساده ثبت احوال، كه بعدها آمده بودكتابفروشي سر راه دانشگاه، مردي كه اسم همه گلهاي رنگ و وارنگ باغچه كوچكش را ميدانست ومن دختر سربه هوايي كه فقط گل ليف گوشه حياط چشمم را گرفته بود و هر سال سراغش را مي گرفتم. آخ از آن حوض پر از ماهي كه سبز بود و سبز بود و سبز و هيچكس آبش را عوض نميكرد و من حسرت آبي بودنش را ميخوردم. آقاي شمس چرا من را نمی شناسي؟ من "ژو سوييآرزو".... برايم قرار بود شعر به فرانسه بخواني، يادت هست ؟ ولي مرد روبروي من با گونه هاي چال رفته ذره ای ازحرفهایم را نمی فهمد، فقط و فقط طلب آب ميكند. عمه اما وقعي نمي نهد، ميگويد سر ظهر يك ليوان آب خورده و هنوز بچه ها نيامده اند عوضش كنند. به ساعت نگاه ميكنم پنج بعدازظهرست. عمه هفتادساله من، يكي بايد خودش را تيمار كند. دستهایش را مي گيرم به سختي بلندش كنم، سنگينست و قبل از رسيدن به ميله ها  عين ماهي ليز ميخورد، عمه جعبه شيريني بدست ميگويد كاش خوب شود و راه برود. عمه ساده من. زنگ در را زده اند، عمه ميرود، ليوان را سريع ميگيرم نزديك دهانش، عقلم به قاشق نميرسد و الان كه فكر ميكنم هيچوقت مريضداري ام تعريفی نداشته. آب روي صورتش پخش و پلا ميشود ولي مرد روبرویم قطره ها را به سرعت در هوا مي قاپد، به فرزي بچگي، مثل سواري دادن های پرسرعت دور همين هال ، مثل جيغ هاي بچگي در دقيقه هاي كشدار جمعه هاي تابستان، ميخندم، گريه مي كنم. حالم را نمي فهمم، زندگي را باور نكنيد، به اینجا رسیدنش نمی ارزد.