Tuesday, November 12, 2013

يكبار هم ماشين ريپ ميزد و با زبان بي زباني ميگفت نوازش نياز دارد، تنهايش گذاشتم ميان هجوم برگ هاي خشكيده چنار، و نفس زنان خودم را به حياط مدرسه رساندم، آنجا زمان و مكاني در كار نبود، همه چيز اسلوموشن طور، زير نمناكي باران، چند جوجه بچه، مشغول فوتبال بودند. نشستم نگاهشان كردم... لپ ها قرمز و موها عرق كرده. مسير برگشت سرپاييني خوش تراش و هوس انگيزي ست. پسرك هم پاي خوبي براي پياده روي طولاني با احتساب سيبيل چرب كردنهاي معمول. -خدا درياني را از سر كوي و برزن كم نكند، چشم و چراغ محله اند جدا-. آستريكس گرفتيم و بستني شاتوتي، با بيسكويت روغني پنجره اي - نستالوژي احيا شده طبعا - بقيه راه هم صداي آب جوبها بود و بوي درختان باران خورده، نان تازه و چند كشف كوچك كه در مقياس ماشين از محالاتست.
 روز بعد كمي ساده تر، روز بعدترش از جشن مدرسه برگشتيم با چارشاخه گل سفيد و دو بادكنك بزرگ كه هر دو جان پسرك بودند، نخ ها را بستيم به زيپ كاپشن . شديم دو آدم آويزان به بادكنك، با دستهايي كه كيسه پفك را جابجا ميكرد، ويترين طور. يك روز هم كلش به مشاعره نصفه نيمه گذشت.
 طرح پدي باس را عجالتا بيا ورند محله ما، چند ايده بكر دارم برايش، پايلوتش دو روز در هفته هم باشد، كافيست دست كم براي شارژ شدن بقيه روزهاي هفته.
 براي موجود آهني هم كه زير برگهاي خيس خورده در حال استتار شدنست، فكري بايد كرد.