Tuesday, November 27, 2012

برای روزهایی که نیامده اند

رادیو را آورده ام گذاشته ام گوشه آشپزخانه. اینطوری مستی خواب و بیداری با صبحهای گرگ و میش کش می آید تا یادم نیاید که صبح به این زودی چرا باید ازخواب مخملی یک بچه بزنم صبحانه اش را بدهم و جثه کوچکش را راهی کنم. رادیو دارد در ماشین می خواند و برف پاک کن، نیمچه دانه های باران را پس می زند. یک روز مثل امروز که باید خلاصه را آماده کنم  برمی گردم می نشینم سر مشق های غبار گرفته. بعد می بینم که آدم چقدر میتواند از یک تاریخ ، یک برش یک چیزی شبیه این در زندگیش دور شده باشد. از آدمها، مکان ها، اتفاقات، دلبستگی های کوچک.  از فضایی که همه انرژیم را تا آخرین لحظه گذاشتم تا جزییاتش را از یاد نبرم، آن باغچه و شب نشینی های دورهمی، میز گرد با سفره قلمکار و آشپزخانه ای که انگار بخشی از فمینیته من بود، اتاق زیر شیروانی و آخرین  لبخندهایی که موقع خداحافظی روی لبهایم ماند تا پیچ خیابان موتزارت جایی که  تمام شد، از پیام  استاد تا ایمیل و عکس هایی که  تک و توک من را  به آن تاریخ وصل می کنند بقیه تصویرها جایی انگار ته نشین شده اند،  محو شده اند. تازگیها یاد گرفته ام که میشود لحظه ها را هم بقچه کرد گذاشت گوشه کمد دیواری، به همین راحتی، میشود خود را سپرد به هیاهوی روزهایی که نیامده اند، به مستی خواب سرصبح ، به ریتم باران و لذت برگهایی که میخورند به شیشه، به صدایی که دارد میخواند زین کلک خیال انگیز

Monday, November 12, 2012

مامان ارشیا دارد

دفترش را میگذارد جلویم،  انتظار ندارم  حرف و کلمه و جمله ها را یکجا ببینم، فشار مداد تا آخرین حد ممکن را ولی می شناسم، یک جور وسواس بچه گانه. سعی میکند نقش معلم را برایم بازی کند، دهانش را باز می کند می گوید اینطوری بگو «آ»، حالا لبهایت را جمع کن بگو «ب»، حالا بگو اسب چند بخشه؟ کمی جدی تر از شوخی های من که سعی میکنم ادای شاگرد تنبل ها را در بیاورم. برایم می نویسد« آن مَرد دَر باران با اَسب آمَد» بعد ازم میخواهد دیکته ای  بگویم که اَرشیا داشته باشد .
بزرگترین نقاشی عمرش را نشانم میدهد بجای روزشماری های تصویری برای روزهایی که نبودم،  کاغذی کشیده و بلند، که هر روز گوشه اش را پر می کند. تهران با خیابان های پیچ در پیچ، ساختمانها و اتفاقات جور واجورش. از آتش سر به فلک کشیده و آدمهای هراسان با یک علامت تعجب بالای سرشان، تا خدایی که بزرگست و دارد توی آسمان پرواز می کند،او هم آتش را دوست ندارد. او هم علامت تعجب دارد. مادر و بچه ای،  بی توجه به دود و سر و صدا گوشه ای دیگر دست همدیگر را گرفته اند،  منتظرند از خط عابر پیاده عبور کنند.

Wednesday, November 07, 2012

اسم ها

سر از بریونی اعظم درآورده بودیم، هوا گرم بود، یکی از آخرین روزهای شهریور،  توی صف معطل شدیم، بطری خنک دوغ با بشقاب ریحان و نان سنگکی که رویش یک دایره پر از گردو و کنجد بود، جبران همه چیز را کرد.آنطرف پشت درخت های خزان زده زود هنگام، زاینده رود بود خشک خشک، عین خندقی کم عمق که شهر را دو تیکه کرده باشد.  پیرمردی مهربان پشت کانتر، حواسش به ما بود که چیزی کم و کسر نباشد، بدون هیچ تکانی، عین مرکزثقل برای  دخترهایی که بینمان می چرخیدند تا همه چیزمرتب باشد. غذا تمام شد، این را از دیالوگ دخترپشت صندوق می فهمیدیم. مرد لباسش را عوض کرده بود، با ظاهری آراسته، خوش و بش کنان از همه خداحافظی کرد. دخترها داشتند بهم خسته نباشید می گفتند با خنده های ریز ریز و درگوشی.  از زاینده رود، نه رود بودن مانده بود نه زایندگی. آن طرف شیشه که اعظم رویش حک شده بود، مرد به سختی پله ها را بالا می رفت.