Tuesday, December 02, 2008

برونشیت

یعنی یا من مریض نشم یا اگه شدم به این روز نیفتم، یه برونشیت مزمن یه ماهه ، که یه هفته ست کاملا منو از پا انداخته، یعنی یه جورایی بهم یادآوری کرد که اهای ...کجا با این شتاب؟ درسته جوونی ولی سلامتیت دست خودت نیست ، یه ویروس فسقلی میتونه همه زندگیتو به یه چشم بهم زدن فلج کنه و به غلط کردن بندازتت که چرا امپول سرماخوردگی نزدی، چرا به موقع دکتر نرفتی، چرا آنتی بیوتیک شروع نکردی ، چرا به حرف شوهرت که هر روز خدا شیر داغ و عسل و قرص مسکن و ضد سرماخوردگی تجویز میکرد گوش ندادی، چرا با مهمونای روز یکشنبه ات نشستی یه دل سیر آبگوشت و کشک بادمجون و ترشی و سالاد شیرازی خوردی، چرا هر روز صبح کله سحر ،با اون یه لایه پلیور و بدون شال کلاه زدی بیرون و حتی قرارات را به خاطر مریضیت بهم نزدی ،... همین شد که الان با یه دونه از ان سرفه های شدیدا عذاب آور و پشت هم که، همه ماهیچه های شکم را مثل حرکت سینوسی جابجا میکنه، آهت بلند میشه و از درد به خودت می پیچی و آنچنان به صرافتت انداخته که گوشه خونه افتادی و هوس خوندن رمان و کتابایی رو کردی که مدتیه بالای کمد انبار شدن ولی با همین ضعف بدن الا و بلا که باید دو تا قاب شیشه ای رو از اون بالا بندازی و خرد و خاکشیر کنی تا کتابت پیدا بشه، از ویار آب پرتغال داغ که بگذریم این آخری بعد بوقی ،هوس تخم مرغ عسلی میکنی و تازه بعد از پختن یادت میفته که هیچوقت بدون فلفل نمی تونستی مزه شو تحمل کنی و حالا دو انتخاب بیشتر نداری...
ا