Wednesday, October 28, 2009

مولر* با عطر ریحان

بعداز ظهرست. بیست و چند مهرماه. سردی هوا تا مغز استخوانم نفوذ کرده. پلیور سبکی می پوشم ، ساقهای بافتنی مشکی را تا زانوهایم بالا می کشم ، شال پشمی راروی دوشم می اندازم . پاهایم از تماس سنگ سرد کرخت شده اند. چند تکه نان بربری را گرم میکنم، ریحانهایی که از قبل شسته ام را در سبد می ریزم و با یه تکه پنیر لیقوان و یه استکان چای می آورم دم پنجره و کنار پشتی قرمزبرای خودم لم می دم . قاب شیشه ای پرشده از رنگهای گرم برگریزان و ردیفی از انارهای قرمزپشت پنجره که پر از حس پاییزند. پاپیتالها جان گرفته و شمشادها تیره تر شده اند. برگهای بنفش حسن یوسف که با وسواس در گلدانی کوچک جا داده ام، پاک پژمرده اند. کاج کوچک ارشیا همچنان قرص و پابرجا ست. زنگ تلفن ،سکوت دوست داشتنی ام را می شکند، خانم همسایه است، خبر بازکردن شوفاژها را میدهد.برای اولین بار شومینه را روشن کرده ام . روزنامه ها را به آرامی ورق می زنم و سعی می کنم جمله ها را با نور کم بخوانم. خبراول ضمیمه ،درباره جایزه نوبل ادبیست و سرزمین گوجه های سبز: " آیا کسی تا به حال پدر خود را انتخاب کرده است؟ هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم ؛ بخوابم یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم."ا
دلم میخواست مولر را بخوانم زنی که از فضای خفقان و مهاجرتش می گوید. زنگ میزنم شهر کتاب تا از ترجمه کتاب سراغ بگیرم. تمام کرده! ... لابد جو مولرخوانی ،همه را گرفته. دیگر نوری از قاب شیشه ای پنجره به درون نمی تابد وسایه تیره درختان در پس زمینه نقره ای آسمان مثل نقاشی های با آب مرکب شده اند. "ما همه یک برگ داریم. وقتی برگها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود، چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده میشویم، برگ ها رشد واژگونه می کنند چون عشق رخت بسته است ..."ا
پاهایم دیگر گرم شده اند . چایم از دهن افتاده ولی بوی ریحان فضای نیمه تاریکم را پر کرده است. نگاهم در میان بازی شعله های گرم آبی و نارنجی گم میشود
.
* هرتا مولر،ترجمه غلامحسین میرزاصالح ،سرزمین گوجه های سبز، نشر مازیار، 1386

Thursday, October 22, 2009

حادثه خبر نمی کند!

چند مدت پیش توی روزنامه، درباره خانواده ای نوشته بود که ، بساط پیک نیک خارج از شهرشان را ظاهرا به خاطر عشق مادر به سریال جومونگ با عجله جمع می کنندتا به خانه بر گردند. تازه بعد از تمام شدن سریال ، انگار متوجه عدم حضور یکی از بچه هاشون میشن و ...خلاصه وقتی به محل حادثه برمی گردند، بدن بیجان دختر چهارساله شان راکه از ترس ،خودش را به این و آنور زده بوده پیدا می کنند. تا مدتها آنقدر تحت تاثیر این خبر بودم که جومونگ ندیده، از چشمم افتاده بود.
شاید شما هم از پدر و یا مادرایی هستید که همیشه جنبه احتیاط را در مورد بچه هاتون در نظر می گیرید و فکر می کنید حادثه فقط توی صفحه حوادث ومربوط به بچه هاییه که پدر و مادرهای بی خیال و یا بی توجهی دارند. در اینکه مادر و همه اعضای اون خانواده کوتاهی بزرگی کرده اند شکی نیست ولی آیا توجهات حتی خاص شما تضمینی کامل برای جان و سلامتی بچه هاتون میتونه باشه؟یا مادری که هفته پیش در ایستگاه متروی لندن کنترل کالسکه از دستش خارج شده و به محض وارد شدن واگن به ایستگاه ،کودک و کالسکه زیر چرخهای مترو ناپدید شدند و جان بچه که به طرز معجزه آسایی نجات یافت، سوژه خبرگزاریها شد . اسمش را چه شانس و چه معجزه بگذارید، اتفاق در یک صدهزارم ثانیه است که بودن یا نبودن آدم را تعیین می کند...اما بشنوید از یک روز معمولی من و ارشیا در خانه.
از آنجا که خیال آدم بعضی وقتها حسابی تخت می شود ،تازه داشتم با خودم فکر می کردم که ارشیا حسابی با احتیاط شده و شاید دیگه لازم نباشه همه جا مراقبش باشم و با هر صدایی از جا بپرم یا اگه صدایی ازش نیومد نگران بشم که ... در اتاقشو که باز کردم دیدم تمام کشوهای کمد تختشو مثل پله باز کرده و خودش توی بالاترین کشو که از قضا تا لبه کنسول شده و به یه غلتک نیم بند وصله ، در حالت معلق نشسته،... خدا می دونه از دم در تا اونور اتاق برام یه عمر گذشت که اگر با سر پرتاب میشد.... و تازه داشت تپش قلبم کم میشد که چشمم به پنجره اتاق افتاد که هم خودش و هم توریش تا آخر بازشده بود و سطح بالایی کمد که لابد براش اولین پله از پلکان اختراعی به حساب می اومد، فقط یه قدم با لبه پنجره ای فاصله داره که زیرش دو طبقه و نیم ارتفاع ساختمونه. آن هم برای بچه سه ساله ای که هوای پرواز داره. فکر کنم سکته ناقص را از تصاویری که جلوی چشمم اومد، زدم. و از اونجا که شیطنت های پسرونه برای شوک دادن به پدر مادرانگار تمومی نداره درست چند ساعت بعد از این ماجرا با یک لحظه غفلت من وبا یه لیوان آب ،تلویزیون و دی وی دی و رسیور و متعلقاتش راآبکشی کرده وتا نزدیک پریزها با دست خیس رسیده که من از راه میرسم. دارم با خودم فکر می کنم که چرادو اتفاق در یک روز ...که با دیدن کبودی بالای پیشونیش به یاد شب قبلش میفتم که خوش خیالی من اصلا سابقه یک روزه هم نداره. در حالی که میخواست از روی تخت بپره توی بغل من که پشت کامپیوتر برای خودم نشسته بودم و منو به قول خودش بیزو کنه ، آنچنان پاش توی لحاف و لبه تخت گیر کرد که با پیشونی پرتاب شد بین فاصله میز و تخت روی سنگ. بعد هم یه قطعی نفس و یه ورم قلمبه .من هم تا نصف شب بیدار تا علائم ضربه مغزی را چک کنم.
اینطوریه که من اصلا به اینکه جون و سلامتی بچه دست پدر مادره شک دارم. همه جور احتیاط و حصارکشی و پیچ و محکم کاری می کنی ولی هر روز داری با اتفاقهای به ظاهر ساده توی چهاردیواری خودت زندگی می کنی و حادثه هر لحظه در کمینه ... دیگه مطمئن شدم که هیچکی به غیراز اون نیروی غیبی حافظ این وروجکها نیست و خدا نیاره اون روزو که همین نیروی غیبی بخواد ما رو
گوشمالی بده.

Thursday, October 15, 2009

زیگ زاگ

خیلی مزه میدهد که هر روز صبح ، مغزهای پسته و بادامش را بشماری و با نانهای کوچک صبحانه درگوشه ای از فسقلی ترین کوله پشتی دنیا جای دهی وبدون دغدغه ماشین و زحمت کالسکه، قدمهایت را کوتاه و شمرده برداری تا با قدمهایش همراه شوی و مسیر هفت دقیقه ای را در بیست دقیقه سلانه سلانه طی کنی .گاهی برای غذا دادن به پرنده های پارک همراهیش کنی وگاه مزه له کردن تلی از برگهای طلایی ونارنجی را زیر پا تجربه کنی . گاهی به محبت آدم بزرگها که در قربان صدقه رفتن بچه ها کم نمی گذارند، جواب دهی . و گاهی هم به اندازه یک موجود یک متری به همه جزییات در و دیوار و ماشین ها و آدمها دقت کنی و دائم گوش بدهی و برای سوالهای پیچیده، جوابهای ساده پیدا کنی و آخرش باز "چرا" ی معروف را بشنوی. در ضمن گوش شنوایی برای غرهای ناشی از فتیگه شدن(خستگی) باشی و به دستهایی که به نشانه بغل شدن در طول مسیر بالا می آیند جواب دهی. گاهی سوار موتورخیالیش شوی و گاهی راننده لکوموتیو قطاری باشی که دود می کند و شاید آتشنشانی که عجله دارد....نمایش "یک دو سه" را هم بدون استثنا با مکث های طولانی اجرا کنی تا آن چند پیچ را هم بگذرانی و به سرازیری مدرسه برسی و دستهای کوچک و گرمی که این روزها دیگر به راحتی رها می شوند را در دست دیگری بگذاری .
و ...این قصه روزانه به این سادگی به پایان نرسد. مسیر برگشت بدون پیش کشیدن کادو آن هم از نوعی که همیشه باید کاغذش قرمزو خودش بزرگ باشد سخت به نیمه سربالایی برسد وآنجا که خورشید چشمان کوچکی که همیشه به دنبال اتفاقی در آسمانند را می زند، مسیر را به سمت سایه درختانی که سر بهم آورده اند، زیگ زاگی کنی و طبق عادت کلاغهای روی چنارها را شمارش کنی و قصه های خیالی ببافی تا بالاخره به پارک روبروی خانه برسی و خیالت راحت شود که خودش را می تواند روی یکی از نیمکتهای کنار آب ولو کند و برای حدس زدن تعداد پسته های روزانه اش چونه بزند، ازآدمهای جدیدی که دیده و شنیده حرف بزند و شعرهایی را که یاد گرفته را با صدای بلند ویک خط در میان برایت بخواند، آن هم در حالی که کف دستهایش را به نیمکت چسبانده و تند وتندو با هیجان پاهایش را موقع حرف
زدن تکان می دهد... و این قصه هر روزه ما به سر برسه ولی اون کلاغه هیچوقت به خونه اش نرسه.

Sunday, October 04, 2009

خانه بی در و پیکر

از وقتی که احنمال مسمومیت برنج های خارجی بر سر زبانها افتاد، بلافاصله همه وطن دوست شدندو گفتند چند صد تومن بیشتر میدهیم و از تولید داخلی حمایت می کنیم. معلوم نیست اصلا کی یک دفعه به فکر واردات برنج در این حجم و اندازه میفتد که دوباره پشیمان می شود و ملت را زا به راه می کند. تولید داخلی هم که یک مدت به رقابت افتاده، در این اوضاع وانفسا دوباره سری بلند می کند و قیمتش را بالا می کشد. آن از چایمان که زمانی آنقدرنوع خارجیش باب شد که ذائقه ها را تغییر داد ودیگر مزه و بوی چای ایرانی به مذاقمان خوش نمی آید. آن هم از سیر و میوه های جورواجور وارداتی که این روزها فت و فراوان شده و ظاهرتر تمیزش دل خریدار را می برد. از آن طرف چشمت پشت ویترین ، فرش خشتی بیجار می بیند و داخل مغازه که می شوی با فرش ماشینی بلژیکی مواجه میشوی. چشمت فرش - گلیم سیرجان می بیند و مغازه دار فرش ترک به تو معرفی می کند. نقش فرش قم و تبریز هم که سالهاست چینی ها کشف کرده اند. نمایشگاه فرش دستباف می روی،.از اینهمه نقش، اینهمه خلاقیت واینکه اکثر خریداران جدی ، خارجیند ذوق می کنی و بعد هم افسوس و دریغ ... از سهم ناچیزی که به بافنده و شالیکار و کشاورز میرسد آن هم در صورتی که این روزها بیکار نشده باشد و به فکر زدن شرکت واردات نیفتاده باشد. رسانه های داخلی با آب و تاب اعلام می کنندکه یک دیپلمات خارجی میخواسته حجم زیادی عتیقه از کشور خارج کند. دل آدم از این بی در و پیکری خیلی هم نمی سوزد. به این فکر می کنی که حداقل جایی برود که بفهمندش . دیگر این روزها چه فرق می کند اینجا باشد یا آنجا یا هرجای دنیا. کشور به طرز شتاب آوری در سرازیری جهانی سازی قرار گرفته ...البته از نوع وارونه اش!ا