Monday, November 24, 2008

سفید

هیچ دلم نیومد دل از این جعبه سفید ، بکنم، انگار همدم همیشگی و عضوی از خانواده مون بود ، بسکه وقت و بی وقت به سراغش میرفتیم و آخ نمی گفت، از بس که باهاش سر و کله زدیم تا یه مدل فارسی نوشتن باهاش سازگار شد،از بسکه فیلم و عکس و برنامه های سنگین بهش خوروندیم ولی صداش در نیومد . حالا هم هر روز توی لابراتوارچشمم به یکی شبیهش میخوره ولی حسش با همه اینا انگار متفاوت بود .از وقتی هم یک مدل جدیدتر جایگزینش شده بود، حس خاصتری بهش پیدا کرده بودم ، یه جور حس نستالوژیک ، قرص و محکم بودنی که با ظرافت این یکی قابل مقایسه نبود ، حداقل آخرین جملات را در آخرین دقایق باهاش اینجا نوشتم تا بخشی از حسشو توی نوشته هام نگهدارم .
بالاخره رفت مثل همه چیزای دیگه ای که باید میرفت ، نامرد بخشی از عکسامونو هم با خودش برد ولی مثل رنگش ساده و با وقار بود معصوم و به یاد موندنی .
ا