Tuesday, November 30, 2010

رژیم فرنگی

به منظور ایجاد تمایل به غذاخوری مدرسه، لیست تلاشهای این مدت من در مورد ارشیا به شرح زیرست

صبر و تحمل به میزان زیاد
اضافه کردن انواع صیفی جات پخته به غذاهای روزانه اعم از: کلم بروکلی، بروکسل ،نخود فرنگی، هویج، کدو، لبو و تره فرنگی
درست کردن سالاد با ترکیباتی چون کاهو، هویج و کلم خام رنده شده، همینطور آندیو و آووکا، گندم پخته، برنج نیمه پخته، راویولی، انواع حبوبات
امتحان انواع گوشت بوقلمون، جگر مرغابی، ماهی آب پز با انواع سس
به اضافه انواع پنیر ، بستنی ، موس و دسر با طعم های مختلف
همه این کارها را می کنی، هزینه دو پرس چلو کباب البرز هم به مدرسه می دهی، پسرک در حالی که لب به غذا نزده است ، با ژست خیلی با افتخار می رسد خانه و سراغ کنسرو های هانی را می گیرد

Friday, November 26, 2010

این روزهای من

دلمشغولی هایم بی حد و حصر شده اند، به پایشان نمی رسم. میخواهم یک روز را دربست بگذارم برایشان، سهمیه بندیشان کنم ، یک ساعت بگذارم برای هر موضوع، اینطوری صبح های علی الطلوع که می شود، غصه و دلتنگی هایم، گوشه دلم یک جاقلمبه نمی شوند

پ.ن: برف می بارد

Monday, November 15, 2010

همسایه ها

پسرک را می گذارم تولد، اولین نفرست، با دوستش همسایه ایم. قدم زنان می روم اداره پست تا نامه سفارشیمان را بگیرم. محتوایش را می دانم، مملکت کاغذ و کاغذ بازی! نامه را می چپانم توی جیبم تا یک روز اداری بروم دنبالش. بین راه، دلم بوی آشنا می خواهد، بوی نان تازه، سبزی، قهوه ... ولی دریغ از یک مغازه خوشبو. آقای همسایه سر چارراه جلویم را می گیرد، استشهاد برای احداث باغچه محله پر می کند، با کمال میل امضا می کنم، هرچند به عمر ماندنم قد نمی دهد. می آیم خانه، کمی فرصت دارم تا برای نوآ، کیک برنج زعفرانی یا همان ته چین خودمان درست کنم ، امشب برای خانه جدیدش مهمانی می دهد، برای مدتی همسایه ایم. ماشین پسرک را شارژ می کنم تا سرش را آنجا گرم کنم. با جمع های مجردی میانه ای ندارم، میان سرخوشی و شنگولی باید بروم توی لاکم ، ... به جز یک ورم قلمبه روی پیشانی که با بچه دیگر سر به سر شده اندو پدر مادر کانتن را دستپاچه کرده ، همه چیز، ظاهرا خوب پیش رفته . یکی دو ساعت بعد، قابلمه به دست راه می افتیم . بقیه، بطری به دست آمده اند. جوانتر هامی روند سراغ ماشین شارژی و از همه توانایی شان برای سرگرم کردن پسرک استفاده می کنند، ارشیا هم در همراهیشان موقع سیگار کشیدن و سرمای تراس، سنگ تمام می گذارد، اینجا هم به جز بوی ته چین و زعفران، بوی آشنایی نمی آید. شام سرپایی می خوریم ، پسرک تا آخرین ذره توانش می دود، سرها شنگول شده، قرارست تا خود صبح بیدار بمانند، اولین نفر خداحافظی می کنیم، ظرف دو دقیقه در خانه خودمان نشسته ایم

پ.ن: فضاهای دور و برم سرد و بی روح شده اند سیزده نوامبر ۲۰۱۰

Wednesday, November 10, 2010

عادت می کنیم *

خواننده ، با کتاب های زویا پیرزاد زود دوست می شود، آدمهایش نقاب به چهره ندارند، اگر هم دارند شخصیت های دیگر، نقابشان را به راحتی می اندازند. آدم ها نه خیلی مقدس و بی عیبند نه آنقدر منفی. برای کارها و عقایدشان، دلایل خاص خودشان را دارند. خط قرمز ها همچنان باقیست ، این رااز رودروایستی ها میشود فهمید، از جمله ها و قضاوت های شخصی که از فکر می گذرد ولی هیچوقت بیان نمی شود. پیرزاد عیب ها را موشکافانه می بیند، در خلال تجربه فضای کوچه و خیابان به خوبی تصویرشان می کند منتها در قالب نظاره گری که از بطن خود جامعه است نه خارج از آن.

عیب ها را داد نمی زند، بلندگو دست نمی گیرد تا مخاطبی که خود جزیی از این جامعه و فرهنگ است را برنجاند. پیرزاد، زبان غیر مستقیمی برای رمانهایش انتخاب کرده، ولی همین غیر مستقیم بودن به معنی متلک و تیکه های آزاردهنده از زبان نظاره گری که بیرون گود ایستاده، نیست، راهش را ازهمان اول از بوق و کرنای شبکه های لس انجلسی جدا کرده، ابزارهایی که یا مخاطب را به کل دفع می کنند یا با دلسوزی های مصنوعی سعی در تاثیر پذیری بی چون و چرای مخاطب از نوع عام دارند. آدم های پیرزاد، آدمهای مسوولیند هرچند روشنفکر و گاه با گرایش های غربی، ولی چشمهایشان را به راحتی به مشکلات وآنچه در اطرافشان می گذرد، نمی بندند. همین آدمهای مدرن، نستالوژی های دوست داشتنی ای برای روایت و پیوند با مخاطب دارند، دست خواننده را می گیرند و در هزارتوی زندگی راهش می برندو هرجا بخواهند متوقفش می کنند: سرگذشت هایی ساده از آدمهای معمولی . همین نکته سنجی ها و متانت قلم پیرزادست که علاوه بر رسایی پیامش، تصویر مثبتی از همذات پنداری با شخصیت های رمان در ذهن ایجاد می کند، همان دلیلی که رمانهای فوق العاده ساده و روانش را در مجموعه پرطرفدارترین رمان های روز ایران با تیراژ بالا قرارداده است


نشر مرکز،۱۳۸۸،چاپ بیست و یکم