Tuesday, July 24, 2012

جغرافیای خاکستری


تضادها پر رنگ تر از آنند که فضای ذهنت ارور ندهد، اینجا مرز زنده بودن- زنده ماندن و زندگی کردن برای امثال ما گاهی از مو هم باریک ترست، به خودت می آیی و می بینی  حسی از کوتوله شدن بی اختیار می آید و می نشیند روی دوشت، سنگین میشوی از قدم  زدن در محله های کلونی،  جایی که تزریق پول بیکاری لوپ زندگی ها را بهم ریخته، مرد در کوچه و گذر پلاس است و زن مشغول بچه هایی که یکی بعد از دیگری می آیند، آدمها از این که گوشه ای از دنیا میشود ماهیانه گرفت نه برای کار و ساختن بلکه نفس کشیدن، راضیند حتی حق خود می دانند. اینجا «ح»  چسبیده به حلال ها، غلیظ تر از جاهای دیگرست.
    غمگینست  لمس کردن آدمهایی که دلشان را خوش کرده اند به توهم توسعه یافتگی با محاسبات ساده جغرافیایی، به فکرهای مسخ شده، به زندگی های انگلی،  سوار شده روی بنای دیگران. و این چراهایی که در ذهنم تمامی ندارند.
     ژوئن ۲۰۱۲

Tuesday, July 17, 2012

صدا کن مرا... صدای تو خوبست، صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد

می آیی به خوابم، حرف نمی زنی،  کوچه تاریک را زیر نور آن تک چراغ سفید می روی، در بزرگ را چک می کنی و بر می گردی، چقدر آن خانه را دوست داشتی، یادت هست؟ این روزها گوشه گوشه خوابهایم تو شده ای، نگرانی، چرا؟  می بینی که باز میان کاغذهایم گم شده ام،  تو را کم دارم، صدایت را، مهربانیت را، بیایی بگویی همه چیز تمام می شود، غصه نخور بابا. می دانی،  گاه حتی میان همین نوشته های هدف دار هم فکر می کنم زندگی چقدر  می تواند پوچ و بی معنی شود وقتی کسی چیزی حتی جایی را برای دوست داشتن نداشته باشی. نگران نباش، حواسم هست حتی به در بزرگ، حتی به آن خانه، آرام بگیر

Friday, July 06, 2012

از کجا بدونم خب؟

بچه ها روی تاب سه نفره نشسته اند، کسری آرش ارشیا، بحث تن تن و کارتون دیدنشان گرمست،  گاهی هم تکانی به خودشان میدهند، یک چشمم به آنهاست و یک چشمم به نقاشی هایی که هر روز به دیوار ورودی نصب میشود خیلیها بی تفاوت از کنارشان عبور می کنند یا نهایتا دنبال اسم بچه هایشان می گردند. فکر می کنم موضوع کلاژ و ماژیک، شاید یخچال باشد  از بس که حجم بزرگ و جادارش کل صفحه ها را گرفته، ولی آشپزخانه است، کسری دو تا سیم کنار یخچال کشیده و چند پرنده که نشسته اند ، شاید  نمادی از پنجره . دیبا یک قابلمه سوخته که در حال سقوط به زباله است کشیده با دود و پنجره های باز. نیکی اما هم گاز را کشیده و هم یک مامان با پیش بند ویک بچه کنارش. بقیه هم خط و خطوط نا مفهوم دور یخچال. آشپزخانه ارشیا  مثل بقیه پر از خوراکی است جایخی پر از بستنی توت فرنگی،  طبقه پایین یخچال هم  انواع میوه و سیب زمینی سرخ کرده و البته یک بطری بزرگ آب. و کمی آنورتر از یخچال، یک تلویزیون که دارد مسابقه فرمول وان نشان میدهد.....ازبچه ها که خدافظی می کند  بیهوا می گوید مامان هیچ می دونستی همیشه دوست داشتم  آشپزخانه مون تلویزیون  داشته باشه
خرداد۹۱ 

Tuesday, July 03, 2012

شهرزاد قصه گویی باید

سوالها ساده اند:  هانسل و گرتل وقتی جادوگر را از پا در آورند، چرا صاحب ثروتش شدند؟ چون بدجنس بود؟ بهمین راحتی؟! دخترک موطلایی بعد از اینکه خانه سه خرس را بهم ریخت فرار کرد؟ بدون عذر خواهی؟ چرا پرنسس بعد از ازدواج نفهمید که گربه چکمه پوش و دهقان به پدرش دروغ گفتن؟ یعنی حرفاشو واقعا باور کردن؟
دیگر کمتر پیش می آید برویم سراغ داستان های کودکی  با رنگ های جذاب که  هنوز هم انبوه وار تولید میشوند. نمی دانم چرا هیچکس از خیالپردازی ناشیانه پشت این قصه ها سر درنیاورد ، یک مشت توهم که با زمان رنگ دیگری می گیرند. همیشه داستانها جایی تمام میشوند که یک طرف  مجازات و سربه نیست شود تا آن یکی به کام برسد .داستانهای کودکی برای خودم هم شده اند یک مشت کاغذ رنگی وقتی نمی توانم به سوالات ذهن شش ساله ای پاسخ دهم که چرا؟ خب چرا؟ مگر میشود؟ حتی گفتن اینکه همه اینها قصه و خیال پردازیست هم جواب نمیدهد