Tuesday, April 17, 2007

پسرک ناآرام

پسرک ، شبها بی تابه ، درد مرموز از پشت لثه های متورمش ، توانش را می گیره و بی اختیار اشک می ریزه ،از دیدن بیسکویت عصرانه اش خوشحال می شه و دهانش را باز می کنه ولی با اولین گاز ،بی تاب می شه و با دست ، آنرا به گوشه ای پرتاب می کنه ، با جسمی سرد ، آرام می گیره و باز لبخند همیشگی ، بر لبانش میشینه و اشتهایش را برای ادامه اعلام می کنه ، چند وقتیه شبها با اولین و دومین ناله ، رختخواب دیگری، پذیرایش می شه و صورت معصومش در بین بالشت و لحاف نرم فرو می ره . دو اثر زخم از شیطنت های روزانه اش در صورت کوچکش قابل تشخیصه ، از روزی که صورتش بین در ماشین لباسشویی گیر کرد و بلافاصله چند دقیقه بعد روی لبه کاناپه سر خورد و پشت لبش متورم شد ،
این روزها مامان و بابا هر دو از خواب شبانه افتادند و زودتر از همیشه خسته و بی جان می شن و به دنبال فرصتی برای ده دقیقه استراحت می گردن ولی او همچنان با انرژی و خندان ، روزش را شب می کند و شبها از درد ، بیداد.
امیدوارم مثل گذشته ، بتونه همراه خوبی در سفرمون باشه و مرد و مردونه ، تا آخر ، پای سفر و برنامه هامون بمونه

Saturday, April 14, 2007

سفر

سفر زیباترین اتفاق زندگیمه ، از کودکی که برای دختر عمه پروین و کیک وشیرینی های خانگی خوشمزه اش با اشتیاق شال و کلاه می کردم و همه سفر، برام درهمون چادیواری خونه بزرگ استخر دار و پر از چمنش با خنده های کودکانه ام خلاصه می شد و برگشت با اون چمدونهای شق و رق نارنجی و لاجوردی که پر از سوغات سفر می شد و امروز گذر زمان ، در گوشه ای ،گرد کهنگی بر اون نشونده ،تا روزهای نوجوانی که چمدان کوچکی برای خودم داشتم وبا کلی کاغذ و قلم راهی سفر می شدم و شوق هر سفر ،لابلای اون صفحات کاغذی که از هیجان زیاد و شاید هم تنبلی ، کمتر رنگ نوشته به خود می دید ، گم می شد ، تا دورانی که گرد خستگی بر تن پدرم نشست و اصرار هام را برای سفر ، بی ثمر می ذاشت و منو به خوندن کتابای کتابخونه اش و حس جهانگرد شدن ، می کشید ، با ناصرالدینشاه در سفر فرنگش همراه می شدم و با ابن بطوطه و حاج سیاح ، در مشرق و مغرب سیر می کردم ، با خاطرات پدر و کتاب سفرنامه پدربزرگم از سفرهای دور ودرازش ،تصاویر در ذهنم شکل می گرفت و همچنان برای سفر مشتاق و مشتاق تر می شدم ، تا روزهای پر خاطره دانشگاه که از خوش شانسی دوره ما ، هر سال با دو سفر سخت و بعضا جانفرسا برای شناخت معماری شهرهای ایران همراه بود ، با شاسی های پر از کاغذهای کاهی و مداد طراحی ، همراه با خنده و شیطنت های اون دوران، که سرمای زیر صفر و گرمای بالای ۴۰ را از یادمون می برد ... ، تا به امروز که با یه همسفر تازه نفس که حساب تعداد سفرهاش از دستش خارج شده و هنوز هم دوست داره هیچ فرصتی را برای سفر از دست نده ، دل به کوه و بیابون می زنیم و گاهی حس مارکوپولویی بهمون دست می ده.
از هرسفری برام یه معنایی و تصویری بر جا مونده ، اصلا مهم نیست کجاست، چه شرق و چه غرب ، چه پایتخت و چه کوچکترین روستای دورافتاده ، چه خاک وطن و چه خارج از اون ، چه تنها و چه با همسفر ، مهم اینه که همشون برام رنگ دارن ، برگشت از سفر همیشه ناخوشایند ترین قسمتش بوده ، انگار سلولهام با سفر و هجرت شکل گرفتن و شاید همین ، دلیل همرنگ شدنم با این سرزمین بیگانه شده و منو با همه نوستالوژیهام اینجا نگه داشته ، بازم می خوام برم سفر ، یه جای آشنا ، این بار بدون کاغذ و قلم و مداد طراحی ، بدون چمدان کوچکم و شاید بدون اون شوق های کودکانه

پ.ن: ازاین عکس خیلی خوشم اومد ، تصویری از خیال و واقعیت ...جاده یعنی غربت

Friday, April 06, 2007

سیاه سفید

آدمای زیادی توی زندگیت میان و میرن ، وقتی به رفتارهاشون دقت می کنی ، می بینی ، یه سری از کنارت آروم و بی سر وصدا ،بدون هیاهو رد می شن ، نه عطری دارن ونه نشانی ، نه حرفی برای گفتن ، بعضی آروم ولی با تامل بیشتر از خودشون یه تصویر خیلی محو برجا می ذارن ، بعضی ها یه دفعه با پوتین های خاکی و گلیشون ناشیانه می پرن وسط گود و آنچنان رد پایی می ذارن که حالا حالا ها تمیز کردنش ، انرژی می بره ، یه سری برای خودشون دارن رد می شن ولی دستتو هم می گیرن و برای مدتی هم شده رفیق وهمراهت می شن و توی خاطراتت اگه بگردی ، می تونی رد پاشون را پیدا کنی، بعضی هم توی همین موقعیت ، ترجیح می دن ، اون تنه معروف رو بهت بزنند بلکه زمین بخوری و ازشون جا بمونی ،بعدش هم سوت زنان راهشون را بگیرن و برن و انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، بعضی می آن با ظرافت یه گوشه ای توی باغچه دلت یه نهالی می کارن و باهر نفسشون، این نهال بال وپر می گیره و بزرگ و بزرگتر می شه و گل می ده و عطرش برات همیشه می مونه، بعضی ها هم در مقابلش اساسا اومدن توی این دنیا که اگه نهالی هم داشته باشی ،بیرحمانه توش بیل بزنن وبرگاشو به هر قیمتی شده ، بسوزونند و تو رو به فکر پرچین کشیدن برای نهالت بیاندازند و چشماتو به اطرافت حساس کنن ... بعضی اونقدر قدشون کوتاهه که نمی تونن دنیای بزرگتر از خودشون را تصور کنند و از سایه های دیگران بهره می گیرن ، بعضی هم اونقدر قدشون بلنده که تو نمی تونی ببینیشون و روت سایه میندازن ، یه سری اونقدر ابعاد دلشون گنده ست که هرچی توش بریزی پر نمی شه و بعضی از دل کوچیکی سرریز کردند ، یه سری اونقدر مقدس و نورانیند که چشماتو خیره می کنن ، بعضی هم اونقدر بی فروغ که شمعی برای روشن کردنشون نمی یابی
یه وقتایی توی زندگی هست که دنیای آدمای اطرافمون به چشممون سیاه سفید میاد

Monday, April 02, 2007

دوازده بدر

امسال روز سیزده را با پیش بینی های متنوع هواشناسی و البته یه روز زودتر ، به در کردیم ،با یه آسمون ابری که به یه آفتاب جانانه بعد از ظهر و چند قطره نم نمک بارون، ختم به خیر شد ، و یه هوای بهاری مست کننده و سرمای ملس و چشم انداز زیبا و باصفای لیل دمور و صد البته به صرف کباب ترد و لذیذ دستپخت شوهرجان و بوی دود و کباب بقیه دوستان ایرانی که هرسال با رفتن تعدادی ، این جمع کوچیک و کوچیک تر می شه ،این دو هفته هم در تعطیلات بهاریٍ دانشگاه، خواهیم بود ،تا بلکه به خودمون و زندگی صفایی بدیم و کارهای عقب افتاده ، انجام بشن