Sunday, September 14, 2008

همکلاسی

ساناز ، میاد با عطری آشنا از جایی که اینروزها در حسرت سفر چند روزه اش مانده ام ، با دست ودلبازی همیشگی و روحیه شیرازیش ، با جعبه ای که رویش عکسی از باغ ارم حک شده و یک سینه ریز به جبران سالهایی که بعد از عروسی و بچه دارشدنم ،مرا ندیده ست ، تنها شب اول مهمانم است با خاطرات ریز و درشتی که انگار در روزمرگیها از ذهنم پاک پریده است ، دانشگاه و همکلاسیها ، کلم پلو با قلقلی ، سفر شیراز و بارکردن بازار وکیل ، سفر ارگ بم و ....روزها همدیگه رو می بینیم و در میان محیط جدی سمینار ،فرصتی برای پچ پچ کردن های همیشگی پیدا میکنیم، به پسرم می گوید «مسیو سولٍی » ...پر از انگیزه ست ، پراز هدف ، پر از اشتیاق سفر ، پراز اعتماد بنفس، پر از هیجان و من برایش خوشحالم ،... دفتر جیبیش را به عادت همیشه از خطوط مشکی طرحهایش پر کرده است ، استاد دانشگاست و برای من همان سانازیست که اولین بار دوازده سال پیش توی حیاط دوم دانشکده ، به عنوان همکلاسی شناختمش.
ا