Tuesday, May 21, 2013

من در آن آبادي، پي چيزي مي گشتم ؟

استادم پيرشده و موهایش سفيدتر، ژوليان كار جديد پيدا كرده و ميرود، سيلوي و چندتاي ديگر تزشان را بسته اند و دختر مصري در حال رانده شدن. و حالا همه موضوعات جديد حول او و سوء استفاده هایش  میچرخد، علاقه اي به هم  كلام شدن با جمع را ندارم. ولي گوشم به بقيه است و بين خط و نقطه ها ي اپليكيشن لاین، چرخ میزنم،  دارم به کشف و شهود راضی کننده ای میرسم. موضوع از يك ريسرچ قديمي كه همه را دور هم جمع کرده رسيده به هيپوكريزي یک آدم . نميدانم خوشحالی دارد كه من شده ام قاطی بازی و صريح رفته اند تا مرز تابوهاي راسيستي شان، يافكر ميكنند كه من  ژانر خبربردن -آوردن و تعميم نیستم - که نیستم-، يا خط و ربط هايم به اندازه کافی با مجموعه كمرنگ شده و الخ. وسطهايش ولی ميزنم بيرون. کله ام به اندازه کافی باد کرده. نميدانم اين شهر كوچك چقدر عرب و مهاجر بدبخت روماني دارد يك جوررقت انگيز. تلخ، خیلی تلخ.  یکیشان که از تمدید عاطل و باطل گشتنش حرف میزد، به بغل دستی اش  كلمه اي گفت در مايه های کرامت انسانی، توی دلم گفتم زرشک. چقدر طول بکشد آدم بین شخصیت حقیقی و حقوقی اش تفاوت بگذارد. خواستم بروم سراغ يكي دو نفر برای دیدن كه نشد. به سوپروایزر طرح  در يك خط از رفتن و تصمیم جدید نوشتم. همانجا هم به خودم گفتم بذار فکر کند دیوانه شده ام . دلم جمع خانواده ميخواهد و كم مانده گريه ام بگيرد، می فهمی؟. اين را ولی رويم نشد برايش بنويسم، مستقيم مي آیم رآه آهن .
حالا نشسته ام در  آفتابی ترین گوشه تراس يكي از كازين ها. و از اینکه یکی از نزدیک هوایم را دارد دچار لذت ملس شده ام

ماه می

Friday, May 17, 2013

دشتها نام تو را می گویند


سرخوش بوديم، بين علفهاو کفشدوزک ها جایی نزدیک شهر دودگرفته.  انگار آدم دارد خواب می بیند، خط افقش که نه ساختمان بلند دارد نه کوه و دیواری، تا چشم کار می کند آبی زلالست با چند لکه نارنجی از سکونتگاهی دوردست. زن چادر بکمر، صورتش را پوشانده، دارد زمین روبرو بذرمیکارد، پارسال پر از گلایول بود امسال را نمی دانم. کمی آنطرف تر، با قاچ های خربزه علامت گذاشتیم و دانه هارا چال کردیم. آفتاب و ابرهای بالای سر، بازیشان گرفته بود. بادبادک چند طبقه طنازی می کرد، آخرش هم درهم می پیچید و کلافه مان کرد. لیوان کاغذی را پر کردیم از کفشدوزک. مرد داشت برای خودش با نهالی که چند دانه گیلاس داده بود حرف میزد، یک جور خوبی برایشان شعرمیخواند با لهجه «..بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم...»، صدایش در باد می پیچید.درختها نحیف و لاغرند، از پای چند نهال مرده و بیجان،  برگهای ظریف سر زده.  مرد آه می کشد، دستکشهایش را درمی آورد نگاهمان مي كند انگار كه بخواهد بگوید تا گوساله گاو شود دل صاحابش آب شود.
حالا داریم هِلک کنان بر می گردیم،  از بوی پهن هم طبعن نمیشود گذشت، شیشه ها را پایین داده ایم و میان گله ای از گوسفندها هوا را بو می کشیم. پشت سر دشتست و آسمان آبی با کفشدوزکهایی که حالا جایی بین علفها برای خودشان وول میخورند.