استادم پيرشده و موهایش سفيدتر، ژوليان كار جديد پيدا كرده و ميرود، سيلوي و چندتاي ديگر تزشان را بسته اند و دختر مصري در حال رانده شدن. و حالا همه موضوعات جديد حول او و سوء استفاده هایش میچرخد، علاقه اي به هم كلام شدن با جمع را ندارم. ولي گوشم به بقيه است و بين خط و نقطه ها ي اپليكيشن لاین، چرخ میزنم، دارم به کشف و شهود راضی کننده ای میرسم. موضوع از يك ريسرچ قديمي كه همه را دور هم جمع کرده رسيده به هيپوكريزي یک آدم . نميدانم خوشحالی دارد كه من شده ام قاطی بازی و صريح رفته اند تا مرز تابوهاي راسيستي شان، يا فكر ميكنند كه من ژانر خبربردن -آوردن و تعميم نیستم - که نیستم-، يا خط و ربط هايم به اندازه کافی با مجموعه كمرنگ شده و الخ. وسطهايش ولی ميزنم بيرون. کله ام به اندازه کافی باد کرده. نميدانم اين شهر كوچك چقدر عرب و مهاجر بدبخت روماني دارد يك جوررقت انگيز. تلخ، خیلی تلخ. یکیشان که از تمدید عاطل و باطل گشتنش حرف میزد، به بغل دستی اش كلمه اي گفت در مايه های کرامت انسانی، توی دلم گفتم زرشک. چقدر طول بکشد آدم بین شخصیت حقیقی و حقوقی اش تفاوت بگذارد. خواستم بروم سراغ يكي دو نفر برای دیدن كه نشد. به سوپروایزر طرح در يك خط از رفتن و تصمیم جدید نوشتم. همانجا هم به خودم گفتم بذار فکر کند دیوانه شده ام . دلم جمع خانواده ميخواهد و كم مانده گريه ام بگيرد، می فهمی؟. اين را ولی رويم نشد برايش بنويسم، مستقيم مي آیم رآه آهن .
حالا نشسته ام در آفتابی ترین گوشه تراس يكي از كازين ها. و از اینکه یکی از نزدیک هوایم را دارد دچار لذت ملس شده ام
ماه می
ماه می